روزی بارانی بود. قطرات باران به آرامی بر روی برگ های پاییزی فرود می آمدند و بر سطح خیابان جاری می شدند. مردی که ردای سبزش کاملا خیس شده بود با دقت جارویش را جلوی خانه ای پارک کرد. چهره اش خسته به نظر می رسید. دخل آن روزش را در جیبش قرار داد و با بی حوصلگی به خانه قدم گذاشت.
-سورپرایــــز!
مرد با شنیدن آن فریاد بلند از جایش پرید. با دیدن دخترش به سرعت خودش را جمع و جور کرد و خشمی بر روی صورتش نشاند.
-زکی! چشم سالازار کبیر روشن...نشنفته بودیم ضعیفه جماعت صداشو ببره بالا که این موردم شنفتیم.
مروپ لبخندی زد.
-پدر مامان می دونید امروز چه روزیه؟
-بازم که داری داد میزنی دختر! چته تو؟ زمان سالازار یه ضعیفه داد زد، سالازار جفت پا رفت توی تار های صوتیش!
-آخه تولد پدر مامان بود.
ماروولو تازه متوجه کیکی که در دستان مروپ بود شد.
-خوب حالا...هر چند زمان سالازار ضعیفه جماعت برا تولد باباشونم داد نمی زدن ولی بذار ببینم چه گلی به سر ما زدی با این کیکت!
کیک را از دستان مروپ گرفت و بر روی میز غذا خوری محقر خانه گذاشت. شمع های درخشان کیک، سطح چوبی میز و صورت پر چین و چروک ماروولو را روشن می کردند.
-فووو...
-اول آرزو پدر مامان!
-بازم که تو داد...آه...آرزو می کنم این ضعیفه سبک مغز یه روز بلاخره عاقل بشه. هر چند بعید می دونم این یه کیک برا بر آورده شدن آرزویی به این بزرگی جوابگو باشه.
فوووت...اون چاقو رو بیار دختر!
-چاقو برا چی پدر مامان؟!
حالا شاید این یه کیک برا برآورده شدن آرزوتون کفایت نکنه و این مسئله بسیار ناامید کننده به نظر برسه...ولی بیاین مشکلاتو با گفتگوی مسالمت آمیز حل...
ماروولو نگاهی عاقل اندر سفیه به مروپ انداخت.
-چاقو برا بریدن این کیک!
-آهان.
حالا میشه برا بریدن این کیکم چاقو نخواین پدر مامان؟!
-اگر قرار نیست این کیکو بخورم پس قراره چیکارش کنم؟ برو با زبون خوش اون چاقو رو بردار بیار دختر!
مروپ که بسیار مردد به نظر می رسید به آشپزخانه رفت و لحظاتی بعد با یک چاقو برگشت. آن را به پدرش داد و خودش زیر میز قایم شد.
ماروولو قسمتی از کیک را برید.
-چرا رفتی قایم شدی حالا؟ صبر کن بینم...این کیک چرا کلش سوخته؟!
-نه...نسوخته که پدر مامان...فقط یکمی برشته شده.
-کارت به جایی رسیده که کیک سوخته به پدرت غالب می کنی؟!
-نه ببینید پدر مامان...این کیک مثل شماست...درسته ظاهر نداره ولی باطنش خوبه.
-
-خب راستش ممکنه باطنم نداشته باشه زیاد...ولی این کیک هیچی از ارزش هاتون کم نمی کنه پدر مامان.
مروپ نگاهی به چهره بر افروخته ماروولو انداخت. اوضاع چندان دلگرم کننده به نظر نمی رسید.
-درد و بلای مورفین بخوره توی سرت...کلا به یه درد می خوردی که اونم با این سوزوندن کیکت نشون دادی به همون دردم نمیخوری!
-یعنی مامان به هیچ دردی نمیخوره پدر مامان؟
-نه.
سکوتی سنگین در خانه گانت حکم فرما شد. ماروولو نگاهی به مروپ که سرش را پایین گرفته بود انداخت. انتظار داشت طبق معمول بشنود که می گوید می خواهد به خانه سالمندان برود تا مثل همیشه جواب دهد بنشیند سر جایش و کله پاچه اش را بار بگذارد. اما این بار مروپ فقط سکوت کرده بود و ماروولو بهتر از هرکس دیگری معنای آن سکوت را درک می کرد...هر چه باشد او پدرش بود. پدری که شاید در ظاهر خشن به نظر می رسید اما در باطن بیش از هرکسی حواسش به تک دخترش بود.
مقداری از کیک را در دهان گذاشت.
-اونقدرام افتضاح نیست...سرت رو بگیر بالا دختر! زمان سالازار یه ضعیفه سرش رو پایین گرفت و سالازار...سالازار بهش گفت خیلی بی جا می کنه سرشو پایین می گیره! حالام برو اون شام عجیب تر از این کیکتو بردار بیار که روده کوچیکه بزرگه رو خورد!
مروپ سرش را بالا آورد. لبخندی زد. به پدرش نگاه کرد...به پدری که تکیه گاهش بود. پدری که همواره در دل به داشتنش افتخار می کرد.