هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شهرداری هاگزمید (تعامل با ناظران)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۹
#41
دوباره سلام پلاکس عزیز.

نقل قول:
حالا چون نمی‌خوایم مزاحم مدیران محترم و نقد کننده های عزیز بشیم، اسم این نفرات رو میذاریم تو نظر سنجی و کسانی که رول هاشون رو خوندن به بهترین رای میدن.

به بهترین رای میدن...دقیقا مسئله همینجاست. توی نظرسنجی های این شکلی به هیچ عنوان نمیشه تضمین کرد که رای ها به بهترین رول برسه. عده ای هستن که ممکنه صرفا بخاطر اینکه یه نفر سوابق درخشانی توی رول نویسی داره بهش رای بدن در حالی که امکان داره رول اون فرد توی این مسابقه نسبت به بقیه چندان درخشان نباشه. این یه اشکال هست. اشکال بعدی اینه که ممکنه یه سری از افراد صرفا بخاطر اینکه با یه فرد دوستن بهش رای بدن. حتی این افراد ممکنه حوصله اینکه بخوان بشینن مثلا همین ۸ تا رول رو هم بخونن نداشته باشن و ترجیح بدن چون از سبک دوستشون خوششون میاد بهش رای بدن.

با توجه به این جریانات که ممکنه رخ بده ما میتونیم تضمین کنیم که حق به حق دار برسه؟ جواب کسی که فردا میاد اعتراض میکنه که رول من به نظر خودم بهتر بود اما فلانی چون توی سایت دوستای بیشتری داره رای های بیشتری گرفته چیه؟

اینا مسائلی هست که با داشتن داور حل میشن. داوری که بتونه بدون جهت گیری و با توجه به کیفیت رول رای بده. مسابقه های این سبکی هم که با داور برگزار میشن مسئله جدیدی نیستن. مدتهاست توی سایت برگزار شدن و خواهند شد. فقط باتوجه به صلاحدید مدیریت زمان برگزاریشون دیر یا زود میشه.

امیدوارم توضیحاتم کامل بوده باشه. اگر همچنان حس می کنی که میشه این ایده رو بررسی کرد و اشکالاتی که بهش وارده رو برطرف کرد می تونیم بازم در موردش صحبت کنیم.




پاسخ به: شهرداری هاگزمید (تعامل با ناظران)
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷ چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۹
#42
سلام پلاکس عزیز.

هرچند که ما (ایوا و من) هنوز پخی از طرفت دریافت نکردیم اما اگر قراره در آینده در مورد هاگزمید پیشنهادی ارائه بدی لطفا توی همین تاپیک بیانش کن تا هر دو ناظر در جریان ایده ت قرار بگیرن و بتونن بررسیش کنن.

نقل قول:
خارج کردن سایت از حالت پوکرفیس.

نمیدونم جاش اینجاست یا نه اما ترجیح میدم این مسئله یه جا بیان بشه تا همه در نظرش بگیرن. اینکه مدام اینور و اونور بگیم سایت چرا فعالیتش کم شده؟ سایت چرا توی سکوت فرو رفته؟ سایت چرا بی جان شده؟ حوصله مون سر رفته و... هیچی رو تغییر نمیده و فقط بیشتر انرژی منفی به سایت تزریق می کنه.

الان توی فصلی هستیم که اکثر اعضا درگیر درس و تحصیل هستن و این مسئله کاملا طبیعیه که زمان کمتری نسبت به تابستون داشته باشن. بجای این جملات مایوس کننده اگر واقعا از این مسئله ناراحتیم می تونیم هر کدوممون هفته ای یه رول بزنیم تا سایتم بی جان نشه.

موفق باشین.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۴ ۱۹:۱۱:۳۳



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۴:۱۲ جمعه ۹ آبان ۱۳۹۹
#43
اما تلاش های جماعت برای راضی کردن لرد سیاه نتیجه چندانی نداشت. لرد تصمیم گرفته بود بزرگترین و مرگبار ترین سلاح بشریت را به کار بگیرد...بی توجه ای!

لیسا که در استفاده از این سلاح استاد بود تصمیم گرفت تجربیات گرانبهایش را با اربابش به اشتراک بگذارد.
-سرتونم به سمت دیگه برگردونید...گوشاتونم بگیرید. فکر کنید کسی با شما صحبت نمی کنه. همینه ارباب.

سلاح مرگبار لرد، نقشه را به این نتیجه رساند که باید از خیر این روش شارژ شدن بگذرد.
-نخواستیم بابا...اصلا حالا که اینطور شد از طریق خورشید خودمو شارژ می کنم.

نقشه، عینک آفتابی از جیبش در آورد و به همراه لیوان آب پرتقالی زیر خورشید دراز کشید.

-شارژ شدی؟
-خیر.
-پس کی شارژ میشی؟
-تازه ده درصدم پر شده. اگر می خواین بشه بیست درصد کافیه لینک زیر رو بکشین بالا یه لیوان آب پرتقال دیگه م برام بیارین و دو نفرم بیان با بادبزن بادم بزنن!




پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۳:۵۱ دوشنبه ۵ آبان ۱۳۹۹
#44
با خروج ادوارد، مردی با لباس های نخ نما وارد موزه شد.

-چه برایمان آورده ای مارکو مرد نخ نما؟
-تحفه ای از گذشته ای دور...میراثی از زمان دایناسور ها!

مرد در حالی که به وضوح نگاه مشتاق مدیر موزه را می دید دستش را داخل کیسه فرو برد و لحظه ای بعد بیرون آورد.

-بادکنک؟!
-دونه ای دو گالیون. دوتاش رو سه گالیون هم میدم!
-بادکنک به چه درد موزه میخوره خب؟ اصلا چه ربطی به زمان دایناسور ها داره؟
-فکرشو کنید یه روز یه دایناسور دچار دل پیچه شدید میشه. بعد از دقایقی طاقت فرسا از شدت دل درد یه گوشه میفته میمیره و کپک می زنه تا اینکه پس از میلیون ها سال تبدیل به نفت میشه. از این نفت پلاستیک تولید می کنن و نتیجه ش میشه همین بادکنک قرمز رنگی که شما فکر می کنین به درد موزه نمیخوره!
-

مدیر موزه در فکر فرو رفت. هرگز به یک بادکنک با این دید نگاه نکرده بود. اما آیا قرار دادن آن در موزه اش کار درستی بود؟




پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۰:۴۰ چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۹
#45
محفلی ها که از انتقال یافتن سیریوس به جهنم دچار افسردگی شدیدی شده و از شدت این افسردگی در حال شنا در رودخانه شیرعسل و آفتاب گرفتن در سواحل بیسکویتی بهشت بودند، ناگهان فکری به ذهنشان خطور کرد.
-اگر هرکس که از بهشت اخراج بشه میره جهنم پس چرا شرارت ذاتی مرگخوارا رو به فرشته ها نشون ندیم تا از بهشت اخراجشون کنن؟

اینگونه بود که تصمیم گرفتند تلاش های طاقت فرسای خود را در زمینه اخراج مرگخواران آغاز کنند‌.

-آی زخمم...آخ زخمم...آقای فرشته، زخمم می سوزه!

آقای فرشته نگاهی به زخم هری انداخت.
-بتادین بدم؟
-نه...سوزش این زخم عادی نیست که! این یعنی ولدمورت برای من داره نقشه های شومی می کشه...شما باید جلوشو بگیرید! اخراجش کنید!

فرشته با چماقی محکم بر سر هری کوبید.
-تهمت؟ فکر کردی ما هم دامبلدوریم که بی دلیل و مدرک به تو و زخمت اعتماد کامل کنیم؟! برو پی کارت تا بخاطر این تهمت به بندگان با اخلاص خدا توی گونی نرفتی!

ظاهرا اخراج مرگخواران نیاز به دلیل و مدرک های محکم تری داشت.




پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱:۴۲ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
#46
-چه شرطی؟! صبر کنید ببینیم...الان برای ما شرط گذاشت؟! بلا؟

بلاتریکس به سرعت وارد صحنه شد و مگان را کنار زد. گیاه را در سوراخ دماغ بزی فرو برد، سپس او را مچاله کرد و در حلق فنریر چپاند.

فنریر که چندان هم ناراضی به نظر نمی رسید آروغ بلندی زد.

-ما بجز قدری بوی نامطبوع تغییری احساس نمی کنیم.
-ارباب، گمونم دکتر بزی گفت فنریر گیاهو بخوره ولی وقت نشد که مرحوم بگه گیاهو چطوری بخوره که اثر کنه!

همه به جای خالی بزی که لحظاتی پیش از هضم شدنش به وسیله اسید معده فنریر در آنجا قرار داشت نگاه کردند و آهی کشیدند.

-نظرتون چیه فنریر رو رنگ کنیم تا دیگه صورتی نباشه؟




پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۹
#47
خلاصه:

مرگخوارا و محفلیا قصد دارن توی سالن تئاتر هاگزمید نمایش "هری پاتر و لرد ولدمورت" رو اجرا کنن. فعلا نوبت اجرای مرگخواراست. از اونجایی که رئیس تئاتر گفته: "هرکس باید نقش خودشو ایفا کنه"، مرگخوارا دامبلدور و هری پاتر رو به اتاق گریم بردن تا طبق سلیقه لرد گریمشون کنن. حالا ریش دامبلدور رو زدن و پیش لرد آوردنش تا نظرشو بگه.

* * *


دامبلدور که بسیار افسرده به نظر می رسید به افق زل زده بود.

-آدم حسابی به نظر می رسد. زیادی آدم حسابی به نظر می رسد! اینگونه زودتر مورد اعتماد ملت قرار گرفته و جذب محفلی می کند. با ریشش بهتر بود. با ریشش کنید!

تام به ریش های بریده شده دامبلدور که ایوا مانند نودل در حال هورت کشیدنشان بود نگاهی انداخت.
-ارباب حس نمی کنین برای برگردوندن ریش ها یکمی دیر شده؟!
-
-چیز...نه چه دیر شدنی؟ اصلا مگه زمان در اراده شما تاثیری داره؟ همین الان می گم ظرف سه سوت ریش دامبلدور برگرده بیاد سر جاش ارباب!

اما تام و سایر مرگخواران به خوبی می دانستند که اینکار بیش از سه سوت زمان می برد پس به سرعت شورایی تشکیل دادند و با نگاه های خشونت آمیزی به ایوا، شروع به بحث و بررسی کردند.
-ریش از کجا بیاریم؟

نگاه همه به سمت گوینده جمله جلب شد. البته بیش از خود گوینده به موهایش جلب شد! ولی چگونه باید موهای بلاتریکس را از او می گرفتند و بجای ریش دامبلدور می چسباندند؟




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۰ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۹
#48
روزی بارانی بود. قطرات باران به آرامی بر روی برگ های پاییزی فرود می آمدند و بر سطح خیابان جاری می شدند. مردی که ردای سبزش کاملا خیس شده بود با دقت جارویش را جلوی خانه ای پارک کرد. چهره اش خسته به نظر می رسید. دخل آن روزش را در جیبش قرار داد و با بی حوصلگی به خانه قدم گذاشت.

-سورپرایــــز!

مرد با شنیدن آن فریاد بلند از جایش پرید. با دیدن دخترش به سرعت خودش را جمع و جور کرد و خشمی بر روی صورتش نشاند.
-زکی! چشم سالازار کبیر روشن...نشنفته بودیم ضعیفه جماعت صداشو ببره بالا که این موردم شنفتیم.

مروپ لبخندی زد.
-پدر مامان می دونید امروز چه روزیه؟
-بازم که داری داد میزنی دختر! چته تو؟ زمان سالازار یه ضعیفه داد زد، سالازار جفت پا رفت توی تار های صوتیش!
-آخه تولد پدر مامان بود.

ماروولو تازه متوجه کیکی که در دستان مروپ بود شد.
-خوب حالا...هر چند زمان سالازار ضعیفه جماعت برا تولد باباشونم داد نمی زدن ولی بذار ببینم چه گلی به سر ما زدی با این کیکت!

کیک را از دستان مروپ گرفت و بر روی میز غذا خوری محقر خانه گذاشت. شمع های درخشان کیک، سطح چوبی میز و صورت پر چین و چروک ماروولو را روشن می کردند.
-فووو...
-اول آرزو پدر مامان!
-بازم که تو داد...آه...آرزو می کنم این ضعیفه سبک مغز یه روز بلاخره عاقل بشه. هر چند بعید می دونم این یه کیک برا بر آورده شدن آرزویی به این بزرگی جوابگو باشه. فوووت...اون چاقو رو بیار دختر!
-چاقو برا چی پدر مامان؟! حالا شاید این یه کیک برا برآورده شدن آرزوتون کفایت نکنه و این مسئله بسیار ناامید کننده به نظر برسه...ولی بیاین مشکلاتو با گفتگوی مسالمت آمیز حل...

ماروولو نگاهی عاقل اندر سفیه به مروپ انداخت.
-چاقو برا بریدن این کیک!
-آهان. حالا میشه برا بریدن این کیکم چاقو نخواین پدر مامان؟!
-اگر قرار نیست این کیکو بخورم پس قراره چیکارش کنم؟ برو با زبون خوش اون چاقو رو بردار بیار دختر!

مروپ که بسیار مردد به نظر می رسید به آشپزخانه رفت و لحظاتی بعد با یک چاقو برگشت. آن را به پدرش داد و خودش زیر میز قایم شد.

ماروولو قسمتی از کیک را برید.
-چرا رفتی قایم شدی حالا؟ صبر کن بینم...این کیک چرا کلش سوخته؟!
-نه...نسوخته که پدر مامان...فقط یکمی برشته شده.
-کارت به جایی رسیده که کیک سوخته به پدرت غالب می کنی؟!
-نه ببینید پدر مامان...این کیک مثل شماست...درسته ظاهر نداره ولی باطنش خوبه.
-
-خب راستش ممکنه باطنم نداشته باشه زیاد...ولی این کیک هیچی از ارزش هاتون کم نمی کنه پدر مامان.

مروپ نگاهی به چهره بر افروخته ماروولو انداخت. اوضاع چندان دلگرم کننده به نظر نمی رسید.

-درد و بلای مورفین بخوره توی سرت...کلا به یه درد می خوردی که اونم با این سوزوندن کیکت نشون دادی به همون دردم نمیخوری!
-یعنی مامان به هیچ دردی نمیخوره پدر مامان؟
-نه.

سکوتی سنگین در خانه گانت حکم فرما شد. ماروولو نگاهی به مروپ که سرش را پایین گرفته بود انداخت. انتظار داشت طبق معمول بشنود که می گوید می خواهد به خانه سالمندان برود تا مثل همیشه جواب دهد بنشیند سر جایش و کله پاچه اش را بار بگذارد. اما این بار مروپ فقط سکوت کرده بود و ماروولو بهتر از هرکس دیگری معنای آن سکوت را درک می کرد...هر چه باشد او پدرش بود. پدری که شاید در ظاهر خشن به نظر می رسید اما در باطن بیش از هرکسی حواسش به تک دخترش بود.

مقداری از کیک را در دهان گذاشت.
-اونقدرام افتضاح نیست...سرت رو بگیر بالا دختر! زمان سالازار یه ضعیفه سرش رو پایین گرفت و سالازار...سالازار بهش گفت خیلی بی جا می کنه سرشو پایین می گیره! حالام برو اون شام عجیب تر از این کیکتو بردار بیار که روده کوچیکه بزرگه رو خورد!

مروپ سرش را بالا آورد. لبخندی زد. به پدرش نگاه کرد...به پدری که تکیه گاهش بود. پدری که همواره در دل به داشتنش افتخار می کرد.




پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۷:۳۶ جمعه ۴ مهر ۱۳۹۹
#49
نمرات امتحان اصول تغذیه و سلامت جادویی!


گابریل تیت: ۱۲‌+‌‌۲

زاخاریاس اسمیت: ۱۶+‌۷

الکساندرا ایوانوا: ۱۹‌+‌۱۰

فلور دلاکور: ۱۸‌+‌۱۰


با آرزوی موفقیت برای لواشک های فارغ التحصیل مامان!




پاسخ به: شهرداری هاگزمید (تعامل با ناظران)
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۹
#50
نقل قول:
با سلام.
درخواست تبدیل یکی از تاپیک های گروه ضربت،دسته اوباش،سالن دوئل تا پای مرگ،مذهب بوقیالیسم یا ..... رو به «آموزشگاه مدیریتی اسمیت» دارم. نحوه تاپیک به صورت گرفتن ماموریت و امتیازه و بیشتر توی تاپیک ما به شکل گرفتن شخصیت اعضای تازه وارد کمک میکنیم.اما اگر اعضای قدیمی ایفای نقش هم خواستن از من ماموریت بگیرن میتونن قدرت رول نویسی رو در یکی از تاپیک های قدیمی ایفای نقش که مدت هاست پست نخورده امتحان کنن و امتیاز بگیرن. در آخر هر ماه امتیازات جمع میشه و به نفر اول آموزشگاه جایزه ویژه ای داده میشه.
منتظر پاسخ شما هستم.

سلام زاخاریاس.

مسئله ای که واقعا این روزا ذهنمو درگیر کرده اینه که چرا این تفکر به وجود اومده که "همه" می تونن سرپرستی تازه واردا رو بر عهده بگیرن و پست هاشونو قضاوت کنن و توی شخصیت پردازی کمکشون کنن؟! اکثر اعضایی که می‌بینین در حال حاضر هدایت تازه واردا رو بر عهده دارند، سالها و سالها فعالیت داشتن، تجربه کسب کردن و توی تاریخ از بهترین اعضای سایت هستن که موفق شدن به این خوبی از پس این مسئولیت بر بیان.

یه تجدید نظر جدی روی بینش هاتون نسبت به گرفتن مسئولیت انجام بدین. فقط به غرور و مطرح شدنی که خیال می کنین اینکار نصیبتون می کنه فکر نکنین! به این فکر کنین که واقعا توانایی راهنمایی صحیح تازه واردی رو دارین که با یک اشتباه شما ممکنه مدت ها و مدت ها جلوی رشدش گرفته بشه و از هدف فاصله بگیره؟

روی سخنم تنها با شما نیست. با تمام افرادیه که این روزا فکر می‌کنن می‌تونن گروهی رو راه بندازن و به تازه واردا کمک کنن، در حالی که خودشون بیشتر به کمک احتیاج دارن!

بدون حتی درصدی تردید پاسخم به درخواستتون منفی هست.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.