- خب ببینید بچهها... الان بهترین راه اینه که پخش بشیم، هر کسی...
هر کسی به یک طرفی رفت؛ محفلی ها این کاره بودند.
- خب منم از این ور میرم.
دامبلدور با عزمی جزم و هدفی راسخ راه افتاد و ساعتها همینجوری داشت برای خودش در آن اطراف میچرخید. چیزی هم پیدا نکرد و دست آخر یک نفر او را پیدا کرد؛ مردی بلند قد، با عینک دودی و کت و شلوار اتو خورده و کفشی براق.
- Hello pedar jan, what are you doing?
دامبلدور سکان دار محفل بوده و زبانش خیلی خوب بود.
- Eeeh...emmmm...I!... Am!... CharKhing in ... your beautiful...Horse.
دامبلدور همیشه Horse و House را قاطی میکرد.
گوشی توی گوش مرد دیگر خرخر صدا کرد.
-Yes.OK, i'll ask him but he has rish Aaaa!...do you have money?
پیرمرد دست آنها را خواند.
- No money, i am cold and i am hungry.
- I told you, i did'nt?! !
گوشی در گوش مرد کت و شلوارپوش دوباره شروع به پچپچ کرد.
-Ok ... migam OK,! Terroristaye Burned father,
لبخند مرد کت و شلوار پوش به اخم تبدیل شد و سپس دامبلدور را زیر بغل زد.
- تروریست چیه باباجان، من اومدم آب بخورم اصن الانم داشتم میرفتم... ولم کن نامرد...
دامبلدور مدّتی در دستان مرد دست و پا زده و سپس خسته شده و از زیر بغل او آویزان ماند؛ در حالی که امیدوار بود اوضاع برای دیگر محفلیون بهتر پیشرفته باشد.