هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۹:۴۱ سه شنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۰
#41
مرگخواران تصمیم گرفتند که کنار و جلوی جارو بایستند تا کسی نتواند پیتری که درحال حرکت دادن جارو است را ببیند، گابریل در را باز کرد و گروهی از مرگخوارهای چاق از اتاق بیرون آمدند و شروع کردند به نفس کشیدن.
-آه! آسمون آبی هوای پاک!
-حالا میتونم دست و پاهامو راحت تکون بدم!
-ولی بیاین قبول کنیم اونجا واقعا کثیف بود.

و بالاخره توجه مرگخواران به گروهی از مأمورانی که به آنها و مخصوصا جارو زل زده بودند جلب شد.
-چرا وزیرو برده بودین تو اتاق؟ آقای وزیر باید تحت حفاظت باشن، نمیشه که همینجوری ورشون دارین ببرینشون تو یه اتاق و درو ببندین!
کتی که از چندسوژه قبل بهانه‌شان را به یاد داشت سعی کرد کارشان را عادی جلوه دهد.
-ما وزیرو برده بودیم توی اتاق تا... درخواستامونو بهشون بگیم و... ظرفیت اتاق دیگه تکمیل شده بود.
-خب درخواستتون چی بود؟
-امم...
پلاکس به داد کتی رسید و گفت:
-الان خود وزیر بهتون میگن!

همه نگاه‌ها به سمت جارویی رفت که حالا توسط پیتر حرکت داده می‌شد و توسط لینی حرف میزد. لینی که هول کرده بودند از لابه‌لای موهای جارو با صدایی که سعی می‌کرد شبیه صدای جارو باشد شروع کرد به حرف زدن.
-بله، همینجوری که بهم گفتن تصمیم گرفتم که انجمن «سبزیجات برای همیشه» رو راه‌اندازی کنم و کاری کنم که از این به بعد برای همیشه هرکسی که خواست شروع کنه به لاغر کردن خودش و این معضل توی جامعه جادوگری نباشه.. بله.. یه همچین چیزی.

پیتر که نمیدانست باید چکار کند تصمیم گرفت که چندبار جارو را تکان دهد تا مأموران تصور کنند که جارو همراه با حرف زدن تکان هم میخورد. ولی همین کار باعث شد که موهای کلفت و کثیف جارو به لینی برخورد کند و گردوخاک درون آن باعث شود عطسه‌اش بگیرد و این دفعه علیرغم صدای کلفت وزیر-جارویی‌اش با صدای خودش عطسه کند.

-این صدای کی بود؟ آقای وزیر؟ حالتون خوبه؟
مأموران شک کرده بودند.




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ جمعه ۷ خرداد ۱۴۰۰
#42
-من یه فکری دارم!

مرگخوار مذکوردر آن اتاق بالا و پایین پرید تا توجه مرگخواران را به خود جلب کند. مرگخواران هم از تکان خوردن اتاق به وسیله مرگخوار چاق وحشت کرده بودند سعی کردند او را آرام کنند.
-باشه باشه! دیگه نپر!
-داریم له می‌شیم، یکم برو اونورتر رودولف!
-جا نیست خب! حالا توی این موقعیت دوست دارم با شما آشنا...

بلا فهمید که مرگخوار موردنظری که رودولف به او چسبیده بود ساحره است، با سرعت تغییر جهت داد و روی رودولف پرید. مرگخواران جا‌به‌جا شدند و به همدیگر برخورد کردند.
اوضاع بدی بود، آنها با یک بلای عصبانی که روی رودولف پریده بود و او را کتک می‌زد و یک مرگخوار چاق که بی‌وقفه بالا و پایین می‌پرید و گروهی مأمور که پشت در منتظر بودند گیر افتاده بودند و راه فراری نداشتند.

یکی از مرگخواران سعی کرد مرگخوار جنبده‌ای که ایده‌ای در سر داشت را آرام کند.
-باشه! اصلا ایده‌ت چیه؟
مرگخوار چاق آرام گرفت.
-می‌تونیم لینی رو توی موهای جاروئه قایم کنیم و یکی رو بفرستیم که جارو رو از اون زیر حرکت بـ...

پیتر که فهمیده بود ایده مرگخوار چیست به تقلید از بلا روی مرگخوار پرید. مرگخواران باز هم به هم برخورد کردند. پیتر هم مرگخوار را آن زیر انداخت و خودش روی او ایستاد.

- من یه ایده بهتر دارم! می‌تونیم لینی رو توی موهای جاروئه قایم کنیم و یکی رو بفرستیم که جارو رو از اون زیر حرکت بده تا هم حرف بزنه هم حرکت کنه!

همه مرگخوارها ساکت شدند و به پیتر نگاه کردند، پیتر هم به آن‌ها نگاه کرد.
یکی در بین جمعیت پرسید:
-می‌تونیم عملیش کنیم؟

پیتر سری تکان داد.
-آره! چرا که نه! تازه بعدش می‌تونین به ارباب بگین که من همچین ایده فوق‌العاده‌ای رو دادم!

مرگخواران اول به پیتر، و سپس به بلا نگاه کردند. مشتاق بودند که نظر او را هم بدانند.




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۸:۱۷ سه شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
#43
اربــاب!
پست قابل نقد آوردم! چقدر خوب آوردم!

میشه اینو نقد کنین؟ وقتی داشتم مینوشتمش حس میکردم یه جوریه، شاید چون اولین بار بود از فلش بک استفاده میکردم یا شاید چون درباره لرد نوشتم و میترسیدم اشتباه کنم، نمیدونم، ولی فکر نکنم خوب شده باشه.
چقدرم طولانی شده! احتمالا برای استفاده از دیالوگای زیاده، نمیدونم.


پیت

نقل قول:
پست قابل نقد آوردم! چقدر خوب آوردم!
خیلی خوب آوردی! هر چی تو بیاری خوبه.

اصلا یه جوری نبود. مخصوصا فلش بکش خیلی هم خوب و به جا و مفید بود. لردش هم خیلی خوب بود.
طولانی نبود. لازم بود همینقدر نوشته بشه.

نقدت رو نفرستادم. یه کپیشو فرستادم. اصلش همین جاست. بیا شخصا از خودمون بگیرش!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۲۲ ۲۱:۵۸:۳۱



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۸:۰۱ سه شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
#44
خلاصه:
مرگخوارا نصف شب از باغ وحش هاگزمید بازدید میکنن و به صورت اتفاقی توی یکی از قفسا گیر میوفتن، و صاحب باغ وحش اونارو برای به دست آوردن بازدید بیشتر نگه میداره، مرگخوارا سعی میکنن با کندن زمین فرار کنن و به یه کانال فاضلاب میرسن و میفهمن که دوتا ماگل هم دارن از زندانشون فرار میکنن، گابریل از کثیفی چاله بی‌هوش میشه و ماگلا و مرگخوارا میخوان که با کمک همدیگه از اونجا فرار کنن، تا اینکه بین ماگلای زندانی یعنی نیک و جک دعوا پیش میاد.

***

لرد همیشه لرد بود، از همان بچگی همیشه ارباب بود، همیشه خون و خصلت اربابیت در وجود لرد بود و او هم به این خصلت افتخار می‌کرد، لرد همیشه در بچگی به همسن و ‌سالانش دستور می‌داد و همیشه هم خوب دستور می‌داد. همان‌طور که گفتم... لرد بهترین لرد و اربابی بود که این دور و بر پیدا می‌شد.

فلش بک
-بابا اون جارو مال منه!
-نخیر! مال خودمه!
- دوث داری با من دوث بشی؟

کسی به نفر سوم اهمیت نداد، نفر سوم که فقط در آن آشوب دنبال دوست می‌گشت ناراحت و دل‌شکسته به سمت جاروی خودش رفت.
اما جدا از همه این‌ها، در بین آشوب و آشفتگی، همیشه بهترین‌ها نیز یافت می‌شوند، وقتی آن دونفر با هم بر سر بهترین جارو دعوا می‌کردند، کسی از میان جمعیت آن‌ها را دید و به سمتشان رفت، ردایش روی زمین کشیده می‌شد و چشم‌هایش اشعه مرگبار شلیک می‌کردند. کسی در جمعیت پس از برخورد اشعه مرگبار با وجودش بیهوش شد.
-اینجا چه خبر است؟
-تام! اون می‌خواد جارومو بگیره!
-چون جارو مال خودمه!

لرد آن موقع لرد ولدمورت نبود، فقط تام بود. اما تامی قدرتمند و ارباب. کمی فکر کرد و به دو جادوآموز که بهم تنه می‌زدند خیره شد.
-
-چیه؟
-
-
جادوآموزی که لرد به او خیره شده بود درحال سوختن بر اساس اشعه‌های مرگبار بود، برای همین لرد تصمیمش را گرفت تا بیشتر از این جادوآموز مردم نسوزد. تصمیم خوبی هم گرفت، می‌توانست همه را راضی نگه دارد و اربابیتش را استفاده کند.
-تصمیم گرفتیم. جارو مال ما است.
-ولی...
-جارو-مال-ما-است!

و با رضایت کامل جارو را از جادوآموز ها گرفت.

پایان فلش بک

لرد به آن دونفر نگاه کرد، به یاد ایام جوانی‌اش افتاد.
فهمید باید چکار کند.


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۲۱ ۸:۱۹:۲۷



پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ چهارشنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
#45
-بریم سراغ کدوم مرگخوار؟
- چرا بریم سراغ یه مرگخوار دیگه؟ ایوا از همشون بهتره. تازه منافقم که هسـ.. چیز، تازه مغزشم توی آسیب پذیرترین حالتشه. سریع میشه محفلیش کرد.

پیتر اصرار داشت که ایوا را محفلی کنند و مغزش را به دندان پزشک بدهند. به نظرش ایوا بهترین گزینه برای این موضوع بود.
-خب حالا باید چجوری ایوا رو محفلی کنیم؟
پیتر بشکن زد و به ایوا نگاه کرد.
-باید با راه و رسم زندگی محفلی آشناش کنیم.

و قبل از اینکه هرکدام از مرگخوار ها بتواند چیزی بگوید پیتر تلپورت کرد. ولی نه یک تلپورت کامل، دستانش جا مانده بودند و از هوا روی زمین افتادند. برای همین پیتر ثانیه ای بعد برگشت و با لبخندی ژکوند دست هایش را جا انداخت و دوباره تلپورت کرد.
چندقیقه بعد با کیسه ای برگشت و و آن را روی میز گذاشت، ایوا را به صندلی روبروی میز تکیه داد و نارنگی از کیسه بیرون آورد و شروع به خوردن آن کرد. سپس چندعدد پیاز از کیسه بیرون آورد و آنها را داخل بشقاب گذاشت.
-چیکار داری میکنی؟
بیشتر مرگخواران به پیاز حساسیت داشتند، بوی محفلی ها را میداد.

-اولین چیز سبک زندگی محفلی پیازه! برای همین باید ایوا رو به پیاز عادت بدیم تا مغزش شروع به محفلی شدن کنه. الان بهش پیاز خالی میدیم. بعدشم سوپ پیاز درست میکنیم.
-سوپ پیاز چجوری درست میشه؟
-امم... نمیدونم.

ولی قبل از اینکه دوباره چیزی بگوید به عقب برگشت و مامان مروپ را دید که درحال برش سیب ها برای لرد بود.
ایده ای به ذهنش رسید.




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۸:۰۷ سه شنبه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
#46
- آخ جون فلفل!
-برو اونور!
-تام اول به من بده!

تام همینطور که گونی پر از فلفل را به سمت گروه مرگخواران میبرد کمی روی فلفل را با دستانش پوشاند تا مرگخواری بدون اجازه یا بیشتر از دیگران فلفل را نخورد، همه چیز باید طبق نظم پیش می رفت. تام گونی را روی زمین انداخت و با دیدن اجتماع آشوب مرگخواران فریاد کشید.
-همه به صف بشن!

و وقتی به هرمشکلی که شد، مرگخواران به صف شدند تام بدون توجه به صف به سمت اربابی رفت که نبود.
-ارباب کجان؟
تام یادش رفته بود که ارباب پیششان نبود و آن ها را اخراج کرده بود. مرگخواران از دیدن این صحنه سخت گریستند. دلشان برای لرد تنگ شده بود.

تام به سمت مروپ رفت.
-پس... بدم به بانو مروپ؟ بانو مروپ از این فلفلای خوشمزه میخورین؟
-نه! این فلفلا تنده! شماها هم بهتره نخورینش. میسوزینا.

مرگخواران با ترحم به مروپ نگاه کردند و تام بدون اینکه چیزی بگوید به سمت صف مرگخوارها رفت. اولین نفر لیسا بود.
-لیسا بردار.
-نمیخوام. حالا که اینطور شد میرم آخر صف. چرا از من پرسیدی؟ چرا از پشت سریم نپرسیدی؟
-

بعد از رفتن لیسا، تام به سمت دومین نفر از صف رفت و کم کم، فلفل بین مرگخواران پخش شد، تام کمی از فلفل های خوب و خوشمزه ته گونی برداشت و آن را در دهان انداخت.. و کم کم احساس سوزشی گلو و مری و معده اش را فرا گرفت. بین آنها مامان مروپ بود که فلفل نخورده بود و مرگخواران در حال قرمز شدن بودند.


ویرایش شده توسط پیتر جونز در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۷ ۸:۱۱:۲۷



پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۰:۱۲ دوشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۰
#47
کتی پیروزمندانه با تار مویی در دستش به سمت محل گذاشتن وسایل مخصوص موردنیاز میدوه تا این غنیمت جنگی ارزشمندو گم نکنه، خون دل ها برای به دست آوردنش خورده بود. ایوا هم دنبالش میره چون که.. صددرصد بودن پیش بلا زیاد خوب نبود. تا جایی می رن که به اندازه کافی دور میشن و کتی یهو وایمیسه و ایوا از پشت بهش میخوره.

کتی به ایوا نگاه میکنه یادش میوفته که ایوا تونست تو به دست آوردن تارموی بلا بهش کمک زیادی کرد. پس تصمیم میگیره تموم داستانو براش بگه و میرسن به فهرست تا کار بعدی رو انجام بدن، کتی از بالا تا پایین فهرستو نگاه میکنه.
-بهتره بریم سراغ مژه نجینی.
-مژه نجینی؟ موی بلا بس نبود حالا مژه ی نجینی؟ میدونی اگه نجینی رو اذیت کنیم میشیم شامش؟

کتی فکر میکنه، حرف درستی بود ولی هرچه سریعتر میخواست سخت ترین ماموریتارو تموم کنه تا در آخر آسون ترینشون رو با خیال راحت انجام بده، به ایوا نگاه میکنه.
-بالاخره که باید بریم سراغش. چرا الان نریم؟
-آخه... آخه...هوفف... باشه.

ایوا نتونست روی حرف کتی حرفی بزنه. پس تصمیم گرفتن برن به سمت جایی که نجینی خوابه، به سمت جایی حدس میزدن نجینی خواب باشه و بالاخره میرسن به اونجا، کتی و ایوا پست ستون منتظر میمونن و نجینی رو میبینن که تو خواب ناز فرو رفته.
-حالا چجوری مژه ـشو بگیریم؟
کتی لبخند میزنه.
-وقتی گفتی میشیم شامش یاد یه چیزی افتادم... فکر کنم بهتره زنگ بزنیم تا برامون پیتزا بیارن ایوا، اونوقت میتونیم مژه نجینی رو به دست بیاریم.




پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۰
#48
-اذیت نکن. وگرنه میدم ایوا بخورتت.

کتی به گوشه ای اشاره کرد و پسر به ایوایی نگاه کرد که درحال تمیز کردن دندان هایش با خلال دندان بود. ولی هیچ اتفاق خاصی نیفتاد، نه پسر ترسید و تحولی درش به وجود آمد نه کتی توانست با پسر کنار بیاید و به واسطه ترساندن او به وسیله ایوا کاری کند که آرام بگیرد. پسر همچنان به ایوا خیره شد و ناگهان به گونه ای که فکری به سرش رسیده است بالا پرید و گفت:
-بریم توپ بازی!

و به سمت وسایل آنجا دوید تا شاید بتواند توپی پیدا کند. بچه ها هم.. به هرحال بچه بودند، به مرگخوارهای سرپرستشان نگاه کردند و بعضی از چشم غره آنها ترسیدند و بعضی نیز به دنبال پسر دویدند. پسر پیتر به او نگاه کرد، پیتر چشم غره رفت.
-برم؟
-نه.
-برم؟
-نه.
-میرم.
-عه وایسا ببینم!

ولی پسر پیتر هم قبل از اینکه پیتر بتواند او را بگیرد به سیل جمعیتی ملحق شد که در حال گشتن دنبال توپ بودند. همه مرگخواران عاجز به سیل بچه ها نگاه کردند و قبل از اینکه کسی بتواند جلو برود و جلویشان را بگیرد و کنترلشان کند، یک نفر از بین جمعیت به سمت بچه ها رفت. همه ساکت شدند و به مرگخوار و سیل بچه ها که هنوز متوجه مرگخوار نشده بودند نگاه کردند.
-بچه ها یه بالشت پیدا کردم!
- عه چه خوب بده باهاش بزنیم تو سر اون!
-اون کیه؟

و هردو بچه مرگخوار به سایه ای نگاه کردند که هرثانیه بزرگتر میشد و در آخر کل صورتشان را فرا گرفت. سایه مرگخوار مذکور.
-اینجا چه خبره؟

بلا بالای سرشان بود و کسی هم نبود که به این راحتی اجازه به هم ریختن نظم مرگخواران را بدهد.




پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۸:۵۵ دوشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۰
#49
خلاصه: مرگخواران تصمیم گرفتن مشغول به تربیت بچه‌های مهد کودک دیاگون بشن تا اونهارو برای پیوستن به ارتش لرد سیاه آماده کنن. هر مرگخوار وظیفه تربیت یک بچه رو به عهده می‌گیره و حالا لرد میخواد سیاهی بچه ها و تربیت مرگخواراشو توی مبارزه بچه ها به صورت دو به دو بسنجه.
***

-پس سفارش نکنم، اول باید بری پیشش و سرتو بندازی پایین، نباید نشون بدی که میخوای بهش نزدیک بشی، آروم آروم و استراتژیک شروع میکنی به حرف زدن، میتونی از جمله های: «چه بانوی باکمالاتی » استفاده کنی. همیشه جواب میده...

-رودولف! مایلیم مبارزه سیاهی فرزندتو با یه فرزند دیگه ببینیم.
-عه ارباب. میشه اول از بقیه بپرسین؟
-نه!

رودولف بچه اش را که نسخه مینیاتوری از خودش بود را به سمت دایره جمعیت هول داد، در همین بین سعی کرد چیزی از اصول سیاهی به بچه یاد دهد ولی کودک برگشت و به رودولف گفت:
-خودم فهمیدم، «چه ساحره با کمالاتی » و نزدیک شدن به ساحره. کمک کردن و بهش نزدیک شدن بیشتر
-

بچه به سمت دایره جمعیت رفت و منتظر حریفش ماند، به اطراف نگاهی انداخت و نگاه خیره مرگخواران را روی خودش حس کرد، همانطور که به اطراف نگاه میکرد با خود جزواتی که رودولف به او داده بود را مرور کرد. زیر لب گفت:
-وقتی اومد میگم که خیلی ساحره باکمالاتیه، خیلی هم زیباست، آره. من موفق میشم!

و همان موقع حریفش از بین جمعیت وارد شد، مرگخواران خم شدند تا ببینند حریف کودک رودولف چه کسی است و بالاخره او را دیدند.
-عزیزم الکل با خودت بردی؟ دستاتو ضدعفونی کن!
گابریل از انتهای جمعیت کودکش را که درواقع پسری با ماسک و دستکش بود را تشویق کرد.

پسر گابریل وارد شد و اسپری الکلی از جیبش بیرون آورد و دستانش را ضدعفونی کرد و به پسر رودولف خیره شد. هیچ استرسی نداشت. اما پسر رودولف گیج شده بود، ذهنش ارور داده بود، داده هایی که یادگرفته بود با شرایط کنونی نمیخورد.
برای همین سعی کرد به هرحال از آن استفاده کند.
کمی جلوتر رفت و به پسر گب چشمک زد.
-چه ساحره با کمالاتی!

اما خب... پسر گب ساحره نبود و مسلما این چیزها هیچ اثری روی او نداشت، بدون اینکه جوابی بدهد شیشه الکلش را بالا گرفت و الکل توی چشمان پسر رودولف پاشید. پسر جیغی کشید و روی زمین افتاد.
-چشمام!
و همانطور که چشمانش را گرفته بود روی زمین تکان میخورد. همه مرگخواران به رودولف و ارباب خیره شدند و رودولف همانطور که از آن پسر تاسف میخورد وارد شد و پسر که جیغ میزد را از آن وسط جمع کرد. لردسیاه با رضایت به پسر گب نگاه کرد و وقتی او رفت به بچه ها نگاه کرد تا ببیند کدام را برای مبارزه بعدی انتخاب کند.
-انتخاب کردیم.

اما قبل از اینکه بتواند گزینه هایش را بگوید چیزی به سرش خورد.




پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ یکشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۰
#50
-تو میدونی از کجا میشه عصا پیدا کرد؟
- نه، یعنی چقدر باید راه بریم تا به عصا برسیم؟

هکتور پاتیلش را بلند کرد و به سدریک اشاره کرد تا بلند شوند. اگر همین جا مینشستند عصا از آسمان برایشان نمیبارید. البته، شاید هم میبارید. احتمالات را نباید دست کم گرفت.
سدریک خمیازه ای کشید و بلند شد، به هکتور نگاه کرد تا بفهمد از کدام جهت باید بروند و قبل از اینکه برگردد و هکتور را ببیند عصای فلزـی روی سرش افتاد. گفتیم که، نباید احتمالات را دست کم گرفت، هر لحظه امکان بارش عصا وجود دارد.
عصا روی سر سدریک فرود آمد.
-آخ!

و سدریک روی زمین افتاد. هکتور صدایش را شنید و برگشت و با دیدن سدریکِ روی زمین افتاده تعجب نکرد، سدریک همیشه روی زمین رها بود، مشکل صدای افتادن و برخورد چیزی با سر سدریک بود، یک عصا؟ هکتور به سمت عصا رفت و بالا را نگاه کرد.
-این عصا اینجا چیکار میکنه؟
-از آسمون خورد تو سرم.
- این منطقیه؟

و به سمت عصا رفت و قبل از اینکه آن را لمس کند صدایی آشنا آن دو را به خود آورد.
- امم... هکتور؟ میشه عصا رو بفرستی بالا؟

هردو نفر به بالا نگاه کردند و پیتر را دیدند، پیتر با همان لباس همیشگی اش روی شاخه یکی از درخت های بلند و بالای آنجا نشسته بود و خیره به آن ها نگاه میکرد.
-تو اونجا چیکار میکنی؟ عصات خورد تو سرم! خواب از سرم پرید!
-هومم.. اومده بودم برای ایزابلا دوست پیدا کنم. شرمنده.
-ایزابلا؟
-ایزابلا، سیبم. این.
و سیب را به آن ها نشان داد.

-حالا میشه عصامو بدی؟

هکتور و سدریک به هم نگاه کردند. نخست میخواستند عصا را به پیتر دهند تا برود پی کارش، باید یک عصا پیدا میکردند، ولی.. میتوانستند عصای خود پیتر را به موش کور بدهند، ایده خوبی بود!
هکتور اول به عصا نگاه کرد و سپس به پیتر، و در آخر به موش کور که داشت ناخن هایش را سوهان میکشید. باید یک جوری یا پیتر را راضی میکردند یا او را بدون عصایش از آنجا دور میکردند و یا حتی بیهوشش میکردند، از طرفی هرچه زودتر باید مأموریتشان را انجام میدادند. هکتور به موش کور نگاه کرد و تصمیمش را گرفت.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.