هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ یکشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۰
#41
یاهو



* نگاهی از اون زاویه به جنگ *

تِـر تِـر تِـر ...(افکت هلی کوپتر )

- خش خش ...بعله ما الان بر فراز جنگل ممنوعه هستیم . وای چه منظره ای ...واقعاً باید از اینجا صحنه رو تماشا کرد... خش خش....چه نور افشانی از این بالا دیده می شه..احتمالاً پایین دارند یه مراسم برگزار می کنند. واقعاً چه صحنه هایی ...واقعاً سخته که اشکامو کنترل کنم!

کمی پایین تر ...

- این تله ی انفجاری رو پرتاب کن به سمت کمپ اونا!
-ولی گودی ، این خلاف مقررات که توی اینجا نوشته!تازه هنوز جنگ واقعی شروع نشده!
-روی حرف ناظر تالارت حرف می زنی؟!

....

- لینی، به نظرت زیادی بمب کود حیوانی نیاوردی؟
-نگران نباش! اگه کم آوردیم ، می تونیم از نیش های نجینی هم کمک بگیریم!
-ولی این خلاف پستِ جوانمردانه هست!
-هان چی؟!میخوای از انجمن اخراج بشی؟!
-
....

- خش خش...خب من دارم زیباترین صحنه های عمرم رو می بینم از این بالا...باید یه بار با آقامون بچه ها بیایم این بالا... خیلی باصفاست.انگار یه چیزایی داره به سمت ما میاد...وای چقدر جالب...فکرکنم شبیه بمب یا یه چیزی شبیهش نباشی..احتمالاً شبیه سازی یک بمبه تا به گزارشگر خوش آمد بگن...چقدر مهمون نواز...واقعاً که منو متاثر کردند!!


بــــــوووووووووووووووم ...

تیکه های هلی کوپتر توی فضا پخش می شه!

ملت:خیلی حرف میزد، روی اعصاب بود. راحت شدیم!

لرد گرد و خاک رو از لباساش می تکونه و به همراه یارانش به سمتِ مرلینگاه حرکت میکنه!
ناگهان سنگ به گوی زرین زیبایی تبدیل شد و به هوا برخاست!

من و تو و عوامل پست صحنه: مــــــآآآآ !!!


.:. زمین خاکی وسط جنگل .:.
همه چیز در عرض چند ثانیه تغییر کرد، جنگی ورزشی-ارزشی بین محفلی ها و مرگخوارا بوجود آمده بود!
دامبلدور که برانکاردش توسط دو فروند ممد به این طرف و آنطرف برده میشد، با تماسهای مکرر توانست مادام هوچ و دابی را در نقش میرتل گریان ظاهر کند و برای چند روزی از ریاست محیط زیست برای بازجویی اجازه بخواهد!

مادام هوچ با ترس و لرز بازدارنده ها و اسنیچ و کوافلو رها میکنه! کوافل به دست گودریک می افته و به همراه گلرت و فرد به سمت دروازه ی سیاه ها! حرکت میکنند.

دابی : وای دابی ترسید.. دابی نتوانست از دروزاه دفاع کرد... دامبل چه خواهد گفت اگر فهمید دابی نتوانست از دروازه دفاع کرد... عررر عرررر
و اشکاشو با روبالشیش پاک میکنه. ایوان از این صحنه متاثر می شه و یک بمب کوچیک از جیباش در میاره و با روبان قرمز شبیه گل می بنده و توی هوا پرتاب می کنه و ریگولوس با چماق اونو به سمت گلرت پرتاب میکنه .

گلرت: وای بچه ها ، نگاه کنید باز یکی از طرفدارام واسم کادو فرستاده، نگاه کنید صدای تیک تیکم می ده! بذارید بازش کنم!
مغز گلرت توی صورت فرد و گودریک می پاچه و کوافل به دست مهاجمای مرگخوار می افته!
ایوان با انگشت شماره ی چهار رو به لینی و ریگولوس نشون میده و هر سه تایی تریپ سوباسا اینا با هم فریاد می زنند : حمله ی مثلث!
جسی که در حال سوهان کشیدن ناخناشه ، گوشی همراهشو از جیبش در میاره و شماره ی جی . کی رولینگ رو می گیره!

-الو جی .کی!؟ منم جسی، دخترعموی هری پاتر..لطفاً یه سری نیروی خفنز بده من بهش نیاز دارم الان.مرسی قربونت !

جسیکا گوشیشو توی جیبش می ذاره و یک بشکن می زنه و همزمان ریگولوس و ایوان و لینی پودر می شن!
دامبلدور و مالی هم در حال بازی کردن مار پله ،با بی اعتنایی پودر ها رو از صفحه ی بازی کنار می زنند!


لودو و هری پشت بهم وایسادن و هر کدوم یک کلت کمری توی دستاشونه.
10...9...8......3...2...1

هر دوشون به سمت هم برمی گردن و شلیک میکنند. گلوله ی هری می خوره به قلب لودو و در عوض هری خیس می شه!
لودو : آخ قلبم!! آخرش نتونستم فرق کلت کمری رو با تفنگ آب پاش به دامبل حالی کنم!
وبعد تالاپی می افته می میره و هری سنگِ زرینِ بالدار رو می گیره !!
صدای سوت مادام هوچ از زیر آوار به نفع محفلی ها شنیده می شه!


.:. بعد از بازی، درب ورودی .:.
گودریک سرش رو كمي به طرف ولدي مي چرخونه و انگشت اشارشو در حد توان به سمت اون حركت مي ده !

-اون شما رو تهديد كرد ارباب !!
چشم غره اي به بليز رفت .
-خودم مي فهمم چي مي گه زابيني !
سپس چوبدستيش را درآورد و به سمت گودریک گرفت ؛
- حرف حسابت چيه پیرمرد؟ تو واقعا خجالت نمي كشي ؟!
و پوزخندي زد .
- بهتره ادبت كنم بچه محفلي ... آوداكداورا !!
پرتوي سبز رنگ از چوب دستي خارج شد و به سمت گودریک رفت !
در همين موقع فرد فريادي كشيد كه در باند پيچيش به صداي نامفهومي تبديل شد و در نهايت نيروي عشق اين دو كبوتر باعث شد كه انفجار عظيمي تو محوطه رخ بده !

ملت در حال تخمه شيكوندن !!
در همين لحظه بليز در صفحه تلويزيون ظاهر مي شه :
" تمام ملت تحت تاثير اين موج قرار گرفتند و بچه هاي اون ها در نسل هاي آينده دچار سرطان شدند . هدف فقط استفاده صلح آميز از اين نيرو ها بود كه با رفتار غلط اين دوستان از بين رفت ، واقعا جاي افسوس داره !

من، تو و عوامل پشت صحنه: نچ نچ نچ!




ویرایش شده توسط جسیکا پاتر در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۵ ۱۶:۱۶:۱۳


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
#42
یاهو


برای تنوع! سوژه جدید!


در تنگاتنگ دليرانه عرصه خاك و خون ... در آستانه اوج ايثار هر سرباز ... جسیکا بي مهابا از سنگري به سنگر ديگر ميدويد ، تا وضعيت تانك هاي دشمن را بررسي كند ، كه ناگهان چشمش به ممد ، پسر نوه خاله زن دايي قمرش افتاد ، كه در آن هياهو ، به شيريني و با لبخندي مليح ، در حالي كه كمر بندي از نارنجك هاي پلاستيكي را به دنبال خود مي كشيد ، به سمت تانك دشمن هجوم مي برد ...
به طرفش دويد ؛
- ممـــد اون تانك رو بپاااااااااااااااااااااااا !!!
اما دير شده بود ...
بــــــوووووووووووووووووووم ...!!!
- مــمــــــــــــــــــــــــــــــــــد !

ولي ديگر ممدي نبود ...
خلا وجود ممد ، دلش را سخت فشرد ، حسي عجيب او را در بر گرفت ؛ انتقام ...
براي آخرين بار نقشه عمليات را دوره كردند ، سپس بي سيم ها را در دست گرفته و پس از آرزوي موفقيت از يكديگر جدا شدند ...
اكنون تنها ، در بستري از خاك ، استتار شده در رداي خاكي رنگش ، سينه خيز ، به سمت مقر فرماندهي دشمن ، پيش مي رفت ...
از آنجا مي توانست به خوبي ، كله اسموت فرمانده را ، كه در تلالو مهتاب ، مانند تك چراغي نورافشاني مي كرد ، ببيند .
تفنگ دوربين دارش را آماده كرد و به سمت كله فرمانده نشانه رفت ...
- به به ! ببين چي اينجا داريم !!!
صداي آن غريبه از پشت سرش مي آمد ، دستش را به سمت جيب ردايش برد ؛
- اگه يكم ديگه تكون بخوري ، يه گلوله مي خوره وسط مغزت ، ملتفتي كه ؟! ... حالا آروم از جات بلند شو !
با كمي درنگ ، بر روي پاهاي خواب رفته اش ايستاد ، رويش را برگرداند و به چهره غريبه ، كله اسموتي ديگر ، نگاهي انداخت ...
غريبه تفنگش را به سمت جسی نشانه گرفت و گفت :
- مستقيم برو ! اگه جنب بخوريا ...!!!
و با دستانش او را هل داد و جسی كه در آن تاريكي حتي جلويش را به سختي مي ديد ، را روانه مقر فرماندهي كرد ...
به مقر كه رسيدند ، گوني را از روي چارچوب كنار زده و وارد شدند ،
فرمانده با سيگار برگي بر لب ، كه از آن دودي غليظ بر مي خواست ، روي صندلي راحتيش لم داده بود ! جسی تمام سعيش را كرد ، تا بتواند خودش را در مقابل اين حركات ! كنترل كند ...


.:. نيم ساعت بعد.:.
او را به خاطر لحن تندش ، در كاميون مخصوص حمل گوشت ، كه از آن به عنوان سلول استفاده مي شد ، انداختنده بودند .
اما او هنوز اميدي داشت ... دوستانش به كمكش مي آيند !
كه ناگهان در باز شد و همه آنها به داخل هل داده شدند ...
سكوت ناشي از شكست ...
ناگهان پروژكتورها روشن شد و بروبچه هاي پشت صحنه ، ماكت هاي فرمانده و سرباز را از صحنه خارج كردند ...
شانه هاي جسی و دوستانش در زير بار اين ننگ ، طاقت نمي آورد ؛
آن ها از دشمن فرضي شكست خورده بودند !!!
همه ی آنها به صبح بعد و ملاقات با فرمانده و توبیخ هایش فکر میکردند ... فقط چند ساعت به صبح باقی مانده بود و اعضای ارتش در برزخی فکری غرق بودند...


- - - - -
خواستین ادامه بدین، خواستین ندین! هرطور راحتین!!!




Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
#43
یاهو



.:. جنوب جنگل .:.

ناگهان مادر یکی از بومیان که از حرف لرد خشمگین شده بود، شيهه اي مي كشه و كله ایوان رو با دندون مي كنه ، خونش به اطراف مي پاشه ، همه بومیان همچون حیوانات جهنده رم مي كنند و شروع مي كنن بچه ها رو تيكه پاره كردن !
يكي از بومیان مورفین رو با دندوناش نصف مي كنه و خونش رو جنازه رز كه دست و پاش قطع شده بود مي پاشه .
کراب رو از درخت گردو حلق آويز مي كنن ، شاخه مي شكنه و اون روي زمين پرت مي شه ، خوشحاله از اين كه زنده مونده ، اما يه گردو از درخت ميفته توي حلقش و اونو خفه مي كنه !
ریگولوس، بلیز و لینی رو به درخت مي بندند ، دورشون آتيش روشن مي كنن و مشغول رقص و پايكوبي مي شن !
- تف به روحت سیبل ، اين چه وضعشه ؟!

- آخي ، چه صحنه رومانتيكي !

سه نفر بسته شده به درخت به سمت منبع صدا برمي گردند ؛
بلا در حالي كه شنل سياهي به تن داشت ، سوار بر بومی مجهول الحالی كه از دندوناش خون مي چكيد ، بود و لبخند پليدانه اي بر لب داشت .
وزیر مشغول دلداري دادن عمه بود ، لونا با خشم به سمت بلا برگشت ؛
- تو ذات پليد خودتو نشون دادي ! سزاي كارتو تو همين دنيا مي بيني !
و بازم مثل هميشه ليوان آبي ظاهر كرد ، روي آتش ريخت و آن را خاموش كرد .
ناگهان آسمان صاعقه زد و بلا و تمام بومیان را سوخپير كرد .


دسته گلي روي يه تپه قرار داره ، كه جنازه هاي همه بچه ها رو در خودش جا داده ! از كنار تپه دست خونيني بيرون زده ، بلیز، ریگولوس و لینی بر سر تپه ايستادند و اشك مي ريزن .
لرد نگاهی به اطراف میکنه و با ورد آواکاداورا رو برای همه ی بومیان سند تو آل میکنه!!
بلبلان آهنگ غمگيني رو مي خونن ! پرده ميفته !


.:. با کاروان محفل .:.

هوا سرد بود ... باد می وزید ... شب بود ... ستاره ها تو آسمون بودن ... آدما رو زمین بودن ... یه جغد داشتن قلقلی بود ... سرخ بود ... نه سفید بود ... می زدی زمین هوا می رفت ... ولی u=mgh پس سریع دوباره میومد زمین ! ... نویسنده داشت فضا سازی می کرد ! ... ملت داشتن این رولو می خوندن ... الان نویسنده داشت رو مخشون راه می رفت ... الانا داشتن تو دلشون می گفتن تو چقدر شیرینی جسی ! ... الان ریگول با دسته گیتار رفت تو شیکمشون !
ملت : هوووشت! فضا سازی بسه برو سراغ اصل مطلب !
- باوش!


- مالی بابا ! یه چیکه آب بده بهم تشنه مه !!!
مالی در حالی که از برخوردهای اخیر آرتور به سطوح آمده بود، لیوان آبی ظاهر میکنه و به کنار بستر دامبل میره!!
فرد مذکور پس از خوردن یه چیکه آب، سرفه ای میکنه و میگه:
- اون نقشه ی فلامل رو بیار به بقیه هم نشون بده شاید بتونن سردربیارن؟!

ده مین بعد:
- اورکا اورکا !!! همونطور که میدونیم دامبل تنها چیزی که هرگز یادش نمیره مرلینگاهه! فلامل هم این اسم رمز رو بهش گفته تا دامبل در سختترین شرایط هم اسم مرلینگاه رو به یاد داشته باشه، حالا که اینطوره ما باید بریم به نشونی که فلامل به دامبل داده، یعنی "وسط جنگل"!
همه ی اعضا به هری که جای زخمش همچون رنک میدرخشید خیره شدند و بلافاصله به امر ولی خویش دامبل اعظم به سمتِ وسط حنگل! به راه افتادند!

---------------
خیلی وقت نداشتم! شرمنده اگه بد شد!





Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰
#44
یاهو



مکان: داخل ساختمان!
زمان: ده دقیقه بعد!
جلو بردن پست درحد المپیک مارسی:
ریگولوس پس از تهدید های عاشقانه ی جسی، و باتوجه به جمله ی "خانوما مقدم تراند!" اجازه میده جسی و دوستان (بر وزن یوگی و دوستان)! وارد ساختمان فوق الذکر بشن و پس از انجام مراحل مقدماتی ثبت نام، اعضای سیاه و سیفید متفقول القول!؟!! توسط کاربری که نخواست نامش فاش شود، به سمت دستشویی ساختمان هدایت میشن تا برای آموزش و کسب مهارت به عضویت گروه دربیان!

و اما ادامه ی ماجرا ...

- بچه ها وقتِ اعزامه، سيفون رو بچسبين!
همه با اين حرف ریگولوس انگشتاشونو محكم تر به سيفون فشار مي دن ، ناگهان مورفین كه شديدا هوا قزوين اون رو جوگيزر كرده بود ، سرش رو بالا مياره و رو به همه مي كنه !
- كلاغ ...
ملت : پـــــــــر !

و انگشتاشونو از روي سيفون بر مي دارند ، با مخ روي زمين فرود ميان و به چهره بشاش گیلدی و کالین در حالي كه سيفون رو در آغوش گرفته و با سرعت از اون ها دور مي شه نگاهي مي اندازن !
گلرت حالت متفكري به خودش مي گيره و شروع مي كنه به زمزمه كردن .
- اونا فقط فرستاده اي بودند تا ما رو به مقصد برسونن ...
ملت : درسته درسته !
ناگهان نور سرتاسر گلرت رو فرا مي گيره و از سوراخ هاي گوشش به بيرون متشعشع ! مي شه و اون شديدا به فضا فرستاده مي شه ، جسی عينك آفتابيشو به چشمش مي زنه و توي جيب هاش به دنبال چيزي مي گرده ؛
- دنبال چيزي مي گردي ؟!
- كرم ضد آفتابمو ...


جسی با نااميدي دست ریگولوس رو رها میکنه و نگاهي به اطراف مي اندازه ، ولي هيچ اثري از زندگي در اينجا مشاهده نمي شه ،آیا آنها باید دوران آموزشی خود را در این چنین مکانی سپری میکردند؟! پس از تلاش هاي فراوان بالاخره تابلوي بزرگي رو جلوي صورتش پيدا مي كنه كه نوشته :
اتوبان قزوين-ساوج به زودي احداث مي شود !

گودریک نگاه مشكوكي به تابلو مي اندازه و مي ره جسی رو خبر كنه ، جسی كه شديدا برنزه شده بود ، گلرت رو كه در حال اجراي رقص نور بود ، با يه حركت خاموش مي كنه !


.:. سه ساعت بعد.:.

چهار نفر مدت هاست كه به تابلوي مقابلشون خيره شدند ؛
- كي احداث مي شه !؟
- يكم ديگه صبر كنيم ، نوشته "به زودي" !!!
- چيزي مي خواين بچه ها، من راهنمای نقشه ام!

ملت همگي به سمت صداي تازه اي كه به گوششون خورده برمي گردن !
- ننه اين جاده كي افتتاح مي شه ؟!
هری در حالي كه دهنش باز مونده رداي گودریک رو مي كشه ؛
- نكن بچه الآن وقتش نيست ، دارم از مادر سوال مي كنم !
- اين يارو...
- دِ بهت مي گم نكن ديگه ، چي مي خواي بگي حالا ؟!
- اين مادر ، قيافه اش خيلي آشناس ، شبيه كويي... !
سیاه و سفید و عوامل پشت صحنه : كوييرل !
و با شنيدن اسم كوييرل پيرزن معلوم الحال غش مي كنه !





ویرایش شده توسط جسیکا پاتر در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۹ ۲۲:۴۴:۲۲


Re: بند ساحران
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ یکشنبه ۸ آبان ۱۳۹۰
#45
یاهو



همان => سوژه جدید

دوربين كلوز آپ يه تربچه رو نشون مي ده !
كم كم زوم اوت مي كنه .
دو نفر جلوي يه كپه سبزي آش مشغول كار هستند .
- آره لینی جون ! ديروز (منظور دیروزِ سال قبل) رفته بودم خريد . نمي دوني يارو چقدر گرون فروش بود ...
- واااي لونا! جون راس مي گي ، اين گرونيم اين روزا همه رو درمونده كرده ، همين همساده ي ما ..
جسي چون به علت حساسيت دستش به گِل ، نمي تونست سبزي پاك كنه ، به دیفال تكيه داده بود و اون دو تا رو تماشا مي كرد .
ناگهان دور لینی و لونا رو هاله اي قرمز فرا مي گيره .
يه صداي طبل از پشت سرشون مياد و موسيقي متن با صداي محمد اصفهاني به گوش مي رسه .
چشم جسي درد مي گيره .
سرش رو با دستاش مي گيره و روي زمين مي افته .


.:. فلش بک .:.
جسي مشغول خوندن شعر براي يكي از بچه هاي مهدكودك بود .
بچه ذوق مي كنه و انگشتش رو مي كنه تو چشم جسي .

- متاسفم خانم پاتر‌ ! اين جاي زخم برا هميشه رو چشم چپ شما مي مونه !!
ملت : چشم راست !
نويسنده : نه همون چشم چپه ! بذارين يه تنوعي باشه !
بغض گلوي جسي رو فشرد .
ریگولوس دستشو رو شونه ي جسي گذاشت ؛
- مهم نيست عزيزم ! من پيشتم !!

اولين روز كار جسي ، به عنوان پرستار خصوصي بچه بود .
در خونه رو زد و در حالي كه موهاش رو مرتب مي كرد ، منتظر موند ..
- ها ، كيه ؟
- منم پروفسور ، براي مراقبت از تامبالي اومدم !!
- صورتت رو از تو دوربين آيفون بكش كنار تا ببينمت .
جسي كه سرخ شده بود ، از كنار دوربين كنار رفت .
- اِ ! پاتر تويي ؟ بيا !

چند هفته بعد

- پاتر تو خيلي كارتو خوب بلدي ! اولين باره كه مي بينم تامبالي با كسي انقدر اخت شده ..
تامبالي : !!
- اون واقعا بچه ي خوبيه پروفسور دامبلدور ،‌ به خود ِ شما رفته ! يه پدر خوب ! مثل شما كم پيدا مي شه ، من واقعا دوست دارم شما رو الگوي خودم قرار بدم !!
.:. پايان فلش بك.:.

- جسي تو حالت خوبه ؟!
جسي چشماشو باز مي كنه و صورت لینی رو مي بينه كه يه هاله شبيه جوجه اردك دورشو گرفته !!
جسی که در افکارش غوطه ور بود(در دوران حبس حرکات جدیدی یاد گرفته ... مثل شنای کرال پشت و غوطه ور شدن ! ) ، به لینی توجهی نداشت و در همینطوری افکارش غوطه ور بود !!!

درست در پشت او افرادی با شنل ها سیاه که زنجیرهای قطوری را حمل میکردند وارد میشوند ؛
- هوووو! هااا ... هوووشت... هووو!!
ترجمه: بياين كوچولوهاي من ... بياين بقل عمو ...
ترس در وجود تمام دخترها سايه خوفناكش را گسترانده بود !
با هر قدمي كه آن فرشته هاي سیاه پوش برمي داشتند ، سرگشتگي و ترس بيشتري جو را فرا مي گرفت ...
در آخرين لحظات ، همگي سرود مرگ را زمزمه مي كردند ...
كه ناگهان ؛... !!!





Re: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ یکشنبه ۸ آبان ۱۳۹۰
#46
یاهو



- اين جانور كه مي بينيد ، در جنگل هاي مرطوب شمال غربي زندگي مي كند ، زماني كه زمستان سرد با نامردي از راه مي رسد كواك كواك رخت بر مي بندد و پرواز براي كوچ را آغاز مي ...

ناگهان برنامه قطع مي شود و تصوير جديدي بر روي صفحه تلويزيون ظاهر مي شود :

:.: ستم هاي بي پايان اسمشو نبر :.:

مجري كه زني سي ساله به نظر مي رسيد ، در حالي كه پاپيون بزرگ قرمزي را كه روي سرش زده بود مرتب مي كرد ، شروع به صحبت كرد ؛

- سلام عزيزان ، اولين قسمت از سري مجموعه "ستم هاي بي پايان اسمشو نبر" كه مستنديه از كارهاي ناجوانمردانه اي كه اسمشو نبر در اين مدت انجام داده ، رو تقديمتون مي كنم .
در حالي كه دوربين zoom out مي كند ، به بغل دستيش اشاره مي كند و ادامه مي دهد :

- مهمون امروزمون يه دختر كوچولوي آواره بدبخت فلك زده ...
دختري كه در كنار زن نشسته بود ، چشم غره اي به نشانه اين كه نون هم بگيرم واستون ؟! مي رود و مجري به خودش مي آيد ؛
- بله جسیکا ! از خودت بگو ! از بيچارگي هات ، از كابوس هايي كه تو سرته ...
- ! من پدرمو ...
مجري شروع مي كند هاي هاي گريه كردن و دستمال گلدوزي شده اش را از جيب رداي صورتي رنگش در مي آورد ؛

- خانوم مي شه بذاري من حرف بزنم ؟!
- بگو عزيزم بگو گوگوري مگوري !
- آبجي ديگه داري شورشو در مياري ، من اعصاب درست ندارما !
و طلسمي را زير لب زمزمه مي كند ، مجري روي صندليش ولو مي شود !
- بله داشتم مي گفتم ... هي آقا ، با شمام ، يه كلوزآپ از من بگير ... خب ...

ليوان آب جلويش را تا ته سر مي كشد ،
- راستش ما كانون گرمي داشتيم ، خانواده داشتيم ، نون داشتيم ، نفتم داشتيم ، ولي يه روز چشمم رو باز كردم و ديدم پدرم ما رو گذاشت و رفت ... فهميديم مرگخوار شده ، چند روز بعد داداشم سياه و كبود اومد خونه ، گفت كه كار بابا بوده ، فرداش با بابا حرف زدم ، ولي اون گفت كه ديگه منو دوست نداره ! گفت كه اربابش خيلي مهم تره و اعتراف كرد كه مامانمو از قصد كشته ! اون تغيير كرده بود ! من يهو تو خودم خورد شدم ...
چشمانش خيس خيس شده بود !


- خانوما ، آقايون ! باور كنيد من گدا نيستم ! من فقط حقمو از ولدي مي خوام ، اون مادرمو از من گرفت ... پدرمو ...!

آهنگي غمناك به همراه تصاويري از شكار شدن يك كواك كواك توسط جانوري درنده پخش مي شود !!!





Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ یکشنبه ۸ آبان ۱۳۹۰
#47
یاهو



اگر مقبول افتد .:. سوژه جدید .:.

- درود بر صاب مغازه و شريكش که آشنایِ آقای ما هستن ...
ادی از گوشه روزنامه نگاه ميكنه ببينه كيه كه اونقدر داره با ادب صحبت مي كنه...
- !؟ جسی ، تویی ؟!
- پس خیال کردی کیه ؟! خرس عروسکیت ؟!
- نه ، آخه خیلی لفظ قلم صحبت می کردی ... نشناختم!
- داشتم تمرین نمایشنامه قتل در ساعت دوازده و نیم می کردم ، جو گیر شدم رو حرف زدنم هم تاثیر گذاشت ، آخه 2،3 روز دیگه اجرا داریم ، باید با نقش احساس یگانگی کنم !!!
- حالا نقشت چی هست؟!
- انقدر توی تست تئاتر خوب بازی کردم که دو تا نقش بهم دادن !!! یکیش نقش جمعیت ، یکی هم نقش جنازه روی آب !!!
_ ااااااا ؟! چه خوب !
ادی خنده خود را با سرفه ای پنهان کرد و در حالی که کتاب ها را دسته دسته روی هم می گذاشت ، گفت :
- خب ، حالا چی می خوای ؟! کتاب ، مجله ؟! چی ؟!
- کتاب " پنجه گربه ، جفت پا ، کف گرگی و هزاران فن دیگر " رو می خواستم !
ادی با خودش فکر کرد" چه خشونتی ؟! " و برای این که یک وقت جسی را عصبانی نکند ، سریع در قفسه ها به جست و جو پرداخت ؛
- خب ، اینم ازین ! چیز دیگه ای نمی خوای ؟!
- چرا ، یدونه ...
که ناگهان ریگولوس فریاد زنان وارد مغازه شد ؛
- گرفتـــــــــــــــــــــم ! بالاخره اجازه دفتر منکراتو آسلام رو واسه انتشار کتابم گرفتم !!!
و از شدت خوشحالی پرید بغل جسی ...






Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ یکشنبه ۸ آبان ۱۳۹۰
#48
یاهو



سلام میخواستم بدونم انتخابات " ترین ها " کی برگزار بشه؟! الان نزدیک 4-5 ماه از آخرین باری که برگزار شده گذشته!
وقتی هم که در تالار خصوصی برگزار شد، مدیر عزیز گفتن بذارین یک دفعه ای همه ی رنکها باهم داده میشه اما مدت زیادی از اون تاریخی که ایشون فرمودن گذشته و خبری نیس!
آیا اصلن دیگه برگزار میشه؟!



موفق باشید!



Re: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ جمعه ۶ آبان ۱۳۹۰
#49
یاهو



- به به ، چه روز خوبی!
- هووم ، آره ولدی! هوا خیلی خوبه.
- مای لاو، پایه ای بریم بیرون یه دور بزنیم؟!
- بریم عزیزم!
-
-
لرد و ملکه اش پا شدن و در جلوی انظار عموم به سمت درب خروجی به راه افتادن.(عموم=بلا، رز ، لینی ، بلیز ، ریگولوس و دیگر دوستان)
ولی با شنیدن صدای ایوان متوقف شدن.
ایوان: هی می گم لردی کجا؟!
لینی: هی کویین کجا کجا؟
لرد: میریم دور بزنیم به خدا!
مری: میریم دور بزنیم به خدا!
لرد و ملکه مری با گفتن این جمله از تالار خارج شدن و به حیات خانه ی ریدل به راه افتادند!


.:. در حیاط ، هوای خوب ، زندگی زیباست!.:.

لرد و ملکه ی زیبایش همینطور راه می رفتن و راجع به ایده ی جدید مربیگری ساحرانِ مری بحث می کردن.
لرد: مری عزیزم! پیشنهاد میدم از آغاز این ماه کلاسای آموزشی رو شروع کنی تا یارانِ من بفهمند که علاوه بر زیبایی پرقدرت و اصیلی!
مری: برو باب!من قراره اینجا سروری کنم نه اینکه یا این هیکل و قیافه ی جذابم به چندنفر چیزی جز عشوه و ناز آموزش بدم، تو کارهای خودم مثل تسترال(استعاره از خر!) مونده بودم تا تو مثل یه شاهزاده ی سیاه رویاهام منو نجات دادی!!
همینطور به صحبت ادامه می دادن و راه می رفتن....
ناگهان لرد ایستاد.



- ارباب !
- چيه بليز ؟!
- یه مشکلی پیش اومده، دو تا از اعضای ما در حال بررسی بیوگرافی شخصی به این حال دراومدن !
در همين موقع لینی در حالي كه دو تا برانكارد كه مورفین و لونا به طور كاملا گچ گرفته !! روش قرار داشتند رو هول مي داده وارد قصر مي شه !!





Re: آوای ققنوس (ارتباط با دامبلدور)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۰
#50
یاهو


با سلام به ناظر محترم و همچنین هری جیمز پاتر معروف !!!
خب انگار یه اتفاقِ جالبی افتاده و دسترسی محفل من گرفته شده!! چرا ؟! چون فقط توضیح خواستم؟! جناب دامبلدور من بهتون احترام گذاشتم و از اینکه فکر کردی تحریف کردم حرفاتون رو ( با اینکه نکردم) معذرت خواستم!!!
دیگه شماها باید بهتر بدونین که استرجس و سارا و من جز قدیمی ترین اعضای محفل هستیم که همیشه در دوران قدرت و خاموشیش حضور داشتیم!! واقعن من باید بدون هیچ توضیحی اخراج شم؟! شما به این میگین سایتِ آزاد راس راسی؟!
وقتی ریگولوس بهم گفت تو محفلی نیستی فکر کردم اشتباه میکنه اما دیدم واقعن به تاپیکا دسترسی ندارم!! چرا جناب دامبلدور ؟!
کارم اینقدر برات سخت تموم شده بود که منو مستحق پرت شدن دیدی ؟!
یعنی منی که 6 سال تو محفل بودم نباید حق نظر خواهی داشته باشم ؟! این رسمشه رئیس ؟!
لابد فکر کردی من جاسوس دوجانبه ام؟! هان ؟!
اخراج کردی؟! باشه مشکلی نیست، با اعضای تازه نفسی که الگوی ما هستند روزهای پرخاطره ای داشته باشین! براتون آرزوی موفقیت میکنم!!


و اما حرف آخر:

امیدوارم اونقدر ارزش برام قائل بشی که جواب این سوالم رو بدی !! فقط جوابِ همین : " چرا منو اخراج کردی پروفسور ؟! "










هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.