بسمه تعالی
- عجب!
آلبوس دامبلدور در مقابل آینه بزرگی ایستاده و با دقّتی وسواس گونه تک تک تار موها و ریشش را بررسی میکرد. موهای بلندی که در نگاه اوّل یک پارچه به نظر میرسیدند، ولی اکنون میدید جدا از هم ایستاده و حتی میتوانست بگوید که مقداری ظالمانه در هم تنیده شدهاند.
- منفصلشان بنمای.
پیرمرد از جا پرید و نگاهی به بالا تا پایین اتاق انداخت.
کسی نبود. پس کف دستش را بررسی کرده و سپس آن را بو کرد.
- این هوریس دست دادن باهاشم مسئله داره...
کف دستانش را با پشت ردایش پاک کرده و سپس با دستهایی عاری از کره، به سبیلش تابی داد و با خرسندی تاب آنان را تماشا کرد.
- عرض بنمودیم منفصلشان بنمایید مملوء از فسفرآ.
گوشه لبان دامبلدور به پایین کشیده شده و ابروهایش در هم گره خورد.
- باباجان، دلبندم، من از این شوخیها خوشم نمیآد. نکن.
- مزاح نونمودیم متریّشآ.
- ها؟
- بگفتیم که مزاح نمینماییم متریشآ.
-دیگه کمکم باس سوپ پیاز و کنار بذارم، اوضام داره خیلی خراب میشه.
دامبلدور با نگرانی نگاهی به رنگ و رویش درون آینه انداخته، سپس پلکهایش را به پایین کشیده و چشمانش را معاینه کرد.
- فرتوتآ! مگر خود خویشتن خویشمان مرض میباشیم که چنین مینمایید؟
- خب مگه مرض نیستی؟
- خیر نمیباشیم... ولی ایشان میباشند.
- کی؟
- آشان، میگویند نامشان آمنژیا میباشد.
دامبلدور با دهان باز به اطراف نگاه میکرد، گویی در حال محاسبه چیزی بود.
- خب... باباجان میگم الان شما و این منیژه کجا هستین؟
پیرمرد با زیرکی دریچه زیرشیروانی را زیرزیرکی نگاه میکرد.
- خود خویشتن خویشمان اینجا میباشیم. آمنژیا نیز درونتان میباشد.
پیرمرد بی درنگ پیرنش را بالا زده و گوشش را جایی بالاتر از ناف چسباند، سپس زمزمه کرد:
- منیژه، باباجان خوبی؟
- پیرآ شرم بنموده، روی ز نسوان بر بگیر.
- تو شیکم خودمه!
دامبلدور با دلخوری سیخونکی به شکم خودش زد.
- بر سرای جنابمان سیخونک مزن، کهن مرد.
همان صدای قبلی بود، یک هوا نازک تر.
- خودتی؟
- خیر، خویشتن نبوده، آمنژیا میباشیم.
-
پیرمرد خسته و کلافه مشغول خاراندن ریشش شد.
- منفصلش بنمای.
- نمیخوام، مال خودمه!
- خیر، ما نیز در این سرای حق آب و گل دارای میباشیم.
- کدوم سرا؟
- جنابتان.
- تو من؟!
- بلی.
- برو باباجان.
دامبلدور درون آینه نگاهی به خودش انداخت.او کارهای زیادی برای انجام دادن داشت، وظایفی بزرگ و سنگین. وقت برای تلف کردن پای یک صدا نداشت. لبخند پدرانهاش را بر لب نشانده، از در اتاق بیرون رفت.
- پیرآ.
با دست چند ضربه به در اتاقها میزد و به سمت راهرو به راه افتاد.
- بچهها بجنبید که صبونه از دهن میافتهها! بدووید.
- ای آنکه دامبل خویش را در دوردستها نگه میدارید.
رقص کنان و لبخندزنان پلهها را دوتا یکی کرده و در نیمه راه از روی نردهها تا پایین سر خورد.
-
لالالالالالالالالالابرای یک لحظه صدای جیغ و دادها در گوشش مثل ضربهای تعادلش را از او گرفت. دندانهایش را روی هم فشرده و به سمت آشپزخانه به راه افتاد.
- سلام ری، امروز چطوری؟
-
لالالالالالالالالالالاللالالالا!پیرمرد سپس شیشه نوشابه پنهلوپه را قاپ زده و چند قلپ از آن نوشید.
- چه خوشمزهاس، چیه؟
-
لالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالا!در مقابل در آشپزخانه وین سر راهش سبز شد.
- خلام پروفسور، خالتون خوبه؟
-
لالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالالا!-
خفه شو دیگه!- نمیدونستم پروفسور اینقدر رو خالش حساس باشه.
- حالا معلوم نیست خاله کجاست.
وین بغض کرده و بعد زمین را کنده و محو شده بود دیگر محفلیون نیز در سکوت و با نگاه هایی سنگین پراکنده شدند. پیرمرد روی زمین زانو زده و نفس نفس میزد. دستانش را روی گوشهایش گذاشته و چشمانش نمناک بود.
- چی از جونم میخوای آخه.
- آنچه ز جنابمان مسروق نمودهاید؟
- چی؟
- جنابمان را.