گادفری میدهرست
Vs
ایزابل مک دوگال & هیزل استیکنی
سوژه: یادگارهای مرگ
قطرات آب که از ترک های سقف دود گرفته پایین می چکیدند. چهره های بی روح داخل قاب عکس ها که به خون آشام ریشخند می زدند. سیاهی غلیظ شب که از پنجره ها به داخل تراوش می کرد و به او این نوید را می داد که هنوز زمان مرگش نرسیده است.
نمی دانست در این ساعت های آخر باید به چه فکر کند. آیا باید به تمام لحظاتی که در زندگی اش سپری کرده بود، می اندیشید؟ دوران طفولیت که در بی خبری و امنیت سپری شده بود، نه فقط امنیت جسمانی، بلکه امنیت ذهنی، امنیتی که هم چون سدی اطراف ذهنش را دربرگرفته بود و اجازه نمی داد امواج سیاه حقیقت به ذهنش نفوذ کند. دوران نوجوانی که در آن اولین ترکش های تردید به سد اطراف ذهنش برخورد کرده و ترک هایی در آن پدید آورده بودند و دوران جوانی، دورانی که بمب های ناباوری سد را به کل تخریب کرده و ذهنش را بی رحمانه در معرض امواج سیاه و ظالم حقیقت قرار داده بودند.
بعد از آن زندگی اش فقط صرف یک چیز شده بود، جست و جو برای یافتن راهی برای مقابله با هدیه ی شومی که حقیقت زندگی دیر یا زود آن را به او تقدیم می کرد، جست و جو برای یافتن راهی برای مقابله با مرگ.
خانه اش را ترک کرد، خانواده و دوستانش را فراموش کرد، در تاریک ترین مکان ها ساکن شد، خزش منزجرکننده ی کرم ها بر بدنش، بوی فساد اجساد در حال تجزیه و سرمای استخوان سوز را تحمل کرد، زندگی کردن را فراموش کرد و به زنده ماندن بسنده کرد تا بالاخره به مقصودش رسید.
بالاخره آن موجود سر راهش قرار گرفت و انسان سابق خودش را به دست او سپرد تا شاید بتواند تا ابد خودش را از مرگ دور نگه دارد. سر جانش قمار کرد تا شاید بتواند آن را تا ابد حفظ کند. موجود او را تا آستانه ی مرگ پیش برد، اما اعضای محفل ققنوس او را پیدا کردند، با خودشان به مقرشان بردند و نجاتش دادند.
انسان سابق که حالا تبدیل به خون آشام شده بود، تصمیم گرفت در آن جا بماند و عضو محفل شود، نه به خاطر این که موجود خیلی خوبی بود و می خواست با شرارت مقابله کند، بلکه چون می خواست هر چه مربوط به قبل بود را فراموش کند، لحظه های شاد کودکی اش در کنار خانواده اش، جرقه های آتشی که تابلوی سرسبز زندگی اش را کم کم نابود کردند و حسرت و دلتنگی ای که نسبت به دوران انسان بودنش داشت. حالا دیگر انسان نبود و انسان ها را هم دیگر به چشم قبل نمی دید، آن ها را مانند صندوق اسراری می دید که در انتظار باز شدن بودند و خون آشام با فرو بردن دندان های نیش تیزش در گوشت نرم و لطیف آن ها اسرارشان را بیرون می ریخت و جذب می کرد.
در با صدای قژقژ باز شد و خون آشام از جایش بالا پرید. راهبه ی جوانی با چشمان آبی روشن، پوست سفید و گونه ها و لب های سرخ دم در ایستاده بود و در حالی که چوبدستی اش را در دست می فشرد، با حالتی مردد به خون آشام نگاه کرد.
- می تونستم بگم مثل یه بارقه از نور خورشید تو دل تاریک ناامیدی. ولی این عبارت واسه موجودی مثل من صدق نمی کنه، چون تاریکی ایه که پناهگاهمه و نور خورشید منو می کشه. خواهر راهبه! یعنی ممکنه تو واسه نجات من اومده باشی؟
راهبه جلو آمد، مقابل خون آشام نشست، چند لحظه با ابروهای درهم کشیده به او خیره شد و بعد گفت:
- تو آدما رو می کشی!
- فقط آدمای شرورو. اونا بقیه رو شکنجه میدن و می کشن و مستحق مرگن. به عنوان یه عضو محفل وظیفه دارم جلوشونو بگیرم.
راهبه با لحنی خشمگین گفت:
- یه جوری حرف نزن که انگار قهرمانی. تو اونا رو به خاطر بقیه نمی کشی. می کشیشون، به خاطر تمایلات خودت، به خاطر عطشت به خون!
یادآوری این موضوع به خون آشام قلبش را درهم فشرد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد با لحنی آرام پاسخ راهبه را بدهد.
- خب شاید حق با تو باشه. شاید من تا حدی ریاکارم. همیشه راجع به نجات مردم از دست آدمای شرور حرف می زنم، این که باید شرورا رو نابود کرد تا بقیه از دستشون در امان باشن. اما ته قلبم به یه چیز دیگه فکر می کنم، به خون شیرین شرورا. می دونی خون شرور خوش طعم ترین خونه، از عسل شیرین تره. اما همه ی این چیزا اصل قضیه رو تغییر نمیده و اصل قضیه اینه که اگه اون موجودات خبیث زنده بمونن، آدمای بیشتری شکنجه میشن و می میرن.
- اما وقتی تو اونا رو می کشی، فرصت تغییرو ازشون می گیری. اگه زنده بمونن، شاید یه روز به سمت روشنایی برگردن. با کشتن اونا باعث میشی که روحشون واسه همیشه تو تاریکی بمونه.
- راهبه ی عزیزم، من به عنوان یه خون آشام قادرم به عمیق ترین لایه های روح آدما رسوخ کنم. اعماق روح اون موجودات خبیث طوری با چرک و کثافت و پلیدی آغشته شده که دیگه به هیچ وجه امکان نداره به روشنایی برگردن.
راهبه دوباره خشمگین شد.
- تو فکر می کنی کی هستی؟ فکر می کنی می تونی مثل خدا روح آدما رو قضاوت کنی؟
خون آشام به چهره ی خشمگین و درهم رفته ی راهبه نگاه کرد و با لحنی آرام گفت:
- گوش کن. اعمال شرورانه مثل نوشیدن خون می مونه، کاملا اعتیادآوره. وقتی یه بار مزه شو بچشی، محاله بذاریش کنار.
راهبه به خون آشام خیره شد و با حالتی مضطرب لب پایینی اش را گزید.
- من نمی خوام کسی بمیره. یه بار وقتی کوچیک بودم، صحنه ی اعدام یکیو دیدم و این تبدیل شد به کابوس زندگیم. دیگه نمی خوام مرگ کسیو جلوی چشمام ببینم.
راهبه این را گفت و بعد خودش را جلو کشید و به خون آشام نزدیک تر شد و در حالی که گونه هایش به خاطر ترکیبی از شرم و هیجان سرخ شده بود، زمزمه کرد:
- تو خیلی زیبایی!
خون آشام که عطر خوش خون راهبه تمام وجودش را پر و ضربان قلبش را تند کرده بود، دست های رنگ پریده و سردش را بالا آورد و گونه های ی گرم و سرخ راهبه را لمس کرد. افکار پلیدی به ذهنش هجوم آورده بود و درست در لحظه ای که می خواست پوشش سر راهبه را کنار بزند تا گردنش آشکار شود، راهبه با صدایی لرزان گفت:
- من... من یه چیزی واست اوردم.
و توده پارچه ای را از زیر لباسش بیرون کشید.
- با این می تونی از بین نگهبانا رد شی و فرار کنی.
خون آشام توده پارچه را از دست راهبه گرفت و با شگفتی زمزمه کرد:
- شنل نامرئی، یکی از یادگارای مرگ!
راهبه با لحنی مضطرب گفت:
- زودتر بپوشش و فورا از این جا برو.
- تو ام باید باهام بیای.
- نه.
- اگه این جا بمونی، می میری.
خون آشام شنل را روی خودش و راهبه انداخت، اما راهبه خودش را از زیر آن کنار کشید.
- نمی تونم از این جا برم. همه ی عمرم این جا بودم. اون بیرون جایی واسه آدمی مثل من نیست. حتما می تونم یه بهونه ای جور کنم و قانعشون کنم باهام کاری نداشته باشن.
چهره ی راهبه مصمم بود و خون آشام می دانست بحث کردن با او بی فایده است، پس با حرکتی ناگهانی جلو رفت، با ضربه ی دستش راهبه را بیهوش کرد، او را روی کولش گذاشت و شنل نامرئی را دور هر دویشان پیچید. بعد از دیوار بالا رفت و از پنجره ی باز خارج شد و در سمت دیگر روی زمین فرود آمد.
راهبان نگهبان دور تا دور معبد ایستاده بودند و چهره های بی روحشان زیر نور چراغ ها می درخشید. ضربان قلب خون آشام شدت یافته بود، طوری که صدای آن در مجرای گوش هایش منعکس می شد. نفسش بند آمده بود و بدنش می لرزید. در همین لحظه تصویری در ذهنش ایجاد شد. خودش را دید که در سلولش نشسته و با وحشت به اولین بارقه های نور خورشید که از پنجره به داخل می تابد، نگاه می کند. سرش را تکان داد. نباید به ذهنش اجازه می داد که بیشتر از این پیش برود. به خودش گفت:
- من فرار می کنم و اون تصویر واقعیت پیدا نمی کنه.
چند لحظه بی حرکت ایستاد تا ضربان قلبش آرام شود و بتواند راحت نفس بکشد. بعد قدم برداشت و وارد صفوف راهبان شد. سعی کرد به صورت هایشان نگاه نکند. چیزی در آن چهره های بی احساس بود که حتی در قلب خون آشامی هم چون او نیز لرزه می انداخت. ذهنش را تنها روی گام هایش و مخفی بودن خودش و راهبه زیر شنل نامرئی متمرکز کرد و بالاخره بعد از چند ثانیه که برایش به اندازه ی چند قرن گذشت، آخرین صف راهبان را هم پشت سر گذاشت و وارد جنگلی انبوه شد.
حالا خیالش تا حدی راحت شده بود، اما می دانست که هنوز برای گرفتن جشن آزادی زود است. باید تا جای ممکن از معبد فاصله می گرفتند و جنگل را ترک می کردند، ولی قبل از آن خون آشام باید شکار می کرد. ضعف بر جسم و ذهنش چیره شده بود و انگار چنگال هایی نامرئی داخل گلویش را می خراشیدند. می دانست که چهره اش مثل یک روح سفید و رنگ پریده شده است. کنار درختی ایستاد، شنل را کنار زد، راهبه را به آرامی پایین گذاشت، پشتش را به درخت تکیه داد و رویش را با شنل پوشاند. بعد به سمت اعماق جنگل رفت تا حیوان بخت برگشته ای را شکار کند و خونش را بنوشد.
***
راهبه بدون کفش و سرپوشش روی چمن های جنگل می دوید و می خندید. نمی دانست چرا و به چه دلیل به آن جا آمده، ولی مدت ها بود که تا این حد حس سرخوشی و نشاط را تجربه نکرده بود. همیشه دلش می خواست به آن جا بیاید، ولی جرات نکرده بود، نمی دانست به خاطر تهدیدهای ارشدهایش بود یا ترس خودش از محیط ناشناخته ی جنگل.
دوید و دوید و از حرکت موهای بلند و طلایی اش در باد و برخورد پاهای برهنه اش با چمن های مرطوب لذت برد. دستانش را روی تنه های زبر درختان کشید و از جویبار کوچکی آب خورد. بعد به آسمان نگاه کرد تا اولین بارقه های نور خورشید به هنگام طلوع را ببیند و در همین لحظه بود که ناگهان چیزی به یادش آمد و وحشت وجودش را گرفت.
- خون آشام تو سلولشه و الان نور خورشید می سوزونتش!
با عجله شروع کرد به دویدن سمت معبد، اما در همین لحظه کسی به شدت تکانش داد و از خواب پرید. خون آشام بالای سرش نشسته بود و هوا هنوز تاریک بود. راهبه که حالا ماجرای فرار را به یاد آورده بود، نفس راحتی کشید و شنل نامرئی را از روی خودش کنار زد.
- داشتی تو خواب نفس نفس می زدی. کابوس می دیدی؟
- بله.
- نمی خوای دعوام کنی که به زور اوردمت این جا؟
راهبه یاد حس خوبی افتاد که در ابتدای خوابش تجربه کرده بود، در آن هنگام که هنوز رویایش به کابوس تبدیل نشده بود.
- راستش حس بچه ایو دارم که مربیش به زور اونو اورده تو استخر تا شنا کنه. قبل از این که بیام تو استخر از آب وحشت داشتم، ولی حالا که داخلشم، حس خوبی دارم.
خون آشام گفت:
- خوشحالم که اینو میشنوم.
و لبخند زد و راهبه حس کرد قلبش در سینه اش شروع کرد به آب شدن. گونه ها و لب های خون آشام کاملا سرخ بود و راهبه با دیدن آن ها فهمید که او به تازگی شکار کرده.
- باید راه بیفتیم. حتما راهبا الان دارن دنبالمون می گردن. من چند تا نشون اشتباهی تو جنگل گذاشتم تا گمراه بشن، با این حال بهتره عجله کنیم و زودتر از این جا بریم.
راهبه سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و شنل نامرئی را برداشت. بعد خون آشام و راهبه هر دو ایستادند و شنل را دور خودشان پیچیدند و راه افتادند.
- اسم من رزالیه، اسم تو چیه؟
- گادفری.
راهبه لبخند زد.
- گادفری یعنی صلح پروردگار. چه قدر زیبا!