هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰:۱۵ جمعه ۸ دی ۱۴۰۲
#61
سوژه: فرار
کلمات اصلی: ترفند، شمشیر، خصوصی، شنل، غمگین، فانوس، هیپوگریف.


تاریکی برج فانوس دریایی را در خود فرو برده بود و تنها صدایی که به گوش می رسید، صدای امواج خروشان دریا بود. رزالی در طبقه ی پایین برج، رو به روی هیپوگریف بزرگی ایستاده بود و او را نوازش می کرد.
- آروم باش، کج منقار. الان نمیشه بری بیرون پرواز کنی. خودت که می دونی، خون آشامای خبیث انجمن خصوصی ممکنه این طرفام بیان.

کج منقار بالاخره آرام گرفت و رزالی به سمت پنجره رفت و با نگرانی به آسمان سیاه خیره شد. بدنش داشت می لرزید و نمی دانست دلیل آن سرماست یا ترس. شنلش را محکم تر دور خودش پیچید.
- کج منقار عزیز، به نظرت اون می تونه شمشیرو ازشون بگیره و از دستشون فرار کنه؟

کج منقار در جواب ناله ی غمگینی سر داد.

رزالی رویش را به سمت او برگرداند.
- نه، نباید این طوری بگی. خواهش می کنم! اون ترفندای خودشو داره. مطمئنم جون سالم به در می بره، باید جون سالم به در ببره.

رزالی این را گفت، دستانش را روی سینه اش قرار داد، انگشتانش را در هم حلقه کرد و آن ها را محکم به هم فشار داد. در همین لحظه صدای بال زدن از پشت پنجره به گوش رسید و سایه ی خفاشی پدیدار شد. رزالی به سرعت رویش را برگرداند و پنجره را باز کرد. خفاش سفید و زخم آلود به داخل پرواز کرد و خودش را روی کاناپه انداخت. کج منقار شروع کرد به جیغ زدن و کوبیدن بال هایش به همدیگر. رزالی گفت:
- کج منقار، همه چی مرتبه. اون گادفریه.

بعد به سمت خفاش رفت و با دقت به زخم هایش نگاه کرد.
- خوبه، سطحی ان.

در همین لحظه خفاش شروع کرد به تغییر شکل و پیکر معمول گادفری جای او را گرفت. پیراهن سفیدش پاره پاره و خون آلود و چهره اش به شدت سفید و رنگ پریده بود. او لبخند بی رمقی زد و گفت:
- موفق شدم، رزالی!

و دستش را روی غلاف شمشیری که به کمربند چرمی اش متصل بود، گذاشت. چشمان رزالی پر از اشک شد و لب هایش لرزید. گادفری دستش را بالا آورد و با ملایمت صورت او را نوازش کرد.
- الان همه چی رو به راهه.

رزالی دست گادفری را گرفت و آن را روی لب هایش گذاشت.

کلمات نفر بعد: کنت دراکولا، قلعه ی باستانی، صندوقچه ی شوم، کلید نقره ای، بال های شکسته، غده ی چرک آلود، شراب سمی.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۸ ۱۶:۴۳:۵۰



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸:۲۵ سه شنبه ۵ دی ۱۴۰۲
#62
خلاصه:
خونواده ی ویزلی بسیج شدن تا به هری کمک کنن مامانشو پیدا کنه. هری ام به آسمون زل زده، بلکه لیلی از اون بالا بیفته پایین.


هری به آن بالا زل زد و زل زد. ثانیه ها از پس ثانیه ها، دقایق از پس دقایق، روزها از پس روزها، هفته ها از پس هفته ها، ماه ها از پس ماه ها، فصل ها از پس فصل ها، سال ها از پس سال ها و قرن ها از پس قرن ها گذشتند و هری هم چنان با پشتکار بالایی زل زده بود. اگر کلاه گروهبندی در آن لحظه حاضر بود و پشتکار بالای هری در زل زدن را می دید، افسوس می خورد که چرا او را به گروه هافلپاف نفرستاده.

- پسرخونده ی دلبندم، داری چی کار می کنی؟
- دارم زل می زنم پدرخونده ی عزیزم.
- به چی؟
- به آسمون.
- چرا؟
- گاهی وقتا بهتره یه کاراییو بدون دلیل انجام بدیم. بی دلیل عشق بورزیم، بی دلیل همو بغل کنیم، بی دلیل همو...
- خب خب باشه دیگه ادامه نده، متوجه شدم. منم الان کنارت وایمیسم و به آسمون زل می زنم. دوست دارم پسرخونده ی دلبندمو تو این حرکت قشنگ و پر از عشق همراهی کنم.
- سیریوس، تو چه قدر خوبی! باعث شدی من عذاب وجدان بگیرم.
- آخی، پسرخونده ی گوگولی قشنگم! چرا عذاب وجدان گرفتی؟
- چون اسکلت کردم.

سیریوس لبخند پر مهرش را به سمت هری روانه کرد و یک پس گردنی به او زد.

- عههه! این چه حرکتی بود؟ آخه آدم پسرخونده ی دلبندشو می زنه؟
- دل چرکین نشو، پس گردنی ای که زدم، یه عالمه عشق توش بود.

هری همان طور که گردنش را ماساژ می داد، گفت:
- آره واقعا. کم مونده بود قطع نخاع شم.
- حالا واقعا واسه چی زل زدی به اون بالا؟
- چون که از اون بالا هیپوگریف می آید، یک دانه ...

سیریوس یک پس گردنی دیگر به او زد و صدای خرد شدن مهره های گردن هری در فضا پیچید.

- بابا می خواستم بگم یک دانه ...

سیریوس یک پس گردنی دیگر به هری زد و او را نقش زمین کرد. هری همان طور که کف زمین لواشک شده بود، حرفش را ادامه داد.
- یک دانه لیلی می آید.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۵ ۱۳:۱۱:۵۶
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۵ ۱۳:۱۲:۵۵



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵:۳۵ شنبه ۲ دی ۱۴۰۲
#63
گادفری میدهرست
Vs
ایزابل مک دوگال & هیزل استیکنی

سوژه: یادگارهای مرگ


قطرات آب که از ترک های سقف دود گرفته پایین می چکیدند. چهره های بی روح داخل قاب عکس ها که به خون آشام ریشخند می زدند. سیاهی غلیظ شب که از پنجره ها به داخل تراوش می کرد و به او این نوید را می داد که هنوز زمان مرگش نرسیده است.

نمی دانست در این ساعت های آخر باید به چه فکر کند. آیا باید به تمام لحظاتی که در زندگی اش سپری کرده بود، می اندیشید؟ دوران طفولیت که در بی خبری و امنیت سپری شده بود، نه فقط امنیت جسمانی، بلکه امنیت ذهنی، امنیتی که هم چون سدی اطراف ذهنش را دربرگرفته بود و اجازه نمی داد امواج سیاه حقیقت به ذهنش نفوذ کند. دوران نوجوانی که در آن اولین ترکش های تردید به سد اطراف ذهنش برخورد کرده و ترک هایی در آن پدید آورده بودند و دوران جوانی، دورانی که بمب های ناباوری سد را به کل تخریب کرده و ذهنش را بی رحمانه در معرض امواج سیاه و ظالم حقیقت قرار داده بودند.

بعد از آن زندگی اش فقط صرف یک چیز شده بود، جست و جو برای یافتن راهی برای مقابله با هدیه ی شومی که حقیقت زندگی دیر یا زود آن را به او تقدیم می کرد، جست و جو برای یافتن راهی برای مقابله با مرگ.

خانه اش را ترک کرد، خانواده و دوستانش را فراموش کرد، در تاریک ترین مکان ها ساکن شد، خزش منزجرکننده ی کرم ها بر بدنش، بوی فساد اجساد در حال تجزیه و سرمای استخوان سوز را تحمل کرد، زندگی کردن را فراموش کرد و به زنده ماندن بسنده کرد تا بالاخره به مقصودش رسید.

بالاخره آن موجود سر راهش قرار گرفت و انسان سابق خودش را به دست او سپرد تا شاید بتواند تا ابد خودش را از مرگ دور نگه دارد. سر جانش قمار کرد تا شاید بتواند آن را تا ابد حفظ کند. موجود او را تا آستانه ی مرگ پیش برد، اما اعضای محفل ققنوس او را پیدا کردند، با خودشان به مقرشان بردند و نجاتش دادند.

انسان سابق که حالا تبدیل به خون آشام شده بود، تصمیم گرفت در آن جا بماند و عضو محفل شود، نه به خاطر این که موجود خیلی خوبی بود و می خواست با شرارت مقابله کند، بلکه چون می خواست هر چه مربوط به قبل بود را فراموش کند، لحظه های شاد کودکی اش در کنار خانواده اش، جرقه های آتشی که تابلوی سرسبز زندگی اش را کم کم نابود کردند و حسرت و دلتنگی ای که نسبت به دوران انسان بودنش داشت. حالا دیگر انسان نبود و انسان ها را هم دیگر به چشم قبل نمی دید، آن ها را مانند صندوق اسراری می دید که در انتظار باز شدن بودند و خون آشام با فرو بردن دندان های نیش تیزش در گوشت نرم و لطیف آن ها اسرارشان را بیرون می ریخت و جذب می کرد.

در با صدای قژقژ باز شد و خون آشام از جایش بالا پرید. راهبه ی جوانی با چشمان آبی روشن، پوست سفید و گونه ها و لب های سرخ دم در ایستاده بود و در حالی که چوبدستی اش را در دست می فشرد، با حالتی مردد به خون آشام نگاه کرد.

- می تونستم بگم مثل یه بارقه از نور خورشید تو دل تاریک ناامیدی. ولی این عبارت واسه موجودی مثل من صدق نمی کنه، چون تاریکی ایه که پناهگاهمه و نور خورشید منو می کشه. خواهر راهبه! یعنی ممکنه تو واسه نجات من اومده باشی؟

راهبه جلو آمد، مقابل خون آشام نشست، چند لحظه با ابروهای درهم کشیده به او خیره شد و بعد گفت:
- تو آدما رو می کشی!
- فقط آدمای شرورو. اونا بقیه رو شکنجه میدن و می کشن و مستحق مرگن. به عنوان یه عضو محفل وظیفه دارم جلوشونو بگیرم.

راهبه با لحنی خشمگین گفت:
- یه جوری حرف نزن که انگار قهرمانی. تو اونا رو به خاطر بقیه نمی کشی. می کشیشون، به خاطر تمایلات خودت، به خاطر عطشت به خون!

یادآوری این موضوع به خون آشام قلبش را درهم فشرد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد با لحنی آرام پاسخ راهبه را بدهد.
- خب شاید حق با تو باشه. شاید من تا حدی ریاکارم. همیشه راجع به نجات مردم از دست آدمای شرور حرف می زنم، این که باید شرورا رو نابود کرد تا بقیه از دستشون در امان باشن. اما ته قلبم به یه چیز دیگه فکر می کنم، به خون شیرین شرورا. می دونی خون شرور خوش طعم ترین خونه، از عسل شیرین تره. اما همه ی این چیزا اصل قضیه رو تغییر نمیده و اصل قضیه اینه که اگه اون موجودات خبیث زنده بمونن، آدمای بیشتری شکنجه میشن و می میرن.

- اما وقتی تو اونا رو می کشی، فرصت تغییرو ازشون می گیری. اگه زنده بمونن، شاید یه روز به سمت روشنایی برگردن. با کشتن اونا باعث میشی که روحشون واسه همیشه تو تاریکی بمونه.

- راهبه ی عزیزم، من به عنوان یه خون آشام قادرم به عمیق ترین لایه های روح آدما رسوخ کنم. اعماق روح اون موجودات خبیث طوری با چرک و کثافت و پلیدی آغشته شده که دیگه به هیچ وجه امکان نداره به روشنایی برگردن.

راهبه دوباره خشمگین شد.
- تو فکر می کنی کی هستی؟ فکر می کنی می تونی مثل خدا روح آدما رو قضاوت کنی؟

خون آشام به چهره ی خشمگین و درهم رفته ی راهبه نگاه کرد و با لحنی آرام گفت:
- گوش کن. اعمال شرورانه مثل نوشیدن خون می مونه، کاملا اعتیادآوره. وقتی یه بار مزه شو بچشی، محاله بذاریش کنار.

راهبه به خون آشام خیره شد و با حالتی مضطرب لب پایینی اش را گزید.
- من نمی خوام کسی بمیره. یه بار وقتی کوچیک بودم، صحنه ی اعدام یکیو دیدم و این تبدیل شد به کابوس زندگیم. دیگه نمی خوام مرگ کسیو جلوی چشمام ببینم.

راهبه این را گفت و بعد خودش را جلو کشید و به خون آشام نزدیک تر شد و در حالی که گونه هایش به خاطر ترکیبی از شرم و هیجان سرخ شده بود، زمزمه کرد:
- تو خیلی زیبایی!

خون آشام که عطر خوش خون راهبه تمام وجودش را پر و ضربان قلبش را تند کرده بود، دست های رنگ پریده و سردش را بالا آورد و گونه های ی گرم و سرخ راهبه را لمس کرد. افکار پلیدی به ذهنش هجوم آورده بود و درست در لحظه ای که می خواست پوشش سر راهبه را کنار بزند تا گردنش آشکار شود، راهبه با صدایی لرزان گفت:
- من... من یه چیزی واست اوردم.

و توده پارچه ای را از زیر لباسش بیرون کشید.
- با این می تونی از بین نگهبانا رد شی و فرار کنی.

خون آشام توده پارچه را از دست راهبه گرفت و با شگفتی زمزمه کرد:
- شنل نامرئی، یکی از یادگارای مرگ!

راهبه با لحنی مضطرب گفت:
- زودتر بپوشش و فورا از این جا برو.
- تو ام باید باهام بیای.
- نه.
- اگه این جا بمونی، می میری.

خون آشام شنل را روی خودش و راهبه انداخت، اما راهبه خودش را از زیر آن کنار کشید.
- نمی تونم از این جا برم. همه ی عمرم این جا بودم. اون بیرون جایی واسه آدمی مثل من نیست. حتما می تونم یه بهونه ای جور کنم و قانعشون کنم باهام کاری نداشته باشن.

چهره ی راهبه مصمم بود و خون آشام می دانست بحث کردن با او بی فایده است، پس با حرکتی ناگهانی جلو رفت، با ضربه ی دستش راهبه را بیهوش کرد، او را روی کولش گذاشت و شنل نامرئی را دور هر دویشان پیچید. بعد از دیوار بالا رفت و از پنجره ی باز خارج شد و در سمت دیگر روی زمین فرود آمد.

راهبان نگهبان دور تا دور معبد ایستاده بودند و چهره های بی روحشان زیر نور چراغ ها می درخشید. ضربان قلب خون آشام شدت یافته بود، طوری که صدای آن در مجرای گوش هایش منعکس می شد. نفسش بند آمده بود و بدنش می لرزید. در همین لحظه تصویری در ذهنش ایجاد شد. خودش را دید که در سلولش نشسته و با وحشت به اولین بارقه های نور خورشید که از پنجره به داخل می تابد، نگاه می کند. سرش را تکان داد. نباید به ذهنش اجازه می داد که بیشتر از این پیش برود. به خودش گفت:
- من فرار می کنم و اون تصویر واقعیت پیدا نمی کنه.

چند لحظه بی حرکت ایستاد تا ضربان قلبش آرام شود و بتواند راحت نفس بکشد. بعد قدم برداشت و وارد صفوف راهبان شد. سعی کرد به صورت هایشان نگاه نکند. چیزی در آن چهره های بی احساس بود که حتی در قلب خون آشامی هم چون او نیز لرزه می انداخت. ذهنش را تنها روی گام هایش و مخفی بودن خودش و راهبه زیر شنل نامرئی متمرکز کرد و بالاخره بعد از چند ثانیه که برایش به اندازه ی چند قرن گذشت، آخرین صف راهبان را هم پشت سر گذاشت و وارد جنگلی انبوه شد.

حالا خیالش تا حدی راحت شده بود، اما می دانست که هنوز برای گرفتن جشن آزادی زود است. باید تا جای ممکن از معبد فاصله می گرفتند و جنگل را ترک می کردند، ولی قبل از آن خون آشام باید شکار می کرد. ضعف بر جسم و ذهنش چیره شده بود و انگار چنگال هایی نامرئی داخل گلویش را می خراشیدند. می دانست که چهره اش مثل یک روح سفید و رنگ پریده شده است. کنار درختی ایستاد، شنل را کنار زد، راهبه را به آرامی پایین گذاشت، پشتش را به درخت تکیه داد و رویش را با شنل پوشاند. بعد به سمت اعماق جنگل رفت تا حیوان بخت برگشته ای را شکار کند و خونش را بنوشد.
***

راهبه بدون کفش و سرپوشش روی چمن های جنگل می دوید و می خندید. نمی دانست چرا و به چه دلیل به آن جا آمده، ولی مدت ها بود که تا این حد حس سرخوشی و نشاط را تجربه نکرده بود. همیشه دلش می خواست به آن جا بیاید، ولی جرات نکرده بود، نمی دانست به خاطر تهدیدهای ارشدهایش بود یا ترس خودش از محیط ناشناخته ی جنگل.

دوید و دوید و از حرکت موهای بلند و طلایی اش در باد و برخورد پاهای برهنه اش با چمن های مرطوب لذت برد. دستانش را روی تنه های زبر درختان کشید و از جویبار کوچکی آب خورد. بعد به آسمان نگاه کرد تا اولین بارقه های نور خورشید به هنگام طلوع را ببیند و در همین لحظه بود که ناگهان چیزی به یادش آمد و وحشت وجودش را گرفت.
- خون آشام تو سلولشه و الان نور خورشید می سوزونتش!

با عجله شروع کرد به دویدن سمت معبد، اما در همین لحظه کسی به شدت تکانش داد و از خواب پرید. خون آشام بالای سرش نشسته بود و هوا هنوز تاریک بود. راهبه که حالا ماجرای فرار را به یاد آورده بود، نفس راحتی کشید و شنل نامرئی را از روی خودش کنار زد.

- داشتی تو خواب نفس نفس می زدی. کابوس می دیدی؟
- بله.
- نمی خوای دعوام کنی که به زور اوردمت این جا؟

راهبه یاد حس خوبی افتاد که در ابتدای خوابش تجربه کرده بود، در آن هنگام که هنوز رویایش به کابوس تبدیل نشده بود.
- راستش حس بچه ایو دارم که مربیش به زور اونو اورده تو استخر تا شنا کنه. قبل از این که بیام تو استخر از آب وحشت داشتم، ولی حالا که داخلشم، حس خوبی دارم.

خون آشام گفت:
- خوشحالم که اینو میشنوم.

و لبخند زد و راهبه حس کرد قلبش در سینه اش شروع کرد به آب شدن. گونه ها و لب های خون آشام کاملا سرخ بود و راهبه با دیدن آن ها فهمید که او به تازگی شکار کرده.

- باید راه بیفتیم. حتما راهبا الان دارن دنبالمون می گردن. من چند تا نشون اشتباهی تو جنگل گذاشتم تا گمراه بشن، با این حال بهتره عجله کنیم و زودتر از این جا بریم.

راهبه سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و شنل نامرئی را برداشت. بعد خون آشام و راهبه هر دو ایستادند و شنل را دور خودشان پیچیدند و راه افتادند.

- اسم من رزالیه، اسم تو چیه؟
- گادفری.

راهبه لبخند زد.
- گادفری یعنی صلح پروردگار. چه قدر زیبا!





ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲ ۲۳:۵۸:۳۵
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۳ ۱:۰۹:۰۷



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۷:۴۶:۰۲ پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۲
#64


پاسخ به: رازهای دامبلدور؛ فیلم سوم جانوران شگفت انگیز‌
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱:۰۷ پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۲
#65
نقل قول:
ارزش دیدن داره ببینم؟ راستی از کجا بیدون سانسور ببینم؟ تو تلگرام هر چی گشتم نبود من نفهمیدم این فیلمه ادامه هری پاتره یا نه؟


بلی بلی، بسی زیباست.
آوا مووی. بدون سانسور و با زیرنویس چسبیده ست.
نه، تو دوران قبل از هری پاتر اتفاق می افته.




پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۲
#66
سنت مانگو


گادفری به سختی چشمانش را باز کرد و چراغ های گرد و کم نوری را دید که بالای سرش روشن بودند. خواست تکان بخورد، ولی نتوانست. دست ها و پاهایش را محکم به تختی که رویش دراز کشیده بود، بسته بودند. در همین لحظه صدای باز شدن در آمد. قدم هایی به گوش رسید و بعد یک زن سفیدپوش با موهای صورتی کوتاه و لبخندی حجیم بالای سر گادفری ظاهر شد.
- چه قدر خوب که به هوش اومدید، آقای میدهرست.

با دیدن زن لرزه ای بر اندام گادفری افتاد، رنگ صورتی او را وحشت زده می کرد، مخصوصا این صورتی جیغ. با صدایی ترسان گفت:
- من کجام؟

- شما توی سنت مانگو هستین.
- سنت مانگو؟! ولی چرا؟

زن سفیدپوش با صدایی دلسوزانه پاسخ داد:
- آخی! یادتون نمیاد آقای میدهرست؟ شما خودتونو به یه میله تو خیابون بسته بودین و منتظر بودین تا خورشید طلوع کنه و بسوزونتون و بمیرین.

چشمان گادفری گشاد شد.
- اصلا همچین چیزی یادم نمیاد. بعدشم من اصلا افکار خودکشی و ازین چیزا تو مغزم نیست.

زن سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
- بله، درسته، شما قصد خودکشی نداشتین. فکر می کردین بعد از مرگ مثل ققنوس دوباره از خاکسترتون متولد میشین.

گادفری شروع کرد به خندیدن.
- چه حرفا! حتما یکی یه چیزی تو نوشیدنیم ریخته بوده که یه همچین حرکتی زدم. بهتون اطمینان میدم که اون چیز هر چی بوده دیگه اثرش کاملا از بین رفته و من الان فکر نمی کنم که ققنوس یا یه چیزی تو این مایه هام. لطفا دست و پامو باز کنین.

زن سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
- نمی تونم این کارو بکنم. اول شفابخش باید بیاد معاینه تون کنه.

در همین لحظه در دوباره باز شد و این بار هکتور دگورث گرنجر وارد اتاق شد. گادفری با نگاه اول او را نشناخت، چون معجون ساز چهره ی آرام و معقولی به خود گرفته بود و آن حالت دیوانه وار و سادیستیک همیشگی در چهره اش به چشم نمی خورد. گادفری با تعجب گفت:
- هکتور؟! از کی تا حالا تو شفابخش شدی؟

زن گفت:
- اوه، چه جالب! شفابخش گرنجر، شما همدیگه رو میشناسین؟

هکتور سرش را به نشانه ی نفی تکان داد و با تاثر گفت:
- آقای میدهرست بیچاره منو با یکی دیگه اشتباهی گرفته.

گادفری فریاد زد:
- نخیر! تو خودتی، هکتور، معجون ساز دیوونه ی سادیسمی مرگخوار... جلو نیا، جلو نیا... لعنتیا، دست و پامو باز کنین.

هکتور با لحنی آرام و مقتدرانه گفت:
- خانم، شما بفرمایین بیرون. من خودم به این مریض رسیدگی می کنم.

زن سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و به سمت در رفت.

گادفری فریادزنان صدایش کرد:
- نه، نه، منو با این دیوونه تنها نذار، خواهش می کنم!

به محض آن که زن بیرون رفت، حالت چهره ی هکتور تغییر کرد و همان شکل دیوانه وار همیشگی را به خود گرفت. او در حالی که دستانش را به هم می مالید، با صدایی که شرارت از آن می بارید، گفت:
- میدهرست، میدهرست! ما قراره کلی با هم خوش بگذرونیم.

رنگ از صورت گادفری پرید.
- چی تو مغزته؟

هکتور یک جعبه را از زیر تخت بیرون کشید و روی میز کناری گذاشت و درش را باز کرد. نفس گادفری با دیدن محتویات آن بند آمد. داخل جعبه پر از ابزار بود، ابزار پزشکی و نجاری ماگلی.
- هکتور... تو که نمی خوای از اون کارا بکنی، مگه نه؟

هکتور چند لحظه با حالتی شیطانی به گادفری خیره شد و لبخندش به قدری حجیم شد که چیزی نمانده بود از کادر صورتش خارج شود. او دستش را داخل جعبه برد و یک قیچی بیرون آورد و آن را به سمت موهای گادفری برد. گادفری با دو دست موهایش را چسبید و فریاد زد:
- نه، موهام نه، خواهش می کنم!

هکتور یک شاخه از موهای گادفری را چید و گادفری طوری فریاد زد که انگار بخشی از گوشتش را با قیچی بریده اند، یک فریاد سوزناک و جگرخراش. هکتور قیچی را پایین آورد و در حالی که یک حالت دلسوزانه ی تصنعی به چهره اش داده بود، گفت:
- آخی! گادفری بیچاره!

بعد دست آزادش را بالا آورد و سر گادفری را نوازش کرد. گادفری داشت می لرزید و هق هق می کرد.

- نه، نه، اگه این طوری کنی که دیگه خوش نمیگذره. شاید بهتر باشه یه چیز لطیف ترو امتحان کنیم. نظرت چیه که من ناخن کشو بهت بدم و تو ناخنای دستتو یکی یکی باهاش بکشی؟ این جوری منم دیگه کاری با موهات ندارم.

گادفری که با شنیدن این حرف هکتور خوشحال شده بود، سرش را به شدت به نشانه ی تایید تکان داد. هکتور دستان گادفری را باز کرد، ناخن کش را از داخل جعبه درآورد و آن را به دست گادفری داد. گادفری نیم خیز شد، به ناخن کش خیره شد و حرکت دیگری نکرد. هکتور که حوصله اش داشت سر می رفت، گفت:
- ای بابا! پس معطل چی هستی؟ نکنه باید بریم سر همون بازی قبلیمون؟

و دوباره قیچی را به موهای گادفری نزدیک کرد. گادفری وحشت زده گفت:
- نه، نه، الان شروع می کنم.

ناخن انگشت کوچکش را بین دو لبه ی ناخن کش قرار داد، آب دهانش را قورت داد، با یک حرت سریع ناخنش را کشید و صدای نعره اش اتاق را پر کرد.
*
گادفری با چشمانی اشک آلود و صورتی در هم رفته روی تخت دراز کشیده بود و دستانش را دوباره به تخت بسته بودند. انگشتانش باندپیچی شده بود و لکه های سرخ خون روی باند سفید دیده می شد. در همین لحظه در اتاق باز شد و سیریوس بلک داخل شد. گادفری با دیدن او فریادی از خوشحالی کشید و گفت:
- رفیق عزیزم! تو اومدی نجاتم بدی؟ خواهش می کنم سریع دستا و پاهامو باز کن.

سیریوس فقط با حالتی متاثر به گادفری نگاه کرد. گادفری ماتش برد.
- سیریوس! چرا همین جوری وایسادی؟ بیا بازم کن تا سریع از این جا بریم. الان اون هکتور دیوونه دوباره برمی گرده. ببین چه بلایی سرم اورده!

و با نگاهش به انگشتانش اشاره کرد. سیریوس با ناراحتی گفت:
- دوست بیچاره ام! تو خودت این بلا رو سر خودت اوردی.
- خب، آره، ولی اون مجبورم کرد. اگه این کارو نمی کردم، همه ی موهامو قیچی می کرد.

سیریوس با جدیت به او خیره شد.
- گادفری! هکتور اصلا این جا نبوده. تو ام همین طور. تو خودت این بلا رو تو خونه ی گریمولد سر خودت اوردی و بعدم ما مجبور شدیم بیاریمت این جا.

گادفری با بی قراری سرش را تکان داد.
- نه، نه، لطفا این جوری نگو سیریوس. نگو که من عقلمو از دست دادم و دیوونه شدم.

سیریوس یک بطری کوچک از داخل جیب کتش درآورد و با لحنی آرام گفت:
- بیا این خونو بخور، توش خواب آور ریختم. یه کم استراحت حالتو بهتر می کنه.

و آن را به سمت دهان گادفری گرفت. گادفری با حالتی درمانده خون را سرکشید و بلافاصله پلک هایش سنگین شدند و به خواب فرو رفت.

سیریوس همان جا ایستاد و مدتی به او خیره شد تا این که کم کم چهره اش تغییر کرد و به شکل هکتور درآمد، هکتوری که با لبخندی شیطانی و چشمانی شرارت بار به گادفری خیره شده بود.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۸ ۱۶:۳۰:۲۰



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۲
#67
میشه لطفا دسترسی ریونکلاو رو بهم بدین؟

بسی ممنون میشم.


انجام شد.


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۵ ۲۳:۰۷:۵۰



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۲
#68
گادفری میدهرست
Vs
ایزابل مک دوگال


سوژه: کینه


گادفری روی یکی از صندلی های ردیف بالای سالن تئاتر نشسته بود و مشغول تماشای نمایش باله ی محبوبش، دریاچه ی قو بود. چهره اش طوری بود که انگار در داستان نمایش غرق شده، اما واقعیت چیز دیگری بود. موهای سیاه، نیم تاج، چشمان آبی و پوست سفید ملکه ی قوها او را در رویای ایزابل فرو برده بود. گادفری از همان اولین لحظه ای که این بانوی اسرارآمیز را دیده بود، مجذوبش شده بود، ولی اخیرا یک شیفتگی بیمارگونه نسبت به او پیدا کرده بود و دلیلش هم چیزی نبود جز حس کینه ی عمیقی که ایزابل به خاطر کوین نسبت به گادفری پیدا کرده بود. این کینه به قدری شدید بود که گادفری آن را از دورترین فواصل هم حس می کرد و هر بار با حس کردن آن، گونه های رنگ پریده اش از شدت هیجان سرخ می شد.

نمایش تمام شد و گادفری در حالی که می توانست صدای تپش قلبش را بشنود، فورا از روی صندلی بلند شد، از درب خروجی عبور کرد، به پارکی در آن حوالی رفت و روی یکی از نیمکت ها نشست. وقتی داخل سالن بود، وجود ایزابل را در آن نزدیکی حس کرده بود و می دانست که او دنبال فرصتی مناسب است تا نزد گادفری بیاید، پس گادفری هم به آن پارک خلوت و تاریک آمده بود تا این فرصت را در اختیار ایزابل قرار دهد.

همان طور که روی نیمکت نشسته بود و به انبوه شمشادها و درختان قطور و بلند در فضای نیمه تاریک نگاه می کرد، صدایی از پشت سرش گفت:
- خوب شد که منو به دوئل دعوت کردی. می خواستم برم وزارت سحر و جادو و قانونی ازت شکایت کنم، ولی دوئل لذت بخش تره.

ایزابل روی نیمکت عقبی و پشت به او نشسته بود.

گادفری شروع کرد به خندیدن.
- باورم نمیشه می خواستی بری وزارت سحر و جادو ازم شکایت کنی! از کی تا حالاها مرگخوارا حرکتای قانونی می زنن؟

ایزابل با خشم پاسخ داد:
- از وقتی محفلیا بچه های کوچولو رو گاز می گیرن و خونشونو مثل زالو می مکن.

گادفری با لحنی بغض آلود گفت:
- ایزابل، واقعا نمی تونم با کلمات نشون بدم که چه حسی راجع به این قضیه دارم. هنوزم باورم‌ نمیشه همچین کاری کردم. حس می کنم تو یه کابوس گیر...

- مزخرف‌ نگو. من تمام این مدت هر جا می رفتی، دنبالت می کردم. تو همه ش مشغول خوش گذرونی و فرو کردن دندونات تو این و اون بودی. اصلا شبیه کسی نبودی که تو کابوس گیر افتاده باشه.

- ایزابل، کینه مثل یه پرده جلوی چشمای تو رو گرفته و واسه همین نمی تونی واقعیتو ببینی. تموم این مدت فقط دو تا فکر تو ذهن من بود، فکر کوین و ...

گادفری ساکت شد. چند لحظه گذشت و بالاخره ایزابل پرسید:
- و چی؟

گادفری با صدایی آرام جواب داد:
- و تو. ایزابل، راستش من فکر می کنم تو همونی هستی که همیشه دنبالش بودم. اولش فکر می کردم اون شخص کوینه، ولی بعد از این که خونشو خوردم، فهمیدم که اشتباه می کردم، یعنی منظورم اینه که خونش مزه ی فوق العاده ای داشت، یه طعم واقعا بهشتی، اما...

ایزابل با خشم فریاد زد:
- ساکت شو! چه طور جرات می کنی راجع به مزه ی خونش جلوی من نظر بدی؟

- متاسفم، واقعا متاسفم... من فقط داشتم سعی می کردم بگم که فکر کنم تو همونی. همونی که قراره از خونش بخورم و خون خودمو بهش بدم و تبدیلش کنم به همراه همیشگیم.

- داری سعی می کنی منو فریب بدی؟ می خوای قبول کنم که بی خیال انتقام بشم و در عوض تبدیلم کنی به یه خون آشام تا عمر جاودانه داشته باشم؟

- نه، من نمی خوام فریبت بدم. واقعیتش اینه که به خاطر خودم می خوام این کارو بکنم.

گادفری با لحنی دردآلود ادامه داد:
- این حس تنهایی واقعا عذاب آوره.

ایزابل با صدایی سرد و قاطعانه گفت:
- من هیچ علاقه ای ندارم که خونه ی ریدل، مرگخوارا و اربابمو ترک کنم و با تو بیام تو خونه ی گریمولد زندگی کنم، بین من و تو هیچ سنخیتی وجود نداره. و در مورد کوین، یه مبارزه ی تن به تن می تونه کینه ای که نسبت به تو دارمو پاک کنه.

- درسته. من احساستو درک می کنم، می دونم چه قدر به کوین اهمیت میدی. منم می خوام باهات دوئل کنم تا طناب گناه از دور گردنم باز بشه.

گادفری و ایزابل هر دو از جایشان بلند شدند و چند قدم جلو رفتند. بعد برگشتند و مقابل هم قرار گرفتند. ایزابل چوبدستی اش را بیرون کشید.
- آواداکداورا.

طلسم سبز رنگ مستقیم با سینه ی گادفری برخورد کرد. او نه چوبدستی اش را بیرون کشیده بود و نه حتی سعی کرده بود خود را از تیررس طلسم دور کند.





ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۵ ۱۰:۴۶:۳۲



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲
#69
یه نفر هست که می خواد حسابمو برسه و حقمو کف دستم بذاره. اون یه نفر کسی نیست جز ایزابل مک دوگال. واسه همین به دوئل دعوتش می کنم.




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۷:۴۷ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
#70
با کی؟
نیک تقریبا بی سر








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.