هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لردولدمورت)



پاسخ به: خانه ی سالمندان!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۲
#71
- اول اون انگشتتو قطع می کنیم، سپس طوری فوتت می کنیم که تا نپتون بری! ما مگه مسخره شما هستیم؟

ایوان فورا جهت خودشیرینی و خود نمایی و خود ستایی جلو پرید.
-ارباب، پلوتون دورتره.

-پلوتون چیه؟
-اون که غذاس...
- پلوتون اصلا حساب نمی شه... از سیارگی اخراجش کردن...
- نه بابا... بعدا حرفشونو پس گرفتن...

مرگخواران سرگرم بحث در مورد این بودند که بلاتریکس به کدام سیاره پرتاب شود و بلاتریکس اصلا از این وضعیت راضی به نظر نمی رسید. برای همین سعی کرد حواس همه را به موضوع دیگری متمرکز کند.
- ارباب فوتتون کنم؟

به محض گفتن این جمله، خودش متوجه شد که چقدر در پرت کردن حواس ها ناموفق بوده و باز برگشته سر جای اولش!

لرد تکانی به دست و پایش داد.
-ما از قالب در آمده ایم و بسیار مساعد و آماده کاشته شدن هستیم. ما را ببرید و در جای مناسبی بکارید. مایلیم به سرعت ریشه بدوانیم!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۲
#72
ایزابل!

چه دوئل کننده های خوبی. هماهنگ کردن. سوژه شون رو هم با خودشون آوردن. بعدا مراجعه کنین بهتون مدال بدیم.


دوریا و ایزابل:

سوژه: مرگ!

برای ارسال پست در باشگاه دوئل، ده روز( تا 23:59 شنبه 7 مرداد) فرصت دارید.


جان سالم به در ببرید.

...........................................................



آیلین


همونطور که توی قوانین دوئل(لینکش توی امضام هست) نوشته شده، بعد از شروع دوئل امکان تمدید مهلت وجود نداره.
شما که یه روز وقت نداشتین. دو هفته فرصت داشتین. هیچ کاری رو نباید بذارین برای روز آخر. همیشه باید اینو در نظر بگیرین که روز آخر هزار تا اتفاق ممکنه بیفته که باعث بشه نتونین پستتون رو ارسال کنین.

یه دلیلش اینه که حریف شما ممکنه با در نظر گرفتن این که فرصت زیادی نداره پستشو با عجله فرستاده باشه. تو این شرایط منصفانه نیست به بقیه فرصت بیشتری داده بشه.

کمی هم بهت خندیدیم ها! اونقدر پیگیر باز شدن تاپیک دوئل بودی... آخرش هم اینجوری شد.


..........................................................


دوئل کننده های عزیز!

توی تاپیک سوژه های دوئل، نزدیک سیصد سوژه داریم. در صورت تمایل می تونین سوژه هاتونو از بین همینا انتخاب کنین.


جان سالم هم که به در ببرین دیگه.




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۲:۲۴ شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۲
#73
خوش برگشتی لک لک! ولی ثابت بمون... چشمامون دچار پس لرزه با ریشتر زیاد شدن...


بررسی پست شماره 467 گورستان ریدل ها، نارلک:


نقل قول:
- فسسسس!
- بانو نجینی، متاسفانه هنوز شراط لرد سیاه برای ملاقات با شما درست نشده، متوجه هستین که فس؟
- فسسسس سسسصصص سسصصع صصع!
این که سراغ نجینی رفتی خوب بود. اونم به هر حال یه سوژه ای بود که یه گوشه ای افتاده بود و می شد ازش استفاده کرد.


نقل قول:
نجینی، شهبانوی پوست طالبی‌ای، مادر موش‌خور‌های جهان، خود زهر و خواهر پادزهر های سوسماری، دارای پوست‌گاوی ترین پوستِ مار و عریض‌ترین دندان‌های نیش زننده، دمش را در صمغ درخت کرد و عنکبوتی بیچاره را که برای داشتن عمری دامبلدورمانند در آن‌جا پناه گرفته‌بود را گرفت و دمش را به دور آن حلقه کرد و آن را سفت فشرد. درجه خشم و خشونت بسیار بسیار بالا و محفلی‌کشنده بود.
صفت های نجینی خوب بودن. حرکتش هم خوب بود.ولی اینا با هم یه کمی زیاد شدن! به نظر من بهتر بود یکی رو اینجا می نوشتین. که خب... به صحنه مون احتیاج داشتیم و همونو باید می نوشتیم.


نقل قول:
- بانو، حالا میشه اِنقد اون عنکبوت رو نفِشرید، فس؟
- فسسسسس.
- بانو، لطفا. این بلا کفتریه که سر هر کسی رو می‌تونه سبز کنه ها. نکنید، لطفا، به فکر خویشان خودتون هم باشید، فس.
- خویشان فس؟
- خویشان نیست؟ خب پس وندان.
- وندان فس؟
- وندان نیست؟ خب پس چندان.
- چندان فس؟
-
گفتگوشون برای من نامفهوم بود. برای همین به نظر من نه کمکی به پیش بردن سوژه کرد و نه طنز ماجرا.


نقل قول:
نجینی، عنکبوت را خرد کرد، از آن علاوه بر خون، مایع لزج سفید رنگی که گویا تار عنکبوت بود نیز سرازیر شد. مرگ‌خوار مذکور در فکرش چیزی جز این نبود که آیا لرد ولدمورت تار هم دارد یا نه؟ اگر دارد آیا پس از بازگشت به حالت انسانی هم خواهد داشت؟ و اگر خواهد داشت تار از کجایش بیرون می‌آمد؟
منحرف شدن ذهن مرگخوار به سمت مسخره ترین بخش ماجرا، یعنی تار داشتن لرد و سوال بعدش جالب بود.


نقل قول:
نجینی به سمت اتاق پدرش حرکت کرد، دستگیره‌ی در را که نجینی و لرد ولدمورت را در حال ماچ به سر و صورت یکدیگر نشان می‌داد، با دمش پیچید و در را باز کرد.
بعد از دیالوگ نامفهوم، رسیدم به یک صحنه عجیب و غریب. دستگیره در چرا تصویر داشت؟!


نقل قول:
- همه می‌ریم از داروخونه، دارو می‌خریم، میایم.
- بلا، اجازه؟
- سر راه محفلی می‌گیریم برای کباب.
- بلا؟
- آب لیمو ترش می‌گیریم.
- بلا؟
- بذار زر من تموم بشه دیگه!
- اربابو با خودمون نبریم؟
- نه ما نسخه داریم.
- خطرناکه ها.
- چرا؟
- طبق تحقیقات خودم، شصت و سه و نهصد و بیست و سه هزارم درصد عنکبوتیان تو دودکشایی میرن که اشتعال می‌گیره.
این قسمتش هم برای من نامفهوم بود. حرفاشون نه به نظرم خنده داره و نه می تونم مفهوم خاصی ازش بگیرم. مثلا جمله آخر... اصلا متوجه نشدم منظورش چیه و مثلا در مقابلش چی می شه گفت یا چیکار می شه کرد.


پست نارلکی نبود! پست های نارلک رو زیاد خوندم. نقد هم کردم. خیلی خوب و با کیفیت می شن. با این یکی زیاد ارتباط برقرار نکردم. مخصوصا از نظر پیش بردن سوژه و طنزش. جمله ها برام واضح نبودن. متوجه منظورت نمی شدم.

شخصیت نجینی خوب بود. لجبازیش و این که وقتی پای لرد وسطه منطق و حرف سرش نمی شه.


خلاصه این که... این یکی نشد! بعدی رو با منقار بنویس شاید بشه! مرلین را شکر که می دونیم که می تونی.




پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۱:۲۳ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲
#74
پروفسور دامبلدور، جادوگر بزرگ و قدرتمند و بی رقیب، زهر مار را گرفت و سرکشید!

و تغییری نکرد!

چرا که در حالت عادی هم شنگول بود!

- ای بابا... پروفسور چیکار کردین؟ ما از کی علاف اینیم! حالا که به دستش آوردیم شما نوشیدینش. سر اون انگشتر هورکراکسه هم همین کارو کرده بودین ها. شما چرا نمی تونین جلوی خودتونو بگیرین؟ شما چرا کنترلی روی خودتون ندارین؟ چرا اینقدر ضعیف و بی اراده و سست عنصر هستین؟

بقیه محفلی ها با دهان باز به گوینده خیره شده بودند. حرف هایش درست بود. ولی یک محفلی که لازم نبود هر چیزی که درست باشد را بگوید!

آرتور ویزلی از خود بیخود شد. شمشیری کشید و محفلی را از وسط به دو نیم کرد.

ولی چیزی نشد! فرد دیگری از درونش در آمد.

-اهم... ببخشید. من مرگخوار بودم. اومده بودم تفرقه ایجاد کنم. الانم زحمت رو کم می کنم.

مرگخوار، راهش را کشید که برود... ولی مگر الکی بود؟ نرفت. نتوانست. یکی از محفلی ها که قصد امتحان کردن چوب دستی اش را داشت، اشتباها پاهای او را قفل کرده بود.

محفلی ها هیجان زده شدند!

- اسیر!
- زندانی!
- گرفتیمش!
-دیگه مال ماست.
- خب... حالا باهاش چیکار کنیم؟ ما هیچوقت مرگخوار نگرفته بودیم!


چند دقیقه بعد!


مرگخوار دستگیر شده به سر چوب ماهیگیری ای که مشخصا از وسایل آرتور ویزلی بود بسته شده بود و هر چند دقیقه یکبار به رودخانه فرو برده می شد.

- قل قل قل قل...

- قل قل نکن... تو یک طعمه ای. سعی کن یه مارماهی شکار کنی. اونم ماره. مطمئنیم پر از زهره. به زهرش احتیاج داریم.




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
#75
نقل قول:
سلام ارباب
سلام سوزانا!


نقل قول:
حالتون... احوالتون؟
حالمون خوبه و احوالمون نیز هم!


نقل قول:
بی زحمت هر وقت سرتون خلوت شد پستی که بعد از مدت ها نوشتم رو نقد کنید.
چشم!


نقل قول:
می دونم خیلی طولانی شده (قرار نبود بشه) ولی خب چه کنیم دیگه ...
دیگه وقتی خودش تشخیص داده باید طولانی بشه ما نباید دخالت کنیم. حتما لازم بوده.


بررسی پست شماره 124 دره سکوت، سوزانا:

بلاتریکس رو توی کل پست، بلاترکیس نوشتی. این می تونه تمرکز خواننده رو به هم بزنه. مخصوصا توی پست جدی اینجور اشتباها مهمن.


نقل قول:
تناقض بین نگاه سرد و پیشانی عرق کرده لوسیوس مانند ترکیب متناقض یخ و آتش ، درون همان یخ های آتشینی بود ،که میشد رد آنها را درون قرنیه ی چشمان بلاترکیس دنبال کرد .
" تناقض بین نگاه سرد و پیشانی عرق کرده" خب بود. بقیه اش کمی قاطی شده. پیچیده شده. خودم دو سه بار خوندم که بفهمم چی شد. به نظر من بهتر بود ساده تر نوشته می شد.‌همون ترکیب اول و یخ و آتشش قدرت کافی رو داشت. گذشته از این سعی کنین تا جایی که ممکنه یک کلمه و به فاصله کم تکرار نکنین. کیفیت نوشته رو پایین میاره. اینجا "درون" تکرار شده. اگه مجبور بودین مهم نیست ولی اگه ممکن بود یکیش رو با کلمه مشابهی جایگزین کنین‌.


نقل قول:
یخ های دربرگیرنده آتش درون چشمانش انگار دقیقا میدانستند چه زمانی باید اطمینان ریموس را منجمد و غرورش را ذوب کنند .
اینجاش خوب بود.


نقل قول:
دقیقا در زمانی که این نگاه های خیره داشتند ریموس/لوسیوس را سنگسار میکردند ، ابروان بلاترکیس در هم رفت و برای یک لحظه توجه اش به ساعد منقبض دست راستش که با دست دیگر آن را می‌فشرد ، منعطف شد .
کلمه سنگسار برای این موقعیت خیلی سنگین و اغراق امیز بود. ولی کل صحنه قشنگ بود. ساده و درست نوشته شده و همین باعث می شه خواننده هم داخل صحنه بمونه و هیجان ریموس رو احساس کنه.


نقل قول:
ریموس هم پیچیدن درد نیزه مانندی را روی ساق دستش احساس کرد ، اما تحمل این درد ناآشنا برای او سخت تر بود .
ساق مال پاست. ساعد مال دسته. ولی بازم کل صحنه و توصیفش قشنگ بود.


شخصیت بلاتریکست خیلی خوب بود. جدیتش، ریاست کردنش و این که می خواد کنترل همه چی رو توی دستش بگیره‌.

بعضی جاها علامت نذاشتی‌. دقت کن. آخر هر جمله ای باید علامت باشه.


بیفتد درسته، نه بیوفتد.


نقل قول:
همانطور که بلاترکیس پلکان را طی میکرد ، سوال ها همچنان در ذهن ریموس رژه می‌رفتند .
" رژه می رفتن" کمی بار طنز داره. برای توضیح های پست جدی مناسب نیست. توی دیالوگ ها می شه استفاده کرد. مثلا:

ریموس با عصبانیت مشتش را روی میز کوبید.
_ بس کن دیگه. بشین. دارم سعی می کنم تمرکز کنم. یک ساعته داری جلوی چشمم رژه می ری.



نقل قول:
دوریا درست آن لحظه را به یاد می آورد . دستی که فریادش را در گلو خفه کرده و گونه هایش را فشرده بود ، مطمئنا دست یک گرگینه نبود .
- اون یه ورد خوند ، اما چه وردی؟ زود باش ... زود باش...

بی‌فایده بود . انگار گرد و غبار های روی ردایش درون روح و ذهنش حلول کرده بودند و اکنون همه ی خاطراتش مه آلود بود .
قشنگ بود.


نقل قول:
صدای جیق وحشتناک ترکه های چوب زیر پایش اورا کاملا هوشیار کرد
جیق نه... جیغ. ولی به هر حال این کلمه برای این قسمت مناسب نبود. بهتر بود با فریاد یا صدا جایگزین می شد. خیلی جاها انتخاب کلمات اشتباه، جو صحنه و جمله ها رو خراب می کنن. مثلا اینجا:
نقل قول:
روبه‌روی دروازه های مقر ایستاد و همان طور که نفس نفس میزد مشتان سرسختش را به آنها کوبید .
مشتان اصلا انتخاب خوبی نیست. مشت ها کافی بود.


قسمت آخر پست( بخش مربوط به نگهبان و دوریا) خیلی خوب بود.

وقتی ساده تر می نویسی خیلی قشنگ تر و رساتر توضیح می دی. به نظر من سعی نکن سنگین تر یا پیچیده ترش کنی.

سوژه رو خیلی خوب پیش بردی. هیجان انگیز شده. جای خیلی خوبی هم تموم کردی.

شخصیت هات خیلی خوب بودن. بلاتریکس، دوریا و حتی نگهبان در.

اگه اشتباهای تایپی و املایی اصلاح بشن و بعضی جمله ها ساده تر و واضح تر نوشته بشن خیلی بهتر می شه. چون محتوای پست واقعا خوب بود. احساسات شخصیت ها و شکل پیش بردن داستان هم عالی بود.


طولانی بودنش هم اصلا مهم نیست. بخش اضافه یا خسته کننده نداشت.




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱:۰۳ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۲
#76
سلام بیگ مک!


بررسی پست شماره 122 دره سکوت، ایزابل مک دونالد:


برای اولین نوشته، سراغ سوژه جدی و نسبتا سختی رفتین.


نقل قول:
-لوسیوس؟

لوسیوس لحظه ای شوکه شد ولی با نگاهی که درک مفهوم ورای برای ریموس سخت بود، برگشت و به او چشم دوخت.
-بله، خانم بلک؟

ریموس نفس کوتاهی کشید. ولی آیا عملی کردن این نقشه واقعا ارزشش را داشت؟ ریموس برعکس اکثر مواقع این بار کمی بدون فکر عمل کرده بود. و خطری که این کار برایش رقم می زد او را عمیقا می ترساند.
اما، مگر وقتی ریموس در میان مرگخواران قدم گذاشت، نمیدانست که دارد با جان خودش بازی می کند؟
-میشه یه لحظه دنبال من بیاین؟
پست قبلی رو اول پستتون تکرار نکنین. خواننده اینا رو پشت سر هم می خونه و اتمالا براش جالب نیست ک یک پاراگراف تکرار بشه. از همونجایی که مونده ادامه بدین. البته اگه موقعیت مناسب باشه می تونین از جایی که مونده ادامه ندین و سراغ بخش دیگه ای از سوژه برین یا حتی خودتون سوژه فرعی جدیدی ایجاد کنین یا درباره یه شخصیت یا اون موقعیت بنویسین.


نقل قول:
ریموس/دوریا لوسیوس را به داخل راهرو کشاند بلکه بتواند بار دیگر مرگخوار ها را گمراه کرده و با دادن اطلاعات غلطی که به نظر واقعی می آید جنگی داخلی به وجود آورد تا آنها از داخل نابود شوند.
توضیح خوبی بود. موقعیت رو یک بار یگه برای خواننده روشن کرده. چیزی که کم بود، علامتگذاریه. چیزی که برای انتقال لحن و مفهوم جمله ها لازمه. مخصوصا در پست جدی. وقتی جدی می نویسین باید بتونین خواننده رو دنبال خودتون بکشین، هر جا لازم شد سرعتشو کم کنین، هر جا لازم شد متوقفش کنین.


نقل قول:
او میخواست با باز کردن پای فنریر گری بک به این ماجرا انتقام تمام افراد بی گناهی که در این مسیر کشته شده بودند و جنازه هایی که با دستان خودش خاک کرده بود را بگیرد.
توجیه منطقی و قشنگی بود.


نقل قول:
-مدتیه به نظر میرسه فنریر کارهاشو درست انجام نمیده ... بلاتریکس از دستش راضی نیست ... ظاهرا دیگه تمایلی به حضور در جمع مرگخواران نداره چون ، از کم کردن تعداد زندانی ها امتناع میکنه.
نقشه خوبی کشیده. می تونست کمی عاقلانه تر و پیچیده تر پیش بره. این که خیلی مستقیم بگه " تمایلی به حضور در جمع مرگخواران نداره" کمی سنگین بود. می تونست جمله هایی بگه و مثال هایی بزنه که به همین نتیجه ختم بشن؛ ولی مستقیم اینو نگه.


نقل قول:
- احتمال میدم که ... بوی گوشت خوش مزه تری به مشامش خورده ... محفل کارشو خوب بلده ... دست کمشون نگیر لوسیوس ...

- داری قدرت لرد سیاه رو زیر سوال میبری دوریا ... ما این همه مرگخوار جذب نکردیم که تو بگی اون محفل مسخره قدرتمنده ... کار محفل دیگه تمومه.
این دو تا دیالوگ خوب بودن. هم تلاش ریموس برای مغتشش کردن ذهن لوسیوس و هم جواب پر از ترس و تردید لوسیوس که کاملا هم مطابق شخصیتش بود.


نقل قول:
- بفهم چی میگی لوسیوس ... من اگه به قدرت ارباب شک داشتم خیلی وقت پیش میتونستم نشان روی دستمو نادیده بگیرم ... اما به ارزش هامون وفادار موندم... این تویی که ترسیدی ... آدمای ترسو واقعیت رو نادیده میگیرن و قدرت محفل واقعیت محضه ...
این دقیقا چیزیه که خواننده هم احساسش می کنه.


نذار! بذار!


نقل قول:
در همان لحظه که لوسیوس سرش را برگرداند ریموس/دوریا چوب دستی کشید و دست لوسیوس را گرفته و ورد را اجرا کرد و لوسیوس بی هوش روی زمین افتاد و ریموس/ لوسیوس به سرعت صحنه را ترک کرد تا کسی آن دو را در آن وضعیت نبیند.
صحنه خوب بود. منطقی بود.


سوژه رو کمی پیش بردین. در واقع، به اندازه کافی پیش بردین. عجله ای هم برای این کار به خرج ندادین. برای انجام طلسم تغییر شکل به اندازه کافی برای پرت کردن حواس لوسیوس وقت گذاشتین و این وقت گذاشتن باعث می شه کل قضیه خیلی باورپذیرتر بشه.


شخصیت ها خیلی خوب بودن. لوسیوس دقیقا لوسیوسی بود که از کتاب می شناسیم. با شعارها و حرف هایی که شاید خودش هم باورشون نداره ولی می ترسه بهش اعتراف کنه.
ریموس موفق شد فریبش بده و حواسش رو پرت کنه که اینم قابل قبوله چون ریموس هم شخصیت باهوش و جادوگر خوبیه.

دیالوگ های پست شما زیادن. ولی این اصلا باعث نشده جای خالی توضیحا رو احساس کنیم، چون اونا هم به اندازه کافی هستن و ماموریتشون رو انجام دادن.


فاصله ها خوب و به اندازه کافی هستن و همین باعث می شه خواننده هم کند تر پیش بره. همراه لوسیوس و ریموس بمونه و مکث ها و تردید ها رو احساس کنه.


خوب بود.




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ پنجشنبه ۱ تیر ۱۴۰۲
#77
ربکا!

این چه طرز وارد شدنه؟!
ضربه می زنی به در اتاق ما؟


نقل قول:
ربکا از دیدن اربابش، آن هم از این زاویه نزدیک، آنقدر خرکیف شده بود که
ما داشتیم فکر می کردیم قراره بترسه! تسترال کیف شده تازه. از نزدیک بسیار جذابیم.


نقل قول:
من یه مرگخوار خیلی باحال و بدون دردسر و باکیفیت بودم و هستم! کاملا 4k تشریف دارم! ربکا با چهارتا ک!
چهار تا ک. بسیار با کیفیت.


انسان اولین بار که میاد یا بر می گرده یه شکلاتی، کیکی، کیک شکلاتی ای، بستنی ای چیزی میاره. برای ما کار و زحمت آوردی؟
ما زحمتکشیم. حالا می رویم که زحمت بکشیم.


بررسی پست شماره 242 گلخانه تاریک ربکا لاکوود:


نقل قول:
لینی، بدون اینکه تکانی بخورد، در هوا ثابت ماند که این پدیده به اندازه کافی عجیب و غریب بود تا باری دیگر مرگخواران در شوک فرو بروند.
به هر حال فکر و خیال همسر لرد شدن، قدرت‌هایی فراتر از فیزیک جادویی، به مرگخواران مونث داده بود!
شروعت خیلی خوب بود. صحنه آخر پست قبل رو گرفتی و جالبترش کردی. منم بهتر بود می نوشتم که بدون بال زدن جلوی لرد ثابت مونده بود. این عجیب و غریب بودن، جالب ترش کرده. توجیهش هم خیلی خوب بود.


نقل قول:
ناگهان میان صحبت‌هایش، توده‌ای از هوا لینی را به جایی پرتاب کرد... که خب کسی هم نفهمید کجا!

- بلا؟! چرا تو صورتمون فوت کردی؟!
- من؟ مـ... آها! مژه افتاده بود رو صورتتون!
خیلی خوب بود. حرکت خونسرد بلا، لردی که از همه جا بی خبره و نشون دادن ضعف لینی. همشون با یک فوت ساده!


نقل قول:
لرد، مرگخواران، لینی پرتاب شده، پلاکس پس افتاده که حالا با این حرف بلاتریکس چند لحظه بیدار شده بود؛ به بلاتریکس خیره شدند.
حتی مرلین هم به این فکر می‌کرد که بلاتریکس قرار است چه جوابی بدهد!
اینجاش یه پرش کوچولو داره. بلا که جواب رو داده بود. اگه قرار بود جواب دیگه ای بده قبلش باید توضیحی داده می شد یا حرفی زده می شد که نشون می داد لرد یا بقیه جواب رو قبول نکردن.


نقل قول:
بلاتریکس بعد از اینکه لرد سرش را چرخاند، به مرگخواران نگاه کرد و با حرکت لب‌هایش گفت:
- براتون آرزو می‌کنم که دیگه کسی داوطلب نشه.
آخر پست هم خیلی خوبه. مخصوصا از این لحاظ که همه درها بسته نشدن. حرف بلا می تونه موثر واقع نشده و بازم مرگخوارا داوطلب بشن. این خیلی مهمه. توی سوژه ها تا وقتی که ممکنه و می شه ادامه داد، سوژه های فرعی رو زنده نگه داریم. الان شما می تونستین بنویسین که : و بعد از آن هیچ مرگخواری جرات نکرد حرفی بزند.. این جمله سوژه رو می بست. مجبور بودیم بریم مرحله بعد. و دلیلی نداره که این کارو بکنیم. هیچ عجله ای نداریم.


پست شما کوتاه، خلاصه و جالب بود. شکلک ها به اندازه و به جا. شخصیت ها خوب و قوی. بلاتریکسی که به هیچ قیمتی نمی خواد بذاره کسی به لرد نزدیک بشه. لینی ضعیف و نحیف و لردی که حواسش پرته!

طنز به اندازه کافی بود و پیش بردن سوژه هم به مقدار لازم. عجله ای برای جلو رفتن نداشتی و از موقعیت خوب استفاده کردی. کل پستت در مورد یک ثانیه ای بود که بلاتریکس لینی رو فوت می کنه. این خیلی خوبه.

همه چی خوب و به اندازه بود.


.................................................................


نقل قول:
سلام ارباب!
سلام آیلین. تعداد پست هات 222 تا شده.


نقل قول:
این پست من توی دره ی سکوت رو میشه نقد کنین؟
میدونم استفاده ای موضوعی که نفر قبلی داده بود رو عقب انداختم، ولی واقعا راه خوبی برای اینکه همین الان از اون موضوع استفاده کنم پیدا نکردم. احساس میکنم همین ایده ای که خودم دادم رو میتونستم بیشتر در موردش بنویسم.
این مورد به نظر من اشکالی نداره. دو تا موقعیت توی سوژه داشتیم. شما می تونستی از هر کدوم که می خوای استفاده کنی. اتفاقا به نظر من همین قسمت خارج شدن از اتاق بیشتر مساعد بود. انتخاب درستی کردی.


بررسی پست شماره 121 دره سکوت، آیلین پرنس:


نقل قول:
مرگخواران با فشار و سرعتی که حاکی از هیجان منفی حاکم بر جو بود، از در خارج میشدند. ریموس از در بر اثر فشار جمعیت به بیرون هل داده شد، اندکی تلو تلو خورد و در نقطه ای ثابت ایستاد. یعنی لرد متوجه چه موضوع مهمی شده بود؟ وقتی برای پرداختن به حواس پرتی های گذرا نداشت. شروع به پردازش موقعیتی کرد که در آن قرار داشت. در حال حاضر بزرگ ترین خطری که وجود داشت به هوش آمدن دوریای اصلی بود که اگر به موقع به محلکه میرسید، در مرگ ریموس تردیدی وجود نداشت.
همونطور که بالا گفتم به نظر من انتخاب درستی کردی. این قسمت سوژه فعلا هیجانش بیشتره و بهتره این هیجان رو از بین نبریم. بخش به هوش اومدن دوریا هم خیلی خوبه ولی اونو می شه نگه داشت و بعدا نوشت.

مهلکه درسته.

توضیحات خوب بودن. به ریموس فرصت دادی فکر کنه و موقعیت رو بسنجه. اگه همینجوری یهو یاد دوریا میفتاد غیر منطقی می شد ولی اینجوری قابل قبوله.


نقل قول:
در مورد موضوعی که لرد، بلاتریکس، اسنیپ و کراوچ در مورد آن حرف میزدند، اسنیپ آنجا بود، میشنید و بعد از جلسه ریموس اسنیپ را در گوشه ای پیدا می کرد و از او میپرسید.
این قسمت خیلی گنگ و مبهم شده. منظورت رو می شه فهمید ولی این اصلا کافی نیست. مخصوصا وقتی جدی می نویسیم. جمله ها باید واضح و رسا و در عین حال، تاثیر گذار باشن.
"در مورد" رو دو بار نوشتی که خوب نیست. وقتی مجبوریم یه کلمه رو دوبار به فاصله نزدیک تکرار کنیم، بهتره یکیشو تغییر بدیم.
این قسمت رو می شد اینجوری واضح تر نوشت:

در مورد موضوعی که لرد، بلاتریکس، اسنیپ و کراوچ درباره اش حرف میزدند کنجکاو شده بود. ولی اسنیپ آنجا حضور داشت. همه چیز را میشنید و بعد از جلسه شاید ریموس می توانست اسنیپ را در گوشه ای پیدا کرده و از او بپرسد.


نقل قول:
نفس عمیقی کشید و صدای ترسش را برای لحظه ای خاموش کرد.
صدای ترس کمی غیر قابل درک بود.


نقل قول:
ناگهان مغزش جرقه ای زد... به فرض ریموس در میان آن آشفته بازاری که برقرار بود کسی را به کناری میکشید و در خفا به شکل او در می آمد، و دوریا در همین میان بیدار میشد و به مرگخواران خبر میداد که در بین آنها یک نفوذی وجود دارد. امکان نداشت کسی در آن واحد تشخیص دهد که او، کسی است که به دنبالش می گردند. با این کار، مرگخواران به جان هم می افتادند و ممکن بود بتواند اندک اعتمادی را که بین آنها برقرار بود را نابود کند. می توانست با تبدیل شدن به کسی که مورد اعتماد لرد و بقیه بود، گمراهشان کند.
فکر خوبی بود. منطقی هم بود. ایده ریموس می تونه خواننده رو هم هیجان زده کنه.


نقل قول:
سرش را بلند کرد. معلوم نبود چند ثانیه یا چند دقیقه به فکر فرو رفته بود. به سرعت دست و پایش را جمع کرد و به اطرافش نگاه کرد. همه پراکنده شده بودند و با حالتی عذاب آور انتظار میکشیدند.
اینجاش هم مبهم بود. تصویر درستی توی ذهنته. ولی به همون درستی نوشته نمی شه.
مرگخوارا پراکنده شدن... ولی منتظرن. "با حالتی عذاب آور" هم اصلا حالت درستی رو منتقل نمی کنه.

سرش را بلند کرد. معلوم نبود چند ثانیه یا چند دقیقه به فکر فرو رفته بود. به سرعت افکارش را جمع، و به اطرافش نگاه کرد. همه تقریبا پراکنده شده بودند و در فاصله ای دورتر، با حالتی که نشان می داد چندان خوشحال و آسوده نیستند(یا با حالتی نگران)، انتظار میکشیدند.


نقل قول:
لوسیوس لحظه ای شوکه شد ولی با نگاهی که درک مفهوم ورای برای ریموس سخت بود، برگشت و به او چشم دوخت.
اینجاشم مبهمه. حتی فکر می کنم یه کلمه جا افتاده. مثلا "مفهوم ورای آن"... که اینجا به نظرم اصلا "ورا" لازم نبود. برای این صحنه زیادی سنگینه. "مفهوم پشت آن" کافی بود."


نقل قول:
ریموس نفس کوتاهی کشید. ولی آیا عملی کردن این نقشه واقعا ارزشش را داشت؟ ریموس برعکس اکثر مواقع این بار کمی بدون فکر عمل کرده بود. و خطری که این کار برایش رقم می زد او را عمیقا می ترساند.
اما، مگر وقتی ریموس در میان مرگخواران قدم گذاشت، نمیدانست که دارد با جان خودش بازی می کند؟
-میشه یه لحظه دنبال من بیاین؟
سوژه رو خیلی خوب پیش بردی. یه ایده منطقی دادی و مقدمات اجراش رو هم فراهم کردی.


شخصیت ها خوب بودن. اضطراب بی دلیل مرگخوارا کمی زیاد بود. یه جلسه عادی بود. لازم نبود اینقدر نگران و وحشت زده به نظر برسن.


جمله ها برای یه پست جدی کافی نبودن. کمی باید کامل تر و درست تر توصیف کنی. نکته خوب این بود که صحنه ها و احساساتی که تو ذهنت بودن خوب و تاثیرگذار بودن. فقط کافیه بتونی درست منتقلشون کنی.


به نظر من اینجا مسیر سوژه خیلی مهم بود که از عهده اون به خوبی بر اومدی.




پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۲
#78
بلاتریکس از جا بلند شد و دستکش های گیپور ظریفش را به دست کرد و در جواب نگاه های خیره مروپ گفت:
- چیه خب. همینا رو کف معده پیدا کردم. منم ترجیح می دادم دستکش بوکس داشته باشم. ولی نبود.

مروپ حرفی نزد و بلاتریکس سرگرم ضربه زدن به اعضای داخلی ایوا و مشت و لگد زدن به هر موجود زنده ای که ایوا قبلا بلعیده بود شد.
- رفتم اون بالا مغزشو پیدا کنم. به نظرم کیسه بوکس خیلی مناسبی می شد ولی هر چی گشتم چیزی نبود. یعنی بود ها. ولی مغز نبود.

مروپ دست نوازشی به سر گلابی تنهایی کشید و آن را لای پتوی گرمی پیچید تا بخوابد.
- یعنی چی؟ پس چی بود؟

- اونجا هم معده بود. به نظرم ایوا به جای همه اعضاش معده داره.
- منطقیه... هی...تو یه صدایی نمی شنوی؟

بلاتریکس صدایی نمی شنید... مروپ بیشتر توضیح داد:
-صدایی مثل شناور شدن تکه های پرتقال در دریایی از آب طالبی مثلا... خروشان و سهمین. گرم و جوشان...

و حق با مروپ بود. معجون جا افتاده، در پاتیلی بزرگ در حال قل قل کردن بود.

- ایوا... الان اگه بگم دهنتو باز کن، می کنی؟





پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۲
#79
رون خوشحال شد. خیلی خوشحال.

در زندگی یک ویزلی زیاد پیش نمی آید که از ته دل خوشحال شود. شاید مثلا وقتی که یک لوبیای اضافه ته سوپش پیدا می کند. یا مادربزرگ پدری صد و چند ساله شان وسط غذا خوردن خوابش می برد و می توانند ته بشقاب او را هم در آورند. یا وقتی به او اجازه می دهند در روز تولدش بادکنک خانوادگیشان را که در سالگرد تولد همه اعضای بالای پانزده سال خانواده باد می کنند، باد کند. البته این شرط سنی دلیل خاصی نداشت. فقط برای این بود که آن ویزلی، احساس خاص بودن بکند.

روز های خاص دیگری هم در زندگی ویزلی ها وجود داشت. مثلا روزی که وارد هاگوارتز می شدند. با خوشحالی از در مدرسه وارد می شدند و بلافاصله با جمله "وای خدای من... یه ویزلی دیگه" این حقیقت که حتی در مدرسه هم چندان خاص و محبوب نیستند، مثل پتک توی سرشان کوبیده می شد. رون در این مورد حتی از بقیه هم بدشانس تر بود. چرا که بعد از فاجعه ای به نام "فرد و جرج" وارد هاگوارتز شده بود و در بدو ورود با انواع سبزیجات گندیده و پاتیل و جاروی مستهلک از او پذیرایی به عمل آمده بود.

با وجود این، رون حالا از ته دل احساس خوشحالی می کرد و چون یاد نگرفته بود این خوشحالی را چگونه بروز بدهد شروع به جفتک انداختن و آفتاب بالانس زدن کرد و کل کارگاه را به هم ریخت.

اژدها که این میزان از بی جنبگی را دید، رون را به سمت در دیگری هل داد.
- حالا نگفتم این بخش تموم شده که. گفتم می تونی بری مرحله بعد این قسمت. کاری که شروع کردی رو باید تموم کنی. برو مرحله بعد... گروهبندی...

رون از در وارد شد و معنی "کاری که شروع کردی رو باید تموم کنی" را فهمید!

تازه وارد پرشور در حالی که بالا و پایین می پرید گفت:
-دوباره سلام. من قراره گروهبندی بشم. می خوام روونا ریونکلاوی باشم که تو هافلپافه و به تالار گریفیندور هم دسترسی داره و ناظر اسلیترینه. من یه تازه وارد باهوش شجاع کوشا و اصیلم که از رنگ های سبز و قرمز و زرد و آّبی عمیقا متنفرم و نمی تونم تحملشون کنم. منو گروهبندی کن!





پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ دوشنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۲
#80
خلاصه:

یه مگس به نام ویزو می خواد لرد سیاه رو پیدا کنه و بکشه. ولی پیدا کردن لرد سیاه به این سادگی نیست. مگس تصمیم می گیره برای رسیدن به لرد، اول بلاتریکس رو پیدا کنه. از چند نفر می پرسه و بالاخره به دوریا بلک می رسه. دوریا به مگس می گه که بلاتریکس رو می شناسه و فردا ساعت سه باهاش قرار می ذاره که محل بلاتریکس رو بهش بگه.
و دوان دوان به سمت خانه ریدل ها می ره که جریان رو به لرد و بلاتریکس بگه.


..................................................



- اربااااااااااااااب... بلااااااااااااااااااا!

لرد سیاه با اصرار بلاتریکس روی چمن های باغچه نشسته بود و کرفس خام می خورد.
- کیست که فریاد می زند؟ حتما کار مهمی دارد. ما برویم به کار و مهمش رسیدگی کنیم.

بلاتریکس با لبخند دستش را روی شانه لرد سیاه گذاشت و مانع حرکتش شد.
- ولی ارباب... اینجوری پیک نیک دو نفره مون ناقص می مونه.

لرد سیاه می خواست بگوید "به درک" و برود... ولی خیلی زود پی برد که در آن صورت با اصرار بلاتریکس برای تکرار پیک نیک مزخرفش روبرو خواهد شد.
- کاش حداقل چیزی خوشمزه تر از کرفس داشتیم!

- این برای سلامتیتون خوبه ارباب. من به فکر شما هستم...

-کاش نبودی!

دوریا فریاد کشان به آن ها رسید. بلاتریکس از به هم خوردن خلوت دو نفره شان عصبانی به نظر می رسید.
-چه خبرته؟ ساحره ای مثلا. دوان دوان میای؟ راه بهتری نبود؟ چی شده حالا؟ دامبلدور تو ریشش گم شده؟ مالی ویزلی دوازدهمی رو بارداره؟ یه زخم دیگه سمت دیگه پیشونی کله زخمی ایجاد شده؟

دوریا نفس نفس زنان جواب داد:
- نه.... نه... مگس! یه مگس اومده.

لرد سیاه و بلاتریکس به همدیگر نگاه کردند. باید دوریا را به بخش روانکاوی خانه ریدل ها ارجاع می دادند.

اندکی بعد، مرگخوارانی سیاهپوش، دست و پای دوریا را گرفته و او را به بخش روانی منتقل و آنجا زندانی کردند.


داخل پارک:


ویزو روی تکه آشغال بدبویی نشسته بود و از آن تغذیه می کرد. قبل از شروع غذا دقت کرده بود که پیشبندش را ببندد و از کارد و چنگال استفاده کند. دست هایش را هم شسته بود.

در حین صرف غذا متوجه موضوعی شد.

-من با اون دختره ساعت سه فردا قرار گذاشتم... ولی من که ساعت ندارم! مردمم بهم جواب درست و حسابی نمی دن. بهتره تا فردا بیکار نمونم و خودم به جستجو ادامه بدم.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.