هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
#71

خورشید همچون هرروز، با پرتو های گرم و با محبت خود به استقبال زمین آمد و به زمین کمک کرد تا روز زیبای خود را آغاز کند و طراوت و شادابی دوباره به زندگی ها بازگردد.

باد همچون موج های خروشان دریای کاسپین می وزید و ذرات ریز و درشت ماسه های صحرا را زیر و رو می کرد و حال و هوای دیگری را در محیط به وجود آورده بود. حال و هوایی که تن خسته را از خواب زمستانی در می آورد و به آن نشاط می بخشید.

دانه های ماسه بر روی سنگ های ریز و درشت سرسره بازی می کردند و همچون کودکان بازیگوش بالا و پایین می پریدند. گویی باد آنها را هم به وجد آورده بود و همچون دیگران حس طراوت را در آنها قرار داده بود.

بر روی سنگ بزرگی جوانی رعنا و خوش اندام نشسته بود. او که مشغول برانداز کردن طراحی منحصر به فرد خود بود، با لبخندی زیبا هر چند لحظه یکبار کار خود را تایید می کرد و با چشمانی که از خوشحالی می خندیدند، به برطرف کردن ایراد های طراحی اش می پرداخت.

جوانی و سر زندگی در او موج می زد و این موج ها با باد همراه می شدند و سفر می کردند تا این جوانی را با دیگران نیز هدیه کنند. چهره ی خرسند و زیبای او چشمان هر رهگذری را شیفته ی خود می ساخت. ساعت ها تلاش او را از پای نینداخته بود و همانگونه که از یک جوان رعنا انتظار می رفت، توانسته بود کار خود را به پایان برساند و در گوشه ای نظاره گر آن باشد.

اولین زمین کوییدپیچ صحرایی، در میان ماسه های ریز و درشت، زیر نور خورشید به چشم می خورد و صحنه ی چشم نوازی را به وجود آورده بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
#72
آقا آقا منو جا نذارین ها.. گفتم بگم جا نمونم ها.. مگر نه اون سازمان فرهنگ و هنر را می کنم ...هیچی اهم(رون در فرمتی که مسلسل وینکی به سویش نشانه رفته:)


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۴
#73
1- مرلین که بود و چه کرد ( می کند و خواهد کرد)؟ ( بیش از 5 سطر) ( 10 نمره)


طبق روایات مرلین اولین پیامبری بود که پا بر روی زمین گذاشت. او از نزد زئوس خدای خدایان فرستاده شد تا به عنوان پیامبری سیاه مردم را هدایت کرده و آیات الهی را به آنها ابلاغ گرداند. آیات زیادی از جانب مرلین برای مردم باز گو شده است که با استفاده از هر کدام از آنها انسان می تواند راه درست را از نادرست بیابد. آنگونه که در روایات موجود است، مرلین همان طور که اولین نفر قدم گذاشته بر روی زمین است، آخرین نفری نیز می باشد که قدم هایش را از روی زمین بر می دارد. بنابراین مرگ و تولد مرلین را هیچ کسی ندیده است و نخواهد دید. او که برجسته ترین پیامبر حاضر در جهان است، همواره صلاح بندگان زئوس را می خواهد و لحظه ای از تلاش برای راهنمای به راه راست، بر نداشته و نخواهد داشت.

2 - برای یک شخصیت خیالی، شخصیت پردازی کنید. ( از خصوصیاتی که میتوانید در فرم ورودی پیدا کنید تا رنگ جوراب و اخلاق خفن و بوی ادوکلن و ... ) ( شخصیت پردازی بهتر، قابل تجسم تر و عینی تر، نمره بیشتر) ( 10 نمره)

موهای قرمزش همچون برگ های قرمز رنگ پاییز در باد پیچ و تاب می خوردند و با هر پیچ و تاب شیفتگانی را برای خود میابند. چهره اش پر کک هایی است که اگر آنها نمی بود، نمک شیرین و خوش طعم چهره اش را از او صلب می کرد.

بوی عطرش تا سر کوچه ها می رفت و شیفتگانی را به دنبال او می کشید تا لحظه ای را با او سپری کنند. اما او تنها شیفته ی یک نفر بود. هری پاتر. پسری که تمام سختی های دنیا را به جان خریده بود و او نیز شیفته ی نگاه های زیبا و دلربای جینی بود. عشق میان آن دو نقش می بست. همان عشقی موجب تولد فرزندانی در بین آن ها شده بود.

شغل هری او را از اینکه به صورت مداوم در کنار جینی باشد، منع می کرد. اما این دوری ها ذره ای از عشق جینی به هری نمی کاست. او که با چشمان آبی رنگش که دل هر انسانی را در دریای عمیق آن غرق می کرد، به پنجره خیره می شد و چشم به راه هری باقی می ماند و انتظار لحظه ای با هری بودن را می کشید.


3 - چرا مرلین با وجود اینکه میتوانست جادو کند، با دست شروع به نوشتن تکالیف کرد؟ ( 2 نمره)

همان طور که در ابتدا مرلین در کلاس درس غرغر می کرد به دلیل خراب بودن کابل های مخابرات و عدم وجود سیگنال به همی ندلیل مرلین از جادو استفاده نکرده بود...
4 - یک سوره همانند مرلین بیاورید! ( حداقل 4 آیه و حداکثر 10 آیه) ( 4 نمره)

ای کسانی که بی جهت در چت باکس پیام های کمتر از چهار کلمه می زنید آیا از بلاک شدن نمی ترسید؟ همانا کسانی که سخنان بیهوده نمی زنند، از بلاک های ناپسند در امان اند. پس ای بندگان ما سخنان بیهوده شما را به مرز بلاک شدن می برد. کسانی که سخنان بیهوده نمی زنند و از فرمان الهی پیروی می کنند، اگر تا مرز بلاک شدن نیز بروند اما با یاری ما بازخواهند گشت.(مرلین نامه/باب16)

5 - یک فضاسازی از مشاجره لفظی و یا فیزیکی بین دو نفر بنویسید. ( حداکثر 5 سطر) ( 4 نمره)

چهره هایشان از خشم سرخ شده بود و رگ های صورتشان به صورت عجیبی برجسته شده بودند. خشم در چشمان هر دو موج می زد. در حالی که یقه های یکدیگر را گرفته بودند، به یکدیگر چشم دوخته بودند گویی قصد نابود کردن یکدیگر را داشتند. رون و فرد طبق معمول بر سر هرمیون با هم مشاجره می کردند و رون مثل همیشه از همسرش که عزیز ترین کسش یاد می شد، محافظت می کرد تا از چشمان بد خواهان به دور ماند. آری اینگونه غیرت یقه ی برادر را نیز می گیرد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۰:۰۴ چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۴
#74

برای جلسه ی بعدی ازتون می خوام که توی یک رول با یکی از بزرگترین ترس ها و نقطه ضعف هاتون روبه رو بشین و راه مقابله با اون رو پیدا کنین.(30 نمره)

رون در تالار گریفیندور، در کنار شومینه ی خاموش گریفیندور بر روی مبل همیشگی اش نشسته بود و با همان حالت به خواب عمیقی فرو رفته بود. دهانش باز بود و قطره ای از بزاق دهانش در گوشه ی لب هایش به چشم میخورد. رویا چنان او را در خود غرق کرده بود، که انگار نمی خواست هرگز او را از دست دهد.

خواب های رون پریشان بودند با این حال رون تمایلی به خروج از آنها نداشت. به نظرش غرق بودن در آن خواب ها، از تحمل گرمای هوا بهتر بود.

در آن چند روز هوا چنان گرم بود که مردم را ذله کرده بود و طاقت ناچیز آنها را از بین برده بود. چیزی که از ملت بعید بود این بود که در گوشه ای چمباتمه بزنند و بدون هیچ گونه تحرکی به دیواری خیره شوند. آن قدر هوا گرم بود که علف های همیشه سبز محوطه ی هاگوارتز، رنگ خود را به زرد و قهوه ای تغییر می دادند.

رون در خواب هایش غرق بود و در آنجا با حوادثی کلنجار می رفت. خواب برایش به ماجراجویی جالبی تبدیل شده بود. ماجراجویی که در دنیای امروزی که صلح و صفا برقرار بود، کمتر دیده میشد. او در خواب هایش با چیز هایی روبه رو میشد که در عالم واقعیت توان رویارویی با آن ها را نداشت و از آنها می هراسید.

مقابله با اژدها های غول آسا، کمک به موجودات دریایی در اعماق صد متری و... از مجموعه کار هایی بود که رون در خواب هایش آنها را انجام میداد.

آن روز برخلاف همیشه، رون وارد دنیایی شد مشابه دنیا های قبلی اما تفاوتی که با سایر آنها داشت این بود که رون در آن رویا با ترس های واقعی خود، ترس هایی که باعث می شدند بدنش به لرزه در بیاید و عرق سردی بر پیشانی اش بنشیند، رو به رو شده بود و همین باعث شده بود که بر تن جسمش، عرق سرد بنشیند.

صحنه های خواب یکی به یکی تغییر می کرد و رون حتی فرصت نداشت آنها را با دقت از نظر بگذراند. صحنه ها برای رون دلهره آور بودند. لحظه ای می دید عنکبوت عظیم الجثه ای در مقابلش ایستاده و او را به نبرد دعوت می کند، لحظه ای بعد هرمیون را می دید که در آغوش هری جا گرفته است و لحظه ای دیگر اجساد فرزندانش را بر روی زمین می دید.

ترس تمام وجود او را فرا گرفته بود. آن قدر که می توانست بلند ترین فریاد خود را در طول عمرش بکشد. ترس هایش یکی به یکی در مقابلش ظاهر می شدند و او لحظه به لحظه نقطه ضعف های خود را به خاطر می آورد.

رون در حالی که فریاد می زد، از خواب پرید و موجب ترس ملت گریفیندور حاضر ئر تالار شد.

ملت گریفیندور نمی دانستند چه اتفاقی برای رون افتاده و برای همین او را به سخره گرفتند و از او روی برگرداندند.

حال رون دگرگون بود. او که خود را همیشه جزو قوی ترین مرد ها می دانست اکنون با دیدن ضعف هایش به اندازه ی کرم دم انفجاری، ضعیف شده بود و هرچند لحظه یکبار غده های اشکش منفجر میشد و قطرات پاک اشک هایش بر روی گونه هایش جاری می شد. باور نمی کرد که او آنقدر ضعیف باشد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۴
#75

1. در قالب یک رول، فلسفه ی تعداد زیاد ویزلی ها رو بیان کنید! 25 نمره

دستش را بر روی بند کیفش فشار می داد تا شاید بتواند از این طریق اضطراب و ترس خود را تخلیه کند و کمی بتواند عاقلانه تر تصمیم بگیرد. همین چند لحظه پیش بود که پسری از او خواستگاری کرده بود. نمی دانست چه باید بگوید. چه باید بکند. فقط می دانست باید از آنجا برود. اما چگونه؟ پسر راهش را سد کرده بود و هیچ راه فرار دیگری هم به نظرش نمی رسید.

پسر که حدودا هفده سال داشت، با موهای قرمز چنان با اشتیاق، شور و شوق به مالی نگاه می کرد که گویی گنجی عظیم و دست نیافتنی به دست آورده بود و قصد نداشت به همین آسانی او را از دست بدهد. میخواست همانجا پاسخ سوال خود را بگیرد.

دقایق پشت سر هم و به سرعت می گذشت به طوری که هیچکس گذر آن را احساس نمی کرد و تلاشی هم برای احساس کردن سرعت بالا ی آن نداشت.

پسر که با اشتیاق به مالی نگاه می کرد، در چشم های مالی هیچ محبت و علاقه ای ندید بنابراین با قلبی شکسته و ناامید کنار رفت تا مالی بتواند به راحتی از کنار او بگذرد. قلبش شکسته بود چون هیچ کس را به جز مالی دوست نداشت. اما مالی او را نمی خواست و با نفرتی از درون به او نگاه میکرد.

مالی که از این کار پسر متعجب شده بود، زمانی که دید پسر که آرتور نام داشت کنار رفته است، به سرعت از کنار او گذشت و بدون هیچ فکری، راه خانه اش را به پیش گرفت. دوست نداشت بار دیگر با پسر رو به رو شود اما نسبت به پسر حس خاصی داشت. اما نمی دانست چه حسی!

ساعتی بعد

-مالی دخترم. فردا عروسی داریم. باید خودت آماده کنی و لباس خوشگلتو بپوشی فهمیدی چی گفتم؟
-بله مامان. خیلی وقته عروسی نرفتیم . چقدر خوش بگذره اونجا.

مالی که این خبر را شنید، خوشحال و خندان، دلی دلی کنان به اتاقش در طبقه ی بالا رفت تا لباس هایش را برای جشن فردا آماده کند. او آن قدر خوشحال بود که پسری را که تنها ساعتی پیش او را ملاقات کرده بود را از خاطر برد و مشغول امتحان کردن لباس های ناچیزش شد تا بتواند لباسی مناسب و زیبا بپوشد و در مهمانی به چشم همگان زیبا بیاید. احساسی در قلبش بود اما نمی دانست این احساس چیست؟ گویی منتظر دیدار کسی بود!

فردای آن روز- عروسی

مهمان ها که اغلب همه مو های قرمز داشتند، با یکدیگر خوش و بش می کردند و منتظر بودند تا عروس و داماد مطابق رسم، دست در دست یکدیگر وارد شوند تا مراسم به صورت رسمی آغاز شود.

مالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، چند نفر که درخواست رقص را به او داده بودند را رد کرد و با خوشحالی درگوشه ای نشست و به سایرین که در حال رقص دست جمعی بودند، چشم دوخت.

به یکباره به یاد پسری که دیروز از او خواستگاری کرده بود، افتاد. احساس شرم به یکباره باعث شد چهره اش گل بیندازد. ای کاش با آن پسر به خوبی رفتار کرده بود.

-مالی دخترم؟

مالی صدای آشنای مادرش را شناخت و به سرعت سرش را به طرف مادرش چرخاند و با صحنه ی عجیبی رو به رو شد.

مادرش در حالی که به او لبخند می زد، مالی را با پسری که در کنارش ایستاده بود، آشنا کرد و آنها را دعوت به رقص با یکدیگر کرد و طوری به مالی نگاه کرد که گویا به او می فهماند که حق رد کردن ندارد.

مالی به پسری که در کنار مادرش ایستاده بود، نگاه کرد و به سرعت او را شناخت. او همان پسری بود که روز گذشته از او خواستگاری کرده بود. این بار مالی به جای اخم کردن و کج و راست کردن خود، با نیرویی که انگار او را به سوی پسر می کشید، از جا بلند شد و به سوی او رفت و با او به رقصیدن پرداخت.

ساعت ها آن دو با یکدیگر رقصیدند و هردو از آن رقص لذت بردند. گویی احساسی را که آرتور نسبت به مالی داشت اکنون همان احساس را مالی نیز نسبت به آرتور داشت. حتی خود مالی هم نمی دانست چگونه آنقدر زود با آرتور گرم گرفته بود. احساسی را که دیروز داشت پررنگ تر شد. نمی دانست چرا. تنها می دانست احساسی در بینشان در جریان است که آن دو را به سمت یکدیگر و به آغوش یکدیگر می کشد.

پس از رقص دست جمعی، نوبت به رقص عروس و داماد رسید که به تازگی وارد سالن شده بودند. آن دو عاشقانه به یکدیگر نگاه می کردند و با هم می رقصیدند. گویی فقط دنیای آن ها بود و کسی در آنجا وجود نداشت و آن دو تنهای تنها بودند.

آن طرف تر مالی همراه با آرتور که در گوشه ای نشسته بودند، با یکدیگر حرف می زدند و به یکدیگر لبخند می زدند و با علاقه و اشتیاق به یکدیگر نگاه می کردند. گویی احساس بین آنها حس عشق و عاشقی بود! حسی که هیچ کدام نسبت به افراد دیگر نداشتند و هر دو نیز خوب فهمیده بودند، آن چه حسی است. آنها میدانستند که آن حسی است که آنها را وادار می کند در اتاقی بروند و در را پشت سر خود ببندند و...


سالها از آن ماجرا می گذشت و مالی و آرتور با یکدیگر ازدواج کرده بودند و همچنان مطابق عادتشان به اتاقی می رفتند و در را می بستند و...

اکنون مالی برای چهارمین بار باردار بود و انتظار فرزند چهارم خود را می کشید بدون اینکه بداند چهارمین فرزندانش دوقلو هستند. در زندگی یشان اکنون عشقی ناب و خالص در جریان بود و این عشق پاک از هر چیزی برایشان زیبا تر بود.

2. علاوه بر بنیه، دو دلیل دیگر برای تعداد زیاد ویزلی ها بنویسید. همراه با توضیح. 5 نمره

1- همچون رولی که در بالا نوشتم ،نمی توانستند تمایلات دامبلدورانه ی خود را کنترل کنند
2- طبق رسم ویزلی ها تعداد فرزندان باید زیاد باشد تا نسل آنها به این زودی ها از بین نرود


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴
#76
آرام و با چهره ای سرد بر روی مبل تالار گریفیندور نشسته بود و به شومینه ی خاموش مقابلش، چشم دوخته بود. گرمای هوا طاقت فرسا بود اما در بدنش سردی ناآشنایی حس می کرد اما نمی دانست این سردی کی و چگونه پدیدار گشته است.

فکری آزارش می آنقدر که برای دقایقی او را وادار کرد اخم هایش را در هم گره بزند، از زمین و زمان خارج شود و به وارد تخیل بی حد و مرز خود وارد شود. باور نمی کرد سوالی به آن کوچکی و بی ارزشی اینگونه او را آزار دهد. سوال آنقدر در ذهنش می چرخید که اجازه نمی داد رون به چیز دیگری غیراز آن بیندیشد. انگار تمام وجودش را آن سوال تسخیر کرده بود و او را لحظه ای آرام نمی گذاشت.

در جای خود جابه جا شد و کمی سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد تا مگر این فکر مسخره از ذهنش بیفتد. به اطراف خود نگاه کرد. هرمیون در گوشه ای از تالار نشسته بود و با فردی با اشتیاق صحبت می کرد. آرامش دوباره به چهره ی رون برگشت. فقط هرمیون بود که می توانست آرامش را به رون برگرداند.

لبخندی بر روی لب های رون پدیدار شد و با اشتیاق بیشتری به هرمیون نگاه کرد. هرمیون باعث شده بود، او دغدغه هایش را فراموش کند. اشتیاق هرمیون در صحبت کردن، رون را نیز به وجد آورد. اما...

لحظه ای بعد، رون در حالی که صورتش از خشم قرمز شده بود، با یک حرکت از جا برخواست و با گام های بلند به سمت هری که در گوشه ای هرمیون را زیر نظر گرفته بود رفت. با عصبانیت یقه های هری را گرفت و او را با حالت عصبی به سمت خود کشید و گفت:
-مگه خودت ناموس نداری که به زن من نظر کردی؟ جوری بکوبونمت به دیوار که نتونی به ناموس مردم نظر کنی؟ جوری بزنمت که از دماغت خون بیاد؟

هری که ترسیده بود، بدون هیچ صحبتی به رگهای رون که هرلحظه از خشم بیشتر بیرون می زد نگاه می کرد و از ترس بر خود می لرزید. عینکش کج شده بود و تنها با یک چشم می توانست صورت خشمگین رون را ببیند.

هرمیون که می دید ماجرا دارد بیخ پیدا میکند، با عجله از جا برخواست و به سمت رون رفت تا بتواند جلو ی او را بگیرد. بنابراین جلو رفت و با لحنی که رون را آرام می کرد، گفت:
-رون؟ میشه ولش کنی عشقم. بذار بره اون ترسید دیگه ولش کن.خــــــب؟

رون که هیچ زمان نمی توانست در مقابل لحن عاشقانه ی هرمیون تاب بیاورد، با سرعت هری را ول کرد و با فرمت عاشقانه به سمت هرمیون برگشت و به او خیره شد.
-باشه عشقم هرچی تو بگی. من تمی تونم در مقابل خواست تو مقاومت کنم. عشقم.

و این چنین شد که همه رون را شخصیتی عاشق تلقی کردند که هیچ مقاومتی در مقابل عشق هرمیون نمی تواند داشته باشد و اینکه هیچ کس و هیچ چیزی باعث نمیشه که رون عشق و ناموسش را به کس دیگه ای بسپارد


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴
#77
هری که بیهوش در دریاچه افتاده بود، با درد شدیدی که از جانب زخمش احساس کرد به هوش آمد و خود را در میان آب های دریاچه یافت. درحالی که قدرت نفس کشیدن نداشت خود را با هر زور و تلاشی به روی آب دریاچه کشید تا بتواند نفسی تازه کند و از غرق شدن نجات بیابد.

با سختی نفس می کشید. با هر نفس سینه اش تیر می کشید و از سر ما بر خود می لرزید. جای زخمش همچنان تیر می کشید و همین او را خشمگین کرده بود. با سختی و تلاشی وصف نشدنی خود را به خشکی رساند و بر روی زمین، خود را رها کرد.

چنان سخت نفس می کشید که احساس می کرد لحظات آخرش است و دیگر جانی در تن ندارد. بنابراین همان جا خوابید و سعی کرد خاطراتش را مرور کند. جینی به صورت مداوم در مقابل چشمانش ظاهر می شد و همین باعث شد که اشک در چشمانش جمع شود و تسترال وار گریه کند.

جز هری، کس دیگری در محوطه نبود و همین باعث شد که بدون هیچ ترس و دغدغه ای به زیر گریه بزند و تنها به جینی فکر کند. فکر کردن به جینی اشک هایش را بیشتر می کرد.


زمین کوییدپیچ


اژدها ها که اکنون از ول خوردن نوگلان باغ دانش، خشمگین شده بودند، چند نفری را جزغاله کردند و با این کار کمی خود را آرام کردند.

ملت که هرلحظه چند تن از هم گروهیانشان را از دست می دادند، تلاش و پشتکار خود را بیشتر کردند تا شاید بتوانند از آن معرکه خارج شوند.

سیوروس اسنیپ مدیر هاگوارتز، که پشت سر هم به هری فحش های رکیک می داد، با جزغاله شدن هر دانش آموز صد امتیاز از گریف کم می کرد و همین باعث شد که تابلو ی شنی امتیازات گریفیندور، فقیر تر از هر گروه دیگری، به نمایش دربیاید.

سیوروس اسنیپ که اکنون رگ های چهره اش به صورت غیر عادی ای بیرون زده بود، نقش داوری را رها کرد و به عنوان بازیکن وارد میدان شد تا شاید بتواند این قاعده را زود تر ختم به خیر کند و دانش آموزان ها را سالم نگاه دارد.


آن سو تر هری که اکنون دست از گریه برداشته بود، به دریاچه خیره شده بود. و منتظر رخدادی تاریخی بود. هرچند که خود نمی دانست چه رخدادی؟ فقط همچون تسترال های بی آب و علف منتظر بود.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
#78

جنگ عظیمی برقرار بود و همه در حال جنگیدن در آن بودند. آن قدر غرق در جنگیدن بودند که روال عادی زندگی را فراموش کرده و به جنگ عادت کرده بودند. همه ی آنها برای رسیدن به هدف و آرمان های خود تلاش میکردند. اما بعضی نیز بودند که بدون آرمان و هدفی تنها به دنبال دیگران راه می افتادند و هر کاری که آنها می خواستند را می کردند. و این گونه افراد بودند که راه را برای سود جویی افراد باز می گذاشتند.

دنیا را آسمانی خاکستری و غمگین فرا گرفته بود.آن قدر خاکستری که فقط افراد می توانستند تا یک متر جلوتر از خود را ببینند و دیدن در فاصله ای بیشتر از آن غیر ممکن بود و همین خاکستری بودن آسمان، جنگ را سخت تر میکرد.

شهر ها ویران شده بودند و دیگر هیچ شباهتی به شهر های متمدن و پیشرفته ی قدیم نداشتند. تمامی شهر ها در زیر سایه ی جنگ در حال خاک خوردن و دفن شدن بودند.

همه جا مملو از اجساد کسانی بود که زمانی با سخت کوشی تمام، برای رسیدن یه هدف خود جنگیده بودند و اکنون پیکر های پاک آنها در گوشه و کنار خیابان های خراب شده به چشم می خورد.

دیوار ها به رنگ خون در آمده بودند و برخی از خانه ها نیز به طور فجیهی تخریب شده بودند. گلها و گیاهان از بین رفته بودند و تنها چیزی که باقی مانده بود، خاکستر های جنگ بود و بس.

درمانگاه های کوچک جنگ، مملو از زخمی های بدخیم بودند. امکانات کم بود و هرچند دقیقه یکبار بیمار بدخیمی بر اثر نبود امکانات جان به جان می آفرید و تسلیم مرگ می شد و خاطره ای کوچک از خود را برای عزیزانش بر جا می گذاشت.

تلاش جماعت سپید برای مذاکره جواب نداده بود و جنگ در گرفته بیشتر از تفکر دو طرف بود. اکنون با اعلام بی طرفی لارنس پیر، تعداد سیاه ها از سپید ها بیشتر شده بود و همین جنگ را برای سپید ها سخت تر می کرد. اما با این حال آنها مبارزه را رها نکردند و همچنان به نبردی جوانمردانه ادامه دادند تا سرانجام سرنوشت مشخص کند عاقبت هر یک چیست.

در طرف سیاه ها مورگانا لی فای، پیغمبر تاریکی، لباس رزمی پوشیده بود و با مو هایی که در باد همچون پرچم به احتزاز در آمده بود و راه را بر دشمنانش می بست و آنها را از زمین و آسمان نا امید می کرد.

آن طرف تر مرلین نیز با شلواری که از او سراغ می رفت، دلیرانه می جنگید و دشمنانش را شکست میداد. همه چیز به نظر خوب بود تا اینکه...

مورگانا لی فای با خنجری از پشت مجروح شد و به همین دلیل به اصرار سایر پیامبران به عقب بازگشت تا زخم خود را مداوا کند. زخم ان قدر عمیق نبود ولی همان کافی بود تا برای مدتی مورگانا، پیغمبر تاریکی را گوشه نشین کند و جنگ را از او بگیرد و ذره ای استراحت زورکی به او ببخشد. با رفتن مورگانا، اکنون تعداد سیاه ها با سپید ها یکسان شده بود و جنگ شرایط برابری پیدا کرده بود.

صدای فریاد و گریه ی کودکان فضا را پر کرده بود و بر فضا غم و غصه را طنین می کرد. صدای دلهای داغدار مادرانی که فرزندان خود را در جنگ از دست داده بودند، در هر گوشه ای به گوش می رسید و قدرتی تازه به رزمندگان برای گرفتن انتقام می داد.

جنگ بسیار بد و وحشیانه ای بود و همین وحشیانه بودن، باعث می شد تا برنده ی میدان معلوم نشود و همه منتظر آینده شوند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
#79

1-در قالب یک رول از یک شخص انتقام ماگلی بگیرید.


شب بود و تمام گریفیندوری ها در خواب عمیق بودند. همه به جز رون که آن شب، شب خوابش نبود و طبق عادت شب را پشت پنجره ی خوابگاه می گذراند و منظره ی زیبای شب را تماشا می کرد، در خواب بودند. ستارگان زیبا که هر چند لحظه یکبار چشمکی می زدند، دل رون شب زنده دار را خوشحال کرده بودند و طراوت و نشاط را در ان نیمه شب به او هدیه می کردند.

خر و پف گریفیندوری ها سکوت شب را شکسته بود و صدایی جز صدای خر و پف گریفیندوری ها به گوش نمی رسید.گویا این صدا جایگزین سکوت زیبای شبانه شده بود و این برای رون اصلا لذت بخش نبود و بیشتر اعصاب او را از حد نرمال خارج می کرد.

خر و پف آرامش رون را ازش گرفته بود و تنها چیزی که برایش گذاشته بود، اعصاب خراب همیشگی اش بود. همین باعث شد که رون دست از نگاه کردن به بیرون بردارد و با قدم های آهسته راهی تالار شود تا بلکه آنجا از سکوت شبانگاهی لذت ببرد. بنابراین با قدم های آهسته به صورتی که کسی را از خواب بیدار نکند، از پله ها پایین رفت.

آن طور که رون فکر می کرد، تالار خالی از گریفیندوری ها نبود و هنوز دو نفر در تالار حضور داشتند و آن افراد هم کسانی جز فرد، جرج نمی توانستند باشند.

آن دو که از آمدن رون شکه شده بودند، وسایلشان را از دیدرس رون دور کردند تا او نتواند ببیند که آنها چیکار می کنند. برای آنها اهمیت خاصی داشت که نقشه هایشان را کسی نفهمد.

رون که از این کار انها فهمید فکری در ذهن دارند و مشغول نقشه کشیدن هستند، جلو رفت تا ببیند آنها چیکار می کنند. کنجکاوی اش او را به صورت غیر ارادی به سمت فرد و جرج می برد.

- چیه باز رون کوچولو خوابش نبرده اومده مزاحم ما بشه؟ بیام برات لالایی بخونم خوابت ببره؟
-اه خفه شو فرد.
-اوهوک رون کوچولو عصبانی شد.

خنده ی قاه قاه فرد و جرج در مغز رون می چرخید و هر لحظه او را عصبانی تر می کرد. او که دیگر از شدت عصبانیت سرخ شده بود، فریادی از روی خشم کشید و آن فریاد باعث شد خنده ی فرد، جرج بر روی لب هایشان بخشکد و با چهره های جدی و عاری از شوخی به رون نگاه کنند.
بعد از مدتی با حالت پوکر فیس نگاه کردن، سپس آرام آرام وسایلشان را جمع کردند و به سمت خوابگاه پیش رفتند تا بخوابند.

رون که دیگر تحمل این کوچک و بی اهمیت خوانده شدن را نداشت، همین که آنها از او دور شدند، خود را بر روی مبل کنار شومینه انداخت و به فکر انتقام فرو رفت. باید کاری می کرد که آنها دیگر او را کوچولو و نفهم خطاب نکنند. اما چه جور انتقامی؟

رگ های صورتش برجسته شده بودند و خون به سختی از ان ها عبور می کرد. چهره اش سرخ و عصبی اما متفکرانه به سمت شومینه بود و به آن خیره شده بود.

رون تا طلوع صبح به این موضوع بسیار فکر کرد و سرانجام با طلوع پرتو های خورشید، نوری نیز در ذهن او طلوع کرد. او که اکنون از نقشه ای که کشیده بود بسیار خوشحال بود، با سرعت تالار گریفیندور را ترک کرد تا نقشه اش را عملی سازد.

ملت گریفیندور آرام آرام از خواب عمیق بیرون می آمدند و خود را برای آغاز روز جدید همراه با درس و مدرسه آماده می کردند.

آن روز مطابق همه ی روز های دوشنبه، کلاس چهارمی ها که فرد و جرج هم جزو آن ها بودند، به سوی گلخانه ی قلعه به منظور شرکت در کلاس گیاه شناسی، رفتند و همین که وارد کلاس شدند، با کلاس بهم ریخته و گلدان های شکسته روبه رو شدند.

گلدان ها همگی شکسته بودند و گیاهان ارزشمند گلخانه با حالت فجیهی بر روی زمین افتاده بودند و بسیاری از انها جان داده یودند. گیاهانی که ارزش بالایی داشتند اکنون در میان شیشه های شکسته ی گلخانه جان داده بودند.

استاد گیاه شناسی کلاس چهارمی ها که آن سر و وضع گلخانه اش را دید، فورا به سمت ملت چهارمی بازگشت و بدون دلیل فرد و جرج را مقصر اعلام کرد و آنها را به سوی آقای فیلچ فرستاد.

فرد و جرج که باورشان نمی شد این چنین بی دلیل مجازات شوند، بدون اینکه فرار کنند مستقیم به سوی دفتر آقای فیلچ برده شدند تا مجازات شوند. زیرا استاد گیاه شناسی خود تدبیری در مورد تنبیه نداشت بنابراین تنبیه هایش را بر عهده ی آقای فیلچ می گذاشت و فلیچ هم که دیگر هیچ راه فراری برای مجازات شوندگان باقی نمی گذاشت.

فیلچ که از این موضوع بسیار خشنود بود، در مقابل فرد و جرج نشست و سخت ترین مجازات را که شستشوی توالت های کثیف مدرسه بود، برای ان ها در نظر گرفت.

فرد و جرج که نمی دانستند چیکار کنند، با قدم های خسته و بی حوصله پا به توالت ها گذاشتند.

رون که از دور شاهد آن دو بود، در دل خنده ای کرد و آرام آرام جلو رفت و رو به آنها کرد و گفت:
-اگر بخواین من به جاتون توالت ها رو می شورم اما در مقابل شما باید برای من کاری انجام بدین.
-چیکار؟
- در مقابل همه به من تعظیم کنید و من رو برادر بزرگ تر خودتون بنامید.

فرد و جرج قبول کردند. آن دو برای فرار از شستن توالت ها هر کاری انجام می داند. هرچند که شاید آن کار بی مغزی باشند اما بالاخره بهتر از شستن توالت های مدرسه بود.

و این گونه شد که رون بی احترامی های همیشگی برادرانش را بر روی آنها تلافی کرد و انتقام خود را گرفت. ازاآن به بعد فرد و جرج برای جلو گیری از لو رفتن نقشه هایشان همیشه به رون احترام می گذاشتند. هچند که شاید خیلی مسخره می بود. اما نقشه هایشان ارزشش را داشت.

رون شیوه ای را برای انتقام در نظر گرفته بود که تمام ماگل ها به جای سخن غلط کردم به کار می بردند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۴
#80
من فرد ویزلی رو به جرم سو قصد به جان همسرم به دوئل دعوت می کنم.


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.