دوئل
روونا ریونکلا در برابر
گلرت گریندلوالد
نسیمِ سردِ عصرگاهی می وزید و خورشید همچون مدال سرخ رنگی بر پیراهنِ ارغوانیِ آسمان، جلوه می کرد. پونه های وحشی، لجوجانه عطر خود را به نسیم میسپردند و کوه های سرسبزی که گویی میخی آنها را بر زمین کوفته بود، در کنار یکدیگر قد افراشته بودند.
و او- دختری با موهای شرابی رنگِ تا کمر، چشمان کهربایی رنگ و پوستی به سپیدی مهتاب- بالای تپه ایستاده بود. درست بالای تپه و باد در ردایِ بلندِ آبی رنگش می پیچید. برخلاف چهره جوانش، شانه های خمیده و – با در نظر نگرفتن وحشتِ خانه کرده در چشمانش- نگاه خسته و گیجی داشت.
منظره زیبایی بود. اما اگر همه چیز، "آنطور می بود، که می بایستی باشد."
اگر اندکی پایین تر از دخترکِ خسته، چند جسدِ غرق در خون نیافتاده بودند. اگر کمی آنسوتر، آن موجوداتِ " کثیف و ریز جثه یِ قوی و عجیب" مشغول نابود کردن شهرش نبودند. اگر او- با آن همه قدرت فرابشری اش- مجبور نبود مثل یک ترسو بالای تپه پنهان شود و دوستانش را ببنید که یکی، یکی در خاک و خون می غلتیدند. اگر همه چیز مثل قبل بود... سالها قبل...
سالها قبل، هنگامی که جادو، همچنان در سرتاسر کشور وجود داشت. آن روزها خیلی دور به نظر می آمدند. روزهایی که مردم برای کوچکترین کارهایشان از جادو استفاده می کردند... و بالاخره جادو تمام شد!
یک روز صبح، هنگامی که مادرها مثل همیشه چوب جادو را در دست فشردند، ورد خواندند و به سمت اجاق ها گرفتند، اجاق ها خاموش ماندند! به همین سادگی...
و به همین سادگی تنها ذخیره جادو، سلدای هجده ساله شد... سلدایی که باید به هر وسیله ای از خود محافظت می کرد تا جادو بماند... جادوی سنگین و رخوت انگیز، که حرکت را هم برای او دشوار کرده بود!
در مقابل چشمان حیرت زده اش، جسدی دیگر بر زمین افتاد. قدرت این موجوداتِ ناشناخته- که حتی با دلیلی ناشناخته به آنها حمله کرده بودند- بسیار زیاد بود. سلدا، تصمیمش را گرفت!
باد همچنان می وزید. ردای آبی رنگش باز به اهتزاز در آمده بود. پس از سالها... چوبدستی خود را از لباس بیرون آورد و به سمت "موجودات عجیب و غریب" گرفت:
-آوادا کد...
مکث کرد. موجود دیگری نیز با او همصدا شده بود. دوباره شروع کرد:
-آوادا...
حتما توهم زده بود، سرش را تا آنجا که میشد سریع تکان داد و ورد را خواند:
-آواداکدورا!
-آواداکدورا!
دو نور سبز رنگ. یکی به سوی موجودات و دیگری...؟
با احتیاط چرخید:
-آستوریا!
همه چیز خیلی ساده بود. خیلی خیلی ساده. آستوریای جوان، خواهر کوچکترش، خود را میان او و طلسم قرار داده بود. طلسمی با مبدأ نامشخص. لبخندی روی لب هایش نشست. به آرامی بزرگتر شد و پس از چند ثانیه، صدای قهقهه هایش در کوه پیچیده بود.
در دستان آستوریا کاغذی بود. خم شد و آن را برداشت، از طرف پدرش بود:
-ما سرشونو گرم میکنیم سلدا، تو فرار کن!
لبخند بر لب هایش خشکید. هیچکس نیاز نبود قربانی او شود. جادو؟ دیگر چه اهمیتی داشت وقتی نمیتوانست از عزیز ترین کسانش حمایت کند؟
چوب را در دستانش فشرد و به سمت میدانِ نبرد بازگشت.
-آواد....
"تـو بـی مســئـولیـتی!"
میخواست سکوت کند، اما کلمات بی اختیار از زبانش جاری می شدند:
-مسئولیت من، محافظت از اوناس!
"مـسـئــولـیت تـو، مـحـافـظـت و انـتقـال منه!"
-نمیشه... دارن میمیرن! دارن برای من قربانی میشن!
"اونــا بــرای مـن قــربــانــی مـیشـن!"
-تو وجود نداری... تو...
"مـسـئــولـیت تـو، مـحـافـظـت و انـتقـال منه!"
-چطوری؟
"...."
-خسته م...
"انــتــقال..."
-ازدواج؟
"انـتقـــال بـه تــمــام مــردم زمین!"
-...
"خون..."
_________
آسمان، پیراهن عزا به تن کرده بود. باد، به آرامی می وزید و پونه های وحشی مصرانه عطر فشانی می کردند. کوهها، هیبت های عظیمی مینمودند که تنها به قصد ایجاد ترسی ناشناخته در دل تماشاگران، ساخته شده بودند.
جنگ، همچنان در جریان بود. در این میان، پولاکس و ماریوس مشغول جابجایی اجساد و رسیدگی به زخمی ها بودند. همه چیز به طرز مسخره ای، مشنگی می نمود و این برای آنان که تا چند سال پیش، از جادو بهره میگرفتند آزار دهنده بود. ماریوس نفس نفس زنان تکه زمین خشکی را به پولاکس نشان داد:
-اینجا خالیه... جسدشو اینجا بذار!
چِک...
پولاکس جسد کبود شده را روی زمین گذاشت و پوزخند زد:
-همین کم بود... بارون!
چِک...
ماریوس از زیر طلسم روانه شده از سوی" موجود کوچکِ عجیب و غریب" جاخالی داد و نگاهی به آسمانِ عاری از ابر انداخت:
-ابری تو آسمون نیست...
چِک...
-بارونش گرمه...
چِک چِک...
پولاکس با واهمه به دور و برش نگریست و دستی به صورتش کشید.
-لعنتی... یه قطره ش افتاد روی صورتَــ....
سکوت دلهره آوری دشت را فرا گرفت. حتی جنگجویان نیز ساکت، دست از کار کشیده بودند.
چِک...
بالاخره کسی از میان جمعیتِ ترسیده ی فرانسوی، جمله ای را زمزمه کرد:
-این... بارونِ خونِ...!
چِک چِک چِک...
-این نفرینــه...!
چِک چِک چِک چِک...
-خشم خداست...!
چِک چِک...
-پناه بگیرید!
چِک چِک...
همه ترسیده بودند. آنقدر که حضور "موجودات عجیب و غریبِ کوچک" برایشان کم اهمیت مینمود. بی توجه به آنان به دنبال سرپناهی امن میگشتند.
چِک چِک...
ماریوس نگاهی به دستانش کرد. گزگزی سرانگشتانش احساس میکرد.
چِک چِک...
و پس از آن، همه اهالی شهر دچار گزگز سرانگشتان شدند.
چِک چِک چِک....
وجود نیرویی قوی را در خود احساس می کرد. چیزی مثلِ... مثل جادو!
چِک چِک چِک...
و پس از آن، همه اهالی شهر وجود یک نیروی قوی، چیزی مثل جادو را در خود احساس کردند.
چِک چِک چِک...
هوا کاملا تاریک شده بود. ماریوس بی اختیار چوبدستی کهنه اش- که سالها بود بی استفاده نگهش میداشت- را از ردا بیرون کشید. زیر لب زمزمه کرد:
-لوموس!
چِک چِک چِک...
نوری کم جان با بی میلی از چوبدستیش بیرون خزید.
چِک چِک چِک...
و پس از آن، همه اهالی شهر بی اختیار چوبدستی های کهنه شان را- که سالها بی استفاده نگهش می داشتند- از ردا بیرون کشیدند:
-لوموس!
چِک چِک چِک...
انواری کم جان، با بی میلی از چوبدستی ها بیرون خزیدند.
شهر، به آرامی روشن میشد.
چِک چِک...
ماریوس از جا برخاست:
-شخصیتِ اصلی ماجرا کجاست؟
چِک چِک چِک...
مردم شهر به آرامی از پناهگاه ها بیرون خزیدند:
-سلدا؟
-سلدا کجاست؟
-یکی بره و اونو از بالای تپه بیاره!
چِک چِک چِک....
ماریوس بالای تپه ایستاده بود و برای هزارمین بار، تلاش بی نتیجه خود را برای یافتن سلدا تکرار می کرد:
-سلدا؟
چِک چِک چِک...
قطرات خون، روی دستان ماریوس میچکیدند...
چِک... چِک... چِک!