هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۴
#71
آفتابی که با لجاجت از کنار چهارچوب فلزی پنجره به داخل اتاق سرک میکشید، نیمی از آن را روشن کرده بود. کمدِ نفتی رنگ را، میز دراور آسمانی را، چراغ مطالعه نیلی و نیمی از تختِ فیروزه ای را.

و دخترِ آبی پوشِ پژمرده، قسمتی از روتختی را کنار زده بود و با چشمانی خسته، مشغول نگاه کردن به خود در آیینه ی دستیش بود. از شکار برگشته و خسته بود. اما، چیزی دیگر به غیر از خستگی ناشی از فعالیت و تحرک-یا کم خوابی- در اعماق چشمانش دیده می شد.

پوزخندی زد. دست راستش را به آرامی بالا برد و با انگشت اشاره، تکه خون خشک شده کنار لبهایش را کند. و باز هم همان دروغ های همیشگی..
- تو فوق العاده ای روونا! تو خبیثی! تو خشن و بی رحمی دختر! تو حالت خیلی خوبه و همیشه هم همینطور میمونه، خب؟

سرش را با قاطعیت برای خود در آیینه تکان داد. باز هم دروغ..
-من فوق العاده م! من خبیثم! من خشن و بی رحمم.. اوه! من حالم خیلی خوبه و همیشه هم همینطور میمونه، درسته!

سپس، انگشتر فیروزه ای رنگِ پیچیده دور انگشتش را بیرون آورد. تمام روتختی را کنار زد و روی تخت دراز کشید. لبخند تلخی گوشه لبانش جا خوش کرده بود:
- من خوبم!
غلت زد.
- معلومه که خوبم!
و به حالت قبل باز گشت. لحنش اینبار، تهدید آمیز شده بود:
- من.. خوبم!

فایده ای نداشت.. با کلافگی از جا برخاست و سعی کرد فکر کند که این احساسِ- خیلی خیلی- قدیمیِ خوب نبودن از کی شروع شده ست.
-شاید.. شاید از اون موقعی شروع شد که.. که الادورا رفت! الادورا رفت و بعد از یک عمر دوستی، نتونستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم!

سری تکان داد. ماجرا به سالها قبل برمیگشت. پیش از الادورا نیز حال چندان خوبی نداشت. فکر کرد..
-شاید.. شاید از اون روزی شروع شد که طلسم بلا اشتباهی بهم خورد.. دردم گرفت.. دلم میخواست گریه کنم ولی.. من مرگخوار بودم!

نه.. این هم نبود! حالش از سالهای دور بد بود. آنچنان دور، که هرچه تلاش می کرد، نمیتوانست به خاطر بیاورد حال خوب چگونه ست!
-شاید.. شاید برمیگرده به اون روزی که هلنا مرد. هلنا مرد و من میخواستم گریه کنم.. ولی من مرگخوار بودم! هلنا مرد و لحظه آخر، وقتی بهم گفت که دوستم داره جوابشو ندادم.. چون من یه مرگخوار بودم!

اینبار، میدانست که نیمی از علت را یافته ست. در اعماق ذهنش، باز به جستجو پرداخت. نمیخواست اعتراف کند. اعتراف سخت و آزاردهنده بود، اما فکر میکرد موفق شده دلیل دیگری بیابد:
-خب.. مربوط به عشقِ سالازار که نمیشه، میشه؟
انکار کننده سر تکان داد:
-نه.. مهم نیست که عاشقش بودم و بهش نگفتم.. چون به مرگخوار بودم! و مهم نیست که عاشقم بود و بهم نگفت.. چون سیاه بود! مهم نیست که وقتی قضیه رو - توی قدح اندیشه- فهمیدم سالها از مرگش میگذشت.. مهم نیست!

انوار طلایی خورشید، لحظه به لحظه بیشتر خود را داخل اتاق پهن میکردند.

-فکر نمیکنم برگرده به این زندگی عجیب وغریبم.. مهم نیست که شب ها بیدارم و روزها، برعکس همه هم نوع هام باید مشغول خدمت باشم! نه.. برنمیگرده! اینجا همه یه جورایی عجیب و غریبن!

مجددا آیینه را در دست گرفت. اینبار محکم تر. و به روونای درون آیینه خیره شد.
- من خوبم.. من..

نتوانست ادامه بدهد.. آیینه را محکم به دیوار کوبید.
-دروغ کافیه روونا! به خودتم داری دروغ میگی؟

لبخند تلخی زد.. او خوب نبود!
اما.. چه کسی اهمیت میداد؟ ساعت، هشتِ صبح را نمایانگر و روونا، به آرامی از جای خود بلند شد.
- کی اهمیت میده؟ مهم اینه که وظیفه تو خوب انجام بدی!

به سمت در اتاق حرکت کرد. حرکت کرد تا انجام وظیفه کند. تا با لبخندی تلخ، غم را از دل مرگخوارانِ به ظاهر بی رحم بگیرد و شادی بیافریند. چه کسی به حال او اهمیت میداد؟ همین که انجام وظیفه میکرد کافی بود!




هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۴ شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۴
#72
روونا با غرور به پشتی صندلی تکیه داد و جام نوشیدنی را در دستانش چرخاند. ایوان چند قدم جلوتر آمد و ویبره زنان گفت:
-غذاها خوشمزه به نظر میان!

سپس نگاه بی میلی به آگستوس کرد:
-نمیشد به جای این، یه ساحره با کمالات میاوردید غذا بپزه؟

چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که با تغییرِ حالتی آنی، پشت به آگستوس و رو به جمعیت، صدایش را صاف کرد:
- البته.. از نظر علمی ساحره های باکمالات برای قلب مضرند! نتایج یک تحقیق در دانشگاه والنسیای مشنگی نشان می‌دهد که ملاقات با یک ساحره باکمالات باعث افزایش هورمون استرس موسوم به کورتیزول در بدن انسان می‌شود.
این هورمون تحت تاثیر استرس‌های فیزیکی و روانی در بدن انسان تولید می‌شود که می تواند در نهایت منجر به بیماری‌های قلبی شود.

مادام پینس از جا بلند شد. کتابِ قطورِ" جادوی رنگ ها، سفید و سیاه" را بست و با حرص آن را بر استخوان سر ایوان کوبید:
-اون.. اون داره ادای منو در میاره؟

روونا از جا بلند شد:
-نه! داشت ادای منو در میاورد، اینو خودم یادش دادم!
سپس لبخند معنی داری زد:
-و خب.. حرفاش بیشتر هوشمندانه بود تا بلند پروازانه! این حرف ها از یه اسلیترینی بعیده!

لب های ایرما نازک تر از حد معمول، و فک هایش منقبض شده بودند. روونا حرفهایش را پیروزمندانه پایان داد:
- به هر حال.. مهم نیست! چطوری توقع دارم یه اسلیترینی حرفم رو بفهمه؟

استخوان های فکِ ایوان کمی جابجا شدند. گویا تلاش میکرد لبخند بزند، از نوع آرامش بخشش! صدایش پرعشوه شده بود و استخوان های دور چشمانش منقیض شده بودند:
- اوه.. به جای این دعوا های بی ثمر، بیاید و به زیبایی من توجه کنید

اسنیپ از جا برخاست و به روونا چشم دوخت. نگاهش، آشکارا سرزنشگر بود:
-ایده جالبی بود بانو!

روونا لبخند زد:
- معلومه که ایده جالبی بود! شماها نتونستید خوب اجراش کنید!
سپس نگاه معنی داری به مادام پینس انداخت:
- اگه همه تون ریونی بودید میدونستم باید چیکار کنم!




هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۴
#73
کشتن نامه را نقد میکنید عایا ارباب؟



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۴
#74
دوئل
روونا ریونکلا

در برابر

گلرت گریندلوالد


نسیمِ سردِ عصرگاهی می وزید و خورشید همچون مدال سرخ رنگی بر پیراهنِ ارغوانیِ آسمان، جلوه می کرد. پونه های وحشی، لجوجانه عطر خود را به نسیم میسپردند و کوه های سرسبزی که گویی میخی آنها را بر زمین کوفته بود، در کنار یکدیگر قد افراشته بودند.

و او- دختری با موهای شرابی رنگِ تا کمر، چشمان کهربایی رنگ و پوستی به سپیدی مهتاب- بالای تپه ایستاده بود. درست بالای تپه و باد در ردایِ بلندِ آبی رنگش می پیچید. برخلاف چهره جوانش، شانه های خمیده و – با در نظر نگرفتن وحشتِ خانه کرده در چشمانش- نگاه خسته و گیجی داشت.

منظره زیبایی بود. اما اگر همه چیز، "آنطور می بود، که می بایستی باشد."
اگر اندکی پایین تر از دخترکِ خسته، چند جسدِ غرق در خون نیافتاده بودند. اگر کمی آنسوتر، آن موجوداتِ " کثیف و ریز جثه یِ قوی و عجیب" مشغول نابود کردن شهرش نبودند. اگر او- با آن همه قدرت فرابشری اش- مجبور نبود مثل یک ترسو بالای تپه پنهان شود و دوستانش را ببنید که یکی، یکی در خاک و خون می غلتیدند. اگر همه چیز مثل قبل بود... سالها قبل...

سالها قبل، هنگامی که جادو، همچنان در سرتاسر کشور وجود داشت. آن روزها خیلی دور به نظر می آمدند. روزهایی که مردم برای کوچکترین کارهایشان از جادو استفاده می کردند... و بالاخره جادو تمام شد!
یک روز صبح، هنگامی که مادرها مثل همیشه چوب جادو را در دست فشردند، ورد خواندند و به سمت اجاق ها گرفتند، اجاق ها خاموش ماندند! به همین سادگی...
و به همین سادگی تنها ذخیره جادو، سلدای هجده ساله شد... سلدایی که باید به هر وسیله ای از خود محافظت می کرد تا جادو بماند... جادوی سنگین و رخوت انگیز، که حرکت را هم برای او دشوار کرده بود!

در مقابل چشمان حیرت زده اش، جسدی دیگر بر زمین افتاد. قدرت این موجوداتِ ناشناخته- که حتی با دلیلی ناشناخته به آنها حمله کرده بودند- بسیار زیاد بود. سلدا، تصمیمش را گرفت!

باد همچنان می وزید. ردای آبی رنگش باز به اهتزاز در آمده بود. پس از سالها... چوبدستی خود را از لباس بیرون آورد و به سمت "موجودات عجیب و غریب" گرفت:
-آوادا کد...
مکث کرد. موجود دیگری نیز با او همصدا شده بود. دوباره شروع کرد:
-آوادا...
حتما توهم زده بود، سرش را تا آنجا که میشد سریع تکان داد و ورد را خواند:
-آواداکدورا!
-آواداکدورا!

دو نور سبز رنگ. یکی به سوی موجودات و دیگری...؟
با احتیاط چرخید:
-آستوریا!

همه چیز خیلی ساده بود. خیلی خیلی ساده. آستوریای جوان، خواهر کوچکترش، خود را میان او و طلسم قرار داده بود. طلسمی با مبدأ نامشخص. لبخندی روی لب هایش نشست. به آرامی بزرگتر شد و پس از چند ثانیه، صدای قهقهه هایش در کوه پیچیده بود.

در دستان آستوریا کاغذی بود. خم شد و آن را برداشت، از طرف پدرش بود:
-ما سرشونو گرم میکنیم سلدا، تو فرار کن!
لبخند بر لب هایش خشکید. هیچکس نیاز نبود قربانی او شود. جادو؟ دیگر چه اهمیتی داشت وقتی نمیتوانست از عزیز ترین کسانش حمایت کند؟

چوب را در دستانش فشرد و به سمت میدانِ نبرد بازگشت.
-آواد....

"تـو بـی مســئـولیـتی!"

میخواست سکوت کند، اما کلمات بی اختیار از زبانش جاری می شدند:
-مسئولیت من، محافظت از اوناس!

"مـسـئــولـیت تـو، مـحـافـظـت و انـتقـال منه!"

-نمیشه... دارن میمیرن! دارن برای من قربانی میشن!

"اونــا بــرای مـن قــربــانــی مـیشـن!"

-تو وجود نداری... تو...

"مـسـئــولـیت تـو، مـحـافـظـت و انـتقـال منه!"

-چطوری؟

"...."

-خسته م...

"انــتــقال..."

-ازدواج؟

"انـتقـــال بـه تــمــام مــردم زمین!"

-...

"خون..."

_________
آسمان، پیراهن عزا به تن کرده بود. باد، به آرامی می وزید و پونه های وحشی مصرانه عطر فشانی می کردند. کوهها، هیبت های عظیمی مینمودند که تنها به قصد ایجاد ترسی ناشناخته در دل تماشاگران، ساخته شده بودند.

جنگ، همچنان در جریان بود. در این میان، پولاکس و ماریوس مشغول جابجایی اجساد و رسیدگی به زخمی ها بودند. همه چیز به طرز مسخره ای، مشنگی می نمود و این برای آنان که تا چند سال پیش، از جادو بهره میگرفتند آزار دهنده بود. ماریوس نفس نفس زنان تکه زمین خشکی را به پولاکس نشان داد:
-اینجا خالیه... جسدشو اینجا بذار!

چِک...

پولاکس جسد کبود شده را روی زمین گذاشت و پوزخند زد:
-همین کم بود... بارون!

چِک...

ماریوس از زیر طلسم روانه شده از سوی" موجود کوچکِ عجیب و غریب" جاخالی داد و نگاهی به آسمانِ عاری از ابر انداخت:
-ابری تو آسمون نیست...

چِک...

-بارونش گرمه...

چِک چِک...

پولاکس با واهمه به دور و برش نگریست و دستی به صورتش کشید.
-لعنتی... یه قطره ش افتاد روی صورتَــ....

سکوت دلهره آوری دشت را فرا گرفت. حتی جنگجویان نیز ساکت، دست از کار کشیده بودند.

چِک...

بالاخره کسی از میان جمعیتِ ترسیده ی فرانسوی، جمله ای را زمزمه کرد:
-این... بارونِ خونِ...!

چِک چِک چِک...

-این نفرینــه...!

چِک چِک چِک چِک...

-خشم خداست...!

چِک چِک...

-پناه بگیرید!

چِک چِک...

همه ترسیده بودند. آنقدر که حضور "موجودات عجیب و غریبِ کوچک" برایشان کم اهمیت مینمود. بی توجه به آنان به دنبال سرپناهی امن میگشتند.

چِک چِک...

ماریوس نگاهی به دستانش کرد. گزگزی سرانگشتانش احساس میکرد.

چِک چِک...

و پس از آن، همه اهالی شهر دچار گزگز سرانگشتان شدند.

چِک چِک چِک....

وجود نیرویی قوی را در خود احساس می کرد. چیزی مثلِ... مثل جادو!

چِک چِک چِک...

و پس از آن، همه اهالی شهر وجود یک نیروی قوی، چیزی مثل جادو را در خود احساس کردند.

چِک چِک چِک...

هوا کاملا تاریک شده بود. ماریوس بی اختیار چوبدستی کهنه اش- که سالها بود بی استفاده نگهش میداشت- را از ردا بیرون کشید. زیر لب زمزمه کرد:
-لوموس!

چِک چِک چِک...

نوری کم جان با بی میلی از چوبدستیش بیرون خزید.

چِک چِک چِک...

و پس از آن، همه اهالی شهر بی اختیار چوبدستی های کهنه شان را- که سالها بی استفاده نگهش می داشتند- از ردا بیرون کشیدند:
-لوموس!

چِک چِک چِک...

انواری کم جان، با بی میلی از چوبدستی ها بیرون خزیدند.
شهر، به آرامی روشن میشد.

چِک چِک...

ماریوس از جا برخاست:
-شخصیتِ اصلی ماجرا کجاست؟

چِک چِک چِک...

مردم شهر به آرامی از پناهگاه ها بیرون خزیدند:
-سلدا؟
-سلدا کجاست؟
-یکی بره و اونو از بالای تپه بیاره!

چِک چِک چِک....

ماریوس بالای تپه ایستاده بود و برای هزارمین بار، تلاش بی نتیجه خود را برای یافتن سلدا تکرار می کرد:
-سلدا؟

چِک چِک چِک...

قطرات خون، روی دستان ماریوس میچکیدند...

چِک... چِک... چِک!





هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۹ چهارشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۴
#75
مرلین روی مبل نشسته، و با پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود.
-امکان نداره... امکان نداره!

ایرما با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد:
-به نظر میاد که مورگانا دچار یک نوع اوتیسم یا درخودماندگی حاد شده باشه. توی این بیماری، عقل و درک فرد بیماری بزرگ نمیشه!

روونا با حرص به سمت ایرما برگشت:
-تا کی میخوای توی این کتابا دنبال جواب بگردی عاخه؟ نمیبینی چی شده؟ مورگانا شده یه دختر بچه 3ساله که از همه وحشت داره غیر از لرد! مثل جوجه اردکی که دنبال مامانش راه میوفته آویزون لرده! نمیتونه یه کم از هوشت استفاده کنی؟ درسته که اسلیترینی هستی ولی یه کم هوشو که داری؟

بلاتریکس جفت پا وسط سوژه پرید و دستی به موهای پرپشتش کشید:
-حالا خوبه که با رفتن زئوس، طلسمشم باطل شد. بدون ارباب میخواستیم چیکاری کنیم؟

روونا چشم هایش را در حدقه گرداند. چقدر سخت ماجرا را به طور کامل برای لرد بازگو کرده بود. سعی کرد به واکنش وحشتناکی که لرد نشان داده بود فکر نکند و در عوض، به دنبال راهی برای درمان مورگانا باشد.

مرلین با حرص از جا بلند شد و به سمت مورگانا- یا اگر بخواهیم بهتر بگوییم مورگانای آویزان شده از گردن لرد عصبانی- پیش رفت.
-ای اربابا! قدرقدرتا! ای آلبالو! ای گیلاس! ای شفتالو! ای...
-بسه مرلین! به جای این حرکات بیا و زنت رو از گردن ما جدا کن!

مرلین چند قدم جلوتر رفت. دستانش را باز کرد. همچنان با احتیاط جلو می رفت:
-مورگانا؟ مورا؟ مورای من؟ بیا... بیا اینجا... بیا بریم برات آبنبات بخرم!

چند قدم بیشتر تا مورگانا فاصله نداشت که دخترک ناگهان شروع به جیغ زدن کرد:
-نوموخوام! بابا تام واسم میخره! نوموخوام!

چهره گچی لرد آرام آرام رو به سرخی میرفت. تا هنگامی که مورگانا با خنده دستانش را در دو حفره ای که به جای دماغ داشت، کرد دیگر طاقت نیاورد:
-کــــروشیو!

نفس ها در سینه حبس شد. بچه سه ساله طاقت کروشیو نداشت. اما درست هنگامی که همه فکر می کردند مورگانا خواهد مرد، او با باطل شدن طلسم از جا برخاست و خندید:
-عالی بود!


ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۵ ۱۹:۴۰:۳۶


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰ چهارشنبه ۵ فروردین ۱۳۹۴
#76
-... و همونطور که گفتم، داور ها متفاوتند!

نارسیسا نگاه عمیقی به مرد پشت میز نشسته کرد.
-این بی انصافیه!

مرد، دستی به ریش های انبوهش کشید:
-اگه ناراحتید از مسابقه انصراف بدید!
-هیچوقت توی عمرم تا این اندازه قانع نشده بودم!

نگاهی به فلورانسو کرد. او نیز چندان راضی به نظر نمیرسید.
-ببخشید، ما میتونیم با داور هامون آشنا بشیم؟

مرد ریشو سر تکان داد.
-داوران گروه شما سالازار اسلیترین و روونا راونکلا هستند.
سپس رو به نارسیسا کرد:
-داوران گروه شما هم گودریک گریفیندور و گلرت پردفوت!

فلورانسو و نارسیسا با فرمت به مرد ریشو نگاه می کردند.

-بسه دیگه... الآنم وقت ناهار و استراحته، خانم ها بفرمایید بیرون!
________________________________________

کمی آنسوتر، خانه ریدل ها


-چی شد؟
زن جوان اخم کرد:
-حوصله ندارم هک، ارباب کجاس؟
-ارباب مشغول چیدن سفره سیاهشون هستن
-راستی... تو این چند وقته سالازار و روونا رو ندیدی؟
- :no:

نارسیسا به سمت لرد حرکت کرد.
-بلاتریکس میپرسه سلیقه داورها چطور بود؟ کنجکاوه بدونه داورا کیا بودن؟

چند ثانیه بعد، وقتی زن جوان تمام ماجرا را برای لرد و مابقی مرگخواران تعریف کرد، صدای فریاد لردولدمورت عصبانی در خانه ریدل ها پیچید:
-ینی ما باید به سلیقه یه سفید سفره بچینیم؟ اصلا سالازار و روونا کجان؟
_______________________________________
کمی آنسوتر، محفل ققنوس

-... سالازار اسلیترین و روونا راونکلا هستند!

-چی گفتی فرزند روشنایی؟ ینی ما باید به سلیقه دو تا سیاه سفره بچینیم؟





هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۳
#77
ارباب؟ ارباب!
ارباب ما نیازمند یک عدد نقد طنز هستیم:| ارباب مدتهاست طنزنوشتیم طنزدانمان خاک گرفته!
ارباب؟ ارباب!



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ دوشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۳
#78
مابقی مرگخوارن هم به تبعیت از لرد، دو به دو آماده کوبیدن قاشق به سر یکدیگر شدند:
-اه بلاتریکس چرا هر چی میکوبم صدا نمیده؛ ضربه گیر وصل کردی؟
-نخیرم، موهامه! خب تو سرتو ببر پایین، زودتر! من دلم شکلات میخواد!
-دلت میاد این همه ساحره با کمالات از دیدن چهره جذاب من بی نصیب بمونن؟
-

ایرما داشت با صدای بلند، کتاب مضرات ضربه زدن به سر را میخواند:
نقل قول:
-بدترین عارضه خونریزی مغزی است. اگر بیماری بدنبال ضربه به سر دچار افت شدید هوشیاری شد، چه بیمار هوشیاریش را مجدد بدست آورد و یا در همان وضعیت ماند باید به این واقعه شک کرد.
عده ای از بیماران علیرغم اینکه در بررسی مغز با سی تی اسکن یافته ای ندارند اما دچار افت هوشیاری هستند. کشیدگی اعصاب مغزی علت این یافته میباشد. عده ای از بیماران دچار تکان مغزی میشوند. این گروه ممکن است اختلال در حافظه و یا هوشیاری را تجربه کنند اما علائمشان بهبود میابد ضمن آنکه سی تی اسکن طبیعی دارند.
تصور میشود که بدنبال ضربه به سر لحظه ای عملکرد مغز آنها متوقف شده و مجددأ برقرار شده است. تشنج از دیگر عوارض ضربه به سر است. عده ای از پزشکان برای کنترل و پیشگیری از آن مبادرت به تجویز داروهای ضد تشنج میکنند.
اگر بیمار بدنبال ضربه دچار ضایعه ای در مغز شده باشد که بتواند کانونی برای بروز تشنج باشد این داروها ممکن برای پیشگیری تا آخر عمر ادامه یابند. شکستگی جمجمه گاهی تنها عارضه ناشی از ضربه باشد.
زمان لازم برای جوش خوردن استخوان جمجمه بسته به سن بیمار از 3 ماه تا 3 سال متغیر است. عفونت ازعوارضی است که میتواند زخم سر، استخوان زیرین زخم و حتی مغز را گرفتار کند.

لرد و مرگخواران

کمی آن طرف تر، روونا سعی داشت موهای طلایی فلور را از دور قاشق باز کند:
-غوونا... تو... گفتم این کاغو... نکن... آخ... موهام...! تو هم... با این هوشِـ... غیونیت!
روونا اخم کرد:
-ایده من خیلی هم خوب بود! اشکال از موهای توعه وگرنه این جوری که من گفتم خیلیم بهتر بود!
-آهان! از نظغ تو این که غاشغ غو ببندی به کش موهای من و بجای زدن قاشق تو سرم، هی کش غو باز و بسته کنی بهتغه؟
روونا حق به جانب، به فلور نگاه کرد:
-معلومه! از لحاظ علمی انرژی کمتری مصرف میشه!
-

باز هم کمی آن طرف تر، مرلین و مورگانا رو به روی یکدیگر ایستاده بودند.
-من سرمو میبرم پایین تو بزن!
مورگانا سرش را محکم تکان داد:
-فکرشم نکن، من بزنم توی سر تو؟ من خم میشم تو این کارو بکن!
-امکان نداره!
مورگانا چند قدم عقب رفت و رویش را برگرداند:
-نمیتونم بزنمت... بیا از خیرِ این قاشق زنی بگذریم!
مرلین هم سر تکان داد:
-موافقم عزیزم!
و بعد دست همدیگر را گرفتند و شروع به قدم زدن در میان آتش کردند.

مرگخواران با فرمت به آن دو زل زده بودند که ناگهان...
-شــــتــــــرق!
یک عدد کپسولیِ مشنگی، دقیقا مقابل مورگانا و مرلین ترکیده بود. چشمان نیمه باز مورگانا و صورت سیاه و دوده ایَش و مرلین با ردای نصفه و نیمه بدون پایین تنه که وحشت زده آن وسط ایستاده بودند، توجه همه به را به آن طرف جلب کردند:
-چه کسی یارانمون رو اذیت کرد؟

روونا محکم توی پهلوی فلور- که ریز ریز میخندید- زد. سپس رو به جمعیت مرگخوار کرد:
-کی؟ من؟ شیب؟ بام؟ :no:

مرلین:
مورگانا:
لرد:
رودولف:
فلور:



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸ جمعه ۲۲ اسفند ۱۳۹۳
#79
خب، متاسفانه به علت دسترسی نداشتن مندی به اینترنت، قرار شد من نظر گروه رو بیان کنم. یا بهتر بگم"اکثریت گروه"
"اکثریت گروه" موافق دادن وقت بیشتر به مابقی تیم ها هستن، با این که رولهای ما تقریبا آماده هستن ولی خب، توی بازی قبل تیم ترانسیلوانیا همچین شرایطی رو داشت و "اکثریت گروه" به طور کامل بقیه رو درک میکنن. "اکثریت گروه" مخالف خودخواهی و بردنِ ناجوانمردانه هستن!

به هر حال ما هم موافق دادن تایم اضافه به گروه ها هستیم(گزینه سوم)

موفق باشید!



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ پنجشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۳
#80
ترنسیلوانیا
و
مرلینگاه سازی لندن
بر علیه هم


پست اول


پدران و پسرانی با روابط آتشین، کم نیستند. پدرهای نگرانی که از خامی پسرانشان می ترسند و برعکس، پسرانی که خامی پدران خویش را به سخره می گیرند. پسرانی که پدران خود را احمق تصور می کنند و پدرانی که می پندارند پسرانشان، نادان تر از آن هستند که بشود به آن ها اعتماد کرد.
افرادی با خشم های آتشین، کم نیستند. کسانی که با اندک عصبانیت خود، مکانی را به آتش می کشند. کسانی که می توانند در یک لحظه، دنیا را نابود کنند. هرچقدر میزان قدرت افراد بیشتر باشد، خشمِ آتشینشان خطرناک تر است! و همیشه این قویترین هایند که با ساده ترین حقه هایی که از ضعیفترین ها میخورند، آتشِ خشمِ خود را بر مردم می بارانند...

عضلات چهره لوسیفر منقبض شدند:
-اونو فراموش کن!

مرلین بی پناه به نظر میرسید:
-نمیتونم!

رنگ پوست لوسیفر به سرخی میرفت:
-برای پسرِ شیطانِ اعظم، این کلمه نباید معنای خاصی داشته باشه، میفهمی؟

مرلین سر تکان داد:
-ولی من واقعا نمیتونم!

صدای شیطان اعظم بالاتر رفت:
-واقعا متوجه نمیشی یا داری سعی می کنی بهم بگی که خِرِفتَم؟ منظورم اون کلمه نبود!

پیامبر، استفهامی به پدرِ خشمگینش نگریست. لوسیفر لب باز کرد:
-منظورم عشق بود!
-عشق؟
-عشق!

مرلین فریاد زد:
-ولی من عاشقشم!

لوسیفر لبخندِ خطرناکی زد:
-پشیمون میشی!

چشمانش را بست و سعی کرد بدون توجه به صدای محکم بسته شدن در، به آن جوانکِ صادقِ نگران فکر کند! به راحتی میتوانست چشم های سبز رنگ و موهای قهوه ای خیلی کوتاهش را به خاطر بیاورد. حتی به یاد داشت موقع آپارات، دچار مشکل شده بود. شیطان اعظم، یکبار دیگر حرفهای پسرکی که خود را "گلرت پردفوت" معرفی کرده بود، با خود مرور کرد:
-اوه... من فکر نمیکردم شما اینقدر سیاه و بزرگ باشید!

به خاطر آورد که در آن زمان اخم در هم کشیده، و پرسیده بود:
-چرا؟

پاسخ دریافت شده مانند "داروی تلخ" بود. هنگامی که گلرت برایش از مرلین و خوش نامیش گفت. هنگامی که برایش تعریف کرد او و مورگانا لی فای- همسر زیبایش- در زمین، مظهر عشق و علاقه اند. گلرت گفته بود که هیچ فکر نمیکرده پدر مرلین اینگونه باشد. او حتی گفته بود که تمام زمینی ها فکر می کنند او خیلی مهربان است!

لوسیفر باز عصبی شد. زیر لب با حرص زمزمه کرد:
-مهربان... لوسیفر اعظمِ مهربان... این عالیه!

و باز به خاطر آورد که چقدر به آن جوانکِ باهوشِ چشم سبز اعتماد کرده بود. به خاطر آورد که او- لوسیفر- از گلرت پردفوت کمک و راهکار خواسته بود.

با انگشتان لاغر و کشیده خود، شقیقه اش را مالش داد. گلرت با لبخند دلسوزانه ای، به او یک پیشنهاد وسوسه برانگیز داده بود:
-مرلین... باید مورگانا رو بکشه..!

حق با گلرت بود. آن وقت، در همه جای زمین، همه میفهمیدند که او خیلی سیاه و کثیف است. لبخند پیروزمندانه دیگری زد و سعی کرد بدون توجه به جمله آخر گلرت- که از او خواسته بود نقشه را پیش از مسابقه کوییدیچ این زوج اجرا کند- بخوابد. فکر کردن به چیزهایی که نمیفهمید، با روانش بازی میکرد...


ویرایش شده توسط روونا راونکلاو در تاریخ ۱۳۹۳/۱۲/۲۲ ۱۶:۴۲:۴۴


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.