رودولف تک تک چرخ دندههای ذهنش به کار افتادن. همین طور تو ذهنش می چرخیدن و می چرخیدن که یه راهی پیدا کنن. از طرفی نگاه بلاتریکس جوری بود که رودولف ترجیح میداد دست یه ساحره با کمالات رو بگیره و تو زمین فرو بره. اما به هرحال اون باید اربابش رو میکشت.
- ارباب؟
- نمیبخشیم رودولف.
-
خاطراتی توی ذهن رودولف تداعی شدن. خاطراتی از لرد که تو همشون بخشیده نشده بود و بغض کنان از لرد دور شده بود.
- نمیبخشیم.
- نخیر... نمیبخشیم.
- اصرار نکن، نمیخوایم ببخشیمت رودولف.
- لایق بخشیدن ما نیستی. اما اون لایق این حجم از نبخشیده شدن هم نبود. اون جادوگر با جذبهای بود، جاذبهی ساحرهها بود! اگر ارباب میشد اونوقت نیازی به بخشیده شدن نداشت، اون موقع خودش باید بقیه رو نمیبخشید!
- فرزندم حالا نمیشه کسی نمیره؟ درسته که تام کلا به راه راست و عشق هدایت نمیشد ولی لایق مرگ هم نیست. تام نمیخوای عشـق بورزی تا شاید از این سرنوشت شومت رهایی پیدا کنی؟
-
- مطمئنی نمیخوای؟ انقده خوبه، شکلک قلبت هم میتونی قرمز کنیا.
-
دامبلدور هم بعد از دیدن نگاه لرد ساکت شد و منتظر رودولف شد. رودولف سینهشو باد کرد و همین طور که سعی میکرد شکمشو نگه داره روی سکو و جلوی لرد وایستاد.
رودولف یه صدم ثانیه تو چشمای اربابش زل زد. تو عمرش انقد طولانی با لرد چشم تو چشم نشده بود و از این حجم از ابهت تو چشمای لرد، قمههاش ریخت. اما سریع خودشو جمع و جور کرد و در همین حین یادش اومد که اون به دنبال راه کشتن لرد بوده و کل زمان رول رو هدر داده.
حاضرین:
رودولف که زیر نگاه حاضرین مشتاق تحت فشار بود، سعی کرد بغض کنه و جوری چوبدستی شو بیرون آورد که به نظر بیاد با اکراه داره این کارا رو انجام میده. با لرزش ساختگی، دستش رو بالا آورد و نوک چوبدستششو به سمت لرد گرفت.
- آواداکداورا.
طلسم سبزرنگ رودولف مستقیم به لرد خورد. لرد هم یه کمی عقب رفت و بعدی یکهو ناپدید شد. رودولف درحالی که سعی میکرد لبخندشو پنهان کنه اطرافشو نگاه کرد و وقتی که مطمئن شد لرد اطرافش نیست به سمت ملت مرگخوار برگشت.
- من بر خلاف میلم اربابم رو کشتم.
مطمئنم ارباب هم نمیخواست مرگخوارا بدون رهبر بمونن پس من خودمو به عنوان لرد..
رودولف تا اومد جملهشو کامل کنه متوجه شد که سنگ بزرگی داره محکم خودشو به پای رودولف میکوبه. در لحظهی اول رودولف متوجه نشد سنگ تکون میخوره پس اهمیتی نداد و به سخنرانیش ادامه داد.
این بار سنگ محکم تر خودشو به ساق پای رودولف کوبید. رودولف از درد به خودش پیچید و پای مصدومشو بالا گرفت و لی لی کنان بالا و پایین پرید.
نجینی که متوجه سنگ شده بود، به سمت سنگ خزید و کنارش چنبره زد. سنگ دست از چست و خیز برداشت و به سمت مار قل خورد. در همین لحظه نجینی متوجه هویت سنگ شد.
- همیشه میدونستم هورکراکس های پاپا نجاتش میده.
مرگخوارا با تعجب به سمت نجینی برگشتن که دور سنگ میچرخید و در آخر سنگ رو بغل کرد. رودولف هم دست از لی لی کردن برداشت و به سنگ نگاه کرد.
انگار کشتن لرد با چندین هورکراکس کار راحتی نبود.