و سه دوست ِ ما مرلین رو روی دستشویی فرنگیش تنها گذاشتن. سرنوشت ِ مرلین ساحر ِ بزرگ ِ دشتهای بریتانی و حومهی پاکدشت این گونه رقم خورد که تا ابد در دنیایای موازی و روی دستشویی فرنگی، چشم به راه ِ اندکی آب باقی بماند. هنوز مردمانی که در جنگلهای آلبانی و اطرافِ پاکدشت شبها قدم میزنن یا کارهای دیگهای میکنن؛ گاهی شیون ِ مرلین را میشوندند که میگوید:
« آآآآآآی! آآآآآآی! آآآآآآآی! همهی حفرههایی که دارم در ازای یه کمی آب! آآآآب! آآآآی»
و آن مردمان تعجب نموده، به کار ِخویش ادامه میدهند.
***
- فردا از اینجا ماشین گیر میاد؟ خیلی خفنه! بعیده من به امتحان برسم. ها؟ فک میکنی ماشین گیر بیاد؟ حوصَلهشم ندارم در بست بگیرم!
- نه بابا!
-آها
دو یار ِ تاریک گفتگو میکردند و سرژ جستزنان و شادمان پشت سرشون در حرکت بود که یهو....
یه صحنه فیلم از این فیلمای مستند که هواپیماهای آلمان نازی از تو هوا رد میشه و خلبان دستتکون میده رو به دوربین. همینطور مثه گلهی ملخا هواپیما از تو آسمون رد میشد. بعد یه خلبان دیگه از نزدیک دوربین رد شد که صورتی رنگ پریده داشت با چشمایی سرخ و بینیای که مثه پوزهی مار بود و چیزی که مثه مار بود و روی یونیفورمش یه مار بود و روی دوشاش هفتهشتتا مار زده بود بیرون و از توی گوشاش بچه مار میاومدن بیرون و هوا میخوردن و کلن همهچیش ماری بود.
سرژ: واه!دقت کردین! ولدمورت بود! خیلی خفن بود. اون موقع هم تو لشکر هیتلر پس میجنگیده! ای نامرد!
بووبو و امپراطور که رو به آسمون داشتن و بسیار کف نموده بودند، به صورت ِ هماهنگی بدون اونکه سر رو پایین بیارن لگدی حوالهی موجود ِ اسطورهای ِ سرژ نام کردند.
بووبو: یعنی ما تو زمان به عقب برگشتیم؟ جنگ ِ دوم؟ عجب دستشویی خفنی بود.
امپراطور ( متعجب رو به آسمون): ولی خوبهها! هفتاد سال وقت دارم! پاس میکنم واحده رو!
بووبو: آره! ایول!
سرژ: بابا ولدمورت بود! ولدمورت! ولدمورت! ولدم...
***
امپراطور: اینا دیگه چین؟
اینایی که امپراطور گفت یه قبیلهی بومی بودن تو جنگلهای آلبانی.
( شبح ِ پدر ِ هملت از روی دیوار: اوی! چرا اینتر زدی. خب توصیف کن خواننده بدونه چی به چیه. رول پلیینگ جدیه. اوی من روح ِ بابات بودم.»
نویسنده: نمیشه پدر جان! وضعیتشون ناجوره. بومین دیگه بینواها. یه کمی راحتن.
شبح: آها! باشه! )
بومیها که دوستان ِ ما رو دیده بودن به سرعت طرف ِ سه همراه میدویدن. وقتی به اونا رسیدن جمیعن تعظیم ِ خفنی کردن.
« ژوپسا ژوپسا!»
«هین؟»
سرژ: « میگه سلام ای اربابان»
« تو از کجا میدونی چی میگه؟»
« نمیدونم! مگه شما نمیفهمید؟»
« نه!»
« آها! نمیدونم! من میفهمم بالاخره! شاید به خاطر ِ پایینتنهی تازهم باشه! »
« آهان! »
«آره»
« بهش بگو سلام!»
سرژ « ژوپسا»
یاروها: « ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا».
سرژ : «مماااااااا! میگه امپراطور خداوندگار ِ ماس ما از قرنها پیش تصویرش رو روی چرم کندیم! »
« آره؟ بگو نشون بدن تصویرم رو! »
سرژ: « ژوپسا ژوپسا ژوپسا »
بعد یاروها یه صفحهی خیلی قدیمی و تاریک و خفن از توی کیسهشون در اوردن. هر کدومشون یکی داشتن و البته قابل ِ ذکره که بعضی شاهدان عینی نقل میکنن که پوستری بود از فیلم ِ کینگکونگ اونم سیاه و سفید!
« اه؟ ایول! بهشون بگو که من گشنمه! امتحان هم دارم! بگو یه حالی بدن!»
سرژ: « ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا امتحان ژوپسا ژوپسا ژوپسا ژوپسا »
« امتجان رو چرا اینچوری گفتی پس؟ »
سرژ: ...
اما قبل از اینکه سرژ چیزی بگه بومیها سه تا رفیق ِ ما رو روی دوششون گذاشتن و به اردوی خودشون بردن و صدای سرژ در میان جمعیت گم شد! ( تو مایههای سینسیتی که طرف داد زد ولی صداش اشتباهی شنیده شد. آآآه! آیا این راز ِ خفنی بود؟ )
***
دوستان ِ ما بر پوست ِ خرسهای کنده شدهای نشسته بودن و دورشون اتفاقاتی خوب داشت میافتاد. آتیش روشن بود و دور ِ آتیش یه سری لکهی سیاه میرقصیدن. و ناگهان:
بووبو: « هی! اونکه هری پاتره! »
و «اون» پسر بچهای بود چیزلخت که دور ِ آتیش میدوید و جای زخم ِ خفنی روی پیشونیش بود که شبیه ِ صاعقه بود و شلواری داشت که شبیه صاعقه بود و تا زیر ِ چونه بالای کشیده بودش و هر چن لحظه یه بار میایستاد و یه تیکه خاکستر بر میداشت قورت میداد.
« هی پسر! ما اومدیم به زمانی که هری پاتر بچه بوده! نگاش کن! نگاش کن! ای...! عجب....! از همون موقع آتیش ِ زیر ِ خاکستر میخورده! همینه حالا همهی دل و رودهش گدازهس جون ِ سرژ! ای...! »
« آره؟ ایول! باید یه حرکتی بزنیم! از همین بچهگی اصلاحش میکنیم! ما خیلی خفن و سیاهیم! »
سرژ: « ژوپسا »!
------
[ شبح روی دیوار: اوی! پس اون راز ِ خفن ِ امتحان چی شد؟
و نویسنده سوووت زد!
آیا راز ِ خفن آنقدر خفن بود؟ ]
گوشی ِ امپراطور ِ تاریکی که خیلی گوشی ِ خفنی بود روی زمین افتاده بود. کوشی امپراطور ِ تاریکی که خیلی گوشی خفنی بود روی زمین افتاده بود.
گوشی ِ امپراطور ِ تاریکی که خیلی گوشی ِ خفنی بود روی زمین افتاده بود.
گوشی ِ امپراطور ِ تاریکی که خیلی گوشی ِ خفنی بود روی زمین افتاده بود.
گول نخورید خوانندهی عزیز! این صدای زنگ ِ موبایل ِ بووبو نبود!گوشی امپراطوری ِ تاریکی مثه مجسمهی ابولهول افتاده بود زمین و بعد یهو شروع کرد به ویبره کردن.
دیش دیش دیش مگه نگفته بودم که چه... دیش دیش دیش!
زنگ ِ گوشی امپراطور ِکبیر همهی زیر زمین ِ بیمارستان سوانح جادویی رو تسخیر کرده بود. صدای دنگ و دونگ از طبقههای بالا به گوش میرسید و یهطورایی آدم فکر میکرد بیمارهای سانحه دیده دارن دنبال ِ منبع ِ صدا میگردن. البته برخی صاحب نظران گفتن بیماران و شفادهندهها که از قبل مشغول ِ کارهای شبانهی معمول خود در بیمارستان سوانح سوختهگی بودن با شنیدن ِ ریتم ِ تاریک ِ آهنگ، بهتر و با ریتمی خوشتر به کارهای خود رسیدن و با هم هماهنگ شدن و سراسر ِ بیمارستان ِ سوانح هم صدا با هم نوسان میکرد و جزر و مد میکرد و بالا و پایین میرفت. آهنگ ماهای بود که باعث میشد همه روی تختها جزر و مد کنن!
و بالاخره آهنگ ِ مربوطه قطع شد!
(صدهای جیغ و داد و ناله از طبقههای بالا توی پسزمینه! )
بعد سری از توی سوراخ ِ گوشی بیرون اومد. بعد از اون شونهها، سینه و شکم. بعد تنهی بیرون آمده که تا نیمه از توی گوشی بریون اومده بود کمی زور زد و کمی سرخ شد و بعد صدای سقوط ِ جسمی سنگین به گوش رسید و بالاخره هیبت ِ مهیب کاملن از توی گوشی امپراطور بیرون اومده بود. هیبت تو مایههای ترمیناتور ِ دو روی زمین زانو زده بود و میخواست بلند شه که بره تو کافه یه لباسی چیزی جور کنه. ولی بعد یادش افتاد که جادوگره:
«رداییوس!»
و سه ردای سیاه و خاکستری و سفید دور ِاو پیچیدن گرفتند!
بووبو که تازه از گوشی بیرون اومده بود، چشمش رو روی سوراخ ِ گوشی گذاشت و داخلش رو نگاه کرد:
« بیچاره! کجا هم که پرت نشد! بهش گفتم ول کن باید برم! »
او البته اینها رو توی ذهنش گفت. همون ذهنی تنگه، برای شاپرکها یه لونهی قشنگه! کدوم کدوم شاپرک؟ همون که...اهم!
ذهن ِ بووبو کاملن آماده بود و میدونست چی کار باید بکنه! آخه بووبو خیلی خفن بود. حتا از آرشام هم خفنتر بود. همین موقع که او به سمت ِ ماموریت ِ سیاهش رهسپار داشت میشد یهو یه چیزی روی دیوار ظاهر شد:
« من روح ِ باباتم! عموت منو کشت! انتقام ِ منو بگیر! اینجا محیط ِ هری پاتریه! از طریق تلفن جایی ظاهر شدن مال ِ ماتریکسیهای ص.ه.ی.و.ن.ی.س.ت میباشد. من روح ِ باباتم! تو باید هری پاتری جا به جا بشی! الان به درک واصلت میکنم آخه من روح ِ باباتم!»
آن شبح ِ مادی ِ روی دیوار چه وحشتناک بود! وای! بووبو گفت:
« نه اخوی! من که هملت نیستم! من ر.ا.ب هستم که تو کتاب ِ هفت معلوم میشه کی هستم و من تمام ِ سعیم رو میکنم یه اسپویلر نباشم! من افشا نمیکنم! ضمن اینکه ما توی دوران ِ آینده زندگی میکنیم. این گوشیها در واقع تلفن نیست. شومینهی دیواریه! آره پدر جان! »
« آهااااا باشه! پس من دیگه نمیخورمت! فقط روح ِباباتم که عموت منو کشته!»
« آره؟»
و بووبو به سمت ِ شبح رفت. او را گاز گرفت و تیکهای از او را کند. کدام تکه را؟ نه به خدااااا سوگند که نمیگووویم!
شبح جیغی کشید:
« من بابات بودم ابله! حالا مامانتم که عموت منو...»
اما بووبو بی توجه به این خزعبلات( اوهو اوهو) همونطور که تکهی کنده شدهی شبح رو تو دهنش داشت به سوی خاکستر ِ سرژ پیش میرفت. تکه مثل ِ دم ِ مارمولک که وقتی کنده میشه هنوز زندهس، خودش رو پیچ و تاب میداد و از آیندهی شومی در انتظارش بود میترسید.
***
بووبو بالای لکهی خاکستر ِ سرژ ایستاده!
« ای گوشت ِ شبح ِ بالای دیوار که نگاه میکنی! تقدیم شو!»
و تکهی کنده شدهی شبح رو روی خاکسترها ریخت و خاکسترها جلز ولزی کردن که نگو!
« ای اشک ِ استاد یه حالی بهش بده! »
و بووبو به یاد ِ روزهای خوشش با سرژ و دوستان در جنگلهای آلبانی افتاد و به یاد اورد که هیچوقت تو زندگیش بدون ِ سرژ دیگه نمیتونه خواب ببینه و یادش اومد که او-بوویو- همون پسر ِ دکتر فرانکنشتاینه و پدرش هرگز بهش نگفته که اون کیه و اسمش چیه. یادش اومد که او - بووبو - در گذر زمان حتا کوزت و پرین و حنا دختری در مزرعه هم بوده. یادش اومد که ....! خب این به هر حال ربطی به کسی نداشت و یواشکی یادش اومد!(واااه! راوی هری پاتری و عین ِ فصل ِ چفت شدن ِ هری و اسنیپ اومد این تیکه رو! ) همین موقع بود که گریه کرد و قطره اشکی روی خاکسترها ریخت و جلز و ولزی کرد که نگو.
« ای موی ِ خفن تقدیم شو»
بعد از فضاهای بین ِ کهکشانی و زیرکهکشانی تار ِ مویی بیرون کشید و آن را بو کرد و روی خاکسترها انداخت و لکهی خاکسترها جلز و ولزی کرد که نگو!
« باشد که سرژ تانکیان از نو برخیزد»
و جلز و ولزی کرد که نگو!
***
موجودی با نیمتنهی سرژ و پایین تنهی سگی سفید رو به روی بووبو ایستاده بود.
« این موی چی بود که تقدیم شد راستی؟»
این سرژ بود که با غرور به پایین تنهی تازهاش نگاهی میانداخت.
« درس نمیدونم سرژ پسر! به نظرم باید مال ِ چیزی به جز فضاهای بین کهکشانی و زیرکهکشانی باشه! به هر حال! بزن بریم جو! »
و سرژ که نیمه سرژ بود و نیمی جو، سرژ که موجودی اسطورهای بود، آن نیزن بر دروازهی سپیدهدم، دنبال ِ بووبو راه افتاد. آدم یاد ِ بازی نینجا و همراهش میافته!!
آنها به سوی دری میرفتند که امپراطور ساعتی پیش از آن درگذشته بودی! آیا در پس ِ ان در جنگلی در آلبانی در انتظارشون بود؟ آیا آن تو جنگلی بود مربوط به یه دنیای موازی که مال ِ زمان ِ جنگ جهانی دوم بود و توش هری پاتر بچه بود؟ آیا چی؟
ویرایش شده توسط بووبو در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۸ ۳:۰۸:۴۴
در حالی که کوییرل، بارن و مرد ِ جوان ِ بزهکار - که از اوردن اسمش معذوریم - دنبال اسکاور روی زمین چمباتمه زده بودن و داشتن رد ِ گدازهها رو به دقت دنبال میکردن، بله در همین حال ما سعی میکنیم که زاویه دیدمون از پشت باشه تا بتونیم جمباتمه زدن ِ دوستانمون رو بهتر درک کنیم.
گدازهها که بوی غریبی میدادن دوستان ما رو دنبال ِ خودشون میکشیدن.کمکم کاشف به عمل اومد که بوی عجیب ِ گدازهها در واقع متعلق به گدازههای هری نبوده.
گدازههای هری از نوع ِ پاستوریزه بوده و جهت استعمال ِ درونی و برونی مانعی وجود ندارد. گدازههای هری را از داروخانهها تهیه فرمایید آما خاطرتان باشد که به داروخانهچی یواشکی بگویید که گدازه میخواهید و گرنه زشت است!
[ الان این تیکهی بالا رو رو به دوربین گفتیم. تیریپ ِ ترومنشو تبلیغ ِ نا محسوس بود. کسی نفهمید و پست ِ ما ویرایش نخواهد شد]
بوی عجیب گدازهها مربوط به جسد ِ مرد ِ بینوایی بود که توی مسیر گدازههای دفن شده بود. گدازهها روی سرژ تانکیان رو پوشیده بودن. اما آثار شکنجه هم توی بدنش بود و نشون میداد که قبل از دفن شدن توی بعضی حفرههای بدنش گدازهی داغ وارد کردهن.
کوییرل: اوه اوه!
بارن: یا حااااجی! این دیگه چیه!
اسکاور: عوووووووووووووووووق
اسکاور: عوووووووووووووووووق
اسکاور: عوووووووووووووووووق
و اسکاور آنقدر عوق زد که بووبو او را ناز کرد.
همینطور که دوستان ما پیش ِ جسد ِتانکیان چمباتمه زده بودن و تصمیم گرفته بودن که کلیههاش رو برای اهدا به جوانان ِ تازه کار از بدنش خارج کنن، از پشت یه صف از آرشامها حمله کردن. سی چهل تا آرشام با چوبدستیهای کشیده داشتن از پشت حمله میکردن.
بارن: یا حاااااجی! دیدی گفتم! آرشام همه جا رو گرفته!
این موقع بود که آرشامها خیلی هماهنگ با هم چوبدستیهاشون رو بالا اوردن و یه سری طلسمهای هولناک رو شلیک کردن.
طلسمها درست به سینههای دوستان ما برخورد کرد. کوییرل، بارن، مرد ِ جوان بزهکار و کریچر با هم روی زمین افتادن.
همینوقت بود که چهار نفری یهو توی ایستگاه ِ متروی منطقهای متروک ظاهر شدن. روی زمین افتاده بودن و ماموران امنیتی منطقهی متروک بلافاصله کوییرل رو به خاطر وضعیت نامناسب و دراز کشیدن در یک مکان ِ عمومی بازداشت نمودند و اما باقی دوستان ما - بارن، مرد جوان بزهکار و کریچر - روی دکمهی ادامه کلیک کردن و دوباره توی همون مکان قبلی پیداشون شد.
آرشامها همه با هم: نـــــــه! امکان نداره!
مرد جوان بزهکار: این به خاطر اینه که من همهی چوب دستهاتون رو خلع سلاح کردم. من همهی چوب دستیها رو با وعدهی واکس براقکننده فریب دادم و حالا همهی اونا مال ِ منن! یوهاهاها!
آرشامها: وعدهی واکس ِ براق کننده؟ چه غیر اخلاقی! چه لیز!
مرد ِ جوان بدهکار: شما هیچ کاری نمیتونین بکنید! توبه کنید! از همه عذر خواهی کنید!
آرشامها: عمرن! جونمون فدای امپ...
و یهو همهشون روی زمین افتادن. سی چهلتا آرشام ِ مرده جلوی دوستان ما بود. و دوستان ما باز دوباره جمباتمه زدن تا مطمئن بشن نبض تکتک آرشامها تعطیل شده و ما باز هم از پشت به دوستانمون خیره شدیم تا اونها رو بهتر درک کنیم.
کریچر: منظورشون از امپ چی بود؟ ها؟ خیلی راز ِ خفنیه!
سرژ: من میدونم!
بله این سرژ تانکیان بود که از میان ِ گدازهها رستاخیز کرده بود. حالا او پیکرهی محوی بود که اونورش پیدا بود! در این میان او آبرویش رفت! آآآه!
سرژ ادامه داد: امپراطور! جانم فدای امپراطور! منم به اون میپیوندم! امپراطور خیلی خفنه. منم همینطور! الان میخورمتون.
سرژ دهنش رو باز کرد. ولی همین موقع بود که دوستان ما توی مسیر گدازهها پریدن و شنا کنان دور شدن! و سرژ با همان دهان ِ باز مانده، عارقی زد که راوی را سبز کرد!
چه معمای خفنی پیشروی آنها بود؟ آیا آنها هری رو پیدا میکردن؟ یا هری هم طعمهی آرشامها شده بود؟ امپراطور که بود؟ سرژ چه بود؟
ویرایش شده توسط بووبو در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۷ ۴:۱۴:۳۷
هری پاتر ریش ِ سفید ِ بلندی خریده بود. دو طرف ِ ریش کش داشت و هری پاتر که گوشهای بزرگی داشت، توی انداختن ِ کشها پشت ِ گوشهاش مشکلی نداشت. هری پاتر کلاه گیس ِ سفیدی هم داشت با موهای فرفری ِ برفی رنگ. هری پاتر یه شلوار ِ پارچهای ِ قرمز پوشیده بود که فاقش خیلی مرتفع بود و یه پیرهن ِ سرخ داشت که سر ِ آستینهاش رو دستمال کاغذی چسبونده بود تا سفید جلوه کنه!
هری پاتر بابانوئل شده بود! در همین راستا هری پاتر روی چوب ِ جاروش سوار شده بود و یه گونی با آرم ِ تجاری ِ « Loops» روی دوشش داشت. هری پاتر جای گوزنهای بابا نوئل کلی عروسک با نخ بسته بود به چوب ِجاروش. عروسکهای دوستانش -عزیزترین چیزهایی که در دنیا داشت! آآآآه! او دوستهاش رو خیلی دوست میداشت! آآآه! - تو هوای برفی اینور و اونور میرفتن. عروسک ِ پروفسور کوییرل بزرگترین عروسک بود. هیچوقت دیدید که روی ساندویچها نون اضافه سوار میکنن که باحالتر بشه؟ عروسک ِپروفسور کوییرل ِ بیچاره هم که تو این همه سرما و باد یخ زده بود یه ردای اضافی ِ سیاه به خودش بسته بود که مثه نون اضافه عمل میکرد و باعث میشد که گرم بمونه پروفسور. ردای بلند سیاه - چقدر شبیه چادر! - توی باد موج میخورد!
عروسک ِبارن خونآلود که به طور هوشمند ماه به ماه از خودش خون میداد بیرون تا بارن همینطوری هی خونآلود بمونه، عروسک ِ بعدی بود. بعد عروسک ِ « مرد ِ کلاهبرداری که خانمهای جوان را تور میکرد» و جن ِ خونگی و خلاصه انواع و اقسام عروسکهای عجیب و غریب از جاروی هری آویزون بودن.
هری از بالای دودکشهای بخاری رد میشد. هری مدام احساس میکرد چقدر به این دودکشهای بخاری علاقه داره. چه شکل ِ دلنوازی دارن این دودکشها.
بادی توی صورت هری سیلی میزد ولی هری کم نمیاورد و با نوک ِ جادوش باد رو تحریک میکرد! هری خیلی قوی بود!
همینوقت بود که یهو جای زخمی هری درد گرفتو احساس کرد که فاق شلوارش از همیشه بیشتر براش کوتاه شده و سرش داره از وسط به دونیم میشه و آرزو میکرد بتونه یه کم دیگه شلوارشو بکشه بالاتر! آآآآه!
اما یهو یادش افتاد که کتاب هفت تموم شده و ولدمورت ترکیده. آیا باز هم به خاطر ِ سوباسا بود که جای زخمش و فاق ِ شلوارش با هم زوق زوق میکردن؟
هری بی خیال این فکرای سنگین شد و توی یکی از دودکشهای بخاری شیرجه زد.
===========
دودکش بخاری، دودکش ِاتاق خواب ِ یه نفر بچهی یازده سالهی بیچاره بود. بچههه که هری رو دید ترسید! هری تعجب کرد. پیش ِ خودش فکر کرد:
من که علی نیلی نیستم که از من میترسه! چطوره فهمید؟ یعنی این بچه از من هم باهوشتره؟ باید ازش بپرسم که با لوپس آشنایی داره یا نه! یعنی حتا توی لباس بابانوئل هم منو شناخته؟ چرا از من میترسه؟ از کجا فهمیده جریان ِ منو؟ یعنی من لهجه دارم؟
بعد هری یه جعبه از توی گونیش در اورد و داد دست ِ بچه. بچه جعبه رو که گرفت حسابی زیر گریه زد. جعبههه از دستش افتاد.
بنگ! جعبه که خورد زمین درش باز شد و مواد مذاب از توش ریخت بیرون.
دست بچههه تاول ناجوری زده بود. بچهی بیچاره تا مدتها بعد از اون نتونس تایپ کنه!
آیدی ِ شناسه هست
14949
=====
سوئال:
چرا برای اینکه شناسهی جدید برای کولونی ِ معروف ِ ولدمورتهای جادوگران ایجاد نشه، دقیقن باید شناسهی من رو شوهرش میدادن رفقا؟ خصومت و اینا؟ زردی ِ شناسهی من؟ من ولدمورت ِ به یاد ماندنیای بودم؟ من چی؟
ویرایش شده توسط بووبو در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۳۰ ۳:۰۸:۱۷
ویرایش شده توسط بووبو در تاریخ ۱۳۸۶/۹/۳۰ ۳:۱۰:۱۳
چه عجیب! من 1984 رو 5 سالم که بود با بَن بِن یُن خوندم! ( این الان تبلیغه و من باید تو اسپویلر ول بدم منتها بلد نیستم! منو نزنین! )
به نظر من که در پدیده ی آسیب شناسی ِ ایدئولوژی در نیمه ی دوم قرن بیستم باید به پوزیتیویست ها مجوز پست زدن تو تاپیک ِ «چگونه دامبلدور را در وینگنشتاین آینه عبرت نماییم؟» را داد و این گون است و زیرا!
منم چه بلدم! نه؟
خیلی باحالیدا رفقا! فرمانروای ظلمات را آیا؟
طرف می گه چرا این قدر سایت شبیه دنیاهای آخرالزمانی شده و یارو ها واسه پست زدن باید آزمایش ِ خون و ادرار بدن بعد رفقا ما رو گدازه مهمون می کنن؟...! خب بگذریم!
از این گذشته و این حرفا یه سوئالی هم من داشتم! این شناسه ی قبلی من رو برای خودم باز نکرد مدیر ِ وقت به این بهانه که نمی شه و آرشیو به هم می ریزه و خاله ریزه و چیزا تمیزه و اینا! منتها من دیدم که برای یه یاوری دیگه شناسه ی من رو باز کرده بودین و طرف با شلوار من پز هم داده بود و خلاصه خیلی به ش خوش گذشته!
قضیه دقیقن چیه؟
الف- طرف خوشگل تر از من است؟
ب- طرف دو طرفه است؟
ج- مثلن قرار بر این بوده که من اذیت بشم؟
د- این جا عمومن کست ِ مدیریت شاد می زنه!
و- دقیقن کجای کست ِ مدیریت شاد میزنه؟
-=====---===-
پ.ن: کسی این جا کتاب ِ چه کسی پنیر مرا به جایی کرده رو خونده؟ بیاید تو همین تاپیک نقدهای کوبنده تون رو راجع به ش بدین! تو همین جا باشه حتمن! جای دیگه ضایع می شه! این جا محلی است برای سیل گدازه های بی خودی اون هم بدون مجوز و آزمایش ادرار! بشتابید به گفتگوی مدیران!
ارتش نابودگران ِ سرخ هری پاتر، تو صفهای نامنظم ( صفا عین زیپ ِ باز شلوار تیکه تیکه و پیچ و واپیچ بودن) هی حمله میکردن.
دنگ دونگ! منتها خبری نبود که نبود! لرد ولدمورت با ردایی سیاه و سبیلهایی بناگوش در رفته، پیش بندی با نگارههای موز و خیار و چیزی نا شناخته و دراز ، مقادیری دماپایی ابری و وندی که اسپورت شده بود( یک فروند سیدی ازش اویزون بود و دو تا یا چهارتا سابووفر برای ازدیاد طنین وردها روش چسبونده شده بود و...) ، در جبههی مقابل بدجوری مبارزه میکرد! شگفتا که هی وسط نبرد هیبت عوض میکرد و هی مثه گردباد دور خودش میپیچید و میشد یه هیبت دیگه. انگار پشت صحنه تاس مینداختن که ولدمورت چه شکلی باشه!
یهقدری اونورترک هری پاتر، با شلواری دورپیلی که تا زیر سینه بالا کشیده شده بود، کفشهایی با پاشنههایی کبیر، فر مویی گوتیک، در ححالی که دیر به نبرد رسیده بود و مدام از شخص خودش عذر خواهی میکرد و با خودش دست میداد و سرخ می شد، با ته لهجهی شیرین آذری شروع کرد به ول دادن ورد :
- اچسپرتو پایتونوم بالام جان!
پروفسور مکگوناگال سوار رو جارو و معلق تو هوا، از ناحیهی هوایی ارتش نابودگران سرخ رو مورد عنایت قرار میداد. پروفسور رو دماغش یه جور چسب داشت ( چسبه سفید بود و باعث میشد آدم فکرهایی نه چندان درخور در مورد جنس لکهی سفید ِ رو صورت پروفسور بکنه) ،و ردایی صورتی و شبیه به البسهی غواصی ( رداهه حسابی تنگ بود! به شکلی که ...بی خیال!) تن داشت!
یه کپه شخصیت هری پاتری، عین یه کپه کفش دم ِ در( وقت مراسم عزا) حملهها رو دفع میکردن! دنگ دینگ دنگ!
لرد بووربور رو به سپاه خودی نگاه کرد و دلش سوخت! جییییز جیییز! ( صدای سوختن دل و روده! ) جماعت میمردن و مورد(ـــــــــــــــ) قرار میگرفتن. یکطوری که حتا پلیس قانونی جادوگری هم دل نمیکرد آثار قضیه رو بررسی کنه!
جماعت داشتن از هم می پاشیدن! شکست بدجوری نزدیک بود!
- هی! امپراتور! ها طور! طور بابا! طووور!
- دیگه نبینمها! ت کس و کارته! من ط ام!
- هی امپراطور! بد بخت شدیم که تاواریش!
- آره! لوله شدیم! به نظرم سوباسا بد جوری تو درس ها به تارو کمک کرده. هر دو تاشون امروز رو فرمن. کاکرو هم که داره شوت می کنه تو دریا، واکیبایاشی هم سه اخطارهس...
- ببند! سکوووووووووووووووووووت ( عین یارو پادشاههه تو سیندرلا گفت اینو لرد بووربور)
- هووووو! حالا چی کار کنیم؟
( شمشیر نوریش رو میکنه تو گوشش و مشغول بیرون اوردن اشیایی میشه. اشیا رو سر شمشیر نوری داغ میشن و تبدیل میشن به گولهی بازوکا! بعد امپراطور کبیر تاریکی پرتشون میکنه طرف سدریک دیگوری که رادیی کمر-سینهبندی تن کرده! )
تو همین احوالاته که دارت مائول ِ کهکشانهای پایانناپذیر جادومآب، با کلی خال خالی ( تاتوهاش رو تنش عین ِ نخود لوبیاس تو آش) ، سر و کلش پیدا میشه!
-رقبون!
-هوووو! منو با غلط تایپی صدا نکن!
- پوزش! قربون من یه خوابی دیدم!
بووربور و امپراطور تاریکی یهجور نگاه خاص به یارو حواله میکنن. نگاه خاص با زبون بی زبونی می گه :
« اههاهه! تو هم آره؟ تیریپای ارتباط زخم؟ از طریق تاتوهات با یارو آرایشگره ارتباط برقرا کردی؟! هوووو! »
- نه نه عالیجنابان! من دیدم که چی پشت این قضایاس! یه اژدهای مادهی خپل! باور کنید. چند رنگ پوست داشت، در حقیقت چند تا تم داشت، درست یادم نیست. 254612 تا شاخ داشت و 654 تا دست. پاهاش رو وقت نشد که بشمرم. تا 356 رفتم منتها باقیش موند. چیزهای دیگهای هم داشت به تعداد زیاد که خدا زیادترش کنه. ها نه!یعنی خیلی وحشتناک بود! خلاصه یه دیو کامل!
-یعنی تو این مایهها که اعلیاحضرت اژدها اینها رو تسخیر کرده؟
- بله بله عالیجنابان! جادوی خیلی عتیقی مسمی به « هاری هوری هوشی تاباکی مندانگی دینخ بالایم یتیاب ثقتا بذا تاغفالان» رو از تو جعبهای جادویی مال ِ دوران چیزینهسنگی کشیده بیرون و شخصیتهای هری پاتری رو تسخیر کرده عالیجنابان! خانمها آقایان! همکاران محترم! اینجا نیویورک اجلاس سازمان ملل من ...
- بسه بابا! بسه! بسته میشه سایت! ... خب! که این طووور
( خواننده : پس یعنی یه چیزی پشت این دفرم شدن بر و بچز هری پاتری هست؟! آه نه! من باور نمی کنم! من اون قرص آبیرو میخوام!اینجا قاشقی نیست! ...
اونیکی خواننده : آره! یه اژدهای ماده...
یه اژدهای ماده -------------- اسمش چیه؟ چه ساده!
جادوگران او آر جی ------------- کرده همه رو هجی
هری پاترو ببسته --------------- ره همین دِرَسته*! )
...
* = همان دُرُسته است به لهجهای نا معلوم!
ویرایش شده توسط بووبو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۲:۳۷:۴۲
ویرایش شده توسط بووبو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۲:۴۹:۴۸
ویرایش شده توسط بووبو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲ ۳:۲۸:۵۷
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱ ۱۲:۳۸:۳۱
دامب دومب! دیمب دامب دمب دنگ دون دیگن دییییینگ!
بکوبید طبلها! فغان کنید بربطها! به پیش! به پیــــــــــــــش برادران!
حملــــــــــــــــــه! حملــــــــــــــــــه!
به سوی مرگ برانید! جاودانهگی بر سر دست است زیرا که سربازان میرایی نمیشناسند. برانید برانید! خورشید فرو ریخته در غرب و تاریکی بر شرق کبره بسته است. تیغها را بکشید و به دمشن سیاه جهان یورش فرود آورید!
حمـــــــــــــــــــــــه!
مرگ مرگ مرگ مرگ مرگ مرگ مرگ مرگ مرگ مرگ رمگ! نه ببخشدید مرگ مرگ!
- تق تق تق تق تق...
(دو خوانندهَ این پست:
-صدای چیه؟
-یکی داره میزنه! کف و دست میزنه. دست میزنه یعنی!
-آهان!
-آره!
-اوهوم!
-اهین!
-اوشاع!
-دینگ دنگ!)
-دورد فرزندان ِ من! چه اجرایی! چه چیزی! دست میکنید اندرون دیزی! بینظیر بود! اما ما را چه سود است از به نمود در آوردن داستانهای گذشتهگان. زیرا که جماعت تجمع کرده در مجتمع های چمغاله و در سینمایان به دیدار هری پاتر بنشستهاند! کیست که به تماشای نُمایشنامهگان ما قدم رنجه نماید؟! مرگ بر آن داستان
-( گوه کر : ) بهش باد!
[ خوانندهَ این پست تو سرش فکر میکنه : ها! پس این یارو کارگردان تئاتر فانتزیه. تازه روشنفکر هم هست! از هری پاتر دل خونی داره! وای وای وای]
یارو کارگردانه یاد چه شبها میافته که از بی پولی و درآمد ِ اوشاع( ناچیز)، حتا نتونسته یه کف دست متکا گیر بیاره و با همسر مرحومش راحت باشه. فکر چه شبها که از بی پولی مجبور شده سر بذاره رو متکاهای آدمهای غریبه! آآآآآآخ و آآآآآآه!
از یاداوری این خاطرات یهو از همهی منفذهای بدنش شعلههای آتش نقرهای بیرون میزنه! تنش شده عینهو کارخونهی تولید نور نقرهای ِ مربوط به عصبانیتهای بالینی!
رو میکنه به بازیگرا: اینک منم! بووربور، لرد تاریکِ نمایشخونههای تاریک! به نام پدرخوانده، پسرعمو و روح ِ گروه هافلپاف به سمت نابودی شخصیتهای هری پاتری در جهان میتازیم!
- (گروه بازیگرا:) بهش باد!
- (کارگردان:) آه! شما را فرا میخوانم ای اسبهای مرگ! تسترالها! بیایید!
یهو اوشاع فروند( یعنی تعدادی زیاد) تسترال ظاهر میشه! جماعت تئاتر میپرن روشون و راهی میشن!( همهگی شاهد مرگ عزیزانشون بودن و تازه مرگه رو باور هم کرده بودن و خلاصه همهی باگ های رولینیگ رو گرفته بودن! هیچ سختنگیرید! )
( نکته : برای ضرر ویژهای که اسب سواری به خانمها وارد میکنه، از بردن بازیگران زن معذوریم! کمیتهی حفظ سلامت جامعه! )
جماعت با لباسهای تئاتر و شنلهایی که پشت سرشون باد میخوره تو هوا پرواز میکنن و پیشاپیش همه لرد بووربور ِ سیاه میرونه!
....
- ایـــــــــــــــــــــــست! همینجاس!
یهو همهی جماعت دستیهای تسترالها رو میکشن! این نکته که دستی های تسترال ها کجا بودن و چه شکلی داشتن نکتهایست که نکتهدانان دانند. اما آوردهاند که نواحی زیر شکم تسترالها دستی تعبیه شده و کشیدن آن عملیست مکروه! هشدار : در صورت کشیدن و خواباندن هر نوع دستی، وزارت سحر و جادو تسترال شما را به پارکینگ خواهد برد!
-گیشششششششششششششششش!
جلوی یه کمد وسط یه بیشهی سرسبز و جیگر ایستادن۱کمدی همینطور مثل کوه وایساده وسط بیشه!
دنگ دنگ دنگ! لرد بووربور در میزنه!
( صدا از تو کمد : ) شما وارد نواحی نارنیا شدهاید! به ملکهی سیفید درود بفرستید و وارد شوید! ها نه! باشه خب باشه! نـــــــــه بابا! بگیرش اون ور اونو! الان میگم! ای بابا! به پادشاه اصلان دورد بفرستید و داخل شوید! آهههه!
( خواننده : اه بسه دیگه! )
نویسنده: خلاصه! اصلان و جادوگر سفید به دعوت لرد بووربور هر دو دم در کمد اومدن!
لرد بووربور: به ما بپیوندید و جبههی نابودگران ِ سرخ ِ هری پاتر را قوی کنید!
اون دو تا : پایهایم!
- هی! اینجا تاپیک تفرقهس ها! تفرقه! فرق! جداییت!
- ها؟!
- تفرقه!
-ها! بی خیال! جای دیگهای نبود خب!
-ها؟!
- جای بهتری نبود! اینجا حال میده!
-ها!
( خواننده : پس این طوری شد که بر و بچز نارنیا با ایم گروه خشن ِ نابودگران ِ سرخ هری پاتر همراه شدن! عجب عجب! اونا رو تسترال و اینا هم از زمین حمله میکنن! عجب عجب!)
هوووووووموووووووووووووههههههههههههمممممممم
شنوندگان عزیز توجه فرمایید! شنوندگان عزیز توجه فرمایید! صدای که می شنوید صدای باد است!
هوووووووموووووووووووووههههههههههههمممممممم
شنوندگان عزیز توجه کردید؟! شنوندگان عزیز توجه کردید؟!
عجب! توجه فرمایید:
هوووووووموووووووووووووههههههههههههمممممممم
برفراز ِ شهر لیورپول و حومه ، توده ای از نور های جادویی آویزونه! بادی که از ساعاتی پیش شروع به وزیدن کرده به نظر میاد که دارای ویژگی خاص و پیامی خاص برای جامعه ی جادویی ست!
( تو همین لحظه جادوگر ِ خبرنگار بنا می ذاره به بالا اوردن!)
عـــــــــــــــــق! عـــــــــــــــــــــــــق!
( بعد از چند بار تلاش بی فرجام برای بالا اوردن بالاخره موفق می شه! اگه رادیوی محصول خیلی سیاها رو داشتین و پیشچ رو می تونستین سه دور بپیچونید رادیوتون تبدیل به یه گوی بلورین می شد و می تونستید ببینید که خبرنگار ِ مفلوک داره یه چیزایی مثه دستمال کاغذی بالا میاره! منتها چون از رادیو های ما ندارید نمی تونید ببینید که دستمال کاغذی ها می ریزه رو زمین و بعد که کپه شد، تبدیل می شه به یه سرباز ِ ارتش امپراطوری کهکشانی ! بعد سربازه یه چیز توی گوش ِ خبرنگار ِ بی نوا می گه! خبر نگار بعغض اش می ترکه و می گه :)
- نه ! آخه نمی شه ! این جا نا جوره ! وسط ِ شهره! مردم چی فکر می کنن! نمی شه خب! نــــــه!
-صدای مکانیکی : پس میکروفولو بده! بده بالام جان! بده دیگه!
- اهم اهم! من صوحبت می کنه! ما خیلی سیاهیم! به فرمان امپراطور بخش ِ تاریک دنیای قدرت معروف به دارت ممد رییس دارت عبدل و دارت عبدل وادور ِ سیاه ِ کهکشان های جادو گریز اومدیم! ما خیلی هم خطیرناکیم! وه! حالا رادیونو بپچیش تا بیره موج ِ بعدی! وگرنه اینو..آره خولاصه! ما اومدیم!
و شما برای امنیت خود و خانواده ی جادوییتان پیچ رادیو را آنقدر می پیچانید که آب رادیو گرفته می شه و می چکه روی زمین!
وای! شکل قطره های آب ِ رادیو یه جور نوشته به زبان رمزه :
RASADOR