سولام
بايد اشاره كنم ايده ى لرد كار من نبود.
خو من حالم بد بود و اگه فحشاى رودولف بد نبود نميومدم! ولي خو فحش هاي خعلي نامناسبي داد و من هم پاشدم اومدم.
ساعت يك و نيم رسيدم و ويلبرت مرا زنگ زد گف هاگريد برنامه داري؟
گفتم بله كه دارم بيا دم مترو!
و اومد دم مترو و من رو با همراهش آشنا كرد.رفيق پيش دستي كرد و گف:
-سلام! مصطفي هستم.
-سلام مصطفي! تو كه مث اين رفيقت ديوونه نيستي؟ نميدونم هري پاتر و جادوگران و اين چرت و پرتا...
-نه.
-افرين.
بعد ويلبرت رو به من كرد و گف برنامه چيه؟ و من گفتم كه شنيدم امروز نماز جمعه س پاشين بريم و ما رفتيم مسجد و به ما گفتن تعطيله. و ما راه افتاديم سمت كافه ى محل ميتينگ و در راه يكى ديگر از همراهان ويلبرت به ما اضافه شد و من اطمينان حاصل كردم كه اون هم اهل اين خرافات نباشه و سرش به درسش گرم باشه... البته ظاهرن سرش به شربتى كه تو كيفش داشت گرم بود.
بايد اشاره كنم ايده ى لرد كار من نبود.
به هر حال رفتيم بالا و اون آقاي كافه چي هي ميگف چند نفرين و هي من ميگفتم كه شونزه نفر.
يه دفه كه من سرم گرم بود اومد و دوباره پرسيد و ويلبرت از اين سهل انگاري من سوء استفاده كرد و گفت بيست نفريم و همين باعث شد كه جرقه اي تو چشماي كافه چي بزنه و ديالوگي كه از قبل برا اين لحظه آماده كرده بود رو بگه:
-اين ميزمون ١٦ نفره هستش. نميشه . اصلن راه نداره.
و دوباره هر سي ثانيه يك بار ميومد پيشمون و اين ديالوگ كذا رو ميگفت تا اينكه ناگهان باروف رسيد و رسيدنش با ديالوگ كافه چي همزمان شد و گفت:
-اشكال نداره! شما مارو داستانمون كردي. ما خودمون شونزه تا كه پر شد بقيه رو راه نميديم.
و كافه چي لبخندي زد و رفت و تا گرفتن سفارش ها بر نگشت.
بايد اشاره كنم ايده ى لرد كار من نبود.
با باروف حوصلمون سر رفت و باروف پيشنهاد داد كه بريم پايين تا در فضاي باز عبادت كنه و بو كافه رو برنداره و ما همين كار رو كرديم و رفتيم پايين تا وزير به عبادت بپردازه و منم كسالت داشتم.
ناگهان ديديم كه يه ماشين كه موسيقي وقيحي پلي كرده بود نزديك ميشه و در شأن ما نبود كه اونجا باشيم و رفتيم كمي آن ور تر ايستاديم تا ماشين مذكور كه شامل يك رودولف و دو ساحره به نام هاي ويولت بودلر و همراه سايتي بود موسيقي غناء شون رو خاموش كرده و روسري ها رو به حالت اوليه برگردونده و برن مستقر شن و كسي متوجه نشه كه ما و اونا با هميم كه متاسفانه كاربر ويولت پس از شناسايي ما شروع به بالا پايين پريدن كرد و تهديد كرد كه اگه هر چه سريع تر نريم پيششون چشم و گوش ما رو باز ميكنه و ما نهايتن پيش آن ها رفته، رودولف را سوا كرده و با اينكه موسيقي قطع شده بود به سر كوچه برگشتيم چون معتقديم موسيقي امواجي رو توليد ميكنه كه به صورت اعضاي وزارت بخوره كودتاي زودرس مياره.
كاربر رودولف موندني نبود و رفت بالا اوضاع رو سر و سامون بده و باز من موندم و باروف و انتظار...
انتظارمون دقايقي بعد سر رسيد... ادي كارمايكل، اين يار هميشگي آمد.
مشغول اجراي تشريفات خوش آمدگويي روي كاربر مذكور بوديم كه ناگهان يك پسر پريشان پيشمون اومد و گفت:
-ببخشيد اين كافه ي نه و سه چهارم كجاست؟
-باروف... همو كافه اي رو ميگه كه پارسال تولد سايتو توش گرفتيم! پلمبه داداش پلمبش كردن و اصلنم تقصير ما نيس.
-اه اين چه زندگي ايه؟ من ميخواستم برم اينجا تولد بگيرم... حاچ خانومم اوردم با هم تولد بگيريم. هر سال همين وضعه... پارسال هم رفتيم بوف تولد بگيريم ديديم اونم پلمپه!
و من و باروف لبخندي زديم چون فقط ما ميدانستيم كه تولد دو سال پيش جادوگران در بوف بود و اصولاً جادوگران هر جا ميتينگ برگذار كند، پلمپ ميشود.
اخريش هم همين كافه ي نه و سه چهارم كذا بود و قبلى ش هم مصلاي امام خميني كه ميتينگ نمايشگاه داشتيم درش و خواستن پلمپ كنن ديدن مردم ميريزن تو خيابونا، از اين رو مكانش رو عوض كردن.
بايد اشاره كنم ايده ى لرد كار من نبود.
با امدن ادي، بالا رفتيم و در جاهامان مستقر شديم و تولد شروع شد.
يك دوستي امد عكس بگيره كه به من و وزارت محترم گفت توي كادر نيستين و وزارت محترم با او مزاح كرد و گفت:
-به شير و كيكت پسرم.
و پسرك رعنا چنان كيفور شده بود كه تا اخر تولد بندري ميزد.
خالي از لطف نمي بينم كه اشاره كنم به اين نكته كه كاربر ويولت شرم رو قورت داده بود و هي به من و وزارت محترم تيكه مينداخت و ما سرخ شده بوديم. او حتي از نظر سياسي هم سلامت نداشته و در بازي پانتوميم مدام عدد دو را نشان ميداد (عكساش هم در گالري سايت موجوده) و معلوم بود كه اصلن از جنس ما نيس. وزارت محترم به حدي به ستوه آمد كه باروف دوباره عبادت لازم شد و رفتيم پايين، عبادتي كرده و برگشتيم و در اين بين رودولف جلوي كركره هاي نه و سه چهارم، يك سري حركات نمادين كرد كه تصاوريش هم موجوده.
قضاياي داخل كافه رو كه ملت گفتن ولي راجع به پانتوميم چند نكته به اختصار عرض ميكنم.
ويولت:
(چيز خاصي نميگفت داشت اجرا ميكرد.)
من: مجله؟
ويولت:
(دست و پا ميكوپد به نشانه ى نزديك شدي نزديك شدي...)
و خب اخرشم نفهميديم چي تو دلشه ولي حدس ميزنيد جواب چي بود؟
"كليساي قسطنطنيه."
و جالب اينجاس كه بعد به من و شخص مقام وزارت توهين كرده و ميگه شما خنگين من رو نميفهميد. و وزير هم فرمود:
-به ما گير نده. من قهرمان ليگ پانتوميم مدرسه بودم! در ضمن. شما باس پله پله اكت ميكردي. ابتدا باس سعي ميكردي ما رو به درك صحيحي از قس برسوني، در ادامه خودمون با تن تن و اين جور چيزا كنار ميومديم. اما نكردي كه لعنت بر خودت باد.
بايد اشاره كنم ايده ى لرد كار من نبود.
مدتي گذشت و چشم باز كردم ديدم توي پارك لاله هستيم و ادي داره به من ميگه كه نگهبان پارك تماس گرفته گشت آرشاد بياد. اين شد كه من خيلي سريع خودم رو به نمازخانه ى پارك رسانده و دقايقي را سر كردم تا دوستان خودشون با اين مسئله كنار بيان.
در نهايت رودولف كه رفته بود ساحره ها رو برسونه مرا زنگي زده، گفت جمش كن و من رفتم جمش كردم و همه رو متوالي كردم(متواري؟) و به همراه باروف، ريگول و رز زلر به سوي ميدان انقلاب رفتيم و اون طرف هم ويلبرت و همراهانش و ادي و دوست عزيزي كه با ما همراهي كرد و ساعاتي چند نقش لرد رو بازي كرد موندن.
بايد اشاره كنم ايده ى لرد كار من نبود.
از ويلبرت و رودولف كه زحمت كشيدن مارو جمع كردن تشكر ميكنم.
از ويلبرت كمتر تشكر ميكنم چون ريونيه.
از باقي دوستان هم تشكر ميكنم كه ساعاتي چند منو تحمل كردن. كاملاً دركتون ميكنم من خودم سال هاست دارم خودمو تحمل ميكنم.
از خودم تشكر ميكنم كه ساعاتي چن تحملتون كردم.
از قناد ها ممنونم كه كيك ميپزن. از اون خانومه كه ازمون پول سرويس دهي و اشغال كردن كافه رو نگرفت هم تشكر ميكنم. از اون آقاعه كه اصرار داشت ميزشون ١٦ نفره س تشكر ميكنم.
از ويولت تشكر نميكنم! جامعه فراموش نميكنه كه شما دست وزارت محترم رو خوني مالي كردي.
در نهايت بايد اشاره كنم ايده ى لرد كار من نبود.
پ.ن: كوين دادا دستت طلا نقشت حرف نداره. فقط مشكلي كه ذهن منو درگير كرده اينه كه باروف چقد بهت پول داده منو هم قدش بكشي؟