ادامه خاطرات سالازار اسلیترین : تاریکی که زنده ماند! آخرین پاراگراف
بخش دوم خاطرات سالازار اسلیترین باعث ایجاد جرقهای همزمان در فکر هر دو جادوگر، مروپ و گریندلوالد شد. ناخودآگاه به همدیگر نگاهی کردند و لبخندی زدند. حتی در ایدهآلترین پیشبینیهای آینده، هیچکدام نمیتوانستند به این احتمال فکر کنند که ممکن است سالازار اسلیترین هنوز زنده باشد. نمیتوان آنها را سرزنش کرد، چرا که کدام جادوگر عاقلی میتوانست این احتمال را در نظر بگیرد که بعد از این همه سال، سالازار اسلیترین ممکن است هنوز زنده باشد؟ در بهترین حالت، این دو جادوگر دنبال کمکی از جد نجیبزادهها بودند که مانند شمشیر گریفیندور در چنین شرایطی بتواند در نبردهای آینده به آنها کمکی کند. اما بازگشت خود سالازار میتوانست تمامی دنیای جادوگری را تغییر دهد.
مروپ و گریندلوالد بالاخره نگاهشان را به دفترچه برگرداندند و این بار لبخندی ناراحتکننده زدند. این رویای بازگشت سالازار اسلیترین فقط همان به نظر میرسید ... یک رویا و آرزوی غیرممکن. اینکه مؤسسهای هاگوارتز نمیتوانستند به هم آسیب بزنند، سرنخی واهی بود که این دو جادوگر در دنیای رویاها دوست داشتند به این معنا باشد که سالازار از بین نرفته است.
گریندلوالد سری تکان داد و با انگشتان باریکش دفترچه خاطرات سالازار را ورق زد تا به بخش سوم برسد.
---
بخش سوم: رویای زودهنگام چندین سال پس از ساخت هاگوارتز، اختلافات کمکم خودشان را نشان دادند. در سالهای اول، هر چهار نفرمان اینقدر خوشحال بودیم که مانند دوران ماه عسل، هیچ چیز نمیتوانست ناراحتمان کند. تقریباً بر سر تمامی موارد به توافق میرسیدیم و حتی اگر موافقت صد درصدی هم نداشتیم، چون میدانستیم که ته قلب همهمان موفقیت هاگوارتز و تربیت جادوگران آزاد و با سواد است، کوتاه میآمدیم تا مزاحمتی در پیشرفت مدرسه به وجود نیاید. شاید اینجا بتوانم اقرار کنم که بیشترین مخالفتها در همان دوران هم از سمت خودم میآمد و سه مؤسس دیگر نظرات نزدیکتری به هم داشتند.
یکی از موضوعاتی که همان اول مورد بحث قرار گرفت، نژاد دانشآموزان هاگوارتز بود. برای گودریک، مسخره به نظر میرسید که اصلاً در مورد نژاد دانشآموزان صحبتی بشود و عقیده داشت جادوگران یک توانایی مشترک بین هم دارند و همین برای مدرسه باید کافی باشد. اینکه کسی از کدام خانواده آمده نباید مورد بحث قرار بگیرد. اما تنفر من از ماگلها کمکم مثل ویروسی به ماگلزادهها هم نفوذ کرده بود و هیچوقت نمیتوانستم آنها را با خودم یکی بدانم. جدای از این مسئله، برای من هیچ شکی نبود که خانوادههای قدیمی و نجیبزاده جادوگری باید به بقیه ارجحیت داشته باشند.
شبهای زیادی را بدون اینکه متوجه باشیم، تبدیل به صبح کردیم و هنوز به بحث در این مورد با گودریک ادامه دادیم. دو مؤسس دیگر بیشتر با گودریک موافق بودند، اما بهصورت واضح هم مخالفتی با نظرات من نداشتند. سعی کردم گودریک را متوجه کنم که من قصد نابودی ماگلزادهها را ندارم و فقط میخواهم آنها در سطح پایینتری در اجتماع قرار بگیرند. بالاخره، آنها خونی ناپاک دارند و در دنیای جادوگری چرا باید یک چنین فردی قدرتی بالاتر از یک جادوگر نجیبزاده نصیب شود؟ گودریک نمیتوانست این را قبول کند که وقتی فردی حاصل عشق یک جادوگر و ماگل است، باید در سطح پایینتری نگاه داشته شود و جایی در هاگوارتز ندارد. مگر گودریک آن شب کذایی را فراموش کرده بود؟ این همه بلاهایی که ماگلها بر سر جادوگران و حتی بر سر ماگلهای دیگر آورده بودند و باز هم یک جادوگر عاشق یکی از این انسانها میشد؟ انسانهایی که یک سری قوانین فیزیکی آنها را محدود میکند؟
کمکم این بحثها، رفاقت بین من و گودریک را تخریب کرد. مانند حشراتی که کمکم از منابع غذایی تغذیه کرده و در نهایت آن را به نیستی تبدیل میکنند، رفاقت من و گودریک هم به نقطه پایانی رسید. اگر بگویم تو یک شب بارانی به این نتیجه رسیدیم که هیچوقت به توافق نخواهیم رسید، ممکن است که بگویید چقدر کلیشهای. اما شاید کلیشهها نزدیک به حقایق ساخته میشوند و شاید باران تفکرات موجودات را متمرکز کرده و از آیندهای برای ما تعریف میکند که در آن موجودات بهتری هستیم.
بعد از اینکه تصمیم گرفتم از قلعه هاگوارتز خارج شوم و دوستان قدیمی را برای همیشه ترک کنم، به تالار اسرار که مخفیانه ساخته بودم رفتم تا باسیلیسک را برای بار آخر ببینم. وقتی در چشمان او نگاه کردم، به این نتیجه رسیدم که گودریک و بقیه مؤسسها تنها نیستند. جامعه جادوگری آن موقع خیلی از ماگلها میترسید و اکثراً حاضر نبودند هیچگونه اقدامی علیه آنها انجام دهند. من میدانستم که در زمان اشتباهی شروع به فعالیت کردم و نیاز به زمان بیشتری دارم. نیاز دارم که ثابت بمانم و زمان به سرعت ازم عبور کند تا صدها سال بعد بتوانم جامعه جادوگری پیدا کنم که آماده به قدرت رسیدن در جهان است. چوبدستی را در آوردم، بخشی از خودم را با سختی جدا کرده و در باسیلیسک پنهان کردم. درست است که خودم نمیتوانستم چنین آیندهای را ببینم، ولی بخشی دیگرم میتواند زمان را شکست داده و در آیندهای بهتر به دنیا بازگردد. من فعلیم زمینهسازی برای چنین آیندهای را فراهم میکنم و عقایدم را در افکار جادوگران قرار میدهم تا نسلی به دنیا بیاید که این افکار به دردشان بخورد و از آنها استفاده کنند. در این زمان است که بالاخره میتوانم دوباره زنده شوم و به همراه جادوگران دیگر، جهان را در دستان خودم بگیرم. تا بتوانم جادوگران را به جایگاه واقعی خود، جایگاهی که طبیعت سالهاست برای آنها انتخاب کرده، برسانم.
دستی به سر باسیلیسک عزیزم کشیدم که چنین بار سنگینی را در گذر زمان و تاریخ حمل خواهد کرد و در سکوت از هاگوارتز خارج شدم. قبل از خروج حتی نیمنگاهی هم به هاگوارتز ننداختم، چون مطمئن بودم که روزی باز خواهم گشت و این یک خداحافظی نیست.