خلاصه: لرد مدتی به مرگخوارها استراحت داده و اونها تصمیم دارن تو خونهی ریدلها خوشگذرونی کنن اما از اون لحظه مدام اتفاقات ترسناک براشون افتاده.
بچه جیغ زنان به سمت خروجی دوید. ناگهان گابریل سر راهش سبز شد و برایش زیرپا گرفت. بچه هم بلند شد روی هوا و در سطل مخلوط وایتکس و استونی که گابریل از پیش تعبیه کرده بود فرود آمد. گابریل بچه را از پاهایش گرفت و مقابل آینهای آویزان نگه داشت.
- حالا ماه شدی!
گابریل بچه را به اتاق برد اما تنها چند لحظه طول کشید تا سکوت خانهی ریدل دوباره با صدای جیغی شکسته شود.
- کسی دست منو ندیده؟
بابا رآکتورم داغ کرده انقدر تو حالت آماده به کار مونده! الکتریسیتهی اشباع داره از چشمام میزنه بیرون!
بدین ما برقمونو تولید کنیم دیگه!
- دستت همینی نبود که پدر مامان دادن به مامان تام مامان؟
تام دوان دوان خودش را به آشپزخانه رساند.
- کو؟ کدوم؟
- سر سفره!
باهاش کلهپاچهی انسانی پختم.
- با دست من؟
اون دست عصای دست من بود!
اصلا ماروولو از کی تا حالا آدمخوار شده؟
تام یک دستی که برایش مانده بود را نیز تغییر کاربری داد و سه نعل خودش را به میز شام رساند. ماروولو تنها آنجا نشسته بود و در سمت مقابلش، یک بشقاب کله پاچه به چشم میخورد.
- نه بابا! جدی؟ عجب!
- معلومه چی کار دارین میکنین؟ دست من کو؟
- هیس! به چه جرات دو تا بزرگتر میپری؟ بله بله ... میگفتین ... که اینطور ... پس زمان شما ...
- کدوم بزرگتر؟ دست منو خوردین؟
- خیلی پررو شدیا بچه!
زمان سالازار یکی تو حرف بزرگتر پرید ... اصلا خودتون بهش بگین چی کارش کردین!
- خودشون؟
تام با تردید به صندلی خالی روبروی ماروولو نگاه کرد. سپس توجهش به کاسهی کلهپاچه جلب شد که خالی تر شده بود. آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد و دل و جراتش را در دست گرفت و به آن سو دوید. چنگ زد و دستش را از وسط بشقاب برداشت، دل و جراتش که آب رفته بود از میان انگشتانش لغزید و به زمین افتاد. با نهایت سرعت و در حالی که جیغ میکشید به سمت اصطبل متواری شد.
- وای بر من ... وای بر شما ... وای بر ما!
جناب سالازار! خواهش میکنم بر من ببخشید! خشمتون رو دامنگیر اهالی این خونه نکنید!