سلام پروفسور روزیه!
۱.
سدریک در گوشه ی زندان نشسته بود و فکر می کرد. مدت زیادی نبود که در زندان به سر می برد؛ تازه سه ساعت شده بود که به آزکابان آورده بودنش، اما این سه ساعت همچون سه روز گذشته بود.
درهمان حالی که انواع و اقسام روش های فرار را که همه غیرممکن بودند، در ذهنش مرور می کرد، ناگهان فکری به ذهنش رسید. به یاد کلاس دفاع در برابر جادوی سیاهی افتاد که پروفسور روزیه وردهای جدیدی را تدریس کرده و با تمرین کردن همین طلسم ها سر از آزکابان در آورده بود.
چه اشکالی داشت وقتی یک بار این طلسم ها را امتحان کرده و به آزکابان رفته بود، بار دیگر نیز از آنها استفاده می کرد؟ حالا که در آزکابان بود بلای دیگری نمی توانستند سرش بیاورند. حداقل به امتحانش برای فرار می ارزید.
در حالی که از جایش بلند می شد تا برای اجرای طلسم ها آماده شود، به طرف میله های زندان کوچکش به راه افتاد. نگهبانی پشت میله ها ایستاده و کلیدهای در زندان از جیبش آویزان بود.
سدریک با صدایی آهسته نگهبان را صدا زد و همین که نگهبان برگشت تا جواب دهد، چوبدستیِ آماده اش را تکانی داد و فریاد زد:
- آواداکتابرا!
از آنجایی که نگهبان علاقه ی زیادی به کتاب و کتابخوانی داشت و تمام اطلاعاتِ موجود در مغزش را از طریق کتاب بدست آورده بود، با این ورد تمام اطلاعاتش پرید و دور و اطرافش را کتاب های مرده ی بسیاری پر کردند و به فردی با مغزی کاملا خالی تبدیل شد.
در همان حالی که نگهبان به علت ناگهانی خالی شدن مغزش گیج و سردرگم دور خود می چرخید و در تلاش بود تا نام خودش را بخاطر بیاورد، سدریک کلید را از جیبش کشید و با عجله در را باز کرد و بیرون آمد.
همین که خواست یک قدم بردارد، فریاد نگهبان دیگری او را از جا پراند:
- هی، صبر کن ببینم؛ زندانی بیرون از سلول؟
بلافاصله سدریک با ورد ایمبوکریو از نگهبان دوم پذیرایی کرد و کتابی را که از کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه در جیبش مانده بود، به طرفش انداخت. نگهبان با اشتیاقی فراوان کتاب را برداشت و بی توجه به رویدادهای اطرافش و فرار یک زندانی، شروع به خواندن کرد.
سدریک که از عملکرد خودش راضی و خوشنود به نظر می رسید، به طرف در اصلی به راه افتاد.
نگهبان دیگری جلوی در ورودی ایستاده بود. سدریک درحالی که از این که به جای دو نگهبان، فقط یکی جلوی در نگهبانی می داد، تعجب کرده بود، آرام آرام از پشت به نگهبان نزدیک شد و ناگهان با فریاد ورد کتابشیو او را غافگیر کرد.
سدریک همانطور که ورقه ورقه شدن نگهبان را تماشا می کرد، در حالی که چوبدستی اش همچنان رو به او بود، با قدم هایی تند و سریع از او فاصله گرفت و تنها زمانی که مطمئن شد به اندازه ی کافی دور شده، طلسم را قطع و به سرعت باد فرار کرد.
۲.
آوادافوداورا: طلسمی که به محض برخورد با فرد باعث می شه هر غذایی که تو معدش هست به سرعت بیرون بریزه تا جایی که حتی معدشم بیاد بیرون و فرد با شکمی مچاله شده و کاملا خالی از اعضای بدن با مرگی سریع بمیره.
کروشیفود: فردی که این طلسم روش اجرا شده باشه، به شدت احساس گرسنگی می کنه و اطرافش پر از غذاهای مورد علاقش می شه، اما به محض این که دستش به غذایی نزدیک شه یا بخواد غذایی برداره اون غذا ناپدید می شه. این شکنجه تا جایی ادامه پیدا می کنه که فرد دچار جنون گرسنگی بشه.
ایمپرفودیو: این طلسم فرد رو مجبور به خوردنِ هر چیزی که در اطرافش هست می کنه. مهم نیست چیزای اطرافش خوردنی باشن یا نه و حتی زنده باشن یا غیر زنده، فرد زمانی که در معرض این طلسم قرار بگیره، هر چیزیو بصورت غذا می بینه و به سرعت اونا رو می خوره؛ حتی اگه گرسنه نباشه.