مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم میرساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامهریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیتهای شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.
البته این نکته رو فراموش نکن که من همونجوری که نمی تونم رول طنز بنویسم، از نوشتن رول های خیلی کوتاه هم عاجزم ولی خب اگر خیلی بلنده و نکته منفی محسوب میشه، هیچی!
بلاتریکس لسترنج خنده ای شیطانی سر داد. این خنده به قهقهه ای بلند تر و در عین حال سیاه تر تبدیل شد. کمی بعد نارسیسا، خواهرِ خاسکتریِ متمایل به سیاهش، با لبخندی شیطانی به او ملحق شد.
به محض ورود به اتاق، بوی آزار دهنده او را عقب راند. آن بو باعث شد دست نارسیسا به سمت بینی اش برود و عطسه بلندی کند.
گویی تمام بوهای بد دنیا را در آن تاق جمع کرده بودند. از بوی فاضلاب بد تر بود. یکی از آن بوها را شناخت، روغن موی سرِ اسنیپ! اما باقی آن ها برایش، ناآشنا بود.
پس از چند دقیقۀ بد بو، بینی نارسیسا به بوها عادت کرد و نارسیسا وارد اتاق کوچک اسنیپ شد..
اتاق مربع شکل بود. در هر گوشه ای از اتاق چیز خاصی دیده می شد. طبقه ها پر از کتاب بودند. او به محض ورود یک کمد چوبی و بسیار کهنه از چوب گردو را دید که چشمش را گرفت.
سریع چند قدم برداشت تا زودتر کمد را بازکند و هنگام آمدن خواهرش خود را مشغول پیدا کردن مواد مورد نیاز در کمد نشان دهد.
نارسیسا نیز به آرامی به دنبال خواهرش رفت. در حالی که دفترچه را در جیب ردایش پنهان می کرد و پله ها را می پیمود، صدای قدم های شخص سومی که از حیاط خانه می آمد، دستش را بر روی چوبدستی اش قفل کرد.
آن شخص هر که بود، تازه وارد شده بود!
آنتونین:ارباب همین الان بریم ?
لرد : پ ن پ سال دیگه
نارسیسا : ارباب شمام پ ن پ بلدین ؟
ارباب الان شبه تاریکه خوفناکه اگه الان بریم بده ها تازه وسائلو هنوز درست جمع نکردیما
کروشیو رز ؛اولن رو حرف ارباب حرف نزن دوما شما مرگخوارین شما خود تاریکی و خوفین پس از این چیزا نباید بترسین ؛وسایل خاصی هم لازم نیس همه چیزو سر راه میخریم
ما نمیدونیم در کدوم نقطه از رول کمکاری میکنیم که رول تا این حد کوتاه میشه. آیا سوژه پردازیمون ایراد داره؟ یا فضاسازیمون ضعیفه؟ یا سوژه رو جلو نمیبریم؟
چن ساعت بعد
عموم ساحرگان مشغول آماده کردن وسائل سفر و گذاشتن آن در چمدان های بزگ (خیلی بزرگ نه ها بزرگ)بودند
بلا هم که چمدان نداشت همه ی وساپل اعم از ناخون گیر و پستونک و نامه های عاشقانه ارباب را در موهای انبوهش جا میداد همون موقع ارباب که نجینی رو جلوی صورتش گرفته بود و یواشکی بینی نداشته شو تمیز میکرد با دیدن وسائل سفر مرگخوارا گفت: کروشیو اینا چیه ?
مرگخوارا که تا حالا خیلی کروشیو خورده بودن با مهارت جاخالی دادن و کروشیو به مورفین که داشت چرت میزد خورد مورفین لحضه ای از خواب پرید بعد دوباره خرو پفش به هوا رفت
ارباب : گفتم اینا چیه ؟
ارباب : گفتم اینا چیه ؟ لودو : باره ارباب لرد که دید مرگخوارا از مقابل کروشیو جاخالی میدهند...
می خواستم ببینم که می شود یک پست قدیمی رو نقد کنید؟
لرد نگاهی به دامبلدور کرد و گفت:
تو داری اون خروس ـت رو با گیاه من مقایسه می کنی؟
- گیاه ما اسم داره دامبلدور. کره گی دامبلدور. تکرار کن!
دامبلدور آب دهن خودش را غورت داد. سپس گفت:
ارباب! حالا باید بهش آموزش های لازم رو بدید! ولی چه جوری؟
-ایوان، به ایگور بگو بیاد تو و خودت هم بیرون منتظر باش!
- چشم سرورم!
ایوان تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق شخصی لردولدمورت خارج شد و به ایگور اشاره ای کرد و با لحن همیشگی خودش گفت:
- یک بار گفتم که میتونی بشینی! پس چیکار میکنی؟
مرد مرگخوار نگاهی به بقیه ی مرگخوارانی که در راهرو ایستاده بودند میکنه و نفس عمیقی میکشه و وارد میشه.
نگاهی به اطراف انداخت، جزو معدود دفعاتی بود که وارد اتاق شخصی لرد ولدمورت میشد، بیشتر مواقع در بیرون از خانه ی ریدل با اربابش ملاقات میکرد ولی الان تصمیم داشت تمام جزئیات اتاق مخصوص بزرگترین جادوگر سیاه قرن را به خاطر بسپارد ولی صدای لرد رشته ی افکارش را پاره کرد.
ایگور با صدایی که تعجب ناشی از شنیدن این حرف از اربابش در آن موج میزد، تکرار کرد:
قیافه ی بهت زده ی ایگور حاکی از ترسی بود که با شنیدن درخواست لرد در وجودش رخنه کرده بود! ولی در عین حال چشمانش نشان دهنده ی تلاش او برای به یاد آوردن خاطره ای قدیمی بودند.
ایگور با لبخندی بر لب از حرف هایی که بین خودش و لرد رد و بدل شده بود و با احساس خوشحالی از اینکه او برای این کار انتخاب شده بود؛ به سمت در میره
اتاقی ساده ولی در عین حال تمیز و براق! ترکیب رنگ سیاه با رنگ سبز در تمام اتاق مشهود بود؛ چوبدستی هایی از مرگخواران و جادوگرانی که به دست خود ولدمورت کشته شده بودند، بر روی دیوار خودنمایی میکرد و زیر هر یک اسم صاحبانشان نوشته شده بود.
نگاهش را بر روی میز تحریر برگرداند؛ این نیز ترکیبی از مار و اسکلت را در خود داشت و یکی از نشانه های علاقه ی اربابش به اصالت خویش بود. کاغذ سفید رنگ در وسط میز و بین هجوم رنگ های تیره خودنمایی میکرد. کاغذ را برداشت و منتظر اجازه ی رفتن ماند!