مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم میرساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامهریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیتهای شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.
ای ارباب مهربان،ای ارباب بخشنده،ای ارباب اربابان و ای ارباب اعماق تاریکی ها...
آلبوس نقشه را از جغد گرفت و با عجله آن را باز کرد.دستانش از هیجان می لرزید و اینگونه رفتار ها از شخصیتی مانند آلبوس که همیشه آرام و صبور بود واقعا غیرطبیعی به نظر می رسید.آلبوس با صدای پیر و لرزانش،مالی ویزلی را صدا کرد.طولی نکشید که مالی سریع از پله های طبقه بالای خانه پایین آمد و مودبانه جلوی آلبوس ایستاد.
دانشمندان مرگخوار سخت مشغول بررسی برروی آن شی عجیب بودند.لینی،رز و ایوان دور میزی جمع شده بودند و آن شی عجیب و غریب نیز درست در وسط میز قرار داشت.شکاف سقف اتاق باعث میشد که نور خورشید انوار طلایی اش به آن شی بتاباند و بخش هایی از شی مرموز نمایان شود.
لینی با سرعت مافوق صوت از سر جایش بلند شد و بلند فریاد زد و گفت:
- ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم اما من کسیو میشناسم که میتونه !!
ارباب نمیخواستم وقت شما رو بگیرم ولی برای اولین بار پست تکی زدم و به نظرم کمی سختتر از ادامه دار بود.
سعی کردم خیلی طولش ندم.
صبح یک روز سرد زمستانی بود.برفها با سرعت زیادی زمین را سفیدپوش میکردند و خبری از سرو صدای همیشگی پرندگان نبود.
وینست کراب شنل زخیمش را دور خود پیچید و وارد خانه ریدل شد.
-من میخوام لردو ببینم.
-من میخوام لردو ببینم.
-نمیتونی.
-چرا؟
-لرد دستور داده تو رو هر جا که دیدیم بکشیم.
-ولی اینجا که هر جایی نیست.اینجا خونه لرده.من با پای خودم اومدم اینجا.اومدم جبران کنم.
-خیلی دیر شده کراب.تو از دستور لرد سرپیچی کردی.دستورات ارباب استثنا ندارن.وقتی دستور بده که یکیو بکشی تو باید این کارو بکنی.حتی اگه نزدیکترین دوستت باشه.همین دیروز به من دستور داد نارسیسا رو بکشم منم این کارو کردم.گرچه زیاد نمرد و هنوز نفس میکشه.ولی به هر حال دستورو اجرا کردم.
-ولی گویل...نمیتونستم اونو بکشم.بذارین اربابو ببنیم.
ارباب هرکاری بخوایین میکنم.گویل به منم خیانت کرد.باید همون موقعی که دستور داده بودین میکشتمش.من فکر میکردم اون دوست منه.با هم به سیبری فرار کردیم.ولی اونجا خیلی سرد بود.گویل پتوی منو کش رفت...منو قال گذاشت و فرار کرد!
لرد سیاه حرف کراب را قطع کرد و گفت:
خفه شو ابله!ارباب اجازه نداد وارد بشی که خاطراتتو براش تعریف کنی.باشه یه شانس دیگه بهت میدم.تو یه دوست دیگه هم داشتی.دراکو!باید برای اثبات وفاداریت اونو بکشی.
کراب از شدت تعجب لبهایش را به هم فشرد.
داشت به این موضوع فکر میکرد که آیا دراکو حاضر خواهد شد همراه او به سیبری فرار کند؟
ایوان کبرای زیبا را در حالیکه بالا گرفته بود به همه نشان داد. حالت فشفش های نجینی ناگهان تغییر کرد. مونتگومری یک قدم به عقب برداشت، احساس میکرد نجینی قصد حرکت از جایش را دارد.
مونتگومری رو به حضار کرد و گفت:
- نمایش تموم شد. می تونید برید بیرون.
نجینی آرام آرام خزید و روی سن آمد. مونتگومری روبه روی او قرار گرفت و گفت:
- به یک شرط میذارم بری پیشش. الان میریم پیش ارباب و بهش میگی که من عالی بودم.
- آخه گاگول! نجینی که نمی فهمه تو چی میگی.
- راس میگیا.
مونتگومری این را گفت و با شکلک در آوردن و اجرای پانتومیم بالاخره منظور خود را به نجینی فهماند.
ایوان که دست و پایش را گم کرده بود خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- هیچی ارباب. با مونتگومری بودم. دو تا کوچه پایین تر کبری خانوم اینا اسباب کشی دارن باید بریم کمک گفتم که یادش نره.
لرد ولدمورت که تا حدودی قانع شده بودشروع به صحبت با نجینی کرد...
_ حالا که چی ؟!! گنج عزیزم از بین رفت دیگه !!! حقته اینقدر کروشیوت کنم تا مثل لانگ باتم ها بشی !!!
برف سرتاسر خیابان را پوشانده و همه جا را سفید کرده بود . مردمی هم که برای خرید وسایل مختلف به دیاگون آمده بوندند ، لباس های ضخیم و گرمی برتن داشتند ولی تنها کسی که لباسش با بقیه مردم فرق داشت ، یک جوان گندم گون بود که در پیاده روی انتهای خیابان در حال قدم زدن بود .
ولی جوان اصلا از شنیدن آن صدا تعجب نکرد !
هاگرید به همراه یک پسر بچه وارد کافه شده بود که پس از گذشت لحظاتی اطراف آن دو پر شد از آدم هایی که سعی داشتند با او دست بدهند .فروشنده ی پیر هم با عجله پیشخوان را دور شد و در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود ، به آنان ملحق شد .مرد جوان هم که بیش از پیش رنگ پریده تر و عصبی تر به نظر میرسید از جایش برخاست و قدری جلو رفت.
پسر بچه ای که به همراه هاگرید به کافه آمده بود ، به مرد جوان خیره شد. لکنت ، لرزش و پلکی که مدام باز و بسته میشد ، برای پسری که زنده ماند ، بسیار عجیب به نظر میرسید.
دانش آموزان خود را برای شنیدن یک داستان تلخ دیگر آماده کرده بودند ...