مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم میرساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامهریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیتهای شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.
بلاتریکس که دیگر توان حرف زدن نداشت، بریده بریده گفت: فکر کنم ما ... هم باید وارد قبر ... خودمون بشیم.
لوسیوس موافقت کرد و هر دوی آن ها به دنبال قبر خودشان گشتند. لوسیوسخیلیقبرش را پیدا کرد و کمی خم شد و ناگهان ناپدید شد. بلاتریکس ترسیده بود اما می دانست که باید وارد قبرش شود چون اینجا هم ترسناک بود.
زمین چرخید و زمین زیر پایشاندهن باز کرد و او وارد زمین شد. همه جا تاریک شد و بعد (از) مدتی در داخل شهری شلوغ فرود آمدند.
بلاتریکس متعجب شده بود که ناگهان دستی شانه او را لمس کرد. لوسیوس رو به بلاتریکس گفت: اینجا لندنه و سال 2030 هست
بلا کمی تعجب کرد و گفت: یعنی می خواهی بگی ما به آینده اومدیم.
انسان (ها) قدم نمی زدند اما جلو می رفتند.
"آره من باید هدف آدام رو به پایان برسونم......اما چطوری من که هیچی نمی دونم......باید آدام یادداشتی چیزی داشته باشه....
دکتری که توسط مک گونگال آورده شده بود کیفش رارا بر زمین گذاشت و جسد را بررسی کرد.
ریچارد و پزشک زندان که در ترس غوطه ور بودندو، در این فکر بودند که چطوریاز این مهلکه فرار کنند
به اونا یه جسددیگردیگه نشون بده.
جسد مانند کشو کمد بیرون آمد. یک پارچه ی سفید رنگ بر روی جسد بود. دکتر دستش را دراز کرد و پارچه را برداشت.
چند دقیقه دیگر گذشت که همه دم در سرد خانه بودند.
دکتری که توسط مک گونگال آورده شده بود کیفش بر زمین گذاشت و جسد را بررسی کرد.
در این هنگام بود که ریچارد در گوش دکتر گفت: به اونو یه جسد دیگر نشون بده.
- بله قربان فقط....
-خب ما می تونیم این عروسک ها رو جوری طراحی کنیم که بیشتر از مردم عادی مردم رو جلب کنن.
استاد به شکلی کاملا جدی رو به آدام کرد و گفت:اوه پسر من در مورد تو اشتباه می کردم.
استاد در حالی که به سمت دیگری می چرخید،گفت:بر منکرش لعنت! آخه مرتیکه چه شکلی اینکاروروبکنیم؟
... گفت:خفه شو!تو بجز یک دانشجوی مشنگنیستیکه هیچی از این چیز ها حالیشنیستنمیشه نیستی!!
برق شادی در چشمان آدام خاموش شد و بغض سراسر وجودش را گرفت.در مقابله با اشک هایش که بر گونه اش جاری نشوند و با غمی نهفته در صدا گفت:اما استاد ...
آدام به سرعت از آزمایشگاه خارج شد.دیگر توانی برایش نمانده که صرف جنگ با بغض کند تا نشکند پس بغضش شکست و هق هق گریه سر داد.
آدام نگاهی به ساعت انداخت ساعت 1:17 دقیقه ی بامداد را نشان می داد.گذشت زمان به نظرش نرسیده بود.