رودولف نقشه را از بلا گرفت و آن را در یک وجبی صورتش نگه داشت.در حالی که با یک دستش چانه اش را میخاراند و سعی میکرد تمام اجزای صورتش ظاهر غرق در تفکر داشته باشند، زمزمه کرد:الان ما پشتمون به تابلو هست.سمت راستمون مرلینگاه ثابت و سمت چپ یه راهرو طولانی.اوه بلا!این جارو ببین!یه چیزایی به خط عجیبی نوشتن اینجا...چیه؟!
بلاتریکس با یک حرکت سریع،نقشه را از دست او قاپید.بعد از مدتی نگاه کردن به نقشه ،چشم غره ای به ردولف رفت و گفت:نقشه رو برعکس گرفته بودی!
تابلو رو به روی ما هست و مرلینگاه هم سمت چپ.اون نوشته ها هم سر و ته شده بودن دیگه!اینجا رو ببین...زود چوبدستی تو بکن تو چشم پدربزرگ لوسیوس!
- چرا؟!
- کروشیو!
رودولف که کاملا پاسخ سوالش را فهمیده بود چوبدستی اش را به سمت تابلو گرفت.در همین لحظه پدربزرگ تازه از خواب بیدار شده و خمیازه میکشید.اما با دیدن شی نوک تیزی که به سمتش می آمد با پرش بلندی خودش را از صندلی به میز رساند و گفت:کور خوندی!
رودولف مدام چوبدستی را به طرف چشم پدربزرگ میگرفت و پیرمرد هم با سرعت تمام جاخالی میداد.چوب دستی رودولف در هر ثانیه ده بار در گوشه های مختلف تابلوی ده در پونزده پیرمرد جابه جا میشد.راست،چپ،بالا،راست،پایین،چپ،چپ...
- زدمش!
بعد از چند ثانیه تابلو با صدای تقی پایین افتاد و در مخفی پشت آن ظاهر شد.
- هیس!الان دوباره لوسیوس بیدار میشه!رودولف،روی در رو بخون.
روی در مخفی با حروف طلایی حک شده بود :
برای رسیدن به گنج راه طولانی و پر از مانعی در پیش دارید.مرلین پشت و پناهتان باشد که جادو حریف این موانع نیست!رودولف:من قرار بود بخونم!
راوی:
ا
تاق خواب لوسیوس- زدمـــــش!
- پدر بزرگ نه!الان میام پیشت!
- ساکت شو باو!بتمرگ فلان فلانِ بـــیــــب!
لوسیوس:
پشت تابلو پدربزرگ نابیناراهروی طویلی پشت در مخفی بود. چند دقیقه ای کفایت میکرد که خانواده لسترنج بفهمند،نوشته حک شده پشت در کاملا صحت دارد.
رودولف که چهار دست و پا راه میرفت در حالی که سعی میکرد خود را از دهمین مانع بالا بکشد نفس زنان گفت:بل..بلاتریکس!این مانع ها مگه مال مسابقات پرش با مانع مشنگی...نیست؟!
بلا که خیس عرق شده بود با بدخلقی گفت:اینا بیشتر شبیه سنگره تا اون میله های کوچولو!منو بکش بالا دارم میمیرم!کروشیو!
1 ساعت بعدبعد گذراندن 123 مانع ، خانواده لسترنج به در کوچکی رسیدند.رودولف با کله جلو رفت اما بلا با کروشیوی وی را متوقف کرد و خودش وارد شد.صندوق بزرگی که رویش تارعنکبوت بسته گوشه ی اتاق بود.
- رودولف!گــــنــــج!
- چیلیک چیلیک!چیلیک!چــیـلیک!
رودولف سریع دستش را جلو چشم هایش گرفت و با صدای بلند از بلا پرسید:این نور چیه؟!شبیه فلاش دوربینه اون کالین کیویه!
آدم های زیادی دور بلا و رودولف جمع شده و از هر طرف آن ها را محاصره کرده بودند.
صدایی از بین جمعیت گفت:میشه خودتون رو معرفی کنید و بگید چه طور خودتون رو راضی کردید تا چنین گنجینه ای رو به موزه اهدا کنید؟!
- کی گنج رو پیدا کردید؟
- فکر خودتون بود که این گنج رو اهدا کنید یا همسرتون؟
- حتما باید بیاین توی مصاحبه خبری ما شرکت کنید!
بلا و رودولف: