هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۷

آلیشیا اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۰ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۷:۲۵ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۳
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 140
آفلاین
آلیشیا کتاب به دست وارد جلسه امتحان شد.از شدت استرس، مدام پوست لبش را میجوید...

-آلیشیا!

با صدای کتی بل از جا پرید.دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
- چیه؟ ترسیدم!
-هیچی میخواستم ببینم واسه امتحان خوندی؟ میگن خیلی سخته!

آلیشیا که همچنان پوست لبش را میجوید و تقریبا یک لایه از پوست را جدا کرده بود، گفت:
- امیدوارم کنسل شه.

کتی که دید الیشیا بی حوصله است، از او دور شد.
الیشیا کتابش را باز کرد و نگاهی به پاکت نامه ای که از مغازه شوخی های سرگرم کننده گرفته بود انداخت تا از وجودش اطمینان پیدا کند. فروشنده گفته بود اگر کاغذ داخل این پاکت را پاره کند، باعث به وجود آمدن دودی غلیظ و بوهای نامطبوع میشود که حتی شاید جلسه امتحان را بهم بزند.

الیشیا نگاهی به اطراف انداخت و با استرس به سمت صندلیش رفت ونشست.
تاتسویا وارد سالن امتحان شد و گفت:
- شروع کنید.

همه بچه ها شروع به نوشتن کردند، فقط الیشیا بود که با گیجی نگاهی به بقیه مینداخت وپوست لب خود را میجوید.
-چرا نمینویسی الیشیا؟

الیشیا نگاهی به پروفسور موتویاما انداخت وسر خود را انداخت پایین و شروع کرد به نوشتن.
داشت روی برگه اش نقاشی میکشید و به دیروز فکر میکرد که به جای درس خواندن رفته بود بیرون و لای کتابش را هم باز نکرده بود.

با استرس نگاهی به کاغذ که توی جیبش بود انداخت. چون چیزی رویش نوشته نشده بود، به راحتی توانسته بود آن را به جلسه امتحان بیاورد.
پس از چند دقیقه، آلیشیا به آرامی و البته با استرس برگه را از جیب خود در آورد و همراه با پاسخ نامه اش از جای خود بلند شد تا امتحانش را تحویل دهد.
امیدوار بود وقتی میخواهد برگه اش را تحویل دهد، بتواند با استفاده از عامل حواس پرتی، اندکی تقلب کند.
به سمت میز پروفسور موتویاما حرکت کرد. در طول مسیر، یکی از پسرها را دید که برگه اش را کاملا پر کرده است. لبخندی زد و در ذهن گفت:"خودشه! برگش رو کش میرم ازش!"

پس از آن، در نزدیکی میز پروفسور موتویاما، کاغذ درون جیبش را پاره کرد و روی زمین انداخت.
اتفاقی نیفتاد.
آلیشیا در حال ناامید شدن بود...
اما ناگهان ابرهای غلیظی از نقطه برخورد کاغذ به زمین، شروع به پخش شدن در محیط کلاس کردند.
دانش آموزان شروع کردند به جیغ و فریاد کشیدن، تعدادی شعار میداند برای کنسل شدن امتحان و تعدادی هم میخواستند دوستانشان را پیدا کنند و از کلاس فرار کنند.

بعد از یک دقیقه تاریکی، ناگهان صدای غرشی از ابرها شنیده شد و بوی بسیار بدی در کلاس پیچید.
بالاخره نظم کلاس به طور کامل بهم ریخته شد و دانش آموزان از جای خود بلند شدند تا فرار کنند. همین موضوع، لحظه طلایی برای آلیشیا را فراهم کرد.
او بلافاصله برگه بی نام خودش را با برگه آن پسر عوض کرد و برگه وی را که حالا مزین به نام خودش شده بود، روی میز استاد گذاشت.

چند دقیقه بعد، زمانی که اوضاع آرام شد، پروفسور موتویاما که به سختی در لباس های سامورایی خودش گره خورده بود، از زیر صندلی بیرون آمد.
موهایش به شدت ژولیده شده بودند و صورتش به رنگ سبز در آمده بود.
دانش آموزان با دیدن چهره وی نتوانستند جلوی خنده شان را بگیرند، پروفسور موتویاما با خشم گفت:
- سریع برگه هاتون رو تحویل بدید و از کلاس برید بیرون، این موضوع رو قطعا به مدیریت اطلاع میدم!

دانش آموزان هم قطعا همان کار را کردند.


تا عشق و امید است چه باک از بوسه ی دیوانه ساز


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۱:۱۱ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۷

لیزا چارکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۳:۵۶ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
از دشت مگس‌ها!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 54
آفلاین
امتحان فلسفه و حکمت



در سرسرای عمومی سکوتی غیرقابل باور همه جا را فرا گرفته بود. همه مجبور نبودند که حرف بزنند، بلکه همه مجبور بودند که حرف نزنند.

استاد موتویاما بدون ایجاد صدایی از کف پا در آن سکوت از بین بچه‌ها گذشت و روبه روی بچه‌هایی که بر روی فرش حصیری نشسته بودند، نشست.

لیزا با خود فکر می‌کرد که حتما امتحانی آسون و حوصله سربر خواهد داشت. همانموقع صدای رسای تاتسویا موتویاما سکوت حاکم را شکست.
- اهم، اهم... خب امتحان شما نیاز به مدیتیشن خیلی آسونی داره. من و کاتانا همیشه این مدیتیشن آسون رو انجام میدیم و لذت فراوان میبریم.

سپس تاتسویا با چشمانی بسته سه بار دور خودش چرخید و کله معلق زد و روی انگشت اشاره خود ایستاد. چند ثانیه بعد انگشت اشاره‌اش را تا کرد و مثل فنر از جا بلند شد.
تاتسویا همانطور که با چشمان بسته در فضای سرسرای عمومی میچرخید و پرواز میکرد با صدای بلند گفت:
- همین، حالا نوبت شماست.
و بعد روی یک پا مانند یک سامورایی فرود آمد.

دانش‌آموزان هاج و واج به یکدیگر نگاه میکردند.
هرمیون گرنجر اولین نفری بود که جرات انجام این حرکت سامورایی‌وارانه را داشت. او با چشمانی باز سه دور، دور خودش چرخید و کله معلق کج و معوجی زد و بعد سعی کرد روی انگشت اشاره‌اش بایستد. اما صدای استخون‌های انگشتش در آن سکوت به گوش لیزا خورد و بعد خودش بر روی زمین افتاد.

رونالد ویزلی آب دهان خود را خیلی واضح قورت داد و با حرکت دست تاتسویا، اینبار او شروع کرد. سه دور چرخید و ایستاد و کله معلق زد و بعد با استرسی فراوان و عرق روی صورت بر روی انگشت اشاره‌اش در کمال ناباوری جمع ایستاد. با حرکت بعدی فک همگی بر زمین افتاد و آب دهانشان روانه‌ی زمین شد.
رون انگشتش را تا کرده بود و پریده بود و حالا در حال پرواز بود.
اما اشتباه او همانجا بود که چشمانش باز بود و میخندید و شلوغش کرده بود که از هرمیون بهتر است. ثانیه‌ای بعد با صدای بدی بر روی تاتسویا سقوط کرد و همانطور که شصت پایش در بینی تاتسویا بود داد و فریاد میکرد.

دانش‌آموزان که از دیدن محتوای خارج سنشان خجالت کشیده همه به ترک دیوار ضلع جنوبی سرسرای عمومی توجه میکردند. دقایقی بعد رون از خجالت سرخ شده به آنها پیوست.
لیزا که میدانست که نفر بعدی اوست، صورتش مثل ریش‌های دامبلدور سفید شده بود.


Courage doesn’t mean
.you don’t get afraid
Courage means you don’t
.let fear stop you



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۷

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
اوس پرفسور موتویاما.

در راهرو های پر پیچ و خم بالا و پایین می رفتم.
به ساعت نگاه کردم. ثانیه ها یکی بعد از دیگری می گذشتند و به زمان امتحان درس فلسفه و حکمت نزدیک می شدند.

سراسیمه به دور و بر خود نگاهی می انداختم. اما کلاس فلسفه و حکمت در بین هزاران در دیگر مخفی شده بود.
امتحان هم تا یک دقیقه دیگر شروع می شود.

دریییینگگگگ

نفس نفس زنان روی زمین افتادم. اما آنجا خبری از راهرو های پیچ در پیچ نبود، آنجا خوابگاه هافلپافی ها بود.
روی تخت نرمی نشستم. خواب مزخرفی بود.
زنگ ساعت را خاموش کردم و به پوشیدن ردای هاگوارتز مشغول شدم.

کم کم تمام سال اولی ها از خواب بیدار شدند.
به طرف کلاس پرفسور سامورایی حرکت کردم. می دانستم خیلی به زمان امتحان مانده بود اما وحشت داشتم که نکند خوابم به واقعیت تبدیل شود.

راهرو ها خلوت بودند چون بیشتر دانش آموزان در حال صبحانه خوردن بودند.

دست گیره ی در را به آرامی رو به پایین فشردم. در تقی کرد و باز شد.
داخل کلاس برعکس راهرو ها انقدر ها هم خلوت نبود.
صدای خروپفی هولناک تن و بدن آدم هیچ، دیوار ها هم می لرزاند.

سامورایی پاهایش را روی میز گذاشته و خوابش برده بود.
اما همچنان دستش روی کاتانا، شمشیر مخصوصش بود.

سعی کردم بدون هیچ صدایی بروم و آخر کلاس بنشینم.
اما خب...در کارم موفق نبودم.
پایم روی سنگ کوچکی لیز خورد.
سنگ قل خورد...قل خورد و قل خورد. رفت و به چکمه های مشکی و بلند تاتسویا برخورد کرد.

لحظه ای بعد تیغه ی تیز کاتانا زیر گلویم بود.
_ به چه حقی وقتی من خواب بودم به اینجا اومدی؟ هان؟

سعی کردم عقب بروم و شمشیر را از خود دور کنم.
اما دست قدرتمندی یقه ی لباسم را گرفته بود.
_ من نمی دونستم شما خوابید پرفسور. من فقط...من فقط...

راستش دلیلی قانع کننده ای نداشتم تا به تاتسویا بفهمانم من قصدم ایجاد مزاحمت برای او نبود.
پس جمله ام را اینطور پایان دادم:
_ من فقط می خواستم پرفسور گری بک را ببینم.

کاتانا را از زیر گلویم برداشت.
_ آها. خیلی خب اون الانا دیگه پیداش میشه.
گاوم زاییده بود.

در چهار تاق باز شد و فنریر خندان به داخل کلاس آمد.
_ خب مثل اینکه با من کاری داشتی نیمفادورا.

مات و مبهوت به پرفسور موتویاما و گری بک نگاه کردم.
_ خب دورا مگه با فنریر کاری نداشتی؟
_ امم...پرفسور...من...من می خوام به شما سوسیس هدیه بدم.

گری بک نگاه مرموزی انداخت اما بعد لبخندی زد و گفت:
_ ممنون عزیزم.

بار دیگر مات و مبهوت نگاه می کردم. فنریر ادامه داد:
_ تاتسو جان تو هم سوسیس می خوای؟

تاتسویا با سرخوشی جواب داد:
_ البته. من عاشق سوسیس هستم.

سعی کردم جلوی غش کردن خود را بگیرم.
اولین بار بود که پرفسور موتویاما لبخند می زد.
فنریر از غیب سه سوسیس بلغاری ظاهر کرد.
دو استاد کف کلاس نشستند و شروع به کباب کردم سوسیس هایشان کردند.

من هم تصمیم گرفتم تا وقتی که اوضاع خوب بود، ازش استفاده کنم، پس نشستم و شروع به خوردن سوسیس کردم.

چند دقیقه ای از سوسیس خوردنمان گذشت، که یادم آمد من اصلا برای چه به این کلاس آمدم.
در همان لحظه صدای تق تق در زدن به گوشم رسید.
_ نیمفادورا بیدار شوو.

چشم هایم را باز کردم. دو پرفسور سوسیس خور غیب شده بودند. من روی تخت خواب گرم و نرمم دراز کشیده بودم و لیندا به سرم میزد.
_ وای این یکی هم خواب بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ دوشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
اوس پروفسور موتویاما. کاتاناتون چطوره؟؟

سوزن ده سانتیمتری را از دست رون گرفتم. با خوشحالی به طرف آقای گری بک رفتم و سوزن را در دستم نگه داشتم. از اینکه قرار بود کمی از حرصم را از درس ها و دعواهای کلاس آقای فنریر را بر سر خود او خالی کنم، خوشخال بودم. اما از اینکه ممکن بود او بیاید و من را جزو سوسیس بلغاری اش کند، می ترسیدم.

به سدریک نگاه کردم که با آرامش، سوزن را در صورت آقای گری بک می کند. مگر نگفته بودند که باید چکارای دست را اول باز کنیم؟ پس چرا سدریک اینکار را نکرد؟ هوای کلاس خیلی گرمتر شده بود و بوی عود بیشتر من را اذیت میکرد. اما این موضوع چندان اهمیت نداشت.

دقیقا جلوی فنریر... یعنی آقای فنریر ایستادم. چون نوبت من بود که ایشان را زخمی کنم. سوزن را مثل دارت به طرف او گرفتم. چشمانم را بستم و آنجا را مثل یک مهمانی در نظر گرفتم. خودم را تصور کردم که دم پلاستیکیِ گربه ای را گرفتم و می خواهم آن را به پوستر گربه ی بی دم بچسبانم. در خیالاتم جلو رفتم و در واقعیت هم خودم را با آن پیش بردم.

من فکر می کنم که هوش و حواس سرشاری دارم. حتی بیشتر از ریونکلاوی ها. پس می خواستم که خودم را به جمع حاضر در کلاس ثابت کنم. هنوز چشمانم بسته بود. سوزن و دم گربه را آماده کردم. یک... دو... سه! محکم و با شتاب زدم. من بیشتر در خیالات خودم بودم تا در واقعیت. پس بخاطر اینکه پوستر سفت و سخت بود، محکم زدم. اما اصلا حواسم نبود که در واقعیت اینجوری نبود!

چشمانم را باز کردم. پروفسور انقدر فریاد زد که نزدیک بود سرم از سر و صدای آن، منفجر بشود. با او به دقت نگاه کردم و سعی کردم سوزن خودم را بین کلی سوزن دیگر پیدا کنم. خیلی کار آسانی بود. چون یک سوزن که نصفش در بینی گری بک که قبلا آنجا نبود، وجود داشت. پس شکی در این نبود که آن سوزن، برای من بود!

چرا انقدر بی دقتم؟ مثلا می خواستم چاکرای دست او را باز کنم نه دماغ او را! آقای گری بک پوست سرسختی داشت و بخاطر این موضوع، پوستش فقط تا ده سانتیمتر فرو رفته بود و خون نیامده بود! رویم را با خجالت از او برگرداندم و به پروفسور موتویاما خیره شدم.
- من متاسفم. آمم... فکر کنم که سوزن خراب بود! تقصیر من نبود!
- می دونم ماتیلدا شوجو. عیبی نداره. یه سوزن دیگه بردار و دوباره امتحان کن.
- ممنون استاد.

آقای گری بک سرش را با مخالفت تکان داد و داد زد:
- یعنی چی؟! ای تسترالی... یعنی چیزه... سوسیس بلغاری شوجوی من!

او بخاطر این جمله ی دومش را ناتمام گذاشت چون کاتانای محبوب تاتسویا موتویاما، زیر گلویش قرار گرفت. موتویاما چند ثانیه در آن حالت ماند و بعد، کاتانا را از زیر گلوی او برداشت و گفت:
- کارتو بکن شوجو جان!

من طبق گفته ی استادمان، سوزنی دیگر از رون گریفی گرفتم و دوباره تمرکز کردم که یکی در زد و بدون شنیدن پاسخ، وارد شد. او یکی از شاگردان بود.
- ببخشید استاد موتویاما که...
- حرف نباشه شونن! برو بشین سرجات. امتحانتم صفر میشی! آخر کلاسم بمون تو کلاس.

آن دانش آموز از شدت ترس، خودش را خیس کرد و لیوان آبی که در دست داشت را بر زمین ریخت. اما تاتسویا توجهی نکرد. من هم توجه نکردم. این دفعه چشمانم را بیش از حد باز کردم به طوری که داشت از حلقه بیرون میزد! جلوتر رفتم که با دقت بیشتری بزنم که دوباره اتفاق بد افتاد.

زمین خیس بود و من دقت نکرده بودم که بر روی آن رفته بودم. وقتی پایم را زمین گذاشتم، لیز خوردم و محکم بر زمین خوردم. و سوزن از دستم در رفت و در شصت پای گری بک فرو رفت. او جیغ بنفشی کشید و این دفعه بیشتر داد کشید. چرا استاد موتویاما کفش و جوراب آقای فنریر را در آورده بود؟ به نظرم این اتفاق به خاطر استاد تاتسویا بود. ولی اگر این را می گفتم، دیگر در این دنیا نبودم.

پس من سریع از جایم پاشدم و به نیمکت نشینان پوزخند زن، پیوستم. و از آن روز به بعد، دیگر نه تنها جلوی بچه ها، بلکه جلوی دو استاد آبرو نداشتم!

اولی

دومی

سومی

چهارمی




ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۶ ۱۱:۳۰:۰۸

Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۷

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
امتحان فلسفه و حکمت


شپلق!

درِ کلاس فلسفه، با لگد باز شد و یک عدد فنریر با تمام سرعت وارد شد.
- مگه من بهت نگفته بودم اون در رو هی محکم نبندی و نری... اوه... اینجا کجاست؟

فنریر با حالت پوکرفیس، به ملتِ نشسته روی زمین که با ورود او شوک زده شده بودند، نگاه کرد. فضای اتاق بسیار تاریک و عجیب بود. و بوی عود، بینیِ حساسش را به خارش و سرش را به درد می انداخت. فنریر چشم غره ای رفت و در حالی که میکوشید زوزه نکشد، گفت:
- خب دیگه... اشتباه اومدم ظاهرا. برم.

تقریبا سرش را چرخاند که ناگهان با یک عدد کاتانا زیر گلویش رو به رو شد.

- اوس، فنریر سنسه. کجا با این عجله؟
- سلام تاتسویا... اشتباه اومدم. دنبال پیوز بودم.
- ولی الان کاتانا دنبال توئه فنریر چان.

دانش آموزان برای اولین بار در چشمان خشن فنریر، حسی شبیه به ترس را دیدند.
تاتسویا، فنریر را همراه با کاتانای زیر گردن وی، به داخل کلاس هدایت کرد. سپس او را به جایگاه تدریس خودش برد و کنار خودش روی زمین نشاند.
- فنریر سنسه امروز میخوان به عنوان مدل آزمایشی و حتی نسخه پروتوتایپِ امتحانِ عملی فلسفه و حکمت اینجا باشن.

فنریر اندکی به خود لرزید. کاتانا هنوز زیر گلویش بود!

- امتحان امروزتون شامل مورد بسیار جالب و غم انگیزی میشه که در جلسه صفر کلاس که هیچکدومتون حضور نداشتید، راجع بهش توضیح دادم. و اون هم طب سوزنی برای باز کردن چاکراهای فرد هست.

زمانی که اولین دانش آموز، که رون ویزلی بود، با ظرفی پر از سوزن های ده سانتیمتری به فنریر نزدیک شد، کاتانا از زیر گلوی وی کنار رفت. و او با دیدن سوزن های نازک اما بسیار بلند، خیس عرق شد.
- خیلی خب... من اینطوری دیگه اصلا نمیتونم. اصلا الان که یادم افتاد، من باید کلاس خودم برم امتحان تغییر شکل رو شروع کنم.
- به زودی میری فنریر سنسه عزیز. به زودی. میتونی شروع کنی رون، با چاکرای دست شروع کن.

رون، آب دهانش را قورت داد، از نگاه کردن به چشمان فنریر اجتناب کرد، و سپس اولین سوزن را به جایی که فکر میکرد چاکرای دست فنریر باشد، فرو کرد.
پای فنریر به شدت بالا پرید و یک لگد مستقیم وسط دوتا پای رون بر جای گذاشت.
رون ویزلی کبود شد و روی زمین افتاد.

- رون، قرار بود چاکرای دستش رو باز کنی، نه اینکه سوزن رو وارد زانوش کنی! نفر بعد لطفا... با چاکرای دست شروع کنید!

هیچکس به پای فنریر که همچنان با حالتی متشنج میپرید، و به سوزنی که همچنان در زانوی وی فرو رفته بود، توجهی نکرد، و یک دانش آموز اسلیترینی جلو آمد و سوزنی را مستقیم در محلِ نافِ فنریر، فرو کرد.
فنریر از جا پرید، و شروع کرد به بندری زدن در ناحیه شکم. دیگر اینطوری اصلا نمیتوانست! اما با این وجود، هیچکس از سوزن ها از بدنش خارج نشدند و حتی سوزن های دیگری نیز در تمام نقاط حساس و غیر حساس و حتی صعب العبور بدنش، فرو رفتند.

پس از حدود ده دقیقه، اوضاع طوری بود که فنریر همزمان رعشه به کل وجودش افتاده بود، و همزمان هم مجبور بود ثابت بماند. به عبارت ساده تر، نورون های مغزش ریخته بود. تا اینکه بالاخره تاتسویا با لبخندی به دانش آموزانش پایان امتحان را اعلام کرد.
دانش آموزان هم همچون پرنده هایی از قفس رها شده، از کلاس بیرون دویدند و هوای تازه و بدون بوی عود را با تمام قدرت وارد ریه های خود کردند.

فنریر و تاتسویا همچنان آنجا نشسته بودند... و البته فنریر به دلیل سوزن هایی که در لب هایش فرو رفته بودند، نمیتوانست دهانش را باز کند.
بالاخره تاتسویا به او نگاه کرد، سپس ناگهان با یک حرکت سریع چوبدستی، تمام سوزن ها را بیرون کشید... و فنریر در ابتدا جیغ بنفشی کشید، و سپس تمامی مایعات بدنش از طریق هزاران سوراخ روی بدنش، خارج شدند و خودش هم "عاااو عاااو" کنان، همچون گرگی زخمی از کلاس بیرون دوید و یاد گرفت که دیگر بدون در زدن، وارد جایی نشود!




پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ جمعه ۲ شهریور ۱۳۹۷

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
اوس، شونن شوجو!

قبل از شروع نمره‌دهی، من و کاتانا می خواستیم بگیم که چقدر از تدریس به شما، دیدنِ پیشرفتِ بسیارتون و خوندن تکالیفتون لذت بردیم. دِکی ماشتا*!
و اما...

هافلپاف

نیمفادورا تانکس: 19.25

اوس دورا سان! کاتانا باید بگه خیلی از خوندن رولت لذت برده و بهت می گه که حتی اگه موظف به نمره‌دهی و نقدش نبود هم با اشتیاق می خوندش!
معلومه که حسابی با شخصیت نیمفادورا آشنا هستی که تونستی یه شخصیت کاملا متضادش رو بسازی و به خواننده بقبولونی خهلتخالقیبی!

اما دورا سان، باید بگم که حس می کنم اون دقتی که لازمه ی خیلی خوب نوشتنه رونمی ذاری رو کارت! این خیلی خیلی کاتانا رو به خشم می آره! برای مثال:
نقل قول:
از چشمان درخشانش می توانست به راحتی فهمید


یه دور بخون این جمله رو. قناس نیست؟ دی: یا باید "می شد فهمید" می گفتی یا "می توانست بفهمد." واکاری ماسکا؟*

و این‌که:
نقل قول:
تحدید


"تحدید" کلمه ی خودساخته ای نیست شوجو اما این‌جا مسلما منظورت "تهدید" بوده، مگه نه؟

لازمه اینم بگم که بیشتر از نود درصد اوقات تو نوشتارِ ما، و بعد از نقطه نمی آد. چون و متصل کننده ی دوتا جمله اس و تو قبلش جمله رو با نقطه تموم کردی. پس یکیشون اضافه اس این‌جا:
نقل قول:
پشت چشمی نازک کردم. و با افاده


خسته نباشی نیمفا سان، برو برای امتحاناتت آماده شو!

سدریک دیگوری: 19.25

اوس، سدریک شونن! از دیدار دوباره‌ت مشعوفم. رولت عالی بود و به سوژه به اندازه ی کافی پرداخته شده بود و در عین حالی، قسمت اضافی هم نداشت. از جهت محتوا کاملا ازت راضی ام اما چندتا نکته ی ظاهری هست که کاتانا خدمتت عرض می کنه!
نقل قول:
ارزوهای، اتیش


با خوندن رولت متوجه شدم که یه جاهایی این – به اصطلاح – "کلاهِ آ- رو فراموش می کنی و یه جاهایی هم نه.
نقل قول:
_ سلام. اسم من سدریک دیگوریه، اسم تو چیه؟ ما میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم!


بعد از این دیالوگ، باید دوتا اینتر می زدی شونن!

راستش سدریک سان، بعضیا فکر می کنن من مبتلا به مرضِ نادرِ "اعتیاد به ویرگول" هستم!
خبر خوب داریم و خبر بد!
خبر خوب اینه که تو این بیماری رو نداری.
خبر بد هم... اینه که تو کلا با ویرگول صنمی نداری و پیشنهاد کاتانا اینه که باهاش بیشتر آشتی کنی!

در نهایت آخرین وصیتِ این سامورایی پیر اینه که "می" استمراری رو از فعل جدا کنی، باشد که سامورایی اعظم تورا حفظ کند.

به امید دیدار سر جلسه ی امتحان، سدریک دیگوری سان!

ماتیلدا استیونز: 19

اوس ماتیلدا شوجوی عزیزم. می دونی که ساحره ها و جادوگرا، باید تو سختی ها ستاره بشن. تو هم با وجود سخت بودن تکالیف، با شمشیر به دلِ سختی زدی. مفتخرم که بگم تو روحِ یه سامورایی رو داری!
بریم سر رولت، شوجو!

خب... این چیزی بود که من بهش می گم پست متفاوت! منم عاشق داستانای متفاوتم!
ایده ی روی ماه بودنِ بچه های هافل رو دوس داشتم. خیلی خوب بود. آفرین ماتیلدا شوجو.
و اما... یه نکته ای هست که کاتانا می خواد بدونی!
فعلات یه دست نبودن شوجو. یعنی یه جاهایی رو مضارع اخباری نوشته بودی مثل "می رود" و یه جاهایی ماضی مثل "رفت".
این چیزی بود که حواس من رو پرت کرد. برگشتم دوباره از بالا شروع کردم که ببینم من اشتباه کردم یا نه. این تمرکز خواننده رو می گیره و گیجش می کنه؛ برای همین خوب نیست.
نقل قول:
روی ماه: چیزیایی که داره ماتیلدا می بینه


بهتر بود این جمله رو بولد می کردی و... چیزیایی؟

نقل قول:
موازیه ما

اهم... "موازیِ ما" درسته شوجو!
خسته نباشی. اینم به خاطر پیشرفت زیادی که داشتی:

ریونکلاو

پنه لوپه کلیرواتر: 19

پنی چان! می بینم که خیلی خوب و غیر مستقیم، تفاوتِ بینِ دوتا پنلوپه رو نشون دادی، آفرین!
راستش این ‌بار پاراگراف‌بندی هات مثل همیشه نبود. انگار الکی اینتر زده بودی که صرفا زده باشی و یه جاهایی که به دوتا اینتر احتیاج داشت متن، این‌کار رو نکردی. رو ظاهر رولت تاثیر منفی گذاشته این قضیه، هرچند که محتواش خوب و مناسبه.
از نظر منِ خواننده، پنه لوپه ی دنیای موازی، یه دخترِ پولدار، با رابطه ی غیر صمیمی با والدینش بود. می شد بیشتر رو رابطه اش با پدرش مانور بدی شوجو! پدرش کی بود؟ چه کاری داشت که پنی رو از بقیه جدا می کرد؟ به شخصه دوست داشتم بدونم.

آمم... یه نکته ی مهمی که باید رعایت کنی تو نوشته هات، "مطابقت فعل با فاعل" ـه. مثلا نوشتی
نقل قول:
قرار بود امروز با آنها برای خوشگذرانی بیرون بروند.


این‌جا فاعل جمله پنه لوپه اس. ممکنه بگی من نوشتم دوستاش هم هستن اما حقیقت اینه که "فاعل مفرد+با" هنوزم مفرد محسوب می شه.
یعنی چی؟ یعنی اگه نوشته بودی "قرار بود امروز پنه لوپه "و" دوستانش برای خوشگذرانی برون بروند" جمله‌ات درست بود.

نقل قول:
با کوبیدن در پایان بخش بودنش شد.


واقعا این جمله تندیسِ بلورین می گیره پنی چان! دی: هرچند خیلی دست و پا شکسته منظور رو می رسونه اما واقعا ایراد داره. مثلا می شد بگی "با کوبیدن در، پخش بودنش به پایان رسید." هوم؟

خسته نباشی شوجو.

اسلیترین

سوراو کارتیک: 18

اوس، سوراو شونن! برام خیلی جالب بود که تو سوراو رو کلا واردِ یه جسمِ دیگه کردی و اینطوری دنیای موازی‌ت رو ساختی، آفرین بر تو!
رولت کوتاه بود، جای کار و توصیات بیشتر هم داشت اما کم بودنش به محتوا زیاد ضربه نزده بود. توصیه ام اینه که در آینده بیشتر و بیشتر خواننده رو درگیر داستان کنی و جزئیات بیشتری بهش بدی.

نقل قول:
با صدای کفتار ها کفتار های دوستش از خواب پرید


دقایق بسیاری رو بالای سر این جمله سپری کردم و با کاتانا فکرامونو ریختیم رو هم که "چی شد دقیقا؟" و بله... ادامه که دادیم، مشخص شد منظور چی بوده اما به نظرم بهتر بود کفتارها کفتارها رو توی گیومه ای چیزی بذاری. یا حتی بولدش کنی. یطوری که مشخص شه یه نفر داره فریاد می زنه و هشدار می ده که کفتارها اومدن. مثلا:" با فریادِ "کفتارها کفتارها"ی دوستش از خواب پرید.

نقل قول:
-هی سو اینا چرا بیدار نمیشن؟ -نمیدونم جان. وایسا این دیگه چیه؟


بین دیالوگ ها یه اینتر کافیه سوراو سان!


نقل قول:
لحظات از چشم سوراو گذشتند.


به نظرم این‌جا یه " مقابل" کم داره. مثلا:"لحظات از مقابل چشم سوراو گذشتند."
خسته نباشی شونن. امیدوارم این نقد بتونه بهت کمکی کنه.

گریفندور

رون ویزلی:19.75

اوس، رون شونن! خب... رونالد ویزلی، ما این‌جا یه رولِ طولانی داریم! رولی که توش زندگی رون رو کاملا تو یه دنیای دیگه به تصویر کشیدی. کامل بود. آدم می تونه با رون ویزلی دنیای موازیت هم ارتباط برقرار کنه. زندگی خودش رو داره، اهداف، آرمان ها و اولویت هاش رو می بینیم و من از این موضوع خوشم می آد. همیشه برای شخصیت پردازی اهمیت ویژه ای قائلم.

منتهی ایرادات تایپی زیاد داشتی. درست تایپ کردن تو رولای طولانی خیلی سخت تره و به هرحال ممکنه آدم یه جایی سوتی بده. بدیش اینه که خیلی به چشم می آد و تو ذوق می زنه.
مثل:
نقل قول:
خدایمم


از نمره‌ت مشخصه که حرف زیادی برای گفتن ندارم، شونن. خسته نباشی.

ریموس لوپین: 18

اوس بر تو ریموس شونن.
خب ریموس... توی پستت ریموسی که می شناسیم تصمیم گرفت شخصی بشه که نمی شناسیم. شاید واقعا تو یه دنیای موازی همچین اتفاقی براش می افتاد و همچین تصمیمی می گرفت.

منتهی یه مسئله ای وجود داره از نظر محتوایی. ریموس فقط یازده سالشه و یه بچه ی آموزش ندیده اس. باید بیشتر به این می پرداختی که چی شد مرگخوارا ریموس رو پذیرفتن و چطور تونست دووم بیاره بینشون. به واقع باید بگم ایده ‌ات خیلی گسترده اس و خیلی کمتر از چیزی که باید می شد، بهش پرداخته شده
نقل قول:
ریموس امشب میل عجیبی به کشتن داشت او همیشه هنگام تبدیل شد آن را حس میکرد اما اینبار این حس شدت یافته بود خود را محکم به میله های فلزی قفسش کوبید.


"ریموس امشب میل عجیبی به کشتن داشت. او همیشه هنگام تبدیل شدن آن را احساس می کرد اما این‌بار، این حس شدت یافته بود. خود را محکم به میله های فلزی قفسش کوبید."

از علائم نگارشی بیشتر استفاده کن، ریموس سان و حروف رو جاننداز. به یقین از رستگارانی!

بارناباس کاف: 19.25

اوس، بارنی سان! کاتانا از دیدنت خوشحاله.
شونن، با خوندن رولت، کاتانا - نه من - ابهت ساموراییش رو فراموش کرد و با صدای بلند خندید. الان هم به شدت عصبانیه از این بابت و ممکنه بیاد سراغت. آماده باش!

دنیای موازی قاطی پاتی و بامزه ای خلق کردی. اینکه خود بارناباس تو هر دنیا باشه و انتخاب کنه کجا باشه، ایده ی جدیدی بود.
می دونی نقطه ضعفش کجا بود؟
پایانش.
خیلی یهویی تموم شد و آدم رو در فازِ "وات؟"رها کرد. سعی کن وقتی این‌قدر ایده و طنز خوبی داری، رو تموم کردن رولات بیشتر کار کنی.

و یه نکته ای... جملاتت گاهی بیش از حد طولانی می شن. بهتره تقسیمشون کنی به جملات بیشتر و کوتاه تر.

هرماینی گرینجر: 20
توقع نقد هم داری لابد؟
رسما سرزمین عجایب خلق کردی، شوجو!
فقط یه نکته ای... جمله ب آخرت علامت سوال می خوسات نه علامت نه علامت تعجب.
همین، موفق باشی!

سلینا ساپورثی: 17.5

اوس، سلینا سان. افتخار دادین به کاتانا.
راستش سوژه تون به نظر بنده یکمی گنگ بود. یعنی مشخص نبود که اون اول بچه های گریف درچه موردی ایده می خواستن، داستان چطوری از سلینای این دنیا منتقل شد به اون یکی سلینا و دوباره برگشت.
تیکه ی آخرش به نظر می رسه که سلینای این دنیا از احوالاتِ اون یکی سلینا خبر داره اما... چطوری؟

جا داشت بیشتر ایده‌ات رو توضیح بدی شوجو!

و اینکه لحنت بین معمولی و ادبی درحال رفت و برگشت بود. بهتره لحنت رو هم یکدست کنی، باشد که سامورایی اعظم همراهت باشد.

گلرت گریندل والد:18

اوه گلرت. خوشحالم که می بینمت!
نکته ی زیادی نیست به جز این که باید بین دیالوگ ها یه اینتر بزنی نه دوتا.
داستان جالبی هم بود. هرچند کاش بیشتر از شخصیت ها استفاده می کردی و بیشتر از آلبوسه و مرلین می گفتی.

موفق باشی گلرت


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۱:۰۲ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷

گلرت گریندل والدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۵ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۰:۲۴ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 25
آفلاین
صبح زود با صدای شیرین و دلنشین ققنوسی که آلبوسه برای تولدم برایم خریده بود از خواب بیدار شدم. بعد از خواندن دعای صبح گاهی به درگاه مرلین، به نرمش روزانه مشغول شدم. بعد از پله ها پایین آمدم و عمویم باتیلد را دیدم که ماهیتابه ی سوسیس تخم مرغ به دست، منتظر من است.

به او سلام کردم و او هم به گرمی جواب سلامم را داد. سپس هر دو مشغول خوردن صبحانه شدیم. طبق روال هر روز، عمویم سر صحبت را باز کرد:

- خوب گلرت جان، امروز برنامه ات چیه عمو؟

- با آلبوسه قرار گذاشتیم به هاگزمید بریم و در سالن اجتماعات اونجا مردم رو به راه مرلین و عشق ورزی دعوت کنیم.

- چه فکر خوبی گلرت جان! 

- بعد از اون دوتایی برای خرید کتاب های درسی می رویم. خیلی برای شروع مجدد کلاس هایم اشتیاق دارم عمو باتیلد! نمی تونم صبر کنم تا به دورمشترانگ برگردم و کلی طلسم های جدید و معجون های سحرآمیز یاد بگیرم!

- همکلاسی هایت چطورن عمو؟ با همه می سازی؟

- اوه چجور هم! همه با هم رفیقیم، همه دوست، همه یکدل...


عمویم دست هایش را به نشانه ی شکر مرلین بالا اورد و مشغول تمیز کردن میز صبحانه شد. من هم به او کمک کردم.

- عمو جان با آلبوسه که بیرون رفتی بپرس ببین مادرش برای تمیز کردن پاتیل های مسی از چه وردی استفاده می کنه؟ پاتیل های ما همه ته گرفتن هر چی میسابم تمیز نمیشه.

- چشم عمو جان، البته راستش مادر آلبوسه زیاد اهل خانه داری و طلسم نیست، ولی عوضش یک خواهر داره آریانا، استاد همه‌ ی طلسم هاست این دختر. مطمئنم یک روز یکی از بهترین ساحره های قرن میشه. از اون می پرسم.

- مرلین خیرت بده عمو جان. راستی عمو جان توی محله می چرخی خیلی حواست به این خانواده ی همسایه پاتر ها باشه. خیلی آب زیر کاه و موذی هستند.

- مرلین شما رو هم عوض بده عموجان و پاتر ها رو به راه عشق هدایت کنه.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۸:۰۲ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷

سلینا ساپورثیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۴۷ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
اعضاي گريفيندوري در سالن گريف دور هم حلقه زده بودند و به يکديگر خيره شده بودند. هر کسي اگر از دور آنها را مي ديد گمان ميکرد در حال بازي خيره خيره اند اما آن ها در حال انجام کار ديگه اي بودند...
-ايده بده!
-ندارم تو ايده بده!
-نه تو اول...
وقتي از دور به آن گروه نزديک مي شدي کم کم متوجه ميشدي که ارامشي در ميان آنها وجود ندارد بلکه در گيري عجيبي بر سر ايده دادن، آن هم در ميان يک ملت بي ايده بود! کم کم بخش هاي پيشاني و پس سري و آهيانه و گيجگاهي آنها از يکديگر گشوده مي شد و علفي که بايد زير پايشان سبز ميشد بر سرشان در حال رشد بود! در آن زمان بود که روزگار فهميد نبايد مغز يک ملت را از خاکستر و خشت مي آفريد!

-خودم پيدا کردم!

ناگهان ملت گريف با علف هاي بر روي سرشان بر گشتند و به سلينا خيره نگاه کردند.

-اونجوري نگام نکنين چشم ميخورم!

حاضرين با انگشت سبابه ي دست راست خود، با يک حرکت چشمان از حدقه بيرون زده ي خود را در جايگاهشان قرار دادند و با نگاه هاي عادي و منتظر به سلينا نگاه کردند.

سلينا منتظر نايستاد تا کسي از او سوال کند و خود بدون اينکه کسي در خواست کند مجلس را در دست گرفت و شروع به سخنراني کرد. اما سخنراني بسيار کوتاهي بود...
-من
-ها؟
-من!
-تو؟
-تو چيت الان ايدس؟
-بذارين ميگم بهتون خنگا
سلينا در حالي که در جايگاه خود نشسته بود به کنج سقف سالن خيره شد و به دنبال آن بقيه ي ملت گريف نيز به آن نقطه خيره شدند...

اندر جهان موازی سلينا


جنگل پر بود از صداي هاي هولناک که حاصل پيچش باد ميان برگ هاي درختان و حتي گل هاي اقاقيا بود که سرتا سر جنگل را پوشانده بود. باد بي رحمانه مي وزيد و برگ ها را با نهايت قدرت از جا مي کند و با خود هم سفر مي کرد تا شايد بتواند تا پايان اين سفر تيره و تار به مقصد نا کجا آباد همراهي با خود داشته باشد تا کم کند از دلهره ي راه که باد را هم بي نصيب نمي گذاشت.

در ميان همه ي اتفاقاتي که در جنگل در حال رخ دادن بود، پرچمي بود که در ميان باد بي رحم به اهتزاز در آمده بود. کافي بود قدمي به سمت جلو بر داري و به پرچم نزديک شوي يا نه اصلا کافي بود فقط کمي چشمانت را کمي تنگ کني و به آن دقيق شوي تا ببيني دست جفاپيشه ي روزگار را. که آن پرچم و نبود و تکه بود از رداي ساحره اي جوان و قدرتمند که اکنون داشت جانش را به خاک سرد جنگل مي بخشيد. داشت جان مي داد به بي جاني دنيا!

سلینا با زخم های فراوان که صورتش را پوشانیده بودند و چهره اش را غیرقابل تشخیص می کرد، با بدنی که مانند چهره اش مملوء از زخم های عمیق بود، بر روی زمین خیس و سرد جنگل افتاده بود. انگار آرمیده بود و ردای به اهتزاز در آمده اش شاید تنها نشان عظمتی بود که هرگز نداشت. نشانی بود از نبود قدرت از ضعف در میان کائنات. او اینگونه به دنیا آمده بود در دنیایی دیگر که موازی دنیایی دیگر روزها و شب هایش سپری می شد. او همان گونه که به دنیا آمده بود از دنیا می رفت. ضعیف ناتوان، نا امید ، تنها و عاری از هر گونه جادو جنبلی که می توانست شعله ی قدرت را در او روشن کند برای حیات!
بدون هیچ مقبره ای و بدون هیچ بزرگداشت و خاطره اب باقی مانده در ذهن هاو حتی بدون نامی...

شاید در آینده -ده ها یا صد ها سال دیگر- خواهد رسید آن روزی که بر حسب تصادف انسان شناسی گذرش به آن جا بیفتد و با اسکلت های پوسیده ای که طی سال ها در زیر خاک مدفون شده بود، روبه رو شود و از ته دل آه بکشد... اما آن روز کسی نخواهد پرسید چرا و چگونه سلینا اینگونه ویران به دنیا آمد و از دنیا رفت...

اندر جهان موازی دیگر


سلینا که از گوشه ی ردا ی خود به عنوان دستمال استفاده میکرد تا اشک هایش را پاک کند، همچنان به کنج سقف خیره شده بود و بغض مسیر نفس کشیدنش را بسته بود.
-من...من..آه نه مرلین بزرگوار...

و اینگونه بود جهان موازی سلینا! دو جهان مخالف یکدیگر که در یکی غرق در قدرت بود و در دیگری غرق در بی قدرتی...!



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
داستان یه روز زندگی تون تو یه دنیای موازی رو بنویسید.


-هرماینی! بیا دیگه.

هرماینی سرش را از کتاب تاریخچه ی جادوگری بلند کرد و به لیزا و دخترهای دیگر که با سرو صدای زیاد آب تنی می کردند، نگاه کرد. لیزا بار دیگر صدایش کرد:
-بیا دیگه، کیف میده. آدم که توی روز به این قشنگی کتاب نمیخونه!

هرماینی لبخند زورکی ای زد، کتابش را بست و به روزهای کسل کننده ی اخیرش فکر کرد. حس بیهودگی و خستگی شدیدی داشت که با هیچ تفریح و خنده و حتی کتاب های موردعلاقه اش برطرف نمی شد. اما خیال نداشت که تسلیم این حس شود، بنابراین از جا بلند شد و ردایش را درآورد و به طرف دختران دیگر رفت.
-خیله خب! برید کنار که گنده تون اومد!
هرماینی در آب شیرجه می زد، قلقلک می داد و برای سومین بار لیزا را کله پا می کرد، به بقیه آب می پاشاند و دست آخرزمانی رسید که همه ضد او بودند.

-بچه ها! منظورتون از این محاصره کردن چیه؟!

لیزا که موهایش را عقب می زد با لحن موذیانه ای گفت:
-انتقام، خواهر! حمله!

ثانیه ای بعد همه دختران شروع به آب پاشیدن و شنا به طرف هرماینی کردند. هرماینی که هوا را س دید با عجله به زیر آب شیرجه زد. با شنا به طرف دیگری رفت و آنقدر شنا کرد که از دسترس آنها دور شد. خنکی آب آرامش بخش بود و پرتوهای طلایی خورشید از بالای سرش به او چشمک می زدند. قسمتی از آب درجلویش طلایی رنگ شده بود، هرماینی از وسط آن رد شد و ناگهان آب در اطرافش گرم و تیره تر شد و نور آفتاب دیگر به چشم نمی آمد.هرماینی به آرامی به طرف بالا حرکت کرد.
-یا ریش مرلین! اینجا...دیگه... کجاست؟!

جایی که هرماینی سرش را بلند کرده بود، برکه ای در وسط جنگل بود. درخت ها در آنجا به جای برگ، پر های سفید و حنایی داشتند و خبری از هاگوارتز و دانش آموزانش نبود. هرماینی با دهان باز به اطرافش نگاه می کرد، آسمان صورتی بود و ابرهای سبز داشت و پرنده های بدون پوست و پر در آن پرواز می کردند. سروصدای زیادی از سمت راست می آمد و دودی از آنجا بالا می رفت. قسمتی از وجود هرماینی دلش می خواست که به سمت دود برود و در این دنیای جدید گردش کند، اما قسمت دیگری از او حتی حاضر نبود پایش را از برکه بیرون بگذارد. همینطور که او با حس های مختلفش می جنگید. دو بچه که در جلویشان خرگوش بدون پوستی می دوید، در سمت راست پدیدار شدند. بچه ها به جای پا چرخ داشتند و با تنه زدن و هل دادن سعی می کردند از هم جلو بزنند تا خرگوش را بگیرند.

هرماینی کمی داخل آب رفت و این منظره عجیب را تماشا می کرد. وقتی که بعد از مدتی تعقیب و گریز، بچه بزرگتر به خرگوش رسید و آن را خام به دندان گرفت، هرماینی ناخوداگاه جیغی زد و با عجله در آب پایین رفت و امیدوار بود که آن قسمت طلایی را دوباره ببیند. صدای شلپ شلپی از پشت سرش بلند شد. هرماینی تندتر شنا کرد. قسمت طلایی رنگ آب درجلویش بود و کوچک و کوچک تر می شد. هرماینی به طرف آن شیرجه زد و آب دوباره در اطرافش خنک بود.
-لعنت بر شیطون! اونجا دیگه کدوم جهنمی بود!


lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷

بارناباس کاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۴ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۶:۴۹ شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
طبق معمول روزهای تعطیل، وقتی ملت سحرخیز گریفیندور ار تالار خصوصی خارج می شدند، بارناباس همراه آن ها نبود، چرا که از روز اول به همه گفته بود من روزهای تعطیل تا لنگ ظهر می خوابم. اما این واقعیت ماجرا نبود! آن روز هم مثل هر روز پس از خروج آخرین نفر، بلند شد و به سمت کمدش رفت و وارد آن شد و به دنیای مورد علاقه اش قدم گذاشت! از راهی پر پیچ و خم عبور کرد و از یک تونل تاریک و ترسناک گذشت تا به پریوت درایو رسید و وارد خانه شماره چهار شد.

همه ی مرگخواران به احترام لرد بارناباس از جای خود برخاستند. اما او که زیر لب از گرمای هوا گله می کرد، بی اعتنا به مرگخواران به طبقه ی بالا رفت و بر تخت ریاست خود تکیه زد.
از پنجره ی دیوار مقابل به دوردست ها خیره شد، ولی درخت بید پشت پنجره را که پوشیده از برف شده بود نمی دید. دستیارش قرار بود امروز از شکار برگردد. کسی که مدت ها بود به سفری طولانی رفته بود. تا حدی که مرگخواران حتی نام و تصویر او را از خاطر برده بودند. در این اندیشه بود که آیا او در انجام ماموریتش موفق شده است؟

در طبقه ی پایین، سوروس اسنیپ که در غیاب دستیار ارباب وظایف او را انجام می داد، مشغول امر و نهی به مرگخواران بود:
- اون سقفو قشنگ تمیز کن، هنوز لکه داره.
- لیلی تو خودتو خسته نکن. ما کارای مهم تری با هم داریم.
- بچه برو دو تا بربری برا من و ارباب بگیر، صبحونه نخوردیم.
- بسه دیگه میخوای تخماشم بخوری؟

و به بقایای هندوانه ی مقابل دراکو مالفوی اشاره کرد.

لرد کاف با اشاره به بلاتریکس لسترنج، جیمز پاتر و آقای الیواندر که به رهبری دابی مشغول اجرای سرود و باد زدن و فوت کردن به لرد بودند، اجازه ی مرخص شدن داد. و سپس فریاد زد:
- سوروس!

اسنیپ دوان دوان، پله ها را دوتا یکی طی کرد و به اتاق لرد آمد:
- ارباب!
- اون چیزی که پشت پنجره تو افق پیداست چیه؟
- شمشیر گودریک؟
- نوک هدویگ؟
- ریش سالازار؟
- قافیه اش رو خراب کردی، سوروس! بیخیال اصن. میخواستم بگم تا یه ساعت دیگه دستیارم با شکارش میرسه. میخوام همه چی مرتب باشه.
- خیالتون راحت باشه، یا لرد!

لرد با اشاره، سوروس را مرخص کرد. چشمان خود را روی هم گذاشت و با آخرین قدرت فریاد زد:
- فنریر!

گری بک که در آشپزخانه ی واقع در پشت بام حضور داشت، به سرعت بشقاب ها را درون یک سینی گذاشت و با آخرین سرعتی که می توانست از ریخته شدن غذاها جلوگیری کند، پایین آمد:
- ارباب!
- چی داری بخوریم؟
- برگ مو قربان! گیاهای مختلفی داریم اگه میل دارین. خودم خوردم خیلی خوشمزه بود.
- خوبه. ولی یادت باشه آخرین باره که از غذای من میخوری!
- بله قربان!

در همین هنگام، دستیار لرد وارد شد و کوله ی خود را روی زمین گذاشت. مرگخواران به ریش و موی بلند و نقره فام او نگاه می کردند و سعی می کردند اسم او را به خاطر بیاورند. لرد نیز همزمان که مشغول میل نمودن بود، از طبقه ی بالا ماوقع را نیز زیر نظر داشت.
- برایمان چه آورده ای آلبوس؟

دامبلدور زیپ کوله ی بزرگش را باز کرد و مردی چاق با سبیل های نامرتب را از درون آن بیرون کشید. مرد چاق همان طور که در دستان دامبلدور روی هوا دست و پا می زد، گفت:
- بارناباس کاف! اگه کوچکترین آسیبی به من برسه، مطمئن باش بچه های محفل گیرت میارن و انتقام منو ازت می گیرن. حتی دانش آموزای هاگوارتز هم نمی ذارن قاتل پروفسور ورنون دورسلی، رییس هاگوارتز، یه روز خوش ببینه.

بارناباس برای اولین بار در عمرش لبخند زد:
- کارت خوب بود آلبوس! مدت ها منتظر همچین لحظه ای بودم. آواداکداورا!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.