هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۷

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
نمرات جلسه اول کلاس تغییر شکل



اسلیترین:

سوارو کارتیک: 16

جمله اول و شروعت خوب بود، اما بعدش یکم نامفهوم شد.
این قسمت:
نقل قول:
چند وقتی میشد که برای بدست آوردن هیپوگریف به جنگل آمده بود.

این سوالی بود که همون اول توی ذهن من خواننده به وجود اومد، ولی جوابی براش پیدا نکردم و این یکم ناامیدم کرد. امیدوار بودم توی فلش بک به جوابش برسم، ولی بازم چیزی ندیدم متاسفانه.
وقتی رول تکی مینویسی، از نظر طولی محدودیت نداری. میتونی خیلی راحت روی هر چیز مهمی که فکر میکنی ممکنه برای خواننده سوال پیش بیاره، مانور بدی.

نقل قول:
احساس می کرد چیزی در انتظار اوست اما از نمی دانستنش وحشت داشت.

"نمی دانستن" زیاد اینجا قشنگ نبود. بهتر بود بنویسی "ندانستن آن".

نقل قول:
فلش بک

تیترهارو با دو اینتر از جملات قبل و بعد باید جدا کنی.
کار خوبی هم کردی که بولد کردی تیتر رو در اینجا.
فلش بک یکم نامفهوم بود به خودی خود. در زمان فعلی، سوارو داره توی جنگل راه میره، ولی توی فلش بک، احتمالا توی یه خونه یا همچین جایی هست؛ که خب... ربط چندانی نداشتن بهم دیگه اینها.
و بازم برای خواننده سوال پیش میاد... اون قاتل کی بود؟ خون برای کی بود که در راه پله ریخته بود؟ کیو کشته بود اصلا؟

نقل قول:
متوصل

متوسل درسته.

پایانت نسبتا یکم بهتر بود، هرچند که بازم جای توصیف بیشتری داشت.
در نهایت، اگر بخوام جمع بندی بکنم، باید بگم که خودت رو در رول تکی محدود نکن اصلا. راحت بنویس. یک دور پستت رو حتی از دید خواننده بخون، ببین کجاها برای خودت سوال پیش میاد، به نظرت کجاهای رولت نیاز به توصیف و مانور بیشتری داره، اینطوری میتونی خیلی از کمبودهای پستت رو جبران کنی.
موفق باشی و منتظر پست های بیشتری ازت هستم.


هافلپاف:

نیمفادورا تانکس: 17

نقل قول:
سعی کرد ماه را، بین شاخه های بلند درختان کاج، یابد.

ویرگول اولی یکم اضافه بود اینجا. از روان بودن جمله کم کرده.
غیر از اون، توصیفات این جمله و جمله قبلش، قشنگ و خوب بودن.

نقل قول:
اما او را نمی شناختم.

این جمله یکم تاکید بیش از حد و اضافه ای داشت.

نقل قول:
یکم

با توجه به لحن کتابی رولت، اینجا "کمی" قشنگ تر بود.

نقل قول:
من هم مثل همه منتظر صدای زوزه ی بلندی بودم.

این "همه" یکم جمله رو خراب کرد اینجا. کی هستن این "همه"؟

نقل قول:
اما به جای صدای زوزه، صدای گوشخراش و خشنی شروع به صحبت کرد: در تمام مدت که منو تعقیب می کردی، می دونستم این جایی.
ادامه داد: قیافه ی وحشت زده اش را ببین. و شروع به خنده ی وحشتناکی کرد.

ظاهر دیالوگ ها باید به این شکل باشه:
اما به جای صدای زوزه، صدای گوشخراش و خشنی شروع به صحبت کرد:
- در تمام مدت که منو تعقیب می کردی، می دونستم این جایی. قیافه ی وحشت زده اش را ببین.

و شروع به خنده ی وحشتناکی کرد.


پایان و ادامه رولت قشنگ بود. توصیفاتت کشش خاصی برای خواننده ایجاد میکنن.
راضیم ازت... فقط این نکات رو که گفتم رعایت کن... و موفق باشی.

ماتیلدا استیونز: 17

شروعت خوب بود.

نقل قول:
نرمو گرمم

نرم و گرم.

نقل قول:
یکی با گرما و خوشحالی از خواب بلند میشه. تا بیاد بره بیرون، دستگیره رو لمس می کنه و بوممم. تموم خوشحالیش تبدیل به سردی و بی حالی میشه.

بهتر بود که این قسمت جزو پاراگراف قبلی باشه. و اگر اون "بوممم" رو هم بولد میکردی، جالب تر هم میشد.

نقل قول:
دستگیره رو با آرامش باز کردم.

این "آرامش" یکم متضاد با اون حالت سرد و ناجور دستگیره هست. بهتر بود بنویسی با اکراه، یا ناراحتی، یا چنین حالت هایی دستگیره رو باز کردی.

نقل قول:
پس تصمیم گرفتم که او رو تعقیب کنم. بلکه ببینم کیه که اینقدر واسش بیرون رفتن مهمه که از خوابش می زنه؟

اول از همه باید بگم که این جمله، حالت خبری داره بیشتر. باید نقطه یا علامت تعجب میذاشتی براش.
نکته دوم اینکه جمله به حد کافی تفکرت رو نشون داده، این شکلک اضافه بود الان. با توجه به اینکه حالت خاطره وار و اول شخص نوشتی، گذاشتن شکلک در بعضی نقاط، مثل پاراگراف اول و اون خنده شیطانی، مشکلی نداره و حتی اون خنده شیطانی اول پستت، حالت رو خیلی خوب توصیف کرده بود. ولی غیر از اون، اینجا این شکلک اضافه بود.

نقل قول:
رز تقلبی رو صدا کردم : رز. یا ...کسی که مثل رز زلر خودمون هستی. به من گوش کن . به من نگاه کن!

دیالوگ ها رو به این شکل باید بنویسی:
رز تقلبی رو صدا کردم :
- رز. یا ...کسی که مثل رز زلر خودمون هستی. به من گوش کن . به من نگاه کن!


نقل قول:
-رز تو... تو گرگینه شدی.

شکلکت یکم نامناسب بود. شکلک یا مناسب تر بود اینجا.

نقل قول:
و از فکر اینکه باید حیوونا رو شکار کنم، بر خود لرزیدم.

به عنوان یه گرگینه، اینجاش یکم... هووم... نامناسب بود.
میتونستی مثلا بنویسی که هنوز به صورت نصفه نیمه ای کنترل خودت رو در دست داشتی، یا همچین چیزایی... هم توجه به جزئیات خیلی خفنی بود، هم جالب تر میشد این قسمت و پایانت.
با اینحال، همین هم خوب بود.
موفق باشی.

سدریک دیگوری:
سلام سدریک، خوبی؟
نقدت میکنم، اما امتیازی نمیدم بهت به خاطر اینکه خارج از زمان قانونی تکلیفت رو ارسال کردی.

نقل قول:
هه...ه...آی...
نفس نفس زنان بین درختان پنهان شدم

شروعت با یک دیالوگ بود. این حالت نفس زدن، جزو دیالوگ ها حساب میشه دقیقا. بنابراین باید به شکل دیالوگ هم نوشته بشه، که میشه این حالت:
- هه...ه...آی...

نفس نفس زنان بین درختان پنهان شدم


نقل قول:
شکاندم

بهتر بود بنویسی "شکانده بودم".

نقل قول:
پسری هستم سخت کوش.

فرار کننده قشنگ تر نبود؟

نقل قول:
دیگر حتی یک قدمی خودم را هم نمیتوانستم ببینم.

میتونستی حتی یه اشاره کنی که طلسم لوموس رو هم با چوبدستی اجرا کردی، اما باز هم تاریکی فوق العاده زیاد بود. با توجه به اینکه در پاراگراف های بعدی به داشتن چوبدستی اشاره کردی، میتونستی ازش استفاده هم بکنی به عنوان یک سوژه فرعی.

نقل قول:
چاره ای جز ادامه دادن نداشتم، باید صبر میکردم تا هوا کمی روشن تر شود و بعد راهی برای برگشت پیدا میکردم. پسری بودم گمشده!

این رو بهتر بود جزو پاراگراف قبلی بنویسی. چون موضوع عوض نشده که بخوای ببریش یه پاراگراف جدید.

نقل قول:
حرفی که ته دلم میگفت حقیقت نداشت.

بهتر بود به این شکل بنویسی:
حرفی که ته دلم میدانستم حقیقت ندارد.

نقل قول:
سپس، دیگر از ان حس ترس و واهمه خبری نبود، و کم کم حس شیرین حمله کردن و دریدن جایش را گرفت. سر تا پایم درحال بزرگ شدن بود و موهای کلفت مشکی سراسر بدنم را در بر میگرفت. هیچ دردی را احساس نمیکردم.

خوب بود... اینجا و پایانت قشنگ بودن...
پستت روی هم رفته خیلی خوب بود.
موفق باشی.

گریفیندور:

آبرفورث دامبلدور: 16

شروعت بدک نبود. هرچند که میتونستی جزئیات بیشتری بدی بهش.

نقل قول:
آبرفورث کاغذش را از جیب کتش خارج کرد و ادامه داد.
_من، آبرفورث دامبلدور ،در ۴ قاره دنیا مطالب زیادی درباره گرگینه ها گفتم ، و الانم میخوام درباره چگونگی صورت گرفتن یک گرگینه صحبت کنم...

اینجا یکم رولت رو قابل پیشبینی میکرد و حالت ساده ای ایجاد کرده بود.

نقل قول:
کاغذ را مچاله کرد و به سمت سطل زباله انداخت،سپس گلویش را صاف کرد.
_کی حوصله خوندن اونوداشت بابا.
_خب،شروع میکنیم...راز بقاااااااهاهاهاها...این قسمت گریگنه های وحشی... گرگینه های وحشی یا گرگ نما ها یکی از وحشی ترین موجودات با وزن با وزن های گوناگون در جای جای دنیا میزیستن...

اینجا همه حرف رو آبرفورث زده، اشتباهت این بود که دوتا دیالوگ کرده بودیش. باید به این شکل نوشته میشد:
کاغذ را مچاله کرد و به سمت سطل زباله انداخت،سپس گلویش را صاف کرد.
_کی حوصله خوندن اونوداشت بابا. خب،شروع میکنیم...راز بقاااااااهاهاهاها...این قسمت گریگنه های وحشی... گرگینه های وحشی یا گرگ نما ها یکی از وحشی ترین موجودات با وزن با وزن های گوناگون در جای جای دنیا میزیستن...


نقل قول:
پلک چشم چپ فنریر با حالتی عصبی بالا پرید.

این واکنش فنریر جالب بود.

نقل قول:
در همین حال آبرفورث سومین کاسه شیرش را میخورد و وقتی تمام شد کنار لبش را با یک دستمال پاک کرد.

میتونستی قبل از اینجا، در همونجا که دوتا دیالوگ نوشته بودی، بنویسی که آبرفورث حتی وسط کلاس شروع کرد به دوشیدن شیر بزش. اینطوری حتی جالب تر و خنده دار تر میشد رولت.

نقل قول:
ناگهان شروع به ویبره رفتن کرد و از ترس،روی زمین غش کرد...

واکنش آبرفورث بدک نبود، ولی میتونستی بیشتر روش مانور بدی. حتی یکم بدوه اینور اونور، یا بزش رو صدا بزنه.

نقل قول:
حتی چندین بار توهم زد که با آلبوس و گلرت گریندلوالد به پیک نیک رفته و در نهایت هم دست آریانا را در دست گلرت گذاشته و آن ها را سر خانه و زندگیشان فرستاده.

طنز آخر پستت قوی تر از طنز اولش بود.
یکم انگار راحت تر نوشته بودی پستت رو به سعی نکرده بودی به زور خواننده رو بخندونی. رو همین فرمون برو جلو.
موفق باشی.

هرمیون گرنجر:

نقل قول:
-من هنوزم نمی فهمم که داریم کجا میریم، لیزا.
هرماینی با کلافگی این را گفت و به اطرافش نگاه کرد.

شروعت خوب بود، ولی فکر میکنم یه بی دقتی کردی اینجا و یادت رفته توصیف بعد از دیالوگت باید با دوتا اینتر جدا بشه.
به این شکل باید نوشته شه:
-من هنوزم نمی فهمم که داریم کجا میریم، لیزا.

هرماینی با کلافگی این را گفت و به اطرافش نگاه کرد.


نقل قول:
هرماینی:

با توجه به اینکه فقط از دو نفر (لیزا، هرمیون) نام بردی، بهتر بود که این هرماینی رو دیگه نمینوشتی و دیالوگ هارو پشت سر هم مینوشتی.

نقل قول:
اما هرماینی تنها می دوید. لیزا به جانورنمایش-مگس- تبدیل شده و رفته بود.

اینجا از اون موقعیت هاس که یکم به مکث نیاز داره تا خواننده بتونه راحت تر هضمش کنه.
به این شکل میتونستی بنویسی:
اما هرماینی تنها می دوید.
لیزا به جانورنمایش-مگس- تبدیل شده و رفته بود.


نقل قول:
جنگل براثر طلسم هرماینی آتش گرفته بود و او همچنان می دوید.

اینجا جنگل یکم واژه نامناسبی بود... به نظرت از "درختان" یا حتی "شاخه های درختان" استفاده میکردی، بهتر نبود؟

نقل قول:
درد وحشتناک بود. هرماینی با گریه خودش را بالا کشید تا به زخمش نگاهی بیاندازد. نصف گوشت پایش ریش ریش شده بود و بزاق سبزرنگ و بدبویی تمام زخم را پوشانده بود.

توجهت به جزئیات قشنگ بود.

نقل قول:
هرماینی به پایین درخت پرتاب شد و موجود دیگری برخاست.

میتونستی یکم حالت راز آلودتر و ترسناک تری بهش بدی حتی...
هرماینی به پایین درخت پرتاب شد...
و موجود دیگری برخاست...


در کل خوب بود... لذت بردم.
فقط یکم باید روی همین جزئیات ریز رولت بیشتر کار کنی... و اونوقت خیلی قوی تر و بهتر میشه رول هات.
موفق باشی.

رون ویزلی: 19

نقل قول:
- مممم. من می ترسم پروفسور مک گوناگل. نمیشه یه تنبیه دیگه برام در نظر بگیرین؟ چرا این موقع شب باید با هاگرید برم جنگل ممنوعه؟

شروعت خوب بود. یه دیالوگ آشنا بود تقریبا و یه جرقه ای از کتاب های هری پاتر حتی به ذهن آدم میاره. ولی میتونستی به جای "مک گونگال" از مدیر هاگوارتز فعلی که "هوریس اسلاگهورن" هست، استفاده کنی و رون و هاگرید رو بفرستی جنگل ممنوعه... میگیری که چی میگم؟

نقل قول:
رون از کنار هاگرید تکان نمی خورد که مبادا یک موجود جادویی عجیب و غریب او را بترساند.

اینجا بهترین جا بود که یه اشاره کوچیک دیگه ای به آراگوگ و عنکبوت ها که ترس اصلی رون هستن، بکنی.

نقل قول:
- کاملا درسته. اون به هر طریقی که ما نمی دونیم، فهمیده چه کسی اون ژن رو در بدنش داره... یعنی نمی دونه رون اون رو در بدنش داره.

میدونه؟ یا نمیدونه؟

نقل قول:
فقط صدای مبارزه هاگرید و گرگینه را می شنید، نقش بر زمین شد.

آخرین دیالوگت پیش از فلش بک، یخورده من رو غافلگیر کرد و فکر میکردم هاگرید همون گرگینه هست. حتی تا پایان فلش بک هم همین فکر رو میکردم، این دیالوگ، خوب و به موقع بود.

نقل قول:
یک قدرتمند به تمام معنا و یک جهش یافته ژنتیکی که قدرت های یکسانی داشتند، باید روبروی هم قرار می گرفتند ... شما چه فکر می کنید؟ پایان این ماجرا چه خواهد بود؟

ای کاش یکم بیشتر قدرت های گرگینه رو برامون مشخص میکردی که چی انقدر خاصش کرده. اینطوری طول رولت شاید خیلی بیشتر میشد، ولی جزئیاتش هم قشنگ تر و بهتر میشد.
موفق باشی.

همیش فراتر: 17

شروعت بدک نبود، غیر از اینکه میتونستی توی دیالوگ های بعدی، یه دلیل طنز و جالب واسه دیدن گراوپ پیدا کنی. مثلا گل یا پوچ بازی کردن، یا چای خوردن. یه همچین دلایل ساده، اما خنده داری.

نقل قول:
آبرفورث که در حال در آوردن سوسک های درون ریشش بود گفت :

آبرفورث یه بز هم داره. میتونستی ازش استفاده کنی اینجا. مثلا به جای سوسک های توی ریشش، شپش های بزش رو پاک کنه.

نقل قول:
- واییییی یا حضرت مرلین خودت نجاتم بده ... صدای چی بود؟
- اروم باش عزیزم . چیزی نشده که چرا میترسی ؟ فقط یه باد گلوی ساده بود.

در این دوتا جا یه اشتباهی کردی. اونم این بود که شکلک رو وسط دیالوگ زدی.
شکلک رو فقط در صورتی وسط دیالوگ میزنیم که حالت گفتن دیالوگ در ادامه تغییر کنه. برای مثال در اینجا:
نقل قول:
-آبرفورث بیا بیرون ؛ میدونم تویی. دیگه از این ادا اطوارات نمیترسم.

اینجا در ادامه دیالوگ، میتونستی یه شکلک بزنی مثلا. که میشد اینطوری در نهایت:
-آبرفورث بیا بیرون ؛ میدونم تویی. دیگه از این ادا اطوارات نمیترسم. :-L

نقل قول:
سپس چند قطره آب دهان چسبناک روی سر همیش ریخت.

اینجا بهتر بود اسم "همیش" رو نمیاوردی دیگه و از "او" یا "وی" استفاده میکردی.

نقل قول:
- کمک ، کمکم کنید ، یه گریگنه!

همیش آنقدر ترسیده بود که حتی نتوانسته بود اسم گرگینه را درست تلفظ کند.

این قسمت جالب بود. منتها یه اشکال داشت، اون شکلک دیالوگ. بهتر بود که از استفاده میکردی در انتهای دیالوگ.

نقل قول:
و پیش از آنکه آبرفورث بتواند دوباره چوبدستی بکشد، گاز محکمی از گلوی آبرفورث گرفت...

چه تلخ و خشن شد.
ولی خوب بود... پیشرفت کردی. بیشتر بنویس. بیشتر نقد شو.
موفق باشی.

امیلی تایلر: 16

شروعت یکم ناگهانی بود. یکم سریع و ناگهانی پیش رفتی، من خودم اول گیج شدم که اون دیالوگ "چی شد؟" برای سلینا بود یا برای امیلی؟ اینارو میتونی یکم با توصیف کردن برطرف کنی.

نقل قول:
-اگه بزارن، باشه.

بذارن... بذارن...

نقل قول:
ساعت 10 خوابگاه گریفیندور

تیترهارو بهتره که بولد کنی. ابزارش هم اینه.

نقل قول:
-مطمئنی میان ؟
-
-

این قسمت یکم نامفهوم بود. باید به این شکل نوشته میشد:
-مطمئنی میان ؟

بقیه ملت:


و بقیه پستت چرا هیچ اینتری نخورده؟ و همه ش رو پشت سر هم نوشتی؟ پاراگرافا و دیالوگا و همه چیز رو چرا قاطی کردی؟

نقل قول:
ناگهان یکی از دختر ها با صدای جیغ جیغی گفت: همین سبزه ها هستند. عکسشان را در کتاب گیاه شناسی جامع دیدم. و بعد روی زمین نشست و شروع به کندن برگ هایی آبی رنگ کرد.

برای مثال در اینجا.
اول از همه اینکه دیالوگ باید لحنش حالت گفتاری میشد، و دوم هم اینکه... باید مثل دیالوگ ها نوشته میشد.
ناگهان یکی از دختر ها با صدای جیغ جیغی گفت:
- همین سبزه ها هستند. عکسشان را در کتاب گیاه شناسی جامع دیدم.

و بعد روی زمین نشست و شروع به کندن برگ هایی آبی رنگ کرد.


نقل قول:
کمتر از 1 متر

اعدادی مثل یک و دو رو بهتره به حالت حروف بنویسی، نه عدد.

پایانت جالب بود، هرچند که امیدوارم در پاراگراف ها از این به بعد بیشتر دقت کنی، برای مثال:
نقل قول:
بعد از مدتی دست ها و جیب هایم پر شد از زمین بلند شدم تا ببین بقیه در چه وضعیتی هستند... اما بقیه نبودند. سلینا را صدا کردم. او در کنار من بود ولی بقیه بچه ها نبودند. ترسیدیم و شروع به دویدن در جنگل کردیم.

اینجا پاراگراف تموم شده و باید پاراگراف جدید رو با دوتا اینتر از پاراگراف قبلی جدا کنی، به این شکل:
بعد از مدتی دست ها و جیب هایم پر شد. از زمین بلند شدم تا ببین بقیه در چه وضعیتی هستند... اما بقیه نبودند.

سلینا را صدا کردم. او در کنار من بود، و زمانی که دیدیم بقیه بچه ها نیستند، وحشت زده شدیم و شروع به دویدن کردیم.

الان بهتر شد، هوم؟
پستت به صورت کلی جالب بود. بیشتر بنویس. بیشتر نقد شو.
موفق باشی.

ادوارد دست قیچی: 19

شروعت جالب بود.

نقل قول:
تو نقشه های هاگوارتز نداره،

وجود نداره، هوم؟

نقل قول:
و ادوراد چشم هاشو باز کرد. ولی توجهش به چیزی جلب نشد و به صورت پوکر فیس به آرتور نگاه می‌کرد.
ـ خب؟

اینجا حتی میتونستی در حد یک جمله بنویسی که مثلا ادوارد انقدر توی خوابگاه خودش مونده بود که از همه چیز کاملا بی خبر شده بود.

نقل قول:
- من، گیلدروی لاکهارت هستم. فکر میکنم اسمم رو این روزا زیاد شنیده باشی... تازه جایزه جذاب ترین لبخند مجله ساحره رو هم بردم.

شکلک لاکهارت و این حالت خودشیفتگیش، خوب بود.

نقل قول:
چند ساعت بعد:

اینجارو ای کاش به شکل توصیف مینوشتی. مثلا مینوشتی خورشید کم کم داشت غروب میشد و جاش رو با ماه عوض میکرد، یا حتی صدای خر و پف لاکهارت با گذشت هر ساعت بلندتر میشد.
اونطوری جالب تر میشد پستت حتی با توجه به اینکه توصیفاتت قوی و خوبن. خودت رو محدود نکن نتیجتا...
موفق باشی.


ریونکلاو:

پنه لوپه کلیرواتر: 18

نقل قول:
شب دلنشینی بود. قرص ماه به آرامی از فراز آسمان سورمه ای رنگ می گذشت و به وسطش نزدیک می شد. هوا کم کم سرد و سردتر می شد و سایه تاریکی اش، غالب تر.

توصیفاتت قشنگ بودن در شروع، پنی. آفرین.

در مورد پاراگراف دوم، معمولا توصیه میشه که اسامی خاص رو به شکل کامل در توصیفات بنویسی. در اینجا هم همینطوره، توی دیالوگ ها اگر خواستی بنویس "پنی"، ولی در توصیفات، بنویس "پنه لوپه".

نقل قول:
_ پس تو کجایی لعنتی؟ کلاس که همین جا برگزارشد.
پنی همینطور که این را می گفت چشم هایش را با حرص بست و پایش را به زمین کوبید.

وقتی دیالوگ تموم شد و خواستی توصیف بنویسی، دوتا اینتر بزن.

_ پس تو کجایی لعنتی؟ کلاس که همین جا برگزارشد.

پنی همینطور که این را می گفت چشم هایش را با حرص بست و پایش را به زمین کوبید.


نقل قول:
نفس عمیقی کشیدو بااندوه فکرکرد گردنبندپیدانخواهدشد وباقصد رفتن

این قسمت رو یکم بهم ریخته نوشتی... قبل از اینکه پستت رو ارسال کنی، یک دور بخونش تا این اشکالاتت هم برطرف بشن.

نقل قول:
به عقب برگشت که درخشش چیزی نگاهش را به سوی خودکشاند.

_ این... گرنبند؟

اینجا، اگر دقت کنی، آخرین فاعل و فعل جمله، مربوط به پنی هست. دیالوگ هم متعلق به پنی هست. پنی رو از متعلقاتش دور نکن. منظورم اینه که یک اینتر کافی بود برای این دیالوگ. به این شکل:
به عقب برگشت که درخشش چیزی نگاهش را به سوی خودکشاند.
_ این... گرنبند؟


توصیفاتت خوب بودن در شروع پست، هرچند که در ادامه یکم حالت سریع تری به خودشون گرفتن. توجهت به جزئیات هم خوب بود خیلی.
مشکلات ظاهریت هم امیدوارم زود رفع بشن. بعدش میتونیم خیلی خیلی بیشتر روی رفع کردن بقیه مشکلات و توصیفاتت کار کنیم.
بیشتر بنویس... بیشتر نقد شو.
موفق باشی.


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۱ ۲۳:۴۷:۵۰
ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۷ ۴:۵۲:۴۶



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱:۱۲ چهارشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۷

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۹:۲۰
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 723
آفلاین
سلام پروفسور

هه...ه...آی...
نفس نفس زنان بین درختان پنهان شدم، شیشه ی دفتر فیلچ را با اسنیچ طلایی شکاندم. و حالا در حال قایم شدن بودم.
پسری هستم استتار کننده.

آفتاب از بین شاخ و برگ درختان رد می شد. و به سر من که هر لحظه داغ تر می شد، می تابید.
اما باید جلوتر می رفتم. ممکن بود فیلچ سمج دنبالم بیاید.
پسری هستم سخت کوش.

وقتی کمی جلوتر رفتم که دیگر نمی توانستم از بین درختان بگذرم، فکر کردم: اصلا فیلچ به خاطر یک شیشه ی مسخره این قدر دنبال من می آید؟
نه فکر نمی کنم. تصمیم گرفتم برگردم که ناگهان با صدای شکستن شاخه های درختان از پشت سرم، دریافتم که هنوز دست از دنبال کردن من نکشیده است.

با زحمت فراوان راهم را از میان درختان باز کردم و به جلو رفتم؛ پیشروی در این قسمت جنگل سخت بود چراکه درختان رفته رفته بیشتر و انبوه تر میشدند.
ان قدر با عجله پیش رفتم که به قلب جنگل رسیدم بدون این که متوجه شده باشم، بدون این که متوجه تاریک شدن هوا شده باشم! دیگر نوک قلعه هاگوارتز نمایان نبود؛ تنها امیدم برای برگشت همان بود که ان هم از نظرها گم شده بود. هوا همچون قیر سیاه بود، دیگر حتی یک قدمی خودم را هم نمیتوانستم ببینم.

چاره ای جز ادامه دادن نداشتم، باید صبر میکردم تا هوا کمی روشن تر شود و بعد راهی برای برگشت پیدا میکردم. پسری بودم گمشده!

همان جا نشستم؛ هیچ وقت این وقت شب تا این قسمت جنگل پیش نیامده بودم. کم کم پلک هایم سنگین میشد و خوابم میگرفت. در خواب و بیداری سیر میکردم که ناگهان از پشت سرم صدایی شنیدم. صدایی مثل صدای قدم هایی که بر روی چمن خفه میشد. صدایی مثل صدای پای حیوانی بزرگ. مثل صدای کسی یا چیزی که پشت سر من انتظار لحظه ی شکارم را میکشید. با خودم گفتم که صدا در خواب بوده و با این حرف خودم را ارام کردم؛ حرفی که ته دلم میگفت حقیقت نداشت.

گوش به زنگ سر جایم نشستم و چوبدستی ام را میان دستانم فشردم. باید امادگی رویارویی با چیزی خطرناک را پیدا میکردم. پسری بودم هراسان!

مشغول زمزمه کردن وردها زیر لبم بودم که حس کردم چیزی دایره وار به دورم میچرخد. از جایم بلند شدم و بلافاصله صدای قهقهه ی وحشتناکی بلند شد؛ قهقهه ای امیخته به حرفی که قابل تشخیص نبود.
نمیتوانستم مهاجم را ببینم، نمیدانستم کیست یا چیست. پس از تمام شدن خنده ی مزخرفش شروع به حرف زدن کرد:
_ وای چه شانس بزرگی نصیبم شده، خیلی وقت بود که دندونام پوست لطیف یه بچه رو از هم ندریده بود، دلم لک زده بود برای پوست ظریف و خوشمزه!

نمیدانستم از چی حرف میزند. ایا منظورش من بودم؟ نه، قطعا نمیتوانستم من باشم. مگر مهاجم چه بود؟ مگر چه دندان هایی داشت که نیاز به پوستی لطیف داشت؟
ناگهان چیزی در ذهنم روشن شد! ماهیت مهاجم را فهمیدم.

در همین لحظه، چیزی را بر روی بازویم حس کردم، رد چیزی تیز که در گوشتم فرو میرفت و پس از ان مایع گرمی به روی دستم ریخت؛ خون خودم بود.

سپس، دیگر از ان حس ترس و واهمه خبری نبود، و کم کم حس شیرین حمله کردن و دریدن جایش را گرفت. سر تا پایم درحال بزرگ شدن بود و موهای کلفت مشکی سراسر بدنم را در بر میگرفت. هیچ دردی را احساس نمیکردم.

سپس دویدم، بی وقفه به سوی درختان میدویدم، شاخه های درختان را میشکستم و از سر راهم برمیداشتم. به فضای بازی که رسیدم، سرم را بلند کردم و به اسمان خیره شدم و قرص کامل ماه را بالای سرم مشاهده کردم. با نگاه کردن به ان دایره ی نورانی سفید، لذتی وصف ناپذیر سراسر وجودم را فرا میگرفت.
سرم را بلند کردم و با تمام وجود زوزه ای سر دادم. و سپس به سوی اعماق جنگل ممنوعه شتافتم.
پسری هستم گرگینه...


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷

ادوارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۲۵:۰۰ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از باغ خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 196
آفلاین
: تکلیفش را تحویل می‌دهد:
-------------

تق تق تق...

_ادوارد؟ ادوارد؟ بیا بابا کارت دارم!

دو هفته بود که ادوارد، بعد از فهمیدن اینکه خوابگاهی که داخلش بود تو نقشه های هاگوارتز نداره، اعلام خود مختاری کرده بود و خوابگاهش رو به یه کشور مستقل تبدیل کرده بود و از اون موقع از خوابگاهش بیرون نیومده بود.

تنها خودش داخل کشورش بود و خودش. و فقط کسایی رو داخل کشورش راه می‌داد که دست های قیچی مانندشون رو از زیر در نشون بدن. هیچ کس نمی‌دونست که ادوارد دو هفته داخل یه خوابگاه چیکار می‌کنه. اونم تنهایی. و این سوالی بود که به مدت دو هفته ذهن همه رو درگیر کرده بود.

_ اگه می‌خوای بیای داخل باید دست هاتو از زیر در نشون بدی.
_تو بیا بیرون. باهات کار دارم. میخوام یه چیز باحال نشونت بدم.

تیک...چیک...تلق...
( صدای باز شدن در)

_ واقعا؟
_ آره. حالا بیا بریم.

سپس آرتور و ادوارد که با ذوق مثل یه بچه بالا و پایین می‌پرید به سمت جنگل ممنوعه به راه افتادن. اونا رفتن و رفتن و رفتن و بازم رفتن تا اینکه به یه جای کم درخت رسیدن.

_ خب ادوارد. حالا چشم هاتو ببند و منتظر شو.
_
_ ببند دیگه.
_ باشه.
_ من الان میام.

و آرتور رفت و ادوارد رو داخل جنگل تنها گذاشت. وقتی که آرتور بعد از چند دقیقه پیش ادوارد برگشت تنها نبود. چهره‌ای آشنا به دنبال آرتور آمده بود. شخصی تو ردایی پر زرق و برق همراه با لبخندی جذاب و موهای طلایی.

ـ حالا می‌تونی چشم هاتو باز کنی.

و ادوراد چشم هاشو باز کرد. ولی توجهش به چیزی جلب نشد و به صورت پوکر فیس به آرتور نگاه می‌کرد.
ـ خب؟
ـ خب؟ ببین کی رو آوردم!
ـ کی رو آوردی خب؟ معرفی کن.

شخص مو طلایی که لبخند جذابی روی لبش داشت، به سختی تلاش کرد پوکرفیس نشه. به نظرش ادوارد شخصیتی بسیار دِد اینساید بود.
آرتور می‌خواست دهنش رو باز کنه و اون شخص رو معرفی کنه، ولی اون شخص، دستش رو به آرامی روی لب های آرتور گذاشت.
- من، گیلدروی لاکهارت هستم. فکر میکنم اسمم رو این روزا زیاد شنیده باشی... تازه جایزه جذاب ترین لبخند مجله ساحره رو هم بردم.

ادوارد به قیافه لاکهارت نگاه کرد. ایده‌ای نداشت که اگه بگه تا حالا اسمش رو نشنیده، چه واکنشی دریافت میکنه. در نتیجه به سکوتش ادامه داد.
لاکهارت که این اوضاع رو دید، تلاش کرد لبخندش رو جذاب تر و گشادتر از قبل کنه.
- ادوارد عزیز... امروز روز شانسته.
- یعنی چی؟ بالاخره قیچی شکلاتی قابل خوردن ساخته شد؟
- نه دقیقا... امروز قراره تاریخ ساز بشی ادوارد. میخوام با کمکت یه گرگینه خبیث رو گیر بندازم!

سه ثانیه طول کشید تا دو گالیونی کج ادوارد، صاف بشه. و همین سه ثانیه کافی بود تا لاکهارت چوبدستیش رو بکشه و با حالتی مثل رقص باله، طلسم "استیوپفای" رو اجرا کنه. البته، طلسم به طرز عجیبی با زاویه ای هشتاد درجه، از کنار ادوارد عبور کرد و بعد از اینکه بالاخره به چند تا درخت خورد و کمونه کرد، خورد صاف وسط پیشونی ادوارد که پوکرفیس شده بود.

آرتور ویزلی که از این همه مهارت لاکهارت شگفت زده شده بود و دو سه تا بچه ویزلی از تو کلاه و لباساش در آورده بود، یه جیغ هیجان زده دیگه کشید و دوید به سمت اعماق جنگل.
اینبار دیگه لاکهارت واقعا پوکرفیس شد.
- این دیوونه ها از کجا اومدن دورم رو گرفتن؟!

جوابی به جز هوهوی جغدها در بین درخت ها نبود.
لاکهارت هم البته نیازی به جواب نداشت. به سرعت رفت به سمت ادوارد و با چند تا طلسم دست و پای ادوارد رو بست، بعدشم رفت نشست بالای یه درخت و منتظر موند تا هوا تاریک بشه...

چند ساعت بعد:

لاکهارت یکهو با شنیدن چند تا صدای ناله ناجور از زیر پاش، چشماش رو باز کرد و از خواب پرید. خمیازه دندان نمایی کشید، و بعد با دیدن یه گرگینه بزرگ که پای چپ ادوارد رو تا بالای زانو کرده بود توی حلقش، از جا پرید.
لاکهارت با عجله به دنبال چوبدستیش گشت. توی تک تک جیب های رداش، که حدود هشت تا جیب بودن.
بالاخره چوبدستی رو پیدا کرد و یه طلسم اجی مجی لاترجی طور، به سمت گرگینه فرستاد.
گرگینه با خوردن طلسم به بدنش، به طرز عجیب و ترسناکی شروع کرد به خاراندن بدن خودش. و بعد حتی رفت به سمت یه درخت، شروع کرد به مالیدن کمرش به درخت. اما بدنش همچنان می‌خارید!

لاکهارت با اطمینان از اثر طلسمش که تا صبح گرگینه رو مجبور میکنه خودشو با درخت بخارونه، رفت پیش ادوارد و به پای ادوارد نگاه کرد. جای دندان های گرگینه، یک ساعت بزرگ و سرتاسری روی پای ادوارد به وجود آورده بود...
لاکهارت میخواست ادوارد را از روی زمین بلند کنه، اما ادوارد داشت به شدت به خودش می‌پیچید و دچار اسهال شدید شد. لاکهارت با دیدن بدن ادوارد که در اون نقطه غرق شده و در حال بزرگ شدنه، سریع به سمت بالای درخت فرار کرد.
جلوی چشم های لاکهارت، ادوارد داشت تغییر شکل میداد به یک گرگینه، اما نه یک گرگینه عادی. گرگینه ای که به جای انگشت، قیچی داشت و حتی بدنش هم به جای مو، پر از قیچی بود!
ادوارد یه نگاه به دور و برش انداخت، و بعد شلوارش رو که به شدت براش تنگ شده بود، درید و لا به لای درختا گم و گور شد!


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷

امیلی تایلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۸
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
سلام استاد

یه مقاله به شکل رول مینویسید راجع به اینکه یه گرگینه گازتون گرفته. اینکه علائمش چیه. چطور تغییر شکل میدید. چه اتفاقی میفته کلا براتون.

به فکر فرورفته بودم که ضربه ای به شونه ام احساس کردم. سلینا بود.

-چیشد ؟
-هیچی... فهمیدم... صبر کن نفسم بالا بیاد.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-میگن که توی جنگل ممنوعه یه گیاهی رشد کرده که با دم کردن و خوردنش آدم تا 24 ساعت نامرئی میشه.

با هیجان پرسیدم :
-تا حالا کسی هم سراغش رفته ؟
-نچ ، ولی امشب یک گروه از بچه های گریفیندوری میخوان برن ، نمیدونم چی شده که همه ترجیح میدن هفته ی دیگه برن ولی این بچه ها برای نشون دادن شجاعتشون امشب میخوان برن ، میگم... ما هم باهاشون بریم ؟
-اگه بزارن، باشه.
-میزارن ، من باهاشون صحبت کردم امشب ساعت 10 دم خوابگاه دخترا.

ساعت 10 خوابگاه گریفیندور

-مطمئنی میان ؟
-
-

چند لحظه بعد من و سلینا و چند دختر دیگر پاورچین پاورچین از خوابگاه بیرون میرفتیم. بعد از چند دقیقه پیاده روی به جنگل رسیدیم. به آرامی در جنگل پیش میرفتیم و حواسمان جمع حیواناتی بود که در جنگل زندگی میکردند. هیچ صدایی نمی آمد و فقط چند بار صدای زوزه ی گرگ ها آمد. ناگهان یکی از دختر ها با صدای جیغ جیغی گفت: همین سبزه ها هستند. عکسشان را در کتاب گیاه شناسی جامع دیدم. و بعد روی زمین نشست و شروع به کندن برگ هایی آبی رنگ کرد. ما نیز نشستیم چرا که برگ ها انقدر ریز بودند که به سختی دیده میشدند . بعد از مدتی دست ها و جیب هایم پر شد از زمین بلند شدم تا ببین بقیه در چه وضعیتی هستند... اما بقیه نبودند. سلینا را صدا کردم. او در کنار من بود ولی بقیه بچه ها نبودند. ترسیدیم و شروع به دویدن در جنگل کردیم. صدای زوزه ی گرگ ها از هر طرف می آمد. در مرکز جنگل بودیم و همه جا تاریک بود. برای دیدن نقشه نیاز به نور داشتیم اما چوب دستی هایمان نبود. در میان درختان جایی بود که نور ماه میتابید. نقشه را زیر نور گرفتم. چیزی نفهمیدم پس سلینا را صدا کردم و نقشه را به دستش دادم. در حالی که به نقشه چشم دوخته بود انگشتانش را روی آن حرکت میداد. سرم را به طرف آسمان بردم تا کمی از ترسم را کم کنم. نور ماه و ستاره ها همیشه به من آرامش میداد. در حالی که ماه نگاه میکردم صدای زوزه ی گرگ ها از جایی در نزدیکی شنیده شد. ماه عین توپی نورانی در آسمان میدرخشید. ناگهان همه چیز برایم عین روز روشن شد. با صدایی لرزان گفتم:
-ما نباید امشب میومدیم... تازه فهمیدم که چرا کسی امروز نیومده بود... امشب ماه کامله پس...

جملم نا تمام ماند چراکه صدای نفس موجودی را در پشت سرم احساس کردم. پشتم را نگاه کردم و گرگینه ای با چشمانی سرخ دیدم.
درحالی که فریاد میزدیم شروع به دویدن در جنگل کردیم. تنه درختی بزرگ روی زمین بود که به سختی دیده میشد. آرزو کردم که گرگینه تنه را نبیند و گیر بیفتد. ناگهان پای سلینا به تنه ی درخت گیر کرد و افتاد. در حالی که گرگینه نزدیک تر میشد و کمتر از 1 متر با ما فاصله داشت جیغ کوتاهی زدم و یقه ی سلینا را گرفتم و با خود کشیدم. همین طور که در جنگل میدودم احساس کردم که صدای نفس گرگینه از جایی نزدیک می آید، پس سریع تر دویدم و به پشتم نگاه نمیکردم، کم کم وزن سلینا بیشتر میشد و به سختی با خودم میکشیدمش. فکر کردم بیهوش شده بود. ناگهان احساس کردم چند شی تیز در دستم فرو رفت. جیغی کشیدم و یقه ی سلینا را ول کردم. از حرکت ایستادم و به دستم خیره شدم. جای چندین سوراخ روی دستم بود و از سوراخ ها ماده ای لزج و سبز رنگ بیرون میریخت. به موجودی که در لباس سلینا بود نگریستم. او چیزی جز یک گرگینه نبود. احساس کردم که دیگر توان ایستادن ندارم. به زمین افتادم. احساس میکردم که استخوان هایم میشکند. نمیدانستم که انقدر سریع عمل میکند. دماغم کشیده شد و شبیه به پوزه شد. چشمانم را بستم. وقتی باز کردم دردهایم تمام شده بود و دنیا نیز تغییر کرده بود. از جایی میان درخت ها بوی غذا می آمد. با جسمی که برای من نبود به طرف درختان شیرجه زدم و به سمت طعمه ام رفتم.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۷

همیش فراتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۰ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۹
از مشخص نیست !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
سلام پروفسور.

یه مقاله به شکل رول مینویسید راجع به اینکه یه گرگینه گازتون گرفته. اینکه علائمش چیه. چطور تغییر شکل میدید. چه اتفاقی میفته کلا براتون.

- میگم بهتر نبود یه وقت دیگه میرفتیم پیش گروپی؟

آبرفورث که در حال در آوردن سوسک های درون ریشش بود گفت :
- چی ؟ نه بابا ، مگه الان چشه ؟
- خب یه شب ترسناک توی جنگل ممنوعه و اینکه اینجا ...

همیش با شنیدن صدای عجیبی ، پرش بلندی زد و گردن آبرفورث را محکم چسبید.
- واییییی یا حضرت مرلین خودت نجاتم بده ... صدای چی بود؟

آبرفورث که تمام دل و روده اش از شدت خنده توی جیبش ریخته بود ، کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت :
- اروم باش عزیزم . چیزی نشده که چرا میترسی ؟ فقط یه باد گلوی ساده بود.
همیش با قیافه ای که همچون کسانی که سالها بدبخت و آواره بوده اند و در زیر پل خوابیده اند و سپس برای اولین بار مورد زورگیری واقع شده اند، گفت:
-چی میگی؟ من و ترس؟ من داشتم نقش بازی میکردم تا تو یکم بخندی بابا.
- باشه قبوله. ولی یه چند دقیقه اینجا وایسا من میرم اون پشت یه کاری دارم، برمیگردم.

همیش دستانش را برای آبرفورث تکان داد. و بعد به یک درخت نیمه سوخته تکیه داد.
همیش به فکر فرو رفته بود و به دوران کودکی و بازی الک دولک فکر میکرد، اما ناگهان صدایی شنید. صدا برایش آشنا بود. کمی فکر کرد و بعد لامپی در بالای کله اش روشن شد.
-آبرفورث بیا بیرون ؛ میدونم تویی. دیگه از این ادا اطوارات نمیترسم.

همیش جوابی نشنید. فقط صدای خش خش برگ درختان می آمد که در حال خرد شدن زیر پای کسی بود.
کمی ترس به دل همیش افتاده بود. بلند شد و چند قدم به عقب برداشت و با صدایی ترسیده و لرزان گفت :
-آبرفورث؟ تویی؟ خواهش میکنم ، اگه تویی جواب بده.

و باز هم جوابی بجز خش خش برگ درختان نشنید. چند قدم دیگر به عقب رفت و بعد سر جایش خشکش زد.
از پشت به یک هیکل بزرگ و تنومند برخورد کرده بود.
همیش نفس راحتی کشید و با خیال راحت گفت:
- اخیششش ، خیلی منو ترسوندی داشتم سکته ...

جواب همیش، صدای خرناس بلندی از پشت سرش بود، و سپس چند قطره آب دهان چسبناک روی سر
همیش ریخت.

همیش با عجله برگشت و نگاهی به صورت ان موجود کرد. دست و پایش شروع به لرزیدن کردند. یک گرگینه جلویش ایستاده بود. همیش ناامیدانه برگشت تا فرار کند اما پایش به ریشه درختی گیر کرد و محکم به زمین خورد. پایش هنوز به ریشه درخت گیر کرده بود ،
گرگینه خیز برداشته بود و اماده حمله بود. همیش فریاد میزد :
- کمک ، کمکم کنید ، یه گریگنه!

همیش آنقدر ترسیده بود که حتی نتوانسته بود اسم گرگینه را درست تلفظ کند. گرگینه هم که دیده بود ان غذای لذیذ نمیتواند از جایش تکان بخورد با ارامش به سمتش حرکت می کرد. هیچ عجله ای برای خوردن همیش نداشت. گرگینه به بالای سر همیش رسید به گلوی همیش نگاه میکرد. دندان هایش را تیز کرده بود و اماده گاز گرفتن بود که در لحظه اخر پای همیش رها شد. گرگینه به سمت گردن همیش حمله ور شد ولی همیش گردنش را از مسیر دندان های تیز گرگینه کنار کشید. بلند شد تا فرار کند اما گرگینه زرنگ تر از این حرف ها بود سریع با دندان های تیزش بازوی چپ همیش را گاز گرفت. درد وحشتناکی تمام وجودش را فراگرفت ، میخواست دست همیش را از جا بکند که صدای اشنایی به گوش رسید .
-سکتوم سمپرا!

گرگینه روی زمین افتاده بود. بی جان به نظر میرسید.
آبرفورث گرگینه را از پا در آورده بود. او به سرعت به سمت همیش رفت. صدایش میکرد اما همیش هیچ صدایی را نمی شنید.
آبرفورث با نگرانی او را از روی زمین بلند کرد و شروع به حرکت کرد.

همیش درد بدی را تحمل میکرد و مدام فریاد میزد ، فریاد هایی از اعماق دلش.
استخوان هایش میسوخت و پوستش تبدیل به یخ شده بود.
هر ثانیه که میگذشت حال همیش بدتر و بدتر میشد. گاز گرگینه کار خودش را کرده بود.
و دقایقی بعد، آبرفورث حس کرد وزن همیش در حال زیاد شدن است. اما اهمیتی نداد. او به حرکت ادامه داد، تا زمانی که همیش ناگهان از روی او پایین پرید، و پیش از آنکه آبرفورث بتواند دوباره چوبدستی بکشد، گاز محکمی از گلوی آبرفورث گرفت...



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۰:۵۱ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
شب دلنشینی بود. قرص ماه به آرامی از فراز آسمان سورمه ای رنگ می گذشت و به وسطش نزدیک می شد. هوا کم کم سرد و سردتر می شد و سایه تاریکی اش، غالب تر.

پنی درحالی که نگاه جستجوگرش را به هرطرف میچرخاند وارد جنگل شد. ترس در همه حالات ‌و حرکاتش به وضوح دیده می شد اما او سعی می کرد بر این ترس غلبه کند تا به جای هیولاهای خیالی و ترسناک افکارش، گردنبند گمشده اش را کاوش کند.
کمتر پیش می آمد که او به فکرقانون شکنی هایی مثل ورود به جنگل ممنوعه فکرکند، اما این بار درد گمشدن یادگاری مادربزرگش که فقط سه ماه از ازدست دادنش می گذشت باعث شده بود که او بدون هیچ فکری پا به جنگل ممنوعه _ که امروز کلاسشان درآن برگزارشده بود _ بگذارد.

_ پس تو کجایی لعنتی؟ کلاس که همین جا برگزارشد.
پنی همینطور که این را می گفت چشم هایش را با حرص بست و پایش را به زمین کوبید. تقریبا مدت زیادی از آمدنش می گذشت و هیچ اثری از گردنبندش نبود. نفس عمیقی کشیدو بااندوه فکرکرد گردنبندپیدانخواهدشد وباقصد رفتن به عقب برگشت که درخشش چیزی نگاهش را به سوی خودکشاند.

_ این... گرنبند؟
کمی جلورفت و چشم هایش را ریز کرد.
_ این که گردنبند نیست... این... چشمه!

و صدای غرش بلندی، تمام وجودش رالرزاند. یک هیولا _ بدون شک یک هیولا _ با هیبتی شبیه به گرگی غول پیکر از پشت بوته ها بیرون پرید و حمله کرد.
پنی جیغ کشید و در حین دویدن چوبدستیش رابیرون کشید.
_ استوپفای!

موج قرمز رنگ از کنار گوش هیولا گذشت. قلب پنی با عمیق ترین شدت می تپید و چشمهایش با یادآوری دوباره چهره هیولا حقیقت وحشتناکی را به یادش آوردند.
آن هیبت، آن چشم های براق قرمز رنگ، دهان بزرگ و دندان های بزرگ و بیرون زده، موهای بلند و ژولیده... او یک گرگینه بود!
ترس و وحشت حاصل از این فکر به پاهایش جان دوباره بخشیدند. همان زور که جیغ میزد طلسم دوباره ای فرستاد.
_ استوپفای! استوپفای!

اما هیولا به راحتی با یک تکان سرش طلسم را مهار کرد و با یک خیز روی پنی پرید.

_ نه! نه!
پنی سعی کرد خودش را از دست های چنگ مانندش جدا کند اما گرگینه بیشتر از حد تصورش قوی بود.
_ کانفرینگو!

با فرستادن این طلسم ، هیولا کمی کنار زده شد اما با زدن ضربه آخرش، پنی با درد شل شد و روی زمین افتاد.
جای دندان های گرگینه روی پاهایش از زیر لباس پاره و خونی دیده می شد. درد جان فرسایی در تمام وجودش پیچید و صدای فریاد بغض آلودش هوا را شکافت.
با این آخرین ضربه، گرگینه نعره دوباره ای سر داد و با عقب گردی در تاریکی جنگل گم شد.
فقط درد نبود که پنی رابی حس کرده بود. افکار زیادی در سرش چرخ می خوردند و قلبش را بیشتر می شکستند.
چند دقیقه بعد که پنی از جایش بلند می شد، شکل انسانی اش در حال تغییر بود؛ انگار که او پنی قبل نبود. و البته این همان حقیقت بود. پنی هرگز دوباره مثل قبل نمی شد.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
سلام بر استاد گری بکفسکی!

یه مقاله به شکل رول مینویسید راجع به اینکه یه گرگینه گازتون گرفته. اینکه علائمش چیه. چطور تغییر شکل میدید. چه اتفاقی میفته کلا براتون.


- مممم. من می ترسم پروفسور مک گوناگل. نمیشه یه تنبیه دیگه برام در نظر بگیرین؟ چرا این موقع شب باید با هاگرید برم جنگل ممنوعه؟

مک گوناگل پس از اینکه هاگرید را فرا خواند روبروی رون ایستاد و با قاطعیت گفت:
- مجازات کسایی که در امتحانات تقلب میکنن چیزی بیشتر از اینه رون!
- ولی پروفسور!
- دنبال هاگرید برو رون.

رون دنبال هاگرید رفت. خیلی ترسیده بود و فضای تاریک و پر درخت جنگل ممنوعه که با نور ماه کامل کمی روشن شده بود بر دلهره رون می افزود. رون از کنار هاگرید تکان نمی خورد که مبادا یک موجود جادویی عجیب و غریب او را بترساند.

او با صدایی پر ترس و لرز به هاگرید گفت:
- ما دقیقا کجای جنگل داریم میریم؟ دنبال چی هستیم؟

هاگرید فانوسی که در دست داشت را به سمت رون گرفت و با بد خلقی به رون نگاه کرد و پاسخ داد:
- فاصله زیادی نمونده. یه جایی تو جنگل هست که یه گیاه مخصوص رویش می کنه. مدیریت هاگوارتز اون رو برای ساخت یه معجون خاص می خواد. وقتی که رسیدیم تا جایی که میتونی باید از اون گیاه جمع کنی،  فقط مراقبت گرگینه ها باش. امشب ماه کامله. متوجهی پسر؟

رون آب دهانش را قورت داد و سری به نشانه تایید تکان داد.

حدود نیم ساعت بعد


- آهان ... درست همینجاست. این گیاه رو می بینی؟ از اینا برام جمع کن.

گیاهی که هاگرید به آن اشاره می کرد، رنگ سبز متمایل به مشکی داشت و خیلی هم کوتاه بود. آنقدر کوتاه که رون برای شناسایی آن باید خم می شد و با دقت روی زمین را مشاهده می کرد.

چند دقیقه ای مشغول به این کار بود و همین باعث شده بود که کمی از هاگرید دور شود. تمام فکرش این بود که زودتر آن گیاهان را جمع آوری کند تا سریعتر جنگل را ترک کنند.

کمی به هاگرید نزدیک شد. خواست سوالی از او بپرسد ولی پیش از آن هاگرید با حالتی نه چندان عادی به او گفت:
- خیلی عذر میخوام پسر. یه خورده درد داره ولی تو کسی هستی که باید کار رو تموم کنی! اعووووو!

هاگرید، مانند گرگ هایی که در بالای تپه ها زوزه سر می دهند و دیگر گرگ ها را فرا می خوانند، زوزه کشید و به سرعت پشت درختی پنهان شد.

فلش بک

- تو مطمئنی که باید به سانتورها اعتماد کنیم آقای مدیر؟
- آره مینروا. اونا گفتن که اون گرگینه عجیب برگشته. اون داره تموم تلاشش رو میکنه که دوباره اون قدرت سیاه نامحدودش رو بدست بیاره. مگه یادت رفته چطوری قدرتش رو ازش گرفتیم، اون هم می خواد تلافی کنه.

مک گوناگل رویش را به سمت دامبلدور برگرداند و با بی حوصلگی گفت:
- آره یادمه که چطور اون طلسم رو بهش وارد کردی و باعث شدی قدرت هاش از دستش برن. ولی خودت بهتر از همه میدونی تموم قدرت هاش به طور غیر قابل باوری به صورت یک ماده رادیو اکتیو در DNA اون ذخیره شده و فقط زمانی ژن های موجود در اون DNA فعال می شن که گرگینه خون بدن کسی که از همون ژن در بدنش داره رو بمکه.

دامبلدور این بار با چهره مصمم و قاطع به مک گوناگل گفت:
- کاملا درسته. اون به هر طریقی که ما نمی دونیم، فهمیده چه کسی اون ژن رو در بدنش داره... یعنی نمی دونه رون اون رو در بدنش داره.

مک گوناگل بسیار متعجب و پریشان خاطر شد و با شگفتی از دامبلدور پرسید:
- رون ویزلی؟ آخه ... آخه چطور ممکنه؟
- اگه یادت باشه آرتور هم در اون نبرد حضور داشت و پس از اینکه ما قدرت های گرگینه رو ازش گرفتیم، گرگینه هنوز داشت مقاومت می کرد و به آرتور هم آسیب زد.
- پس که اینطور ... خیلی پیچیده شد.

دامبلدور، هاگرید رو به سمت دفترش فرا خواند. پس از اینکه هاگرید رسید، ماجرا را برای او نیز توضیح داد. سپس در و پنجره ها را بست و پرده ها را کشید. بعد روی صندلی اش نشست و گفت:
- من یه نقشه دارم. بهتره بگم من تنها راه موجود رو بررسی کردم. رون باید توسط گرگینه گاز گرفته شه تا ژن های موجود در بدن رون فعال شن ولی باید حواس مون باشه که خونش مکیده نشه.
- ولی ممکنه بعد از اینکه ژن ها فعال شن رون نتونه طاقت جهش ژنتیکی رو داشته باشه.
- معجون طاقت مینروا. اون معجون از یه گیاه بدست میاد که فقط در جنگل ممنوعه پیدا میشه.

سپس با انگشت به هاگرید اشاره کرد و به صورت دستوری گفت:
- روبیوس ... شما با رون به جنگل ممنوعه خواهی رفت، از آن گیاه جمع خواهی کرد، گرگینه را فرا خواهی خواند، اجازه می دهی گرگینه رون را گاز بگیرد و نمی گذاری که خونش را بمکد و سپس رون را بر خواهی گرداند تا معجون را به او بخورانیم.

پایان فلش بک


رون متعجب از حرف هاگرید در فکر فرو رفت که ناگهان نفس گرمی را پشت سرش احساس کرد؛ همچنین آب دهانی را که هیچ شباهتی به آب دهان انسان نداشت، روی بدنش مشاهده کرد. هنوز به طور کامل سرش را برنگردانده بود که فرو رفتن دندان های یک موجودی شبیه گرگینه را در بدن خود احساس کرد. سردرد و سرگیجه شدیدی پیدا کرد، حالت ناخوشایندی به او دست داد، ابتدا همه چیز روبرویش تار شد، پا هایش قدرت تحمل بدنش را نداشتند و او در حالی که چیزی را نمی دید و فقط صدای مبارزه هاگرید و گرگینه را می شنید، نقش بر زمین شد.

ساعتی بعد

مک گوناگل در هنگامی که معجون سبز رنگ طاقت را در دست داشت، به سرعت نزد دامبلدور آمد.

- آقای مدیر ... رون حالش خیلی خوب نیست ... باید سریع این معجون رو بهش بدیم!
- خب ... برین معجون رو بهش بدین.

مک گوناگل سرش را پایین انداخت و با حالتی عاجزانه گفت:
- اتفاقی که نباید می افتاد، افتاده. روبیوس، تموم تلاشش رو کرد ولی گرگینه تونسته چند قطره از خون رون رو بمکه ... بعدش هم ناپدید شده تا قدرت هاش برگردن و کسی که اون ژن رو داشت رو از بین ببره.

بیمارستان، تخت رون

حال رون، کمی داشت بهتر میشد که ناگهان دوباره احساس بدی به او دست داد. سردرد و سرگیجه شدیدی پیدا کرد، انگار دست و پاهایش بلند تر شدند و جثه اش بزرگتر شد. رنگ بدنش به مشکی تغییر پیدا کرد و ناخود آگاه از جا پرید و از شیشه بیمارستان به بیرون پرید.

آن شب جنگل ممنوعه باید میزبان جنگ عظیمی می بود، یک قدرتمند به تمام معنا و یک جهش یافته ژنتیکی که قدرت های یکسانی داشتند، باید روبروی هم قرار می گرفتند ... شما چه فکر می کنید؟ پایان این ماجرا چه خواهد بود؟


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۹ ۲۳:۰۸:۴۰



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۶:۱۴ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
سلام پروفسور.

یه مقاله به شکل رول مینویسید راجع به اینکه یه گرگینه گازتون گرفته. اینکه علائمش چیه. چطور تغییر شکل میدید. چه اتفاقی میفته کلا براتون.

-من هنوزم نمی فهمم که داریم کجا میریم، لیزا.
هرماینی با کلافگی این را گفت و به اطرافش نگاه کرد. نیمه شب بود و آنها در جنگل ممنوع پیش می رفتند. درختان در اطرافشان انبوه و انبوه تر می شدند.

لیزا:
-من که گفتم! اون سانتور گفت اگه میخوام پیشگوییشو بشنوم، نیمه شب از نزدیک کلبه ی هاگرید تا بلوط کهنسال بیام. میتونستی نیای!
هرماینی:
-نمیتونستم نیام! ایکاش هاگرید رو صدا می کردیم.
-سانتورها از اون خوششون نمیاد.
-سانتورها، سانتورها، کی گفته اونا دوستمونن؟ از کجا معلوم که کلک نباشه... حس بدی دارم.
-از اول که پامونو تو جنگل گذاشتیم داری غر... صدای چی بود؟

هرماینی هم شنیده بود. صدای خرد شدن چوب های خشک زیرپا و خرخر... چیزی حیوانی و خشمگین.
-بدو!

صدا نزدیکتر می شد و هرماینی شروع به دویدن کرد، ولی لیزا همانجا خشکش زده بود. هرماینی نمیتوانست رهایش کند.
-لیزا تکون بخور.
-گر....گینه... .

جلویشان پیکر عظیم و پریده رنگی بر روی دوپا ایستاده بود. موهای بلند کثیف و خاکستری و دندانهای بلند که از دهانش بیرون زده بودند، هیکل ترسناکش را کامل کرده بودند. هرماینی با وحشت چوبدستی اش را درآورد.
-اینسندیو! بدو.

اما هرماینی تنها می دوید. لیزا به جانورنمایش-مگس- تبدیل شده و رفته بود.

جنگل براثر طلسم هرماینی آتش گرفته بود و او همچنان می دوید. حتی یک لحظه هم به عقب بر نمی گشت، اما صدای خرخر انگار درست از پشت گردنش می آمد.
-باید یه درخت پیچ درپیچ پیدا کنم.

دیوانه وار به اطراف نگاه می کرد و بلاخره درخت موردنظرش را دید. بلوط بود. لعنت به بلوط!

طلسم دیگری فرستاد.
-ایمپِدیمِنتا*.

فقط بیست قدم مانده بود. ده قدم... پنج قدم و هرماینی رسید. دستش را به نزدیکترین شاخه گرفت و خودش را بالا کشید. ناگهان درد وحشتناکی در پایش احساس کرد و جیغ کشید:
-نه!

دیوانه وار لگد می زد، ولی دندانها محکمتر در گوشتش فرو می رفتند. با هردودستش شاخه را محکم گرفته بود که نیفتد و شام شب یک گرگینه نشود. بیشتر و بیشتر به پایین کشیده می شد، تا اینکه صدای سم هایی را شنید. سانتورها!

دندانها پایش را رها کردند. هرماینی دید که گرگینه درحالی که سانتورها به دنبالش می دویدند، به اعماق جنگل بازگشت.

درد وحشتناک بود. هرماینی با گریه خودش را بالا کشید تا به زخمش نگاهی بیاندازد. نصف گوشت پایش ریش ریش شده بود و بزاق سبزرنگ و بدبویی تمام زخم را پوشانده بود.
-نه نه نه. لعنتی.

فرصتی نمانده بود. چند ساعت دیگر تبدیل به همان چیزی می شد، که تا دقایقی قبل، از آن فرار می کرد. همین حالا می توانست کشیده شدن و خارش پوستش و درد را در استخوان هایش حس کند.

-هرررررماااااینییییییی...

هاگرید بود که با تمام توان اورا صدا می زد. لیزا کمک آورده بود، اما چه دیر رسیده بود. پوستش کم کم تیره تر وضخیم تر می شد. دستها و پاهایش عضلانی و کشیده می شدند و ناخن هایش رشد می کردند.
-نه، نمیخام...

هرماینی به پایین درخت پرتاب شد و موجود دیگری برخاست.
-----------------------------------------------
*طلسمی برای جلوگیری از نزدیک شدن و حمله کردن حریف، تا شخص اول داستانمون خورده نشه همون اول. D:


lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷

آبرفورث دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۰ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۱:۲۴ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اتاق مدیریت هاگزهد
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 78
آفلاین

آبرفورث با کت شلوار قهوه ای و با عینک شیکش در حالی که بز محبوبش در آغوشش بود، وارد کلاس شد.
_سلام استاد، چطوری؟
_بنال.
_جان؟
_حرفتو بزن.

آبرفورث کاغذش را از جیب کتش خارج کرد و ادامه داد.
_من، آبرفورث دامبلدور ،در ۴ قاره دنیا مطالب زیادی درباره گرگینه ها گفتم ، و الانم میخوام درباره چگونگی صورت گرفتن یک گرگینه صحبت کنم...

کاغذ را مچاله کرد و به سمت سطل زباله انداخت،سپس گلویش را صاف کرد.
_کی حوصله خوندن اونوداشت بابا.
_خب،شروع میکنیم...راز بقاااااااهاهاهاها...این قسمت گریگنه های وحشی... گرگینه های وحشی یا گرگ نما ها یکی از وحشی ترین موجودات با وزن با وزن های گوناگون در جای جای دنیا میزیستن...

در همین حال آبرفورث سومین کاسه شیرش را میخورد و وقتی تمام شد کنار لبش را با یک دستمال پاک کرد.

_حرفتو ادامه بده خوشمزه.
_جان ؟
_حرفهای خوبتونو ادامه بدین.
_آها، خب ،ادامه میدیم... انسان ها وقتی به یک گرگینه تبدیل میشن که یک گرگینه اونا رو گاز بگیره یا مادر پدر آنها گرگینه باشن و یا هم شب ۱۴ماه لخت جلوی ماه قرار بگیرند که این آخری خیلی بعیده و اولی هم خیلی رایج تره...خب ،حتما فکر میکنید وقتی یک گرگینه چگونه با گاز گرفتن یک انسان را تبدیل به یه گرگینه میکنن؟خب، وقتی یک گرگینه یه موجود رو گاز میگیره یک ماده ای زهر مانند وارد خون اون انسان میشه اون ماده دارای ویروسی به نام اپلیوس است که این ماده باعث میشه هورمون های استرس دربدن فعال و گلبول های سفید فعال تر از قبل بشن که باعث ایجادهاری میشه و شبیه یه گرگ در بیاد.

در همین حال چهارمین کاسه شیر بزش رو قورت داد.
_خب عزیزان گرگینه ها به سه دسته تقسیم میشن:آرام،متوسط که یه ذره آرام تر از وحشین و نوع وحشی که حتی در حالت انسانیشون هم وحشین و خیلی تسترالن و اینا.

پلک چشم چپ فنریر با حالتی عصبی بالا پرید.

وقتی آبرفورث حرفش تموم شد انتظار داشت برای اون دست بزنن و تشویقش کنند ولی وقتی به خودش آمد دید کسی دیگه تو کلاس نمونده و کاملا واضع بود چه اتفاقی افتاده بود،کل کلاس به خاطر حرفایش فرار کرده بودند و حتی بزشم رفته بود،ناگهان درد کوچکی در پای راستش احساس کرد،کله اش را پایین آورد و فنریر را نگاه کرد که پایش را گاز گرفته بود،ناگهان شروع به ویبره رفتن کرد و از ترس،روی زمین غش کرد...

- بیاید ببرید اینو از کلاس من بیرون.

و هیچکس تا یک ماه آینده آبرفورث را ندید. آبرفورث،یک ماه تمام تب و بیماری شدیدی را تحمل کرد.حتی چندین بار توهم زد که با آلبوس و گلرت گریندلوالد به پیک نیک رفته و در نهایت هم دست آریانا را در دست گلرت گذاشته و آن ها را سر خانه و زندگیشان فرستاده. اما آن شب توهمات آبرفورث تمام شدند .آن شب او حس میکرد که تمام استخوان های بدنش در حال شکستن هستند . حتی چندین بار صدای ترق و توروق آتش در شومینه را با صدای استخوان هایش اشتباه گرفت...
و بالاخره ناگهان احساس کرد دنیا مقابل چشمش واضح تر شده پس از جای خود بلند شد و مقابل آینه رفت. اما به جای دیدن خودش، گرگی را در مقابل آینه دید و در نتیجه جیغی بنفش کشید و از حال رفت.



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
یه مقاله به شکل رول مینیویسید راجع به اینکه یه گرگینه گازتون گرفته. اینکه علامتش چیه، چه طور تغییر شکل می دید. چه اتفاقی میفته کلا براتون.


داشت خوابم می برد. ناگهان صدای تق تق مثل صدای راه رفتن به گوشم رسید. شاید یکی از بچه ها بود که داشت می رفت دستشویی. از اونجایی که خیلی خوابم نمی برد، رفتم ببینم کیه. یا شایدم وقتی از دستشویی بیرون اومد، بترسونمش.

پس از تخت نرمو گرمم پا شدم و به طرف تالار راه افتادم. خوابگاه خیلی تاریک بود. پس دستم رو روی دیوار گذاشتم که با اون به جلو برم. صدای خروپف آدر ، آرامش تعقیب رو بهم می زد. اصلا به تخت ها نگاه نکردم که ببینم کدوم خالیه. می خواستم خودم بفهمم.


بالاخره در چوبی تالارو پیدا کردم. دستم رو پایین تر از قد خودم آوردم که دستگیره رو حس کنم. پیداش کردم! دستگیره بسیار سرد بود. هافلپاف بخاطر هلگا همیشه گرم بود. اما این دستگیره ی اضافی و به درد نخور، همیشه سرد بود و نظم رو بهم می زد.

یکی با گرما و خوشحالی از خواب بلند میشه. تا بیاد بره بیرون، دستگیره رو لمس می کنه و بوممم. تموم خوشحالیش تبدیل به سردی و بی حالی میشه. باید یادم می موند که به هلگا بگم بیاد اینجا رو دست بزنه تا گرم بشه. دستگیره رو با آرامش باز کردم.

امیدوارم که آملیا نباشه. چون وقتی بترسونمش، با تلسکوپ نازنینش، می زنه تو کله ی قشنگم . پشت مبل قدیمی تالار قایم شدم. یه خورده سرم رو از مبل بالاتر آوردم. برق دستشویی روشن نبود! پس یه هافلی اینجا غیر از دستشویی کردن، چی کار می تونست بکنه؟

ناگهان از گوشه ی چشمم ، در وسط تالار، پیکری قد بلند، مو فرفری مشکی... صبر کن، من برای چی گفتم مشکی؟ تو اون تاریکی حتی نورم سیاه دیده میشد. من فقط تا نیم تنه ی او رو می تونستم ببینم. پس کفشاش رو ندیدم. خب اهمیتیم نداشت.

چرا وسط تالار ایستاده بود و کاری نمی کرد؟ ناگهان پیکر سیاه، شروع به حرکت کرد. به آرامی صداش کردم اما جوابی نشنیدم. کی بود؟ رز مثلا؟ قایمکی می ره چند تا چیز برای کلاسش جمع می کنه؟ نه. با اون رزی که من می شناختم، من اگه برای اون توی صبح ویبره مثل زلزله می زدم ، بازم از جاش بلند نمیشد. پس تصمیم گرفتم که او رو تعقیب کنم. بلکه ببینم کیه که اینقدر واسش بیرون رفتن مهمه که از خوابش می زنه؟

پس به حالت خمیده به دنبال او رفتم. تا به در تالار رسیدم. لای در رو به آرومی باز کردم که ببینم دقیقا کجاست. حدودا پنجاه متر از در فاصله داشت. در رو باز کردم و با همون حالت خمیده، به بیرون رفتم. هنوز خیلی تاریک بود و من واقعا هیچی نمی دیدم.

بالاخره چشمام به تاریکی عادت کرد. دیگه راحت تر می تونستم پیکر رز مانند رو نگاه کنم. هر چی جلوتر می رفتم، راهرو بسیار گشاد تر می شد. هوا خیلی گرفته بود. پاهایم درد گرفته بود. پس پاشدم . چه دلیلی داشت که نشسته برم؟ تندتر به دنبال او می رفتم .

ناگهان نور ماه من رو کور کرد. من اصلا متوجه نشده بودم که به حیاط رسیده بودم. به ماه نگاه کردم. ماه مثل یه سکه ی کامل نقره ی با ارزش در آسمون بود. او سرعتش رو بیشتر کرد . من هم سرعتمو بیشتر کردم. او چمن ها رو محکم زیر پایش، له می کرد. در واقع اونا رو لگد می کرد.

رز تقلبی رو صدا کردم : رز. یا ...کسی که مثل رز زلر خودمون هستی. به من گوش کن . به من نگاه کن!

او لحظه ای ایستاد و به صورت نیم رخ به طرف من برگشت. به لطف نور ماه، دیگه مطمئن شدم که رزه. از چشم های کشیده ی مشکی اش کاملا می شد تشخیص داد که رز بود.

- رز وایسا. کجا داری می ری؟

بالاخره رز با صدای بسیار گرفته ای گفت: دنبال من نیا.

- ببخشید؟ اون همه تو تالار سر صدا کردی. مشکوک به اینجا اومدی. بعد انتظار داری که من همینطوری برگردم؟ اینجا چی کار داری؟

او جوابی نداد، بلکه بر سرعت خود افزود.

- وایسا.

او برخلاف انتظار من، ایستاد. بر روی زمین نشست. من به او نزدیک تر شدم که ببینم چش شده. با دقت به دستاش نگاه کردم و متوجه بلند تر شدن ناخوناش شدم. یعنی تقریبا پنجه شد. دستانش مو در آورد. به صورت او نگاه کردم. لبان ظریفش، به طرف جلو اومد و کم کم تبدیل به پوزه شد. چشمان او کشیده تر شد. او با تمام تلاشش به من گفت: "ببخشید"

کمی عقب تر رفتم. رز دیگه رز نبود .او تبدیل به گرگینه شده بود.

-رز تو... تو گرگینه شدی.

او زوزه ای کشید و به طرف من اومد. من عقب تر رفتم.

- رز، ما با هم دوستیم ، چی کار داری می کنی؟ حمله کردن به من؟

او اصلا به حرف های من توجه نکرد. از حالت شوک در اومدم و دویدم. او عجله ای برای به دست آوردن من نداشت. بالاخره در راه سکندری خوردم و با صورت به زمین افتادم. چمن ها صورت من رو قلقلک دادن، اما وقتی برای خندیدن نبود.

به طرف آسمون برگشتم. رز گرگی رو بالای سرم دیدم. او آروم پوزه اش رو دم دستم آورد. نزدیک شد و پاهام رو گاز گرفت. انقدر ترسیده بودم که نمی تونستم جیغ بزنم. بعد چند ثانیه او رفت و من رو تنها گذاشت. هوا گرفته تر شد. دیدم تار تر . سعی کردم بلند شم اما دوباره به زمین افتادم. انقدر زود اثر می کرد؟

دستانم شروع به بزرگ تر شدن. بدن کشیده می شد. بالاخره فریادی کشیدم. محکم چمن ها رو گرفته بودم. چشمام می تونست پوزه ی بزرگمو ببینه. انقدر درد داشت که از درد روی چمن ها می لولیدم. بالاخره دردم تموم شد. لازم به آینه نبود، می دونستم که رز منو به گرگینه تبدیل کرده.

نمی تونستم بایستم چون گرگ بودم. پس باید چهار دست و پا راه می رفتم. از همه طرف بوی غذا به مشامم خورد. ناگهان صداهایی از پشتم شنیدم. نمی خواستم که بقیه من رو ببینن چون حتما من رو شکار می کردن. به پشت یه بوته پناه بردم. و از فکر اینکه باید حیوونا رو شکار کنم، بر خود لرزیدم.




Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.