هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شصت و نهمین دوره‌ی ترین‌های سایت جادوگران برای انتخاب بهترین‌های فصل بهار 1403، از 20 خرداد آغاز شده است و تا 24 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا می‌شود تا با شرکت در عناوین زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایسته‌ی این فصل یاری کنند.

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۰:۱۴ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
چند دقيقه بعد به نظر ميرسيد حال اوتو بهتر از قبل شده باشد.كم كم همه متفرق ميشدند.
دامبلدور در چند قدمي اوتو ايستاده بود و چشم از او برنميداشت.آنيتا هر از گاهي نگاهي به پدرش مي انداخت و نگاهي به اوتو.انگار منتظر حادثه اي باشد.
هر چقدر كه ميگذشت نگاه دامبلدور در اوتو عميق تر ميشد.آنيتا اين نگاه را چندين و چند بار ديده بود و برايش آشنايي خاصي داشت.اين نگاه به خاطر نگراني پدرش بود.به سمت پدرش رفت و دستش را دور گردن پدرش حلقه كرد.
آلبوس متوجه آنيتا شد و چند دقيقه اي مانند كودكي آنيتا با او رفتار كرد.هر دو ميخنديدند.دخترش را بقل كرد و بوسه اي بر پيشانيش زد.
آنيتا از اينكه در آغوش گرم پدر قرار گرفته بود احساس خوبي كرد، اما بعد از چند ثانيه به نظرش آمد كه به خاطر قد بلند پدر و ريش درازش اذيت ميشود!!
هميشه دوست داشت روزي پدرش را بدون ريش ببيند!
آلبوس اين را فهميده بود و به همين خاطر دخترش را رها كرد و در عوض به چشمان او نگريست.
آنيتا به پدر نگاهي انداخت.همان نگاه پدرانه ي قديمي...بدون هيچ تغييري...هنوز سرحال...هنوز شاداب...فقط به نظر كمي چين و چروك صورتش بيشتر شده بود.آنيتا بي مقدمه شروع به صحبت كرد....
آنيتا:پدر...من هميشه ميخواستم اين سوال رو ازت بپرسم.ولي هيچ وقت به خواستم عمل نكردم.
آلبوس:بپرس عزيزم بپرس!
آنيتا:پدر من واقعا مادرم رو تويه يه حادثه از دست دادم؟
دامبلدور نگاهي به دخترش انداخت.به نظر ميرسيد صداهاي بي صدايي از لبانش جاري شده بود.
آنيتا:پدر....شما هميشه به من گفتين كه مادرم معجون ساز خوبي بوده و به خاطر يه اشتباه در معجون سازي به يك سانتور تبديل شده.ولي من هر چه در جنگل ها دنبال مادر گشتم پيداش نكردم!
دامبلدور نگاهش را از صورت دخترش برداشت.به پنجره نگاه ميكرد.لحظه اي بعد دست دخترش را با نوازش رها كرد و به سمت پنجره رفت.پنجره را باز كرد و به آسمان آبي و غروب خورشيد نگاه انداخت.
آنيتا با نگاههايي كه خواستار جوابي قانع كننده بودند به سمت پدرش آمد و در كنارش ايستاد و او هم بيرون از پنجره را تماشا كرد.
دامبلدور دستش را پشت كمر دخترش گذاشت و دخترش نيز همين كار را كرد.
دامبلدور:اونجارو ميبيني دخترم؟
خودش را به دخترش نزديك تر كرد تا راستاي نگاهشان يكي شود و بعد با انگشتش محل غروب آفتاب را نشان داد.
آنيتا:ديدم پدر...
دامبلدور:مادرت اونجاست عزيزم!
آنيتا نگاهش را به سمت پدرش چرخاند.چشمهاي پدر از پشت شيشه عينك نيم دايره ايش كاملا خيش مينمود.اما اثري از اشك به چشم نمي آمد.
آنيتا پلكي زد و بعد از آن انگار نوري درخشان بر آندو ميتابيد.ديگر چشمان خيس و گريان پدرش را نمتوانست ببيند.
بر روي شيشه عينك پدرش نوري خيره كننده افتاده بود و جنب و جوشي به چشم ميخورد.انگار در بيرون از پنجره اينها در حال اتفاق افتادن بود و انعكاس آن بر روي شيشه عينك پدرش مي افتاد.
رويش را به سمت بيرون پنجره برگرداند تا شايد نور و جنب و جوش را ببيند....اما هيچ چيز جز غروب خورشيد نبود.همه جا تاريك بود!
دوباره به سمت پدرش برگشت.ديگر از نور در شيشه عينك پدرش اثري نبود.
به نظر مي آمد پدرش اين جمله را زير لب زمرمه ميكرد:««جادوي عشق جاودانه ترين جادو!»»


صداي نفس نفس فردي از چند قدمي شنيده ميشد.شاخ و برگ خشك شده درختان در زير قدمهاي سنگينش ميشكستند و خرد ميشدند.
جواني با شنل قرمز رنگ و موهاي مشكي به سمت كلبه اي كوچك ميدويد.با هر قدم بلندي كه برميداشت موهاي لختش بيشتر بر روي صورتش ميريخت.به نظر ميرسيد چند سايه او را دنبال ميكردند.چوبي بلند اما نازك كه بي شباهت به چوبدستي نبود در دستانش بود و هر از چند گاهي نوري براق و خيره كننده از آن به سمت سايه ها ميفرستاد و آنها را به درك واصل ميكرد!
چند قدم تا كلبه بيشتر نمانده بود....ده قدم....پنج قدم...سه ثدم...يك قدم...با تمام بدنش به در ضربه وارد كرد!
در شكست و همراه با آرتيكوس به زمين افتاد....


شناسه ی جدید: اسکاور


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۴

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
خارج از رول:
ممنون از نقدت پ.دامبلدور...من تو معرفي شخصيت پيشنهاد دادم كه جاي مالي ويزلي باشم...حالا تا كريچر چي بخواد!!!

@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@

***دنياي ارواح***

چشمان آرتيكوس بسته بود گويا نميخواست آن چيزهايي كه در اطرافش بود را ببيند، اما پس از چند دقيقه چشمان تيله اي رنگش را باز كرد ...او چه ميديد؟؟...نه امكان ندارد؟؟
آرتيكوس قدم زنان وارد جنگلي تاريك شد ، سكوت و سياهي همه جا را فراگرفته بود، درختان با شاخه و برگهاي طولاني و باريك و سر به فلك كشيده!!!...روي زمين گياهان آنتوسروت* باساقه هايي باريك و تيغ تيغي كه با دست زدن به آن برش عميقي به بدن وارد ميكرد... همينطور كرمهاي كوچكي كه در اطراف تنه ي درختان براي خود به دنبال غذا بودند...آرتيكوس همينطور كه داشت به اطرافش نگاه ميكرد با خود فكر كرد كه شايد بهتر است چوبدستي خود را بيرون بياورد و براي حمله ي احتمالي آماده باشد، كه ناگهان چند سايه از كنار آرتيكوس عبور كرد .
گرماي عجيبي سراسر آرتيكوس را فرا گرفته بود، گرما آنقدر زياد شد كه باعث شد او عرق كند...!
سايه ها نزديكتر شد ، آنقدر نزديك كه آرتيكوس حس ميكرد عمل دم و بازدم آنها را به وضوح ميفهمد.
آرتيكوس نفسش رو در سينه حبس ميكنه و ميگه: من به اينجا اومدم تا دوستم رو نجات بدم!!!
سايه ها كمي عقب تر رفتند تا با هم مشورت كنند، سپس يكي از آنها كه از همه پير تر بود با صداي گرفته و خشني گفت: اون در چنگ ما اسيره ... تو راهه سختي رو انتخاب كردي ؟؟؟؟؟
اما اين بار آرتيكوس با اعتماد به نفس بيشتري ميگه: من حاضرم با هر سياهي مبارزه كنم و با هر كسي كه ميخواد منو از هدفم دور كنه بجنگم؟؟؟ ... اينو به ريش مرلين كبير سوگند ميخورم...!
سايه ها تا اسم مرلين را شنيدند بر خود لرزيدند و نا پديد شدند و دوباره آرتيكوس را تنها گذاشتند .
آرتيكوس همچنان به مسير مستقيم ادامه ميداد و وقتي دچار سر در گمي ميشد از ورد { چهار جهت} استفاده ميكرد تا آنجا كه به نقطه ي قرمز رنگي رسيد...

*** محفل ققنوس***

همه ي اعضاي محفل نگران بودند و در راهرو راه ميرفتند و منتظر خبري از رز و آرتيكوس بودند .
در خانه به صدا درآمد:...تق...تق
جسي كه از همه نزديكتر به در بود بلند ميشه و در رو باز ميكنه، و با قيافه هاي سيريوس و اوتو مواجه ميشه.
سيريوس: سلام جسي...بهتره از كنار در بري كنار ..ميبيني كه اوتو حاله خوبي نداره؟؟؟
جسي كه خيلي حول شده بود گفت: اوه...بله ...بيا تو!!!
همين كه سيريوس و اوتو وارد سالن اصلي شدند ،دامبلدور كه روي صندلي راحتي كنار شومينه نشسته بود بلند ميشه و به سمت اونا ميره.
دامبلدور: چت شده اوتو؟؟؟
سيريوس كه داشت اوتو رو روي كاناپه مي نشوند گفت: من اونو توي پارك پيدا كردم...وقتي ديدمش داشت از سرما به خودش ميارزيد.
دامبلدور: نبايد اجازه ميداديم كه بره....ممكن بود دوباره گير مرگخوارا
بيفته؟؟


در همين حال آنيتا كه كمي از خشمش نسبت به اوتو كم شده بود نزديك دامبلدور مياد و ميگه: پدر...ميتونم چند دقيقه با شما صحبت كنم؟؟
دامبلدور : البته دخترم!
دامبلدور و آنيتا به اتاق زير پله ها كه از همه نزديكتر بود ميرن .
آنيتا: پدر...من ميخواستم يه سوالي از شما بپرسم؟؟
دامبلدور لبخندي نثار دخترش ميكنه و ميگه: بگو آنيتا ..اما قبل از اينكه سوالتو بپرسي ميخوام بگم كه حال اوتو خيلي زود خوب ميشه!
آنيتا كه سرخ شده بود و براي رفع خجالت سرش رو پايين گرفته بود گفت: اوه.....پدر ،م...من ..
دامبلدور: ميفهمم دخترم ...حالا بهتره بريم !
آنيتا با حركت سر حرف پدرش رو تاييد كرد و با هم بيرون رفتند.


سيريوس كه كنار اوتو نشسته بود ، از جاش بلند ميشه و به سمت دامبلدور مياد!
سيريوس: قربان...به نظر مياد حال اوتو داره بد تر ميشه؟؟؟
دامبلدور در كمال خونسردي ميگه: آقاي واتسون مثل اينكه دوباره به كمك شما احتاج داريم؟؟
دنيل از روي نيمكت كنار پنجره به سمت اوتو مياد و ميگه: اون دچار بيماري فاسيولاهپاتيكا*شده...يه نوع بيماريه كه از راه كرم وارد بدن ميشه!
آنيتا در كمال ناراحتي گفت: اون حالش خوب ميشه مگه نه؟؟
دنيل: البته....اون با خوردن معجون دم اسبيان* مثل روزه اولش ميشه!
سيريوس كه دستان اوتو رو در دستاش گرفته بود گفت: بهتره عجله كني دنيل!!
دنيل با سرعت هرچه تمام يه سمت كيفش ميره و معجون رو به اوتو ميده .

------
توضيحات:
1-نام نوعي گياه كه در منطق مرطوب رشد ميكند.
2-نام نوعي بيماري كه از راهه كرم كبد وارد بدن ميشود.
3- نام نوعي گياه شفا بخش
------
خوب من توضيح اينارو دادم به دليل علمي آورده باشم كه اسم اين بيماري يا معجون علكي نيست!

****انتقاد، پيشنهاد****

درسته!...همينه!...خود خودشه!
درسته بازم بهت تبريك ميگم!
بابا كولاك كردين بروبچز!
دقيقا همون ديالوگهايي كه ميخواستم.خيلي بهتر از قبل شد ديالوگهات و ويژگيهاي قبليتم نه تنها از دست ندادي بلكه بهتر هم كردي.
اگه ميخواستم نمره بدم بهت 96 از 100 ميدادم ولي حالا كه نمره اي نيست!(الان من نمره ندادما!)
پستت عالي بود...نمايشنامت عالي بود.اونقدر عالي كه من ترغيب شدم نمايشنامت رو ادامه بدم.
ازت ميخوام هميشه همين شكلي بنويسي

راستي واقعا تو شخصيت مالي ويزلي رو درخواست داده بودي؟
ماااا!
پس يا من تو ذهنم مونده بود يه چيزايي يا اينكه چه ميدونم يه دفعه به ذهنم رسيده!
به هر حال جالب بود...آره حتما تغيير بده...كريچر هم امروز فكر كنم سر زد حالا در جريان نيستم.
**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۸ ۹:۲۹:۱۰


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۳:۳۹ شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۴

آرتیکوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۸ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷
از کاخ سفید پادشاهان در کوه های سفید سرزمین رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
آنيتا:تو...تو از من..
اوتو:آنيتا خواهش ميکنم..
آنيتا:تو از من سؤاستفاده کردي فقط براي اينکه جون خودت رو نجات بدي...تو
در چشمهاي آنيتا ديگر از محبتي که زماني که او به اوتو نگاه ميکرد خبري نبود و به جاي آن خشم بود و نفرت از کسي که در مقابل او ايستاده بود ديده ميشد.اوتو در ميخواست توضيح بدهد ولي خشم آنيتا فراتر از توضيحي بود که ممکن بود اوتو بتواند بدهد و خشم چشم و گوشهاي فرشته عدالت رو کور کرده است و هيچ چيزي را قبول نميکند.
اوتو:آنيتا...من نميخواستم...خواهش ميکنم يه ذره....
آنيتا:تو چي؟تو نميخواستي چي؟من اگه اون معجون بهم نميرسيد الان مرده بودم...من به تو اعتماد داشتم ولي تو....
و قطره اشکي از چشمش به گونه اش لغزيد و بعد به سرعت به سوي اتاقش رفت تا دردي که از شکستن قلبش احساس کرده بود با جويبارهاي جاري از چشمش التيام بخشد.
جسيکا و رز نيز به سرعت بدون نگاهي به اوتو به دنبال آنيتا رفتند.
اوتو پس از ديدن گريه آنيتا به سرعت از خانه خارج شد و به سوي تاريکي شب شتافت تا بتواند مقداري قدم بزند.
سيريوس و مک گونگال معذب و بلاتکليف به نظر مي رسيدند.
سرانجام آلبوس رويش را به سيريوس کرد و گفت:سيريوس لطفا برو دنبالش.
سيريوس با حرکت سر حرف آلبوس را قبول و به قصد پيدا کردن اوتو به سوي در روان مي شود که ناگهان...
تق...تق...تق...
سه ضربه محکم به در اصلي محفل خورد که سيريوس به سرعت بازش کرد تا اوتو بتواند داخل شود ولي کسي که در مقابل سيريوس ايستاده بود اوتو نبود.
سيريوس:آرتيکوس!
و بعد جواني با سيريوس وارد محفل شد.آرتيکوس جواني با قد بلند و سني در حدود 24 سال داشت که شنلي به مدل قديمي به رنگ قرمز با حاشيه هاي طلائي پوشيده بود و چهره اش شباهت زيادي به آلبوس داشت به گونه اي که انگار آلبوس به دوران جواني اش بازگشته است به جز چشمهايش,چشمهاي آلبوس به رنگ آبي آسماني بود ولي چشمهاي آرتيکوس را کسي نميتوانست بگويد که به چه رنگي است چون چشمهاي او هر لحظه به رنگي خاص در مي آمد.
آلبوس:پسرم!... خوش آمدي!
آرتيکوس لبخندي ميزند و رويش را به سمت آلبوس کرد و گفت:پدر,شما اصلا تغييري نکرديد.به جز کمي خسته به نظر ميرسيد.همه چي خوبه پدر؟
آلبوس:بله پسرم در حال حاضر همه چي مرتب هستش.
و نگاهي مختصر به سيريوس مي کند و سيريوس که متوجه منظور آلبوس ميشود مي گويد:خب آرتيکوس!من بايد برم کاري رو انجام بدم.پس بعدا مي بينمت.
آرتيکوس بدون توجه زيادي به سيريوس گفت:تا بعد سيريوس!
و بعد رويش را به آلبوس کرد و گفت:پدر آنيتا کجاست؟
و بعد از نگاهي به اطراف گفت:ها!اينم دختريه لوس!خجالت نکش بيا من هستم.
آنيتا که براي فهميدن علت اين همه سر و صدا چيست از اتاقش با جسيکا و رز بيرون آمده بود.
آنيتا:از تو خجالت بکشم پسره از خود راضي!
آرتيکوس:خوشامد گويي جالبي از برادرت کردي!
و بعد چشمش به رز افتاد و بدون اينکه چشمش را از او بردارد به آنيتا گفت:آنيتا نمي خواهي دوستات رو به من معرفي کني؟...
و بعد رويش رو به رز کرد و گفت:شما رنگتون کمي پريده و نياز به استراحت داريد.
آنيتا:کجا بودي که آداب و معاشرت ياد گرفتي؟در ضمن اسم دوستاي من به تو اصلا ربطي نداره. فهميدي؟
رز:آنيتا!اسم من رز و اسم دوستمون هم جسيکاست و از آشنايي با شما خوشحاليم.
آرتيکوس:من هم از آشناييتون خوشحالم رز و جسيکا.
و بعد رويش رو به طرف مک گونگال مي کند و شروع به صحبت با او مي کند.
آنيتا و جسيکا و رز به سوي اتاق آنيتا حرکت کردند.
آنيتا چوبدستيش را تکان ميدهد و در شکسته به سرعت به حالت اولش برميگرد و بسته ميشود.
آنيتا:رز بهتره الان بخوابي چون رنگ صورتت خيلي پريده.
رز هم بر روي تخت دراز ميکشه و بلافاصله به خواب عميقي فرو ميرود.
پس از خوابيدن رز اتاق در سکوتي ناراحت کننده اي فرو ميرود.جسيکا بعد از مدتي براي شکستن اين سکوت شروع به صحبت کرد:آنيتا نگفته بودي چنين برادري هم داري؟
آنيتا با عصبانيت گفت:در اصل اون اصلا برادر من نيست!
جسيکا با تعجب خيلي زياد گفت:منظورت چيه؟
آنيتا پس از مکثي کوتاه شروع به صحبت کرد:آرتيکوس در اصل جدجدجدجد پدر من هستش!
جسيکا:پس الان اينجا چي کار ميکنه؟اصلا چگونه اين همه مدت رو زنده مونده؟
آنيتا:آرتيکوس در جواني تونسته بوده قسمتي از بدنش و روحشو از خودش جدا کنه که اون قسمت ميتوانست به دنياي آينده يا گذشته سفر کنه و به او اطلاع بده که بعد از او هيچ کسي قادر به اين تاحالا نشده ولي يک بار اون قسمت ديگه باز نگشت و به همين دليل آرتيکوس که خيلي ضعيف شده بود و نيروي جادوييش تحليل رفته بود مي ميره و اون قسمت از اون براي هميشه در زمان گم مي شود.کسي که ديدي همان قسمت گمشده است که پدرم اونو به فرزندي قبول کرده است و من از موقعي که خودم رو شناختم او هميشه همين شکلي بوده و هيچ تغييري نکرده.اون براي هميشه در زمان جاودانه شده و قادره به همه جا سفر کنه.
جسيکا که از شنيدن اين موضوع خيلي تعجب کرده بود قادر به گفتن هيچ حرفي نبود که ناگهان...
-شياسيله ترکبلا....شياسيله تبليکشا...
صدايي وحشتناک که باعث منجمد شدن خون انسان در رگها ميشد به گوش رسيد.صدايي که از اعماق تاريکيها در عمق پليدي ها به گوش ميرسيد.
جسيکا و آنيتا به رز نگاه کردند و جيغ بلندي از ترس کشيدند.
رز در بالاي تخت به طور عمودي شناور بود و دست چپش جايي که نشان شوم وجود داشت به طور کامل سياه شده بود و چشمهايش به طور کامل باز شده بود.
آلبوس و بقيه از صداي جيغ به سرعت وارد اتاق آنيتا شدند و با تعجب به اتفاقي که براي رز افتاده بود نگاه کردند.
رز دوباره با آن زبان غريب شروع به صحبت کرد:شياسيله ترکبلا...شياسيله تبليکشا...لموراه شياسيل تذو کسيليام
آرتيکوس با خودش در حالي که به رز نگاه ميکرد گفت:سياهي باز ميگردد...سياهي ميبلعد...لرد سياه بر همه جا حکومت ميکند...
هيچ کس به جز آلبوس لغتي از سخنان آرتيکوس را نفهميد و آلبوس پس از شنيدن اين حرف از آرتيکوس گفت:ولدمورت داره به وسيله نشان شوم وجود رز را به وسيله سياهي تسخير ميکنه .اون نشان بايد از بين بره وگرنه سياهي رز را ميبلعد و بعد اون مي ميره.
و بعد رويش را به آرتيکوس مي کند و ميگويد:پسرم!تو ميداني چه کار بايد بکني!ما فرصت کمي براي رسيدن آن به اينجا داريم...
آرتيکوس سرش را به علامت فهميدن منظور آلبوس تکان مي دهد و بعد حلقه از نور طلائي در جلوي آرتيکوس به وجود مي آيد که بلندي آن به اندازه ورود يک انسان بود و داخل آن حلقه همه چيز سفيد بود به گونه اي که جز سفيدي هيچ چيز ديگري نميشد ديد و نور طلائي همه جا را به وسيله نورش روشن کرده بود.
آرتيکوس قبل از ورود به حلقه نگاهي کوتاه ولي پر از راز به رز دوخت و بعد قدم به دنياي اسرار آميز ارواح گذاشت.
.....
---------------------------------------------------------------------------
يه چيزي بگم اينه که من در پست اولي که زدم نشان شوم رو روي دست رز گذاشته بودم و حالا خواستم بگم کسي که از ولدمورت رو برگردونه و نشان قدرت رو داشته باشه چه بلايي سرش مي آيد؟
بعد منتظر نقد شما آلبوس عزيز هستم.


خب اولا بگم كه منظورم از اون نشان شوم و اينا اين بود كه حداقل اگه يه روندي رو پيش ميري و يه سوژه درست و ميكني و يه داستان رو مينويسي بايد سعي كني چيزي رو نامفهوم نزاري.مگر اينكه چيز مهمي نباشه.ولي به نظرم اينكه قبلا رز مرگخوار بوده و از لرد رو برگردونده مسئله مهميه.هميني كه اينجا گفتي رو ميتونستي در پست قبليت زودتر بياري خب.نميتونستي؟
البته الان هم جالب شد!

خب بريم سراغ نقد پست....
اولا اينكه بازم ميگم:معلومه كه قبل از فرستادن پستت اصلا روشو نگاه نكريد و نوشتي و فرستادي.بازم ميگم قبلش بخونين.به نفع خودتونه!
بايد بگم كه فضاسازي پستت و نوع نوشتنت حرف نداشت و به صورت جدي خيلي عالي پستت رو نوشته بودي!آفرين!عالي بود!

پست مرموز و جالبي بود.سوژه هاي جديد به وجود آوردي.آوردن داستان رز هم جالب بود.
يه جورايي داستان رو دوباره زنده كردي چون در پست قبلي داستان يه جورايي تموم شده مينمود.
به هر حال جهش(پيشرفت زياد)قابل توجهي بود!
ميتونم بگم يه رول نويس عالي ميشي در آينده همون طور كه الان هم خيلي خوب مينويسي.
آفرين!

ولي هيچ وقت يادت نره قبل از فرستادن نمايشنامه يه بار بخونيش و نارساييهاش رو از بين ببري!
اينو يادت نره!
اين كارو بكني بهترين رولهات رو مينويس.مطمئن باش
**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آرتیکوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۷ ۶:۳۸:۴۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۷ ۱۴:۱۷:۵۹

آرتيكوس الياس فرناندو الكساندرو دامبلدور

ملقب به سلامگنتئور(فنانشدني در همه دورانها)

[b][color=009900]آرتيكوس ..


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ جمعه ۱۶ دی ۱۳۸۴

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
در همين حال آنيتا چشمان بي حال خود را باز كرد.
جسي كه دستان آنيتا را محكم در دستانش مي فشرد ، يهو از جاش ميپره و با حالت جيغ ميگه: واااااي.....نگاه كنيد ..آني..آنيتا به هوش اومده!
در ظرف 3 ثانيه همه اعضا خود را به آشپزخونه ميرسونن تا از حال آنيتا با خبر بشن.
دامبلدور روبروي آنيتا قرار ميگيره و همين طور كه به چشمان سرخ دخترش زل زده بود گفت: آني....آنيتاي من....حال خوبه؟؟؟
آنيتادستاشو بالا مياره و به صورت پدرش دستي ميكشه و ميگه: خوبم پدر.....خوب !!!!
مك گونگال كه اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت: آلبوس ...بهتره بزاري استراحت كنه.
دن كه روي صندلي نشسته بود و داشت آب كدو حلوايي ميخورد گفت: تا 30 دقيقه ي ديگه حالش كاملا خوب خوب ميشه ...دارو بايد اثرشو كامل بزاره!!
دامبلدور بلند شد و داشت از آشپزخونه خارج ميشد كه صداي ضغيف آنيتارو شنيد.
آنيتا: پ...پ....پدر....پدر!!!!
دامبلدور دستشو از دستگيره ي در جدا ميكنه و با گامهاي بلند به طرف دخترش ميره.
دامبلدور: چيزي شده عزيزم؟؟؟
آنيتا نفس عميقي ميكشه و ميگه: اوتو....اوتو كجاست؟!؟
دامبلدور با نگاه مهرباني كه به آنيتا داشت جواب ميده: اون حالش خوبه.....وقتي حالت بهتر شد به ملاقاتت مياد.
آنيتا: خوشحالم پدر....از اينكه تونستم نجاتش بدم! ...سپس چشماشو ميبنده و به خواب ميره.
دامبلدور همه ي اعضا رو از آشپزخونه خارج ميكنه تا دخترش كاملا استراحت كنه ولي صداي قيژقيژ در به قدري بلند بود كه دامبلدور مجبور شد در را نيمه باز رها كند و به سمت اتاق جلسه برود.

----

دامبلدور رداي خاكستري شو تكون ميده و به سمت بزرگترين صندلي كه مختص به رئيس محفل بود ميره و با اقتدار روي اون مي نشينه و شروع به صحبت ميكنه:
خوب ..همونطور كه مي دونين ولدمورت بين ما دنبال جاسوس ميگرده...اون ميخواست اوتو و آنيتا رو با بك طلسم باستاني مجبور به انجام اين كار كنه.
در همين بين سيريوس دستاشو بالا مياره تا حرف بزنه.
سيريوس: من حدس ميزنم حالا كه اوتو پيدا شده و آنيتا هم حالش خوبه چطوره به اين موضوع فكر كنيم كه چرا بايد آنيتا رو انتخاب كنن؟؟ در حالي كه ما خودمون تازه از داشتن همچين دختري مطلع شديم؟؟ چراااااا؟؟
بعد از تمام شدن حرف سيريوس كه باعث حيرت همهگي شده بود ،همه ي سرها به سوي دامبلدور چرخيد تا جواب را بشنوند .
دامبلدور دستي به ريش بلند و سفيدش ميكشه و ميگه: اين سوال جاي تفكر زيادي داره.....بايد ببينيم كه كي به مرگخوارا يا به هر كسي كه با اونا در ارتباطن خبر داده...... همه ي شما خوب ميدونين كه نبايد به كسي اعتماد كنين!
اوتو كه پس از مدتها سكوت به فكر گفتن حقيقت افتاده بود گفت: من....من بايد يه چيزي رو نشون شماها بدم همينطور يه چيزي رو اعتراف كنم ، همه سرخ شدن اوتو رو به وضوح ميديدن. از جا بلند ميشه و دستشو در پايين ترين جيب رداي سرمه اي رنگش ميكنه و چيزي رو بيرون مياره.
همه منتظر بودند تا ببينند كه اوتو چه چيزي را در مشتش نگه داشته است.
بعد از 2 دقيقه انتظار اوتو دستانش رو باز كرد !
انگشتري از جنس نقره با سنگي سبز رنگ در وسط روي ميز چرخ ميخورد.
دامبلدور كه نيم خيز شده بود تا انگشتر رو بهتر ببينه رو به اوتو ميكنه و ميگه: اين انگشتر ماله كيه اوتو؟؟؟!!!
اوتو سرشو پايين ميگيره و ميگه: اونو لوسيوس مالفوي به من داده.
همه:
دامبلدور: اون كي و كجا اينو به تو داده ؟ اوتو؟؟
اوتو زير چشمي به كساني كه اونجا بودند گاهي كرد و تته پته كنان گفت: اوو ...اون ...م...منو مجبور كرد تا براشون جاسوسي كنم ،در غير اين صورت منو ميكشتن...وقتي آنيتا اومد من به مالفوي خبر دادم ، اونم منو مجبور كرد تا با كمك اين انگشتر آنيتا رو پيش اونا ببرم ...ولي ...ولي من نميخواستم اينطوري بشه.
در همين حال اشك از چشمان اوتو سرازير شد و روي دستانش ريخت ،اما همچنان ميگفت: منو ببخش پروفسور
دامبلدور از روي صندلي بلند ميشه و به سمت اوتو ميره.
دامبلدور دستشو روي شونه هاي اوتو ميزاره و ميخواست باهاش حرف بزنه كه در اتاق با آخرين قدرت به ديوار خورد و شكست.
دوباره همه:
دامبلدور روش رو به سمت در بر ميگردونه و چهره ي آنيتا رو ميبينه كه در كنار تيكه هاي خورد شده حاصل از شكستن در ايستاده
دامبلدور: آنيتا تو اينجا چيكار ميكني؟؟؟ تو نياز به استراحت داري؟؟
آنيتا كه خشم تمام وجودشو گرفته بود گفت: من همه ي حرفهاتونو شنيدم ،مثل اينكه نيرو هاي منو دست كم گرفتي پدر؟؟
آنيتا جلو مياد و روبروي اوتو قرار ميگيره و ميگه: تو...

ادامه دارد....

***انتقاد ، پيشنهاد!***


درسته!...اين جسيكا پاتر خودمونه!
جسيكا بايد بهت بگم جديدا واقعا جهش فوق العاده اي كرده.دقت كن كه نگفتم پيشرفت بلكه جهش.يعني يه پيشرفت فوق العاده.
يه پيشنهاد برات دارم:برو يه شخصيت جالب رو بگير.مثل مالي ويزلي...به نظرم مالي ويزلي ميتونه رويه تو تاثير داشته باشه و ميتوني باهاش خوب كار كني.ممكنه اولش سخت باشه ولي يه شخيت خوبيه.اين بود پيشنهاد من به تو حالا ميخواي قبول كن ميخواي قبول نكن ، ولي من بديتو نميخوام!
به هر حال ديالوگهاي نمايشنامت خوب بود ولي جاي پيشرفت داره ولي فضاسازيت عالي بود و حرف نداشت.
در بعضي جاها نارسايي هايي داشت....
مثل جايي كه آنيتا بر صورت پدرش دست ميكشه!....ولي فكر كنم معمولا اوني كه سالمه بايد بر صورت فرد ناسالم دست بكشه.به هر حال اينم ميشه ولي به نظر اينكه مثلا ميگفتي دامبلدور دست دخترش رو نوازش و كرد و بعد آنيتا دست پدرش رو در دستانش گرفت جالب تر بود!
به هر حال واقعا پست قشنگي بود و يه جورايي داستان اين تاپيك رو سر و سامون داد كه اين از مهمترين ويژيگيهاي يك پست خوب ميتونه باشي.
سوژه هاي پستهاي قبلي رو هم به خوبي ازشون استفاده كردي.گرچه سوژه جديدي نداشت ولي همين استفاده از سوژه هاي پستهاي قبل و روشن كردن نقاط نامفهوم داستان جالب بود.
گرچه يه جورايي داستان رو باريك كردي و به پايان داستان نزديكش كردي ولي نفر بعدي و نفرهاي بعدي ميتونن باز اين داستان رو باز بكنن.ولي واقعا پستت عالي بود.تعريف ديگه بيشتر از اين نميتونم بكنم.
آفرين!
فقط رويه تغيير شناست فكر كن....مالي ويزلي نشد يه زن ديگه!

**دامبلدور**


ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۷ ۱۰:۳۷:۳۳
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۷ ۱۴:۰۲:۵۰


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۴

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
در اون طرف
در جلسه
آلبوس نگاهي به سيروس و مك گونگال انداخت و با حركت سر
گفت:باشه من حاضرم ولي صبر كنيد تا حال دخترم خوب شه بعدش من ميام بريم اوتو رو نجات بديم!!
سيروس از جاش بلند شد و اومد و دستشو روي شونه ي آلبوس گذاشت و خيلي آروم
گفت:آلبوس دركت ميكنم
تق..تق
آلبوس با حركت سريعي از جاش بلند شد و سريع از توي اتاق بيرون رفت تا به جلوي در برسه
اون در حالي كه ميدوايد جلوي در ايستاد به صورتي كه فرش زير پاش جمع شد
تق
در رو باز كرد و
گفت:دني.........اااا....توي استرجس!!!!
جلوي در به جاي دنيل استرجس پادمور ايستاده بود
استرجس نگاهي به داخل خانه انداخت و
گفت:سلام آلبوس حال دخترت چطوره؟ دني واسش مشكلي پيش اومد به من گفت بيام خودش تا 15 دقيقه ديگه اينجاست
اون بدون اينكه آْلبوس بهش بگه بيا تو وارد خونه شد
آلبوس در حالي كه در را پشت سر استرجس ميبست با صداي آه بلندي گفت:حالش زياد خوب نيست معجون رو اوردي ؟
استرجس با حركت سر جواب مثبت داد
_باشه بريم توي آشپزخانه اون توي آشپزخونست
آنها به سمت آشپزخونه حركت كردند وقتي استرجس وارد آشپزخانه شد به صورت عجيبي شيشه اي رو از جيبش در اورد و در حالي كه به بدن آنيتا نگاه ميكرد اونو به دست آْلبوس داد
اونم شيشه رو با دقت گرفت و در حالي كه سعي ميكرد آنيتا رو بلند كنه مك گونگال و سيروس رو صدا كرد
اون همچنان در تلاش بود كه آنيتا رو از جاش بلند كنه كه مك گونگال وارد آشپزخانه شد پشت سرش سيروس هم وارد شد
سيروس و مك گونگال با حركت سر به استرجس سلام كردن استرجس هم در جواب اونها با سري تكان داد
آلبوس:مك گونگال آنيتا رو بلند كن تا من معجون رو بهش بدم
مك گونگال اونو لبند كرد و آلبوس به زور معجون رو بهش خوراند
مك گونگال اونو به آروي به سر جاش برگردوند و نگاهي به آلبوس انداخت
آلبوس كه انگار فكر اونو خونده بود
گفت:تا 20 دقيقه ديگه به هوش مياد
سپس هر دوي اونها در حالي كه به آنيتا نگاه ميكردن از جاشون بلند شدن و روي صندلي هاي آشپزخانه نشستند
آلبوس:استرجس بيا بشين
سپس رو به مك گونگال كرد و
گفت:اگه ميشه 4 تا آب كدو حلواي بيار ممنون
مينروا:باشه
سپس چوب دستيشو در اورد و با حركت كوچكي 4 ليوان آب كدو حلواي يخ روي ميز پديدار شد
همه مشغول نوشيدن شدن
تق..تق
مينروا از جاش بلند شد و
گفت:من ميرم
اون از آشپزخانه بيرون رفت
در اين فرصت دامبلدور گفت:خب چند وقت نبودي استرجس ؟؟؟!!!
استرجس نگاهي به صورت دانا و خردمند دامبلدور انداخت و
گفت:راستشو بخواي كار داشتم
آلبوس:باشه اشكالي نداره حالا كه برگشتي ماجرا اينه
اون ماجرا را براي استرجس گفت و اون هم با حركت سر موافقت خود رو براي نجات اوتو اعلام كرد
مينروا وارد آشپزخانه شد و پشت سرش دنيل نيز وارد شد آلبوس از جاش بلند شد و با صداي بلندي گفت:دنيل واقعا ازت ممنونم
دنيل در حالي كه سعي ميكرد زياد خجالت نكشه
گفت:من كه كاري نكردم فقط اونو دادم به استرجس چون واسم مشكلي پيش اومده بود البته با اون فرصتي كه به من داده بودي به اينجا ميرسيدم ولي گفتم هر چه سريع تر برسه بهتره
آلبوس:به هر صورت از هر دوي شما ممونم
در پايان صحبتهاي اون صداي ناله اي از اون سمت آشپزخونه به گوش رسيد همه ي اونها به اون سمت هوجوم اوردن
آلبوس پايين بدن آنيتا نشست و آروم گفت:حالت خوبه آنيتا؟
آنيتا در حالي كه چشماش بسته بود با صداي ضعيفي كه معلوم نبود چي ميگه سالم بودن خودشو اعلام كرد
تق..تق
استرجس با صداي بلندي گفت:يعني كي ميتونه باشه؟؟؟
مينروا و سيروس با حركت سر اطلاع نداشتن خودشونو اعلام كردن
_مينروا برو درو باز كن
_باشه
اون دوباره از آشپزخونه بيرون رفت اين بار همه سكوت كردن كه ببينن كي پشت دره
ناگهان صداي جيغي از دم در به گوش رسيد
همه ي اونها به سمت در هوجوم اوردن
استرجس:اااا.......
آلبوس:نه..........
سيروس:امكان نداره.......
دنيل:
مينروا هم همين جوري خشكش زده بود
جلوي در اوتو بگمن با صورتي خون آلود ايستاده بود
اوتو:ميزارين بيام تو يا نه!
دامبلدور:بيا تو
اوتو يك راست به سمت آشپزخونه رفت و صورتشو شست
همه وارد آشپزخونهش شدن آلبوس نگاهي به صورت تميز شده اوتو انداخت و گفت:چي شده تو چرا اينجايي
اوتو:از دستشون در رفتم چيه خوشحال نيستين!!!
همه:چرا
اوتو به آلبوس گفت:آنيتا چطوره؟؟؟؟؟
_اوناهاش
اوتو به اون سمت نگاهي انداخت و در چشمانش برقي نمايان شد

ادامه دارد.........

---------------
منتظر نقد قشنگتون هستم
اين پست هم فقط به خاطر آلبوس عزيز (خودش ميدونه چرا به خاطرش )


در اون طرف
در جلسه
آلبوس نگاهي به سيروس و مك گونگال انداخت و با حركت سر
گفت:باشه من حاضرم ولي صبر كنيد تا حال دخترم خوب شه بعدش من ميام بريم اوتو رو نجات بديم!!
سيروس از جاش بلند شد و اومد و دستشو روي شونه ي آلبوس گذاشت و خيلي آروم
گفت:آلبوس دركت ميكنم
تق..تق
آلبوس با حركت سريعي از جاش بلند شد و سريع از توي اتاق بيرون رفت تا به جلوي در برسه
اون در حالي كه ميدوايد جلوي در ايستاد به صورتي كه فرش زير پاش جمع شد
تق
در رو باز كرد و
گفت:دني.........اااا....توي استرجس!!!!
جلوي در به جاي دنيل استرجس پادمور ايستاده بود
استرجس نگاهي به داخل خانه انداخت و
گفت:سلام آلبوس حال دخترت چطوره؟ دني واسش مشكلي پيش اومد به من گفت بيام خودش تا 15 دقيقه ديگه اينجاست
اون بدون اينكه آْلبوس بهش بگه بيا تو وارد خونه شد
آلبوس در حالي كه در را پشت سر استرجس ميبست با صداي آه بلندي گفت:حالش زياد خوب نيست معجون رو اوردي ؟
استرجس با حركت سر جواب مثبت داد
_باشه بريم توي آشپزخانه اون توي آشپزخونست
آنها به سمت آشپزخونه حركت كردند وقتي استرجس وارد آشپزخانه شد به صورت عجيبي شيشه اي رو از جيبش در اورد و در حالي كه به بدن آنيتا نگاه ميكرد اونو به دست آْلبوس داد
اونم شيشه رو با دقت گرفت و در حالي كه سعي ميكرد آنيتا رو بلند كنه مك گونگال و سيروس رو صدا كرد
اون همچنان در تلاش بود كه آنيتا رو از جاش بلند كنه كه مك گونگال وارد آشپزخانه شد پشت سرش سيروس هم وارد شد
سيروس و مك گونگال با حركت سر به استرجس سلام كردن استرجس هم در جواب اونها با سري تكان داد
آلبوس:مك گونگال آنيتا رو بلند كن تا من معجون رو بهش بدم
مك گونگال اونو لبند كرد و آلبوس به زور معجون رو بهش خوراند
مك گونگال اونو به آروي به سر جاش برگردوند و نگاهي به آلبوس انداخت
آلبوس كه انگار فكر اونو خونده بود
گفت:تا 20 دقيقه ديگه به هوش مياد
سپس هر دوي اونها در حالي كه به آنيتا نگاه ميكردن از جاشون بلند شدن و روي صندلي هاي آشپزخانه نشستند
آلبوس:استرجس بيا بشين
سپس رو به مك گونگال كرد و
گفت:اگه ميشه 4 تا آب كدو حلواي بيار ممنون
مينروا:باشه
سپس چوب دستيشو در اورد و با حركت كوچكي 4 ليوان آب كدو حلواي يخ روي ميز پديدار شد
همه مشغول نوشيدن شدن
تق..تق
مينروا از جاش بلند شد و
گفت:من ميرم
اون از آشپزخانه بيرون رفت
در اين فرصت دامبلدور گفت:خب چند وقت نبودي استرجس ؟؟؟!!!
استرجس نگاهي به صورت دانا و خردمند دامبلدور انداخت و
گفت:راستشو بخواي كار داشتم
آلبوس:باشه اشكالي نداره حالا كه برگشتي ماجرا اينه
اون ماجرا را براي استرجس گفت و اون هم با حركت سر موافقت خود رو براي نجات اوتو اعلام كرد
مينروا وارد آشپزخانه شد و پشت سرش دنيل نيز وارد شد آلبوس از جاش بلند شد و با صداي بلندي گفت:دنيل واقعا ازت ممنونم
دنيل در حالي كه سعي ميكرد زياد خجالت نكشه
گفت:من كه كاري نكردم فقط اونو دادم به استرجس چون واسم مشكلي پيش اومده بود البته با اون فرصتي كه به من داده بودي به اينجا ميرسيدم ولي گفتم هر چه سريع تر برسه بهتره
آلبوس:به هر صورت از هر دوي شما ممونم
در پايان صحبتهاي اون صداي ناله اي از اون سمت آشپزخونه به گوش رسيد همه ي اونها به اون سمت هوجوم اوردن
آلبوس پايين بدن آنيتا نشست و آروم گفت:حالت خوبه آنيتا؟
آنيتا در حالي كه چشماش بسته بود با صداي ضعيفي كه معلوم نبود چي ميگه سالم بودن خودشو اعلام كرد
تق..تق
استرجس با صداي بلندي گفت:يعني كي ميتونه باشه؟؟؟
مينروا و سيروس با حركت سر اطلاع نداشتن خودشونو اعلام كردن
_مينروا برو درو باز كن
_باشه
اون دوباره از آشپزخونه بيرون رفت اين بار همه سكوت كردن كه ببينن كي پشت دره
ناگهان صداي جيغي از دم در به گوش رسيد
همه ي اونها به سمت در هوجوم اوردن
استرجس:اااا.......
آلبوس:نه..........
سيروس:امكان نداره.......
دنيل:
مينروا هم همين جوري خشكش زده بود
جلوي در اوتو بگمن با صورتي خون آلود ايستاده بود
اوتو:ميزارين بيام تو يا نه!
دامبلدور:بيا تو
اوتو يك راست به سمت آشپزخونه رفت و صورتشو شست
همه وارد آشپزخونهش شدن آلبوس نگاهي به صورت تميز شده اوتو انداخت و گفت:چي شده تو چرا اينجايي
اوتو:از دستشون در رفتم چيه خوشحال نيستين!!!
همه:چرا
اوتو به آلبوس گفت:آنيتا چطوره؟؟؟؟؟
_اوناهاش
اوتو به اون سمت نگاهي انداخت و در چشمانش برقي نمايان شد

ادامه دارد.........

---------------
منتظر نقد قشنگتون هستم
اين پست هم فقط به خاطر آلبوس عزيز (خودش ميدونه چرا به خاطرش )

فكر كنم اگر جزء به جزء نمايشنامت رو جلو بريم و نقدش كنيم بهتر باشه.البته قبلش بگم كه آخر نمايشنامت گفتي:««اين پست هم فقط به خاطر آلبوس عزيز (خودش ميدونه چرا به خاطرش)»»
در اين مورد بايد بگم كه واقعا بده!
شما كه نبايد واسه من پست بزني.من بهت گفتم كه مشكلي نيست و فقط ميخواستم بببينم يه سايت و محفل سر ميزنيد يا نه.همين!...ار حس و حال پست زدن بود و سوژش بايد پست بزني.اگر مجبوري باشه كه نمايشنامه خوبي از آب در نمياد.اينو يادتون باشه همه...هر وقت حس و حالش بود!

خب بريم سراغ نمايشنامت.....
اولا اينكه فكر كنم وقتي كسي به دامبلدور قول ميده سر حرفش ميمونه و اينكه خواستي خودت رو وارد داستان كني چيز بدي نبود ولي اينكه در اين موقع اين كارو انجام بدي به نظرم يه كم جالب نبود!

در ضمن رويه ديالوگها بيشتر توجه بكن.بر فرض در حال حاضر اعضاي محفل از اين همه مشكلات ناراحتن در حالي كه به نظرم اولين ديالوگ دامبلدور در داستان يه چنين چيزي رو نشون نميده.يادت باشه كه ديالوگها ميتونن احساسات آدمهارو هم نشون بدن و فقط ديالوگ خالي نيستن!

راستي موافقت براي نجات اوتو يعني چي؟
منظورت اينه كه اعضاي محفل مخالف باشن كه اوتو رو نجات بدن؟...فكر نكنم معقولانه به نظر بياد!
خب اعضاي محفل وظيفه دارن اين كارو بكنن و در ضمن دامبلدور كه نظرخواهي راه نميندازه...دامبلدور خودش ميتونه فكر كنه و به بقيه اعضاي محفل دستور بده كه يه كاري رو بكنن.فكر كنم اين معقولانه تر باشه!

در كل روند داستاني رو خوب پيش بردي ولي به هيچ وجه قالب جدي داستان رو حفظ نكردي كه اين ميتونه به كل داستان لطمه بزنه كه بايد از اين به بعد بهش توجه كني.

ديالوگهات در بعضي جاها دچار مشكل بودن و خوب نوشته نشده بودن و در آخر بايد بگم كه تنها چاره ي مشكل شما اينه كه وقتي يه نمايشنامه رو مينويسي، قبل از اينكه بفرستيش يك بار از روش با نگاه يك منتقد و يك فرد بي طرف بخونش و ايراداش رو بگيرو اشكالات املايي رو درست كن و نارسايي هارو از بين ببر.
**دامبلدور**


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۵ ۱۹:۱۵:۳۰
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۵ ۱۹:۱۹:۴۶
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۵ ۱۹:۲۲:۰۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۷ ۱۳:۵۰:۴۰

عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۴

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
- منزل دنیل واتسون، بفرمایید؟؟
- سلام دن، خوبی؟؟
- اوه پروفسور دامبلدور.....ممنون، شما چطورید؟؟؟
- زیاد تعریفی نداره...گوش کن....کار مهمی دارم...
- ببخشید پروفسور....الان از وزارت خونه تماس ......
- نه دن!!! جون دخترم در خطره!!
- اوه پروفسور....باشه! چه کاری از دست من ساختس؟؟
- ما یه معجون ری آساوالاسکی می خوایم....دخترم داره میمیره.
- پروفسور!!!! اما الان؟؟
- ما 4 ساعت وقت داریم
- باشه....باشه....من تا ..............تا 10 دقیقه ی دیگه اونجام
- ممنون، عجله کن
- باشه، باشه
دامبلدور گوشی را گذاشت. زیر لب لعنتی به ولدمورت گفت . سریوس پرسید:
" چی شد، دامبلدور؟؟
دامبلدور در حالی که نگاهش روی آنیتا بود سری تکان داد و گفت:
" الانه می یاد.
سپس دستی به ریش بلندش کشید و گفت:
- خیلی خب. ما الان نمی تونیم کاری بکنیم.
بینی اش را کشید و ادامه داد:
_ و بهتره که الان فکر کنیم که چه جوری میشه اوتو رو آزاد کرد.
اعضا با ناراحتی به اتاق جلسه رفتند، فقط در آخرین لحظه، دامبلدور نگاهی به آنیتا انداخت، نمی دانست که آیا این آخرین دیدار است یا نه.
وقتی که همه در سر جاهاشان مستقر شدند، سریوس گفت:
_ آه ....پروفسور من فکر می کنم که اول باید از قصر اصیل زادگان شروع کنیم.
_ درسته سریوس؛ منم همین فکرو داشتم.
_ قصر اصیل زادگان کجاست؟؟
_ خانه ی سیاه ترین جادوگران سیاه، جسی!
*****************************************
_ خیلی خب ، بخورش
و اوتو با آرامی معجون را خورد. بعد از لحظاتی ، چشمان او باز شد و اولین چیزی که دید، صورت زشت و بد ترکیب نارسیسا بلک بود.
نارسیسا با خوشحالی فریاد زد:
_ به هوش اومد، قربان
اوتو لرد ولدمورت را دید که چیزی به لوسیوس گفت و از اتاق خارج شد.
لوسیوس جلوی اوتو آمد و با نازگفت:
_ خب آقای بگمن.......خوب کارتو انجام ندادی!!!!
اوتو با ناله گفت:
_ کودوم کار؟؟؟
لوسیوس صورتش را نزدیک اوتو کرد و با خشم گفت:
_ تو نتونستی اون دختره رو بیاری!!!
اوتو دیگر دستش آمد که چه خبره. با صدایی رسا تر گفت:
_ اون به هیچ دردی نمی خوره!!
لوسیوس ابروهایش را بالا نداخت و با پوزخند گفت:
_ ارباب تشخیص داده بودند که اونو بیاری، و تو نتونستی!!!
اوتو احساس کرد سرش گیج می رود. و بعد از چند دقیقه همه چیز را بیاد آورد. اون لحظه ای رو که شخصی با قدیمیترین طلسم فرمان ، او را جادو کرده بود و گفته بود:
_ تو باید این انگشترو بدی به آنیتا......و بیای قبرستان وحشت.......
اما اوتو دیگر تحت فرمان نبود، چرا که او بسیار قدرتمند بود. با ناله گفت:
_ ارباب، ارباب
لوسیوس گفت:
_ چه خبرته؟؟
اوتو با ناله گفت:
_ ارباب بذارین من برگردم، قول می دم اونو بیارم...
لوسیوس پوز خندی زد و اوتو در دلش لبخندی. لوسیوس بیرون رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و با لحنی که حاکی از منت بود گفت:
_ شانس آوردی. تو 2 روز وقت داری تا با اون برگردی. فقط 2 روز؛ مفهومه؟؟
_ بله....بله.........ممنونم قربان، ممنونم.
*********************************
از کسی که می خواد بقیه ی داستانو بنویسه، خواهش می کنم از تمام سوژه های من استفاده کنه. چون همه فقط به من و اوتو گیرز میدن و بقیه چیزایی که می نویسم، ول معطل!!!!!



خب اين پستت هم خوب بود.
البته پست قبليت در همين تاپيك بهتر بود ولي اين پست هم از لحاظ محتواي داستان عالي بود.
نمايشنامت رو اگر بخوايم دسته بندي بكنيم ميشه اونو در يه قالب نه جدي و نه طنز قرار بديم.درسته به نظر ظاهرش جدي مياد.
ولي ديالوگها حالت جدي اي نداشتن.و بايد بهت تبريك بگم كه استعداد زيادي داري كه اين كارو انجام ميدي.ديالوگهاي نچندان جدي در پست جدي كه البته خيلي سخته نوشتنش كه طوري باشه كه به خود نمايشنامه لطمه نزنه.بهت تبريك ميگم!
البته در بعضي جاها ميتونستي به نظر من چيزهاي بيشار اضافه كني.مثلا بر فرض چون الان يكي از اعضاي محفل يعني اوتو دزديده شده بايد تمام اعضاي محفل در يك جا جمع بشن و در موردش بحث كنن.
يعني به نظرم اگر مثلا يه گفتگوي بلندي رو بين اعضا محفل دراين مورد در نمايشنامت ميداشتي! خيلي بهتر ميشد محتواي نمايشنامه.ولي در كل عالي بود!

**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۷ ۱۳:۲۴:۱۷

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۹:۲۹ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۴

دنیل واتسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۵۹ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۵
از فراسوی مرزهای پنهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
اوتو جان ما داریم این جا کار گروهی می کنیم . بقیه اعضا که نمی تونن از صبح تا شب صبر کنن شما دو تا نمایشنامه بزنن . به خصوص تویه این امتحانا . عزیزم بهتر یه خورده هم به فکر بقیه باشین .
پرفسور دامبلدور عزیز خواهش می کنم به این موضوعات رسیدگی کنین . مرسی !
____________________________________________
تنش مخوفی بر بدن آنیطا افتاده بود با صدایی که از قهقرای گلویش می آمد و به شدت می لرزید : اوتو حالت خوبه ؟؟؟!!!
اوطو حرفی نزد . فقط سیخ نشسته بود وبه چشمان آنیطا زل زده بود .
آنیطا که دیگر می شد لرزش بدنش را احساس کرد محکم اوطو را تکان می دهد .
آنیطا : اوطو ..... اوطو ..... خواهش می کنم یه چیزی بگو .....
که ناگهان ....
سرمای عجیبی همه جا رو فراگرفته بود . احساس می کرد موجود عجیبی اکسیژن رانه تنها از اطرافش بلکه از درون وجودش به بیرون می کشد . سرما همچون زهر ماری نامرئین به درونش نفوذ می کرد و با هر طپش قلبش به تمام نقاط بدنش می رسید حتی به نوک انگشتان پایش . روی زمین غلط می خورد و در موهایش چنگ می زد و ناگهان دوباره مایع لزج شبز رنگی از دهانش خارج شد و در حالی که به خود می پیچید این ماده به همه جای بدنش آغشته می شد .
به ناگاه نور نقره ای رنگی قلب تاریکی را شکافت و این نشانه ی امید بود . فقط صدای ضعیفی شنید :
صدا : بگمنو برش دار بریم ...... اون یکی رو نمی تونیم با خودمون ببریم ..... زود باش ......
و از حال رفت .
همه جا به حالت عادی خودش بازگشته بود .
آلبوص : آنیطا اون جاست ....
مک گونکال خیلی سریع کنار جسد بی جان آنیطا فرود می آید به طوری که مقداری از مایع لزج به اطراف پراکنده شد .
مک گونکال : آنیطا ..... آنیطا چشاتو باز کن ..... خواهش می کنم ... چشاتو باز کن
اما پاسخ او جز سکوت چیز دیگری نبود . آلبوص به آرامی در کنار آنیطا زانو زد و با حسرت به چشمان بسته اش نگاه کرد .....
سیریوص کنجکاوانه : چه اتفاقی افتاده ؟؟؟؟!!!!!
آلبوص : حالا فهمیدم چه اتفاقی افتاده ..... نوچه های ولدمورت برای این که بتونن از ما اطلاعات بگیرن اوطو و آنیطا رو نشون کرده بودن ....می خواستن اونا رو با افسونه " آسالاواسکی " طلسم کنن و بعد که هوشیاریشونو به طور کامل از دست دادن اونا رو بدزدن و بهشون معجون " ری آساوالاسکی " رو بدن تا بهوش بیان و بعد ازشون حرف بکشن ولی فقط تونستن اوطو رو ببرن ....
سیریوص : ولی اوطو که می خواست به آنیطا کمک کنه !!!!
آلبوص : اوطو خیلی قویه ..... اون تونست تا حدی بر این طلسم غلبه کنه ولی افسون عجیب تر از اون چیزیه که بشه فکرشو کرد .... اگه کسی بتونه برش غلبه کنه از راه دیگه ای وارد می شه .یه جورایی مثل طلسم فرمان طرف مجبور می کنه که بره همون جایی که اونا می خوان . در واقع سر اوطو هم همین بلا رو اوردن . اگه من شک نکرده بودم و دنبال آنیطا نیومده بودیم حالا اونم پیش اون آشغالا بود.
اشک در چشمان آلبوص حلقه زده ولی برای این که اعضا احساس ضعف نکنن سعی کرد اشکاشو پشت عینکای نیم دایرش پنهان کنه ولی لبخند قشنگش از روی لبای چروکیدش رخت بر بسته بود و همین بود که اعضا رو نگران می کرد .
جثی : ببخشید پرفسور ...... حالا باید چی کار کنیم ؟!؟
آلبوص در حالی که چشم به کرانه های بی کران آسمان دوخته بود :
بر می گردیم خونه ...... آنیطا رو هم بیارین .....
و بدون این که حرفه دیگه ای بزنه غیب میشه و اعضا رو تویه سردرگمی عجیبی تنها میذاره .
بقیه هم به اطاعت از او غیب شدن و در آخر مک گونکال در حالی که آنیطا رو بغل کرده بود غیب میشه .

*** در خانه _ در آشپزخانه ***
قیافه ی آلبوص حالت جدی تری پیدا کرده بود و دیگه نشانه ای از ترس در چین های کوچک و بزرگ صورتش دیده نمی شد .
و در حالی که داشت کتاب کهنه ی خاک گرفته ای رو ورق می زد : برای نجات آنیطا فقط ..... فقط یه راه وجود داره و اون اینه که معجون " ری آساوالاسکی " رو درست کنیم و تا قبل از نیمه شب به آنیطا بدیم که هر کسیم نمتونه این کارو بکنه حتی خود من هم اون قدرا در این کار ماهر نیستم باید کسی باشه که از نیرروهای درونی و ارثی برخوردار باشه و اگه این کارو نکنیم ......
صدایش در گلویش حبس شده . ولی نیاز به توضیح بیشتر نبود . همه چیز کاملا مشخص و واضح بود . پس از لحظه ای سکوت ...
سیریوص : خب می تونیم بریم یکی از جادوگرای بزرگ معجون سازو پیدا کنیم ....... تو خیلی اعتبار داری ..... همه حاضر به خدمت گذاری برات هستن .
آلبوص نا امیدانه : بله درسته ..... ولی گفتم تا نیمه شب بیشتر فرصت نداریم و تویه این فرصت کم این کار غیر ممکنه .......
سرها بی اختیار به سمت ساعت پاندول دار و خاک گرفته ی گوشه ی آشپزخانه گشت . فقط 4 ساعت فرصت داشتن .
آلبوص : هیچ کس کسی رو میشناسه که بشه زود پیداش کرد و غریضه ی درونی هم داشته باشه ؟؟؟
همه به فکر فرو رفتن .
که ناگهان جثی مثل آدمی که یه جرقه تو ذهنش زده باشن از جا میپره و میگه : ددنیل .....ددنیل واتسون ...... باید یادتون باشه اون قبلا کلی معجون برامون ساخته تازه الانم تو سازمان ارتباط با ماگلا به عنوان یه معجون ساز حرفه ای کار می کنه .....
سیریوص حرف جثی رو قطع می کنه : حرفا می زنیا ..... حالا کی می تونه اون خرخونو پیدا کنه .....
آلبوص که کم کم نور شوقی در صورتش دیده می شد : جثی راست میگه ..... کسی شماره ی خونشونو داره ؟؟؟؟
ملت : :no:
آلبوص سیخونکی یه سیریوص که خودشو رویه میز آشپزخونه ولو کرده بود می زنه : برو دفتر ثبت مشخصات اعضای محفلو بیار .....
سیریوص به ناچار و با بی میلی آشپرخونه رو ترک می کنه و حدود 5 دقیقه بعد با یه دفتر جلد مشکی پاره پوره ی خیلی بزرگ بر می گرده و اونو وریه میز میذاره .
آلبوص برگه های پوسیده ی دفترو پس و پیش می کنه و .....
آلبوص : پیداش کردم ..... مک گونکال شماره ای رو که می گم با بیسیم مجیک بگیر ..... ( به دلیل خصوصی بودن سانسور شد )
آلبوص گوشی رو از دست مک گونکال که مات و مبهوت مونده بود میگیره ....
بوق ..... بوق ..... بوق ......

ادامه دارد .......
__________________________________________
فرهنگ نام نویسی برگرفته از " لقط نامه ی دامبولیصمی "

**** نغد و وررصی ****

خب...اينكه از دومبوليصم استفاده كردي ميتونه يه ضعف بزرگ باشه!
دومبوليصم چيزي نيست كه شما ازش استفاده بكني.حتي من خودم كه دامبلدورم ازش استفاده نميكنم!...اين يه سوژس و واقعي به كار بردنش زياد جالب نميشه.در بعضي مواقع چرا ولي به نظرم در يك پست جدي مثل اين يه سوژه بي معني بود.
در كل سعي كن ازش در پستهاي جدي مخصوصا استفاده نكني.اصلا چرا بايد دومبوليسم بنويسي؟
به هر حال!
مشكل نمايشنامت در چندجاي نمايشنامه خلاصه ميشه مگرنه پست خوبي بود و روند داستاني رو خوب جلو برد:
اولا اينكه بايد بگم كه من بيشتر نمايشنامه هاي تورو خوندم و ديدم كه هميشه دوست داري چيزاي جادويي جديد خلق كني.مثل همين جادوي آساوالاسكي...به نظرم چيز بدي نيست ولي هميشه نبايد ازش استفاده بكني.
در ضمن فكر كنم با اين موضوع يه كم به زيبايي كل داستاني كه آنيتا و اوتو نوشتن لطمه خورد ولي در كل خوب بود.
مشكلاتي هم داشت كه مثال ميزنم:
نقل قول:
مک گونکال خیلی سریع کنار جسد بی جان آنیطا فرود می آید به طوری که مقداری از مایع لزج به اطراف پراکنده شد.

فكر كنم در مورد مايع لزجي اين جمله رو هم اضافه ميكردي خيلي خوب ميشد...مثلا:««...به طوري كه مقداري از مايع لزجي كه بر روي زمين وجود داشت.....»»
در كل فضاسازيت بد نبود ولي همون طور كه فكر كنم در نقد پست قبلي هم گفتم ثبات نوشتاري خاصي نداره نمايشنامت و بايد يا ادبي ادبي باشه يا خودموني خودموني.يعني بايد از يكيشون استفاده بكني.
ولي در كل بيشتر رويه فضاسازيت كار بكني خوب ميشه!

در ضمن اينكه در حضور اسنيپ ميانسال و دامبلدور پير چطوري يه دانش آموز مثل دنيل واتسون ميتونه يه معجون رو بسازه كه اونا نميتونن بسازن؟
اين يه ذره گنگ و نامفهوم و به قولي ضايع و باطل بود!
در ضمن بردن مسائل سايتي در نمايشنامه در نمايشنامه هاي طنز كاربرد داره نه اينجا!(آيا تويه كتاب ديد كه اسم و شماره تلفن! اعضاي محفل رو تويه كاغذ ثبت كنن؟!!...به حق چيزاي نشنيده!)
در كل سعي نكن خيلي هم ديگه چيزاي نو خلق كني!
از دومبوليسم هم ديگه به هيچ وجه استفاده نكن!

**دامبلدور**


ویرایش شده توسط دنیل واتسون در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۵ ۱۰:۲۶:۳۱
ویرایش شده توسط دنیل واتسون در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۵ ۱۰:۲۸:۳۱
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۷ ۱۳:۱۴:۰۷

[size=medium][color=3333FF]هر انسانی آنچه را که دوست دارد نابود می کند !
بگذا


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ چهارشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۴

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
وقتی اوتو غیب شد شبحی سیاه مانند از او باقی ماند اما او نیز ماننده اوتو محو و نابود شد,بعد سکوتی دهشت انگیز در اتاق به وجود امد ,سکوتی که راز ها یی را با خود حمل میکرد.
اما ناگهان سیریوس که از این حالته ترسناک بیرون امده بود به ارامی گفت:
سیریوس:آنيتا؟!!!!
و البوس با چنان سرعتی که سنش به او اجازه می داد دوید و در سمت چپی که اوتو از ان خارج شده بود را باز کرد...
اما در اتاق مخوف هیچ چیز دیده نمیشد ,تاریکی همه جا را در سیطره ی خود قرار داده بود و هیچ جای نفوذی برای روشنایی قرار نداشت ,فقط تاریکی نبود که در اتاق حکمفرمانی میکرد بلکه فضای اتاق نیز به وسیله ی حاله ای سبز مانند احاطه شده بود .
البوس جلوتر از سیریوس و مینروا وارد اتاق
شد.
سیریوس:لوموس...و اتاق تقریبا روشن شد.. در انتهای اتاق دو صندلی وجود داشت یکی خالی بود و دیگری که در نزدیکی همان صندلی خالی قرار داشت و روی ان جسمی دید ه میشد.وقتی سیریوس شدت نور را افزایش داد همه در تعجب دیددن که که انیتا بی جان روی صندلی نشسته و سرش خم شده و موهای زیبایش بر صورتش اوفتاده بود لیکن هیچ جای صورتش دیده نمیشد.البوس سریع رفت و در کنارش خم شد و وقتی دستش را در دستش گرفت ناگهان انیتا نفس عمیقی کشید نفسی که از ورای تاریکی بر میخواست انگار که کسی اورا صدا کرد بود,
انیتا: بابا...
البوس: چیشده آنیتا...!!پس از مدتی که حال او بهبود یافت ماجرا را برایشان تعریف رد ....
بعد از اینکه سخنانش پایان یافت باز همه جا ساکت شد و همه داشتند به ماجرایی که بر سر این دو امده بود فکر میکردند..پس ازمدتی سیریوس لب به سخن گشود و گفت:
سیروس: فکر میکنید کجا رفته با این حالش.
مینروا: نکنه؟!!!
اما انیتا به یاد انگشتری افتاد که اوتو به او هدیه داده بود ...سریع ان را دراورد و وقتی که می خواست انگشتر را در میان دستانش قرار دهد نور چراغ به انگشتر خورد و انگشتر درخشید که برای انیتا بسیار جذاب بود.
انگشتر را در میان دستاانش قرار داد و چشمانش را بست .هیچ کس متوجه رفتار انیتا نشدند چون همه گرم گفت و گو بودند ...چند لحظه بعدچشمانش را باز کرد و با لبخندی که بر لبانش نشسته بود برخاست که برود که ...
البوس: کجا میری انیتا؟!!
البوس: بابا فکر کنم بدونم اوتو کجاست .
البوس: سیریوس تو باهاش برو !!!
انیتا: نه بابا من خودم میتونم از پس مشکلاتم بر بیام .
البوس: اخه...
انیتا: بابا بزار تنها برم.
البوس به چشمان دخترش که ماننده الماس میدرخشید نگاهی کرد همان صورت همان چشمان بود که البوس در جوانی عاشقش (مادر انیتا)شده بود .
با این حال اجازه داد که انیتا بره دنبال اوتو
انیتا با سرعت از راهرو گذشت و در را باز کرد و وارده خیابان شد , پس از اینکه چند متری راه رفت و مطمئن شد که هیچ کس او را نمیبینه غیب شد...

او در گورستانی وحشتناک ظاهر شد, چند بار اوتو رو صدا کرد اما صدایی در جواب نیامد ,تاریکی وحشتناکی در گورستان وجود داشت انگار که مرده ها جانی دوباره گرفته بودند ,هر از گاهی نیز صداهای ترسناکی شنیده میشد .صداهایی که ترس را بر دل قویترین مردان هم می انداخت.
انیتا پس از چند قدمی که راه رفت متوجه شد که شبحی یا جسمی که اصلا معلوم نبود که چیست رو قبری نشسته بود ,چند با گفت:
انیتا: اوتو...اوتو!!!!
ناگهان ان شبح برگشت و انیتا دید که او شبح نیست که روی قبر نشسته بود بلکه اوتو بود که روی قبر خم شده بود .
انیتا مات و مبهوت دید که چشمان سیاه اوتو پر از خون شده و صورتش هم خیسو عرق شده بود...
انیتا: اوتو....
ادامه دارد.
انیتا خودت ادامه بده...خواهشن
___________________
البوس جان قبل از اینکه نقدش کنی می خوام چیزی بگم.
اقا من از بعضی از دوستان گله مندم .چون وقتی میای یه نمایشنامه میسازی و تو سایت قرار میدی و بعد که میای بقیشو بنویسی میبینی که همه شروع به ادامه ی داستان کردند و بعد که میای بقیشو بنویسی میشی ضایع (مثله من) .میگم بهتره که نمایشنامه ها گروهی باشه .من که نمیتونیم این جوری ادامه بدم.البته ناراحت نشید ااا


خب اوتو جان بايد بهت بگم كه سايت جادوگران اصلا مزيتش اينه!!
سايت جادوگران سايته كه ثانيه اي توش عمل ميشه.مثلا:به ذهن كسي يه ماجرايي خطور ميكنه و تاپيك ميزنه يا اينكه يكي يه چيزي به فكرش ميرسه و پست ميزنه و سوژش رو به كار ميبره.
سايت براي چند نفر مخصوص نيست و ما بايد به جاي مسخره كردن و اينكه بگيم بده بايد بهشون كمك كنيم برادر!
مثل اين ميمونه كه من بيام بگم شما چرا الان اينو ادامه دادي؟
من ميخواستم خودم ادامش بدم!
به هر حال اين حرفت يه كم جنبه ي انتقادي داشت و منظورتم اين بود كه بقيه بد مينويسن كه بايد بگم همين نقدي كه من دارم ميكنم واسه همينه ديگه!
واسه اينه كه بقيه نمايشنامه نويسيشون خوب بشه.شما براي اينكه با كساني كه نمايشنامه نويسيشون خوب نيست مواجه نشي تاپيكهايي رو انتخاب كن و توشو بنويس كه فكر ميكني همه توش خوب مينويسن و كاربر بدي نميتونه توش بنويسه...به طور مثال++قلعه فرانكشتاين‍++ كه جديد باز شده به نظرم ميتونه تاپيك جالبي باشه.

به هر حال...ميريم سر نقد:
خب پستت غلط املايي زياد داشت كه ناشي از اينه كه پستت رو قبل از زدن اصلا نميخوني كه اين خيلي بده...سعي كن هميشه قبل از فرستادن بخوني.اصلا سعي چيه بايد بخوني!
دوما اينكه چرا شما به جاي ««آ»» همه رو گذاشتي ««ا»»؟؟؟
خب Shift+H ميشه ««آ»»
حتما يادت باشه از اين به بعد اين كارو تكرار نكني چون باعث خسته شدن خواننده ميشه و پستت زيبا به نظر نمياد.
يه مشكل خيلي بد نمايشنامت اين بود كه اصلا ثبات نوشتاري نداشت.يه مثال برات ميزنم:
««....و موهای زیبایش بر صورتش اوفتاده بود لیکن هیچ جای صورتش دیده نمیشد.البوس سریع رفت و در کنارش خم شد و وقتی دستش را در دستش گرفت ناگهان انیتا نفس عمیقی کشید نفسی که از ورای تاریکی بر میخواست انار که کسی اورا صدا کرد بود,»»
خب اگر در اين جمله دقت بكني خيلي ادبي به نظر ميرسه ولي به نظر فعل ««رفت»» در اينجا بد نبود؟روند ادبي نوشته رو عوض نكرد؟

در ضمن به نظرت اون شكلك گريه جلوي ديالوگ آلبوس دامبلدوره فكر كنم...اون به نظرت شخصيت هاي نمايشنامه رو خراب نكرد؟
مخصوصا دامبلدور كه در كتاب فردي مستحكم شناخته شده....فكر كنم اين اسمايل يا شكلك براي دختراي كوچولو موچولو باشه!!
در كل پست متوسطي بود و به نظر من كه در حالت كلي پست خوبي به حساب نمياد و ميتوني خيلي بهتر از اينا بنويسي.
و اين پيشنهاد رو دوستانه از من بپذير كه خوندن دوباره پست باعث ميشه پست بهتر بشه.بخون و اشكالاتش رو بگير.

**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۷ ۱۲:۵۶:۱۴

فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۹:۵۴ سه شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۴

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
حسش به او میگفت که حال اوتو خوب نیست. در را باآرامش باز کرد و آرام گفت:
-"اوتو؟؟
نگاهی به داخل اتاق سرد و نمور انداخت. هیچ چیزی دیده نمی شد. با علامت کوچکی که روی چارچوب در بود، متوجه شد که این همان اتاقی است که دکراسیونش با افکار فرد داخل اتاق تغییر میکند.پیش خود گفت"
-"اوه....حال اوتو زیاد خوب نیست....یه چیزی هست.
جلو تر رفت و در اتاق را بست. با دستانش راه را باز میکرد. گوشهایش را تیز کرد و در آخر توانست صدای نفسهای ضعیفی را از چند متری پشت سرش بشنود. برگشت و به طرف صدا رفت. توانست صندلی ای را تشخیص دهد و فرد شبح مانندی روی آن. با حرکتی سریع صندلی ای را ظاهر کرد و رویش نشست. دستان سرد و یخ زده ی اوتو را در دستانش گرفت و زمزمه کرد:
-"اوتو، حلت خوب نیست؟؟
اما جوابی نشنید. اینبار بلند تر گفت:
-"اوتو؟؟؟!!!
اما احساس کرد دستان اوتو بیشتر سرد شده. آنیتا مضطرب شد و گفت:
-"لوموس
نور جادویی بر روی صورت کبود اوتو افتاد. آنیتا جیغ کوتاهی کشید و گفت:
-"یا ریش مرلین.........پدر.....
اینبار داد زد:"
-"پدر......سریوس.......کمک.......
اما در اتاق به طرزی ناگهانی بسته شد. آنیتا احساس میکرد، نفس خود او هم دارد تنگ می شود.
---
جسی در اتاق رز را زد و وارد شد. رز با خوشحالی:
-"اوه....جسی...ممنون که اومدی
جسی با لبخند به چشمان خمار رز نگاه کرد و گفت:
-" خواهش میکنم....چرا اینقدر خوابی!!؟؟؟؟
رز با خمیازه گفت:
-"آه....از معجون های آنیتا هست!!!
جسی سری تکان داد. رز دوباره پرسید:
-"آنیتا کو؟؟
جسی با لبخند گفت:
-"پیش مستر اوتو!!!
و دوتایی آرام خندیدند.
---
نفس آنیتا واقعا تنگ شده بود. بر روی صندلی افتاد. دستش را به گلویش گرفته بود و سعی میکرد نفس بکشد، اما نمی توانست. با آخرین نیروی خود دستان اوتو را که دیگر خیلی یخ بود را گرفت. باید کاری میکرد...
----
دامبلدور به سریوس گفت:
-"خوب....نظرت چیه؟؟
سریوس با حالتی متفکرانه پاسخ داد:
-"آه...واقعا نمیدونم چی بگم ....فکر بدی نیست....
مک گونگال گفت:
-"ببخشید پروفسور؛ به نظر شما بهتر نیست از بقیه اعضا هم کمک بگیریم؟؟ تنهایی سخت نیست؟؟
دامبلدور عینکش را از روی بینی اش پایین کشید و به مک گونگال خیره سد و گفت:
-" فکر می کنم گفته بودم که بعد از مرحله ی اول، اعضا رو خبر میکنیم، مینروای عزیز!!!
---
آنیتا یادش آمد که چند روز پیش، اوتو، جان آنیتا را نجات داده بود. حالا نوبت او بود. جادوی اتاق خیلی نا آشنا بود. نفسش دیگر در نمی آمد. چوبش را بر روی سینه ی خود قرار داد، وردی را زمزمه کرد. حاله ای قرمز دور چوب را فرا گرفت. با آخرین قدرت چوب را بر روی سینه ی اوتو گذاشت. نواری قرمز رنگ ، آنیتا و اوتو را به هم مرتبط ساخته بود. همچنان که حاله ی قرمز رنگ به اوتو می رسید، آنیتا سبز رنگ میشد و اوتو سرحال تر.
رنگ حاله کمکم داشته از بین می رفت که اوتو با ناتوانی چشمانش را باز کرد. نگاهی به آنیتا انداخت. دید که رنگ چهره اش سبز است. با تلاش بسیار چشمان او را باز کرد، اما به جایش ماده ای سبز و لزج را دید. دستش را میان دو دستش گرفت و چند بار جمله ای به زبان چینی بر زبان اورد...بعد از چند لحظه از دهان انیتا بخاره سبز زنگی بیرون امد و پس از لحظاتی ناپدید شد...وچشمان او باز شد. اما دیگر رمقی در آنیتا نبود.اوتو در حالی که سعی می کرد بایستد شنلش را روی سر خودش کشید و ناپدید شد.
--
دامبلدور:
-" اوه سریوس....خواهش میکنم اینقدر یه دنده.....
اما حرفش نیمه تمام ماند، چرا که اوتو را دید که بی رمق ظاهر شد. سریوس گفت:
-"خدای من....چی شده؟؟؟
اوتو دستش را به طرف اتاق سمت چپی گرفت و گفت:
-"آنیتا...
و شنلش را به روی خودش کشید و غیب شد.
و همه سریعا به سمت آن اتاق مخوف دویدند......
-------------------------------------
اجاره بدید این پست رو آقای اوتو بگمن ادامه بدن. چون من تقریبا با استفاده از پست معدوم ایشون ، این رو کامل کردم و مثل همون پست به پایان بردمش. لطفا اجازه بدید ناایشون ادامه ی پست را بزنند. با تشکر

من واقعا بعضي مواقع ميمونم كه چطوري خوبي بعضي نمايشنامه هارو توصيف كنم!
پستت از هر نظر عالي بود!
سوژه...ديالوگ...فضاسازي....چيزهاي عجيب و غريب جادوگري...جذابيت...همه چي
من هيچ اشكالي در نمايشنامت نديدم و بايد بگم يه جورايي يه نمايشنامه كامل و عالي بود.
ولي به هر حال چون كه نقدم يه فايده اي بايد داشته باشه دوتا توصيه دارم:
1-هميشه همين شكلي بنويس.
2-سعي كن غلط املايي هم كم بشه.
**دامبلدور**


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۷ ۱۲:۲۹:۳۵

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۴

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
دامبلدور:بله رز درست شنيدي استعداد!!!
رز سرشو پايين ميكنه و اشك ميريزه و در همين حال ميگه: اين استعداد از كي به من رسيده؟؟؟....چرا من متوجه نشدم؟؟؟
دامبلدور: خوب....بايد گفت كه نيروي دورن هيچ وقت خودشو بايد و شايد نشون نميده اين ما هستيم كه بايد كشفش كنيم
رز: درسته قربان...من ميتونم برم؟؟؟
دامبلدور: بله.....اول بهتره كمي استراحت كني چون روزه سختي رو در پيش داري..... بايد همه چيز رو توضيح بدي
رز سرشو تكون ميده و در حالي كه اشكاشو با گوشه ي رداش پاك ميكنه به اتاق دخترا ميره


اما تا وارد اتاق ميشه آنيتا رو ميبينه كه روي تخت نشسته و به بيرون نگاه ميكنه
رز: سلام آنيتا.....حالت خوبه؟؟؟
آنيتا كه كه انگار حواسش به دنياي اطرافش نبود جيغ كوتاهي ميكشه و نفس زنان ميگه: اوه ه ه ه....رز تويي؟؟؟؟!!!!
رز كه دستپاچه شده بود گفت: واي ....ترسوندمت ...واقعا شرمنده من در زدم ولي حواست نبود
آنيتا: درسته من داشتم به تو فكر ميكردم، مرگ پدر ت منو متاثر كرد ولي چرا تو بايد مرگخوار باشي؟؟؟
رز تو از كجا ميدوني آني!!!؟؟؟ تو كه اونجا نبودي؟؟؟:
آنيتا: مثل اينكه نميدوني من فكر خوانم؟؟؟ من از هزار كيلومتري ميتونم بفهمم كه مردم چي تو ذهنشونه....اينو از الف ها به ارث بردم.
رز در كمال تعجب ميگه: آره....اين خيلي خوبه....ولي من خيلي احساس گناه ميكنم
آنيتا: ناراحت نباش رز....همه چيز درست ميشه ....بيا اون معجون كارديتا * هستش....از برگ درختيه كه خيلي كميابه و فقط در سرزمين مادري من پيدا ميشه....باعث ميشه خوابي عميق و بدون هيچ مشكلي داشته باشي .
رز از آنيتا تشكر ميكنه و ميره تا بخوابه .
آنيتا من ميرم بيرون ، كاري داشتي فقط اسممو توي ذهنت بير اون وقت من پيشتم ....اونوقت درو باز ميكنه و ميره بيرون!


آنيتا قدم زنان از پله ها پايين ميرفت كه جسي رو ميبينه .
جسي: واي ي ي ي ي ...آني دل همه واست تنگ شده بود!
آنيتا: ممنون جسي.....من كه طوريم نشده بود؟؟
راستي اوتو كجاست؟.....حالش چه طوره؟؟؟
جسي: ناراحت اون نباش حالش خيلي خوبه.....فقط از اون وقت كه تو اينجا اومدي منتظر تا بهوش بياي
آنيتا كه از جخالت سرخ شده بود گفت: جدي؟؟؟ من ميخوام ببينمش ميتوني منو پيشش ببري؟؟؟
جسي: بله..... آخرين باري كه ديدم رفت توي اتاق سمت چپي....شايد هنوزم اونجا باشه؟؟؟
آنيتا از جسي خداحافظي ميكنه و به سمت اتاق ميره كه روش به طرز وحشتناكي عكس يه درخت خوني حك شده بود.. اما همين طور كه با خودش كلنجار ميرفت كه بره توي اتاق يا نه...حسش ميگه كه.....

كارديتا==اسم نوعي صدف
*********انتقاد و پيشنهاد******

خب نمايشنامه بدي نبود!
قسمت اول نمايشنامه و صحبت هاي رز با دامبلدور خيلي جالب نبود و به نظرم ميتونستي بهتر بنويسيش!...ديالوگهات خوب كار شده بود ولي فضاسازي خوبي نداشت و در كل من فضاسازي خوبي در كل نمايشنامت هم نديدم!

تيكه اي كه آنيتا ميگه كه رز بهتره بره يه خواب عميق بكنه و اون معجون رو بهش ميده جالب بود!
ولي قسمتهاي مبهم و ناجالب! هم زياد داشت نمايشنامت كه اينجا برات ميگم:
نقل قول:

رز سرشو پايين ميكنه و اشك ميريزه و در همين حال ميگه: اين استعداد از كي به من رسيده؟؟؟....چرا من متوجه نشدم؟؟؟

در اين قسمت به نظر من ميتونستي رز رو گريان نشون ندي چون بحث كاملا جديه و به نظرم گريه كردن رز در اينجا نشان از ضعفش ميده كه اين خيلي خوب نميتونه باشه و به نظرم اگر اينجا رز رو مصمم تر نشون ميدادي بهتر ميشد!
نقل قول:

رز تو از كجا ميدوني آني!!!؟؟؟ تو كه اونجا نبودي؟؟؟
آنيتا: مثل اينكه نميدوني من فكر خوانم؟؟؟ من از هزار كيلومتري ميتونم بفهمم كه مردم چي تو ذهنشونه....اينو از الف ها به ارث بردم.

به نظر من اولا در اينجا نبايد شكلك تعجب رو به كار ميبردي و از فضاسازي اگر استفاده ميكردي خيلي بهتر ميشد!
نقل قول:
رز در كمال تعجب ميگه: آره....اين خيلي خوبه....ولي من خيلي احساس گناه ميكنم


باز در اينجا شكلك نامناسب باعث اغرار بيش از حد ميشه و فضاسازي نمايشنامه رو بد نشون ميده!نقل قول:

آنيتا من ميرم بيرون ، كاري داشتي فقط اسممو توي ذهنت بير اون وقت من پيشتم ....اونوقت درو باز ميكنه و ميره بيرون!

اولا اينكه دو نقطه هيچ وقت يادت نره براي ديالوگ ها!...اينجا جلوي اسم آنيتا دو نقطه يا هر نشان ديگه اي نگذاشتي كه باعث ميشه خواننده اول يه بار اشتباه اونو بخونه و بعد دوباره مجبور بشه به صورت درس بخونتش كه همين باعث خسته شدم خواننده ميشه!...به طور مثال شده كه شما يك كتاب نويسنده بزرگي رو يك قسمتيش رو دوبار بخوني براي اينكه دونقطه نداشته باشه؟؟!!
در ضمن در اين قسمت جمله ي ««اونوقت درو باز ميكنه و ميره بيرون!»» يك جور مبتديانه به حساب مياد در حالي كه همين بيرون رفتن كسي از اتاق هم ميتونه با فضاسازي مناسب باشه و نمايشنامه رو جذاب كنه!...به طور مثال ميتونستي بگي(مثال دارم ميزنم ها!)::
««رز دستگيره در رو به آرامي به سمت پايين كشيد و در با صداي غيژ غيژ خفيفي باز شد و رز مغمومانه و در فكر اينكه دوست دارد وقتي به خواب رفت چه خوابي ببيند از در خارج شد!»»
ميبيني؟؟!!!...خيلي ميشه به همين جمله حتي شاخ و برگ داد!...بر فرض من اگر بخوام ميتونم يك نمايشنامه 2 خطي رو به 7-8 خط تبديل بكنم و بهش با كلمات مختلف شاخ و برگ بدم...و شما هم بايد سعي بكني در جاهايي از نمايشنامه مثل اين تيكه هاي انتحاري عمل نكني و در اين جور جاها شاخ و برگ دادن البته به نسبت كم خوبه و باعث ميشه فضاسازي نمايشنامه بهتر به نظر بياد!!
ولي يه موقع با اين چيزايي كه من گفتم نياي يه نمايشنامه بلند بلند بنويسي و بگي من شاخ و برگش دادم!!!...نه گفتم جاهايي كه به نظرت بايد شاخ و برگ بدي بده!
حتما هم بعدش يك بار نمايشنامت رو بخون و جمله هاي زائد يا كلمات زائذ رو حذف كن و توجه كن كه زائد با شاخ و برگ جذاب خيلي فرق داره!...وقتي داره كلمات زائد رو از بين ميبري نبايد قسمتهايي كه نمايشنامه رو جذاب تر ميكنه رو حذف بكني!


نمره از 100»»»» 40...يعني تقريبا متوسط ديگه!!
**دامبلدور**
پ.ن:در ضمن پيشنهاد ميكنم چند وقت ديگه يه شخصيت جديد براي خودت بگيري از شخصيت هايي كه در كتاب اصلي حضوري خوبي داشتند!...به نظرم ميتونه بهت كمك كنه!!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۴/۱۰/۱۳ ۱۱:۴۷:۲۴







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.