-یه معجون دارم برا...
-به هیچ وجه من الوجوه!
کراب چنان محکم با هکتور موافقت کرد که لرزشهای هکتور برای لحظهای قطع شد، البته فقط برای یک لحظه.
-پس حتما ایدهای داری؟
کراب ایدهای نداشت.
از ماشین پیاده شد و کمی دور آن چرخید. کم کم داشت به استفاده از معجونهای هکتور راضی میشد که چشمش به چیزی روی در افتاد.
-آها!
هکتور واکنشی نشان نداد. کراب انتظار داشت «آها!» نشان دهندهی کشف جدید او باشد، چیزی مثل یوریکای افلاطون! اما شاید کسی به یوریکای افلاطون هم واکنشی نشان نداده بود! پس خودش دست به کار شد.
-هی هکتور! روی این در هم مشابه همون قفله هست! یعنی باید باز میشده! کلید دست توئه، تو در رو باز کردی! رد کن بیاد!
هکتور گیج و مبهوت به کراب خیره شد.
-من در رو باز کردم؟
-پس من باز کردم؟
-شاید تو باز کردی!
-معلومه که من نبودم! فکر کن ببین چطوری در رو باز کردی!
هکتور فکر کرد. هکتور سخت فکر کرد.
-آها!
کراب که تا قبل از این به قفل روی در خیره شده بود چنان با سرعتی گردنش را چرخاند تا ببیند هکتور کلید را پیدا کرده است یا نه که مهرههای گردنش نزدیک بود بشکنند.
شاید کسی به یوریکای افلاطون واکنش نشان داده بود.
-پیداش کردی؟
-نه!
-پس چی؟
-در رو با معجون باز کردم!
-یعنی چی با معجون باز کردی؟
-بیا اینجا رو ببین!
کراب به سمت در هکتور رفت. جایی که باید قفل قرار میداشت یک سوراخ بزرگ بود که میتوانست دستش را از آن رد کند.
-زدی ماشین رو داغون کردی!
-ولی در رو باز کردم! شاید با معجونم بتونم ماشین رو روشن کنم!
کراب مستاصل بود. کراب راه دیگری نداشت. با سرش موافقت خود را اعلام کرد.
هکتور با شادی به سمت پاتیلهایش رفت تا معجونی برای روشن کردن ماشین بیابد.