کسی که چیزی می نویسد...
شمع...
دست سفید و ترس ناک... سرمایی که تا استخوان رخنه می کرد... آتش سوزی نا گهانی... صدای جیغ... صدای فریاد... هلهله ی مردمی که جمع شده بودند... صدای مردی که به آرامی با زنش صحبت می کرد... صدای فریاد مرد... و صدای جیغ زن... و نوبت او بود... چهره اش را دید... و باران آمد... نجات یافته بود... مردم دورش جمع شده بودند... کمک به موقع رسیده بود... ققنوس در آسمان پرواز می کرد...
از خواب بیدار شد... عرق کرده بود...
می لرزید... چند
دقیقه ای طول کشید تا به خودش مسلط شد... هنوز چیزی برایش مشکوک بود... توی
لندن... شهر به این بزرگی... چرا پدر و مادرش را کشتند... دنبال چه می گشتند... از آن ها چه می خواستند...
به فکر کردن
ادامه داد... به ساحل نگاه کرد... و به دریای آرام... و به آسمان... گویی ستاره چشمک می زد... هر وقت دلش می گرفت به ساحل می رفت... و حتی وقت هایی که دلش هم نمی گرفت به ساحل می رفت... چند
سالی بود آن جا زندگی می کرد...
باد زد و
پنجره به آرامی باز شد... پنجره ی خرابی که معمولا بازش نمی کردند...
کاغذ افتاد...
همان که آن شب نوشته بودند...!!!