هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ جمعه ۵ خرداد ۱۳۸۵

کاترین بلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۷ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۵۲ چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴
از ناکجا آباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 400
آفلاین
بی صدا وآهسته گام برداشت . همیشه به هیچ چیزی اهمیت نمی داد اما الآن به طور مضحکی با کوچکترین صدای عجیبی که می شنید خودش را در پس دیواری پنهان می کرد.در آن شبی کخ سکوت همه جا را فراگرفته بود حتی نمی خواست کوچکترین جلب توجهی کند.دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود.به خودش اطمینان داشت پس به راهش ادامه داد. از هاگزمید گذشت.هاگوارتز فقط دیگر به صورت یک نقطه دیده می شد.وقتی که به خود آمد در حال دویدن بود.اضطراب سراسر وجودش را دربرگرفت.عرق سردی از روی پیشانی اش جاری شد.زخمش به شدت درد گرفته بود.میترسید اماهری باید کاری می کرد در انتهای راهروی بخش اسرار سیریوس در حال شکنجه شدن بود.

اخطار : کلمات مشخص شده را رنگی بنویسید.


ویرایش شده توسط سوِروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۷ ۲۲:۴۱:۱۴

حتی در مرگ،کاش پیروز باشی!
تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ جمعه ۵ خرداد ۱۳۸۵

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۵ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۷
از اون ورا چه خبر؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 339
آفلاین
سیریوس دلش می خواست برای همیشه آن جا را ترک کند ولی گویی هیچ راه فراری وجود نداشت ... بوی مشمئز کننده ی اجساد تمام فضای سرش را پر کرده بود و کم کم امکان نفس کشیدن را از او می گرفت ... با چشمانش همه ی دیوار ها را از نظر گذراند کم کم سرگیجه نیز به اوضاع وحشتناکش اضافه می شد ... در حالی که سعی می کرد خودش را سر پا نگه دارد که به زمین لزج زیر پایش نیفتد ناگهان چیزی عجیب توجهش را جلب کرد ترکی در آن دیوار های نفوذ ناپذیر ایجاد شده بود که تا چند لحظه ی پیش آن جا نبود آهسته و محتاط جلو رفت و از روی اجساد گذشت سعی می کرد به موجودات پنهانی که زیر پایش بودند فکر نکند ... جلوی دیوار رسید ترک را بررسی کرد و اطمینان حاصل کرد که دیوار در آن قسمت پوسیده شده است ... سپس پایش را عقب برد و ضربه ی محکمی به دیوار زد انعکاس صدای برخورد پایش با دیوار در آن فضای سرد و خالی مضحک بود امیدوارانه به دیوار خیر شد ... و ناامیدانه متوجه شد تغییری در آن حاصل نشده ... او تا ابد پیش اجساد پشت پرده می ماند ...


ویرایش شده توسط لونا لاوگود در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۵ ۱۴:۱۵:۲۷



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۰:۱۹ جمعه ۵ خرداد ۱۳۸۵

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
گوشش را به دیوار چسباند...صداهایی عجیب از آن طرف به گوش می رسید. همیشه منتظر این لحظه بود...حالا دیگر می توانست توجه و اطمینان اسنیپ را به خود جلب کند....کمی نزدیک تر رفت ..بله یک سوراخ آن جا روی دیوار بود.....!
سرش را نزدیک تر برد...دابی آنجا با قیافه مضحک ایستاده بود...انگار سعی داشت چیزی را پنهان کند...زمان به سرعت می گذشت ...!
یک نفس راحت کشید....چند ضربه به در زد!
-بیا تو دراکو!
-پروفسور من پیداش کردم ...اون جن خونگی برش داشته بود مطئنم پاتر هم با اون هم دسته!
اسنیپ لبخندی موذیانه زد و گفت : بریم که طبق معمول از گریفیندور امتیاز کم کنیم!!!

________________________________________________

با تشکر:

سامانتا ولدمورت.................................!!!!

اخطار : کلمات مشخص شده را رنگی بنویسید.


ویرایش شده توسط سوِروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۷ ۲۲:۲۹:۰۸

از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ پنجشنبه ۴ خرداد ۱۳۸۵

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
کلمات جدید:
توجه - همیشه - عجیب - پنهان - دیوار - گذشت - اطمینان - جلب - ضربه - مضحک

از خیابانهای شلوغ و پر رفت آمد لندن گذشت.سعی می کرد خود را بپوشاند تا توجه کسی را به خود جلب نکند.قد متوسطی داشت و با لباس عجیبی که به تن داشت خیلی مضحک بنظر میرسید.
به اطراف نگاهی انداخت بعد از اطمینان از عدم توجه دیگران وارد پاتیل درزدار شد.کافه تقریبا شلوغ بود.پس از میان آنان عبور کرد و خود را به حیاط پشتی رساند.چوبدستیش را از جیب پالتویش خارج کرد و چند ضربه بر دیوار آن بروی آجرها زد.دیوار شکافت پس داخل شد.
کوچه دیاگون شلوغ تر از همیشه بود.تعداد زیادی از دانش آموزان به همراه والدینشان برای خرید مدرسه به آنجا آمده بود.از کنار دیوار حرکت کرد چون نمیخواست با تنه زدن به دیگران از آنا عذرخواهی کند و این باعث شناسایی او شود.تقریبا به انتهای کوچه رسیده بود جاییکه بانک گرینکوتز در آنجا قرار گرفته بود.ماندانگاس خوشحال بود چون امنترین جایه ممکن برای پنهان کردن وسایل دزدیش را پیدا کرده بود.





Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۸۵

بارون خون آلود old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۷ دوشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۰۷ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۶
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 64
آفلاین
به طرف (شمع) رفت. چند (دقیقه) به آن خیره شد. خواست با (دست) (شمع) را بردارد ناگهان نامه ای را دید. آن را باز کرد و دید (کاغذ)ی در آن است.روی آن با خط خرچنگ قورباغه نوشته بودند در (لندن) ........ ناگهان صدای پای کسی را شنید . نگاهی به (پنجره) انداخت و باعجله بیرون رفت و راه خود را (ادامه) داد.


هیچ وقت با ناظران ور نروید
چون عاقبت خوشی نداره!!!


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۴:۵۷ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 433
آفلاین
دوباره به نوشته هاي كاغذ روي ميز خيره شد تا چند دقيقه ديگر او را ميديد شمع روي ميز هم خسته از انتظار فراوان در حال خاموش شدن بود يعني ممكن بود پس از دو سال دوري دوباره او را ببيند دستش را به پنجره ي بخار گرفته كشيد و به بيرون نگاه كرد پس از اعلام نتايج امتحانات سمج اين بهترين خبر بود يعني ممكن بود راه را گم كرده باشد فكر نمي كرد تا كنون به لندن آمده باشد صداي خش خشي مانع از ادامه آن افكار و بال و پر دادن به آنها شد مي توانست او را ببيند كه راه خود را از ميان برف سنگيني كه به زمين نشسته بود باز كند هرميون با خوشحالي به استقبال ويكتور رفت .



Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
سرش را بلند کرد و به ساعت برج لندن خیره شد . تنها یک دقیقه باقی مانده بود.کاغذ را در میان دست هایش به سختی فشرد . گویی سال ها منتظر این لحظه بود.....
برای لحظاتی چهره او را در نور شمع پشت آن پنجره در شب پیش به یاد آورد!
عقربه ساعت بر روی عدد 8 قرار گرفت . مبهوتانه لبخند زد و در میان سیاهی گم شد....

وزارت سحر و جادو کشته شدن 636 نفر در انفجار شب پیش را اعلام نمود.همچنین این وزارت خبر داد:
این انفجاد ها توسط باند مرگخواران تروریسم همچنان ادامه دارد.........!

______________________________________________

سامانتا ولدمورت...............................!!!!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۲ ۱۲:۱۵:۱۰

از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۰:۰۷ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۴ پنجشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۱ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۵
از لانه ی محقرم... کنار ساحل...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 22
آفلاین
کسی که چیزی می نویسد... شمع... دست سفید و ترس ناک... سرمایی که تا استخوان رخنه می کرد... آتش سوزی نا گهانی... صدای جیغ... صدای فریاد... هلهله ی مردمی که جمع شده بودند... صدای مردی که به آرامی با زنش صحبت می کرد... صدای فریاد مرد... و صدای جیغ زن... و نوبت او بود... چهره اش را دید... و باران آمد... نجات یافته بود... مردم دورش جمع شده بودند... کمک به موقع رسیده بود... ققنوس در آسمان پرواز می کرد...
از خواب بیدار شد... عرق کرده بود...
می لرزید... چند دقیقه ای طول کشید تا به خودش مسلط شد... هنوز چیزی برایش مشکوک بود... توی لندن... شهر به این بزرگی... چرا پدر و مادرش را کشتند... دنبال چه می گشتند... از آن ها چه می خواستند...
به فکر کردن ادامه داد... به ساحل نگاه کرد... و به دریای آرام... و به آسمان... گویی ستاره چشمک می زد... هر وقت دلش می گرفت به ساحل می رفت... و حتی وقت هایی که دلش هم نمی گرفت به ساحل می رفت... چند سالی بود آن جا زندگی می کرد...
باد زد و پنجره به آرامی باز شد... پنجره ی خرابی که معمولا بازش نمی کردند... کاغذ افتاد...
همان که آن شب نوشته بودند...!!!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۶ ۱۱:۲۵:۴۹

هی... این دو تا کین دیگه... این چرا گریه می کنه...؟
آخ... اوخ... جلو پاتو �


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۵

رنيا سيمون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۲ دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۵
از جنگل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 21
آفلاین
چند دقیقه ایی از وارد شدن به لندن نگذشته بود که هری کاغذی را بر روی زمین دید آنرا برداشت و در میان دست لرزانش قرار داد نوشته بر روی آن اعلام میکرد که هری چند سالی از دنیای جادویی محروم شده ! و دیگر راهی برای بر گشت نیست ! هری همانطور که این نامه را در جیبش قرار میداد . دستش به شمعی خورد که جینی آنرا به او داده بود تا با آن دیوار محافظ تشکیل بدهد . و در مقابل والدمورت از خودش دفاع کند . هری شمع را از جیبش در آورد و ادامه ی آن را لمس کرد و آرام گفت : جینی من هر طور شده برمیگردم !


تصویر کوچک شده


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ جمعه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۵

یونا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۴ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۱۸ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
از بيمارستان سوانح و بيماري هاي سنت مانگو-طبقه ي اول نه،طب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 120
آفلاین
به كلمه هايي كه روي كاغذ نوشته شده بود نگاه كرد و وقتي مطمئن شد آن ها را حفظ كرده كاغذ را سوزاند.
تاريكي لندن را احاطه كرده و شهر در خواب فرو رفته بود. جف ماموريت داشت تا آن شب يكي از طرفداران دامبلدور را كه كم كم داشت مزاحم كارهاي ارباب مي شد، از ميان بردارد. چند دقيقه ي ديگر بايد كار را تمام مي كردند اما هنوز توماس، كسي كه بايد با او همكاري مي كرد، پيدايش نشده بود. اگر توماس تا دو دقيقه ي ديگر نمي رسيد مجبور بود كار را به تنهايي انجام دهد.
وقتي به خانه ي مورد نظر رسيد ايستاد و منتظر شد. بعد از مدتي فكر كرد به مدت كافي صبر كرده و توماس نخواهد آمد پس به طرف در خانه رفت. چوبدستي را در دستش فشرد و نفس عميقي كشيد. براي يك حمله ي درست و حسابي آماده بود و به خود مي گفت كه خودش از پس اين ماموريت بر خواهد آمد و ارباب به لياقتش پي خواهد برد.
در به راحتي و بي دردسر باز شد و اين جف را متعجب كرد. به داخل خانه نگاهي انداخت. اگر مطمئن نبود كسي آن جا زندگي مي كند فكر مي كرد خانه چند سالي است كه خالي مانده. داخل اتاق شد و در را پشت سرش بست. با احتياط جلو رفت و وارد اتاق ديگري شد. چشمش به شمعي افتاد كه روي ميز قرار داشت. آن را لمس كرد: گرم بود. پس تا چند لحظه قبل كسي در اتاق بوده. به گشتن ادامه داد. در طبقه ي اول چيزي پيدا نكرد و وقتي مي خواست از پله ها بالا برود صدايي شنيد. برگشت و به اطراف با دقت نگاه كرد. ناگهان چشمش به شاخه هاي پشت پنجره ي بازي افتاد كه تكان مي خوردند و صداي خش خش ايجاد مي كردند. باد نمي وزيد پس به احتمال زياد كسي از راه پنجره فرار كرده بود. به سمت پنجره دويد اما قبل از آنكه به آن برسد صدايي از پشت سرش فرياد زد:
-آوادا كداورا!


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفيØ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.