هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شصت و نهمین دوره‌ی ترین‌های سایت جادوگران برای انتخاب بهترین‌های فصل بهار 1403، از 20 خرداد آغاز شده است و تا 24 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا می‌شود تا با شرکت در عناوین زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایسته‌ی این فصل یاری کنند.

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۵

ادی ماکایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
از كوچه پشتي عمه مارج اينا !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 536
آفلاین
-آلبوس ... آلبوس ... کجایی؟
دومبول یهو از حالت به حالت در مییاد و میگه: آه ... ای جان دلم .. بله؟ من اینجام ...
آنیتا: مامان اینجا چیکار میکنه؟
مینروا مییاد کنار دامبل وایمیسته و خشنانه و خشن ناک و خشن انگیز (خشانت رو در حد آوریل فرض کنین ) میگه : بیدار شدم برم آب بخورم افتادم تو حوضک ... نه یعنی چیزه! بیدار شدم اومدم آب بخورم دیدم نیستی
دامبلدور: اتفاقاً در حضور بچه ها داشتم اونارو به امر ازدواج دعوت میکردم! همونطوری که من مزدوج شدم و اینگونه خوشبخت گشتم ...
مینروا: آلبالو ... همه زنا که مثه من نیستن
بعد دست شوهرشو میگیره و به طرف خونشون حرکت میکنه! دومبول هم مثل یه پسر بچه خوب پشت اون راه میفته!

دومبول میره و تنها چیزی که میمونه اعضای ریون با تالار خرد و خمیرشونه!
-خب بچه ها، شوما میگین چیکار کنیم؟
آنیتا: من که میرم هافل ... مطمئنم اجازه میدن شب رو اونجا باشم!
الکسا: من که راهی ندارم جز اینکه بگیرم اینجا بخوابم!
میره و روی یه تخت سنگ دراز میکشه و خروپفش به جای اینکه بره هوا میره تو زمین!
آوریل: یعنی عروس گلم کجا میتونه باشه؟
رزی: چه ربطی داشت الان؟
آوریل: خب ما باید شب رو کنار هم باشیم! دقت کردین مهمونی هم نیومده بود؟
بینز:خب، کم کم باید منتظر اظهاریه دادگاه باشی!
آوریل: وای نگو نگو دلم، بی اون نمیتونه ... بی اون نمیتونه ...

آوریل همینجور داشته میگریده که در آن انتها، جایی که آسمان به زمین رسیده بود؛ نوری رو میبینه! از بچه ها خداحافظی میکنه و به طرف اون در حرکت و تکاپو میفته! بلاخره به اونجا میرسه و متوجه میشه که اون نور برادر حمید بوده! آوریل سرعتش رو بیشتر میکنه و به اون نزدیک میشه و میگه: برادر ببخشید اوقاتتون رو به هم میریزم! شوما خبری از عروس من ندارین؟
حمید: من از پناهنده های به درون خانه ام همواره مطلعم ...
آوریل که ذوق کرده بود: یعنی ادی اونجاست؟ میشه منم پناهنده شم؟
حمید: بزار ببینم! هووووم ... خب هوا رو به تاریکی گذاشته! بفرمایید ...
آوی هم قسم میخوره و از پشت وارد خانه میشه!

ادی در حالی که پنگوئنی راه میرفته به استقبال آوریل مییاد!
آوی: ببین چی به سر عروس گلم اورده ...
ادی: چی؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ حمید ... یا جای من اینجاست یا جای این!
حمید: نو که اومد به بازار کهنه میشی تو ... بفرما، در بازه!
ادی: نه حمید جان ... مشکلی نیست! به خاطر شوما یه جوری تحملش میکنم!

_____________________________________________
بوقیدن در این رول ارزشی همانا و از دست دادن شناسه همانا ...


جي.كي رولينگ نقاش مصري قرن پنجم هجريه


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۵

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۵ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۷
از اون ورا چه خبر؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 339
آفلاین
بچه ها من به شدت دچار خستگی شدم و دلم می خواد یه انفجار راه بندازم .... با اجازه!! :YGRIN:
-----------------------------------------------------------------------------
وینکی که داشت به فکر بکرش فکر می کرد می ره و یه جایی توی خوابگاه دخترا واسه ی خودش پیدا می کنه و خودشو به خواب می زنه تا کسی شک نکنه ....

------------------------ نصف شب ------------------------------------
یه هیبت تیره و تار از خوابگاه دخترا میاد بیرون ...
------------------------- فردا صبح --------------------------------------
- بوقیا فکر کردین چی؟ فکر کردین شهر هرته؟! ... اصلا چی فکر کردین ... اصلا فکر دارین که فکر کردین؟ ... اصلا مگه مغز دارین که بخواین فکر کنین؟! ... یعنی که چی ... اصلا می دونین این جا کجاست؟! ... اصلا می دونین چی میگین؟! ... اصلا می دونین کی هستین؟! ... اصلا می دونین این کاراتون یعنی چی؟! .... اصلا می دونین که با این کاراتون آبروی هر چی ریونکلاییه بردین؟ ... اصلا می دونین با این کاراتون آبروی ریونکلاو که هیچ آبروی هاگوارتزیا رو بردین؟! ... بووووووووووووووووووق ... اصلا می فهمین چی میگین؟! ... هر کی از راه می رسه یه کاری می کنه ... حداقل کاشکی یه کار خوب می کرد ... هر کی از راه می رسه می زنه همه ی تالار رو ارزشی تر می کنه!! ... بووووقیا .... اصلا شما مطمئنین ملت ریونی هستین؟! .... بووووقیا خودتونین؟! ... من دیگه زدم به سیم آخر .... یعنی واقعا از این کارا خسته نمی شین؟! ... اصلا هدفتون چیه که بی خودی همین جوری فقط وقتتونو هدر می دین؟! .... فکر کردین چی؟! ... فکر کردین مدرسه مدیر نداره؟! ... فکر کردین هر کی هر کیه؟! ... بابا دیگه گنجیشکم بود عقلش می رسید ... اندازه ی یه نخوده گندیده تو اون کلتون مغز نیست ... نخود که سهله اصلا فکر کنم توی اون مغزتون بووووووقم نباشه ... اصلا خلا هستش ... اعصابمو ریختین به هم ... از همتون بدم میاد ... فکر کردین چی؟! ... فکر کردین شهر هرته؟! .... نه خیر آقاجان نه خیر ... این جا آستاکبار داره .... این جا مدیر داره .... همین جوری که نیست هر کاری دلتون می خواد توش بکنین که ... بووقیا ... بوووق صفتا .... بوووق کله ها .... بوووووووووووووووووق
دامبلی که ریش سفیدشو تو مشتش گرفته بود و داشت دونه دونه می کند و هی مشتشو به طرف تالار ریونکلاو تکون می ده ... خیلی عصبانیه و صورت سفیدش شده عینه گل سرخ حتی موهای برفیشم قرمز شدن و داره می ترکه ... هیچی نمونده که بترکه ... عصبانی و عصبانی تر می شه تا این که ....


بـــــــــــــــــــــــوووم!!!



تالار ریونکلاو که مثل یه برج بلند بالا تا یه ثانیه ی پیش ایستاده بود یهویی می ره رو هوا و بعد پودر می شه و میاد رو زمین ....

بله این است خشم دامبلی!!

همه ی تالار پودر می شه و چیزی ازش باقی نمی مونه جز ... چند تا عضو ارزشی که واستادن و نمی دونن چی بگن ... فقط و فقط دارن نیگا می کنن

دزیره : وااااااااااای خدا جونم چی شد؟!!
بینز : نمـی دونم دزی جوووون خیلی بده ... خیلی بد ...
آنیتا : بابا ... بابا .. چی کار کردی؟!
دامبل : همون کاری که باید!!
آنیتا : بابا ...
دامبل : حقتونه ... حقتونه ... اعصابم رو به هم ریختین ... اصلا اعصاب برام نذاشتین ... حقتونه ... اعصاب ندارم ... ملت ارزشیه ریون .... که چی؟! ... یه مدت مد می شه فعالیت کنین همه فعال می شن بعد موتوراتون از کار میفته ... فکر می کنین جادوگران جواته ولش می کنین ... مگه ریون چه گناهی کرده که این جوری باهاش رفتار می کنین؟! ... آهای مگه این جا فکر کردین کجاست که هی مجرد و متاهل می شین ... این جا جای این کارا نیست ... من دیگه اعصاب ندارم شناسه های همتون رو بلاک می کنم ... اصلا از مدرسه اخراجتون می کنم ... شهر هرت که نیست ... قانون داره ... مقررات داره ... هر کی ام این چیزا حالیش نیست بزاره بره ... شرش کم ... راه باز جاده دراز!!

و بچه های ریون اواره و بیچاره و سرگردان توی محوطه ی هاگوارتز باقی موندن تا این که ....

ادامه دارد!!

----------------------------------------------------------------

این همه ی دق دلیای من بود که گفتم و خیالم راحت شد ... دیگه برین خوش باشین!!! و هر کاری دوست داشتین بکنین ... خالی شدم ....




Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۵

یونا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۴ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۱۸ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
از بيمارستان سوانح و بيماري هاي سنت مانگو-طبقه ي اول نه،طب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 120
آفلاین
جادو مستقيما به سمت تازه عروس و تازه داماد (!) رفت و... ترق!! روي صورتشون منفجر شد! ملت هم به مدت پنج دقيقه داشتن سرفه مي كردن و دستشون رو تو هوا تكون مي دادن تا دود از بين بره. وقتي دود از بين رفت و نگاهي به دزيره و بينز انداختن، از خنده منفجر شدن. صورت و موهاشون سياه شده بود و وضعيت وحشتناكي پيدا كرده بودن.
بينز از جاش بلند شد و گفت:
- مهموني تعطيله!! ببينيد چه بلايي بر سر اولين مهموني عمرمون و همين طور عروس گلم اومده!
دزيره: دقيقا!
بعد بينز به اين حالت: در اومد و ادامه داد:
- فهميدم! وايستين ببينم! چيه؟! از حسودي داشتين مي تركيدين كه اين كارو كردين؟ با شمام جان و اكتا!
جان: نه بينزي جون!
اكتا: ما غلط بكنيم!
وينكي كه لبخند بزرگي زده بود با خودش گفت:
- نمي دونستم اين همه استعداد دارم!
و بعد به سمت خوابگاه دخترا رفت تا ليستي از كارهايي كه مدت ها مي خواست با چوب دستي انجام بده، تهيه كنه.

اونور!
دزيره در حال نصيحت كردن دختراست تا دست از حسودي بردارن.
دخترا:
بينز هم داره دنبال جان و اكتا مي كنه.

يك ساعت بعد
دزيره و بينز ديگه خسته شدن و باهم به سمت اتاقشون ( يا بهتره بگيم اتاق هاشون چون بين تخت ها ديوار كشيده شده!!) مي رن. پسرا هم بند و بساط رو جمع مي كنن و مي رن خوابگاهشون. اين وسط فقط مي مونه دخترا كه ديانا بيدار مي شه و اونا رو هم بيدار مي كنه تا بقيه ي خوابشون رو تو خوابگاه بكنن.

اونورتر
وينكي تو دستشويي نشسته. ( به دوعلت:1- كسي مزاحمش نمي شه-2- فكرش باز مي شه!) ليست كارهايي كه مي خواد انجام بده آماده كرده و تو فكره كه فردا شب كدومشون رو اول انجام بده.
وينكي:

ادامه دارد... اصلا قابل ادامه دادن هست؟؟


هنوز در همين نزديكي شايد منتظر ماست
يك جاده ي جديد يا كه دروازه اي مخفيØ


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۶:۵۴ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۵

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۱
از خونمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 256
آفلاین
دزیره عصبی نشو،به عروسی ربطش میدم.(البته سعی میکنم.:دی)
****************
وینکی توی خوابگاه دختر ها روی تخت خسته ای که به او داده بودند نشسته بود که صدای جیغ و شادی بقیه را شنید.ناگهان الکسا را دید که با سرعت دوید و ایستاد روی تخت.بقیه هم او را دنبال کردند و با دیدن الکسا که روی تخت ایستاده و آماده حرف زدن بود، ساکت شدند.الکسا کاغذی را از توی جیبش دراورد و گفت:"اهم...اهم...بدینوسیله همه دختر های خوابگاه ریونکلاو را به مهمتنی روز فلان در ساعت فلان دعوت میکنیم.در این مهمانی داشتن چوبدستی الزامیست و ...وای بچه ها مهمونی کی حاضره بیاد؟
همه:ما! و همه دویدند سراغ لباسهایشان تا یک لباس درست و حسابی برای مهمانی پیدا کنند. وینکی پرید جلوی الکسا و گفت:الکسا ،میگم ،لباس داری به من قرض بدی واسه مهمونی؟! الکسا:ها؟!مگه تو هم دعوتی؟
وینکی:(تعجب)نیستم؟ الکسا:مگه نشنیدی؟همه دختر های خوابگاه ....نگفته که جن های خوابگاه که....برو بخواب.
وینکی:یعنی من نیستم؟!!!! (آوریل از ان طرف):خوب نه دیگه وینکی!گیر نده برو یه فعالیتی بکن تا ما میریم حاضر بشیم.
وینکی رفت و روی تختش نشست و به این فکر کرد که او واقعا چیزی برای این مهمانی ندارد،نه لباس،نه چوب جادو،نه جاروی پرنده!چقدر به او ظلم میشد.ناگهان فکری به ذهنش رسید،از خوابگاه برای پیدا کردن کریچر بیرون رفت!بالاخره او را پیدا کرد و گفت:سلام ،کریچر ببین این چه وضیتیه؟!همه مهمونی دعوتن به جز من که یه جن هستم! تازه اگه هم دعوت بودم،نه لباس دارم واسه مهمونی ،نه چوب جادو،ما نیاز به یه انقلاب داریم،یه ایده و شروع جدید، واسه اینکه جن ها چوب داشته باشن.چرا ما باید مظلوم باشیم؟ به حرف اونا گوش بدیم و هزار تا چیز دیگه؟
کریچر:(تعجب)ها!!!!!!!؟خوب ،من ،نمیدونم. وینکی:خوب ببین من یه جنم ولی دلیل نمیشه جوب جادو نداشته باشم و جادو نکنم.اونوقت همه بهم دستور بدن،درسته؟ کریچر:(تعجب) وینکی:پس میای بریم الان واسه خودمون و بقیه جنها چوب جادو بخریم؟
کریچر:(تعجب)الان من کار دارم،تو برو من اگه بتونم بعدا میام بریم از جنها حمایت کنیم. باشه؟ وینکی:باشه.خوب خوش بگذره،فعلا!
کریچر:خداحافظ
قبل از رفتن به مغازه برای خرید چوب جادو ،فکری به ذهنش رسید،برداشتن چوب جادوی یکی از بچه ها به صورت مخفیانه.اما با خود فکر کرد که کار درستی نیست ،پس راهش را کج کرد به طرف کوچه دیگون و مغازه الیوندر. رفت داخل و گفت:سلام،حال شما؟من یه چوب دستی میخوام!
صاحب مغازه:(تعجب)واسه کی؟ - برای خودم - اما طبق قانون...
وینکی:میدونم اما....و همه ماجرا را برای او تعریف کرد.فروشنده هم دلش سوخت و یک نمونه از چوب دستی هری پاتر را که شکسته و نصفه بود ،به او داد. وینکی چوب جادو را گرفت و به طرف مغازه خیاطی به راه افتاد:دی....باید خیلی مخفیانه از چوب دستی محافظت میکرد،باید آن را برای مواقع ضروری نگه میداشت. پس از خرین لباس،برگشت به هاگوارتز.همه به مهمانی رفته بودند و او توی خوابگاه تنها بود،لباس جدیدش را پوشید،چوبدستی اش را مخفی کرد و به طرف مهمانی به راه افتاد....
رفت و یک گوشه نشست و از دور به دزیره سلام داد. خیلی دوست داشت که از چوب جدیدش استفاده کند،برای همین مخفیانه آن را از جیبش دراورد و.... ترق
صدایی در تالار پیچید و همه نگاهها به طرف وینکی برگشت...
(اگه خواستین و تونستین خوشحال میشم ادامه بدینش،فقط چوبدستیموزیادلو ندین ،چون میخوام واسه خودم نگهش دارم،واسه مواقع ضروری جنها هم نیاز به چوب جادو دارن. منم یه چوب جادو میخوام،مرسی)


همه چیز همینه...
Only Raven


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱:۳۰ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۵

دزيره


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ پنجشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۲۲ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 201
آفلاین
ا وااااااااااه!!! الکسا من تورو میکشمت...بچه چیه دیگه...
============================
5 روز بعد دزیره و بینز(بچه به بغل) از بیمارستان میان بیرون که برن به هاگوارتز...
بینزی: عزیزم خوشحالی که صاحب یه دختره مامانی شدیم؟
دزیره: اوه راستی!!! یادم رفته بود..
دزیره به حالت خیلی خیلی خشمگین میره به سمت نویسنده که یه مشت نثارش کنه...اما فورا کارگردان جلوشو میگیره..
*********
کارگردان: بابا ...خانم جولی...بی خیال شید...
دزیره : اااای نفس کش... بچه هرو باید حذفش کنی...
نویسنده: من بوووق اگه این کارو نکنم..
دزیره: آهان حالا خوب شد...

دزیره میره به سمت بینز و دختررو برمیداره پرت میکنه به سمت نویسنده و چند نفر میان و بچه رو برمیدارن میبرن...
بینزی: نــــــــــــه!!
دزیره: کـــوفت!! دهنتو ببند...بوووقی!!!
بینز:

کارگردان به نویسنده: بوووقی؟ دیدی گفتم ؟ دیدی آنجلینا جولی بدش اومد؟!؟!!
نویسنده:

نویسنده حالا داستان رو پاکش میکنه با پاک کن(!) دزیره و بینز هم یه هو پاک میشن از اونجا...برمیگردند به مجلس عروسی...

آوریل: یه دل میگه...برم برم...

===================
ملت اگه مثل این الکسای بووووق... بوووقی بازی در بیارین میکشمتون...



Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۸۵

الکسا بردلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۳ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۹
از اينجا... شايدم اونجا... شايدم هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 362
آفلاین
بالاخره انتظارها به پایان رسید و آن عروسی لوس و مسخره و چرت تمام شد!


**********************************در شب***********************
کارگردان: چی چی رو در شب غلط کردی همینم مونده به خاطر پخش فیلمای غیراخلاقی اعدامم کنن! نمی گیریم آقا! نمی گیریم! از اول! ضبط میشه....3...2...1! صدا! دوربین! حرکت!

********************در شب! اهم! یعنی ما غلط بکنیم! ما به شب هیچ کاری نداریم! همون شب فرداش!******************

صبح زود بود انوار طلایی خورشید از پنجره به تخت خواب...هووووم؟! اوکی گرفتم! انوار طلایی خورشید بوق می خوردند که به تخت خواب می تابیدند یعنی چه؟! اصلا هم نمی تابیدند! مگه من می ذارم؟ خب... بینز و دزیره هر کدام به صورت کاملا جداگانه در یک تخت مستقل خوابیده بودند یکی این ور اتاق یکی آن ور اتاق یک پتو هم در طول اتاق کشیده شده بود تا یک وقت اتفاق بی ناموسی ای رخ ندهد! البته فقط برای یک شب! بقیه ی شبها دیوار کشیده خواهد شد!
کارگردان:
نویسنده: چته؟! ازینم آسلامی تر؟!
کارگردان: نه! ادامه بده!
دزیره در حالی که چادرش را سرش می کرد : بینز... عزیزم... حالت چه طوره؟! یوآآآآآآآ(صدای خمیازه کشیدن!)
بینز: اهههههههههخشتپ(صدای کش و قوس اومدن!) خوبم عزیزم.... تو چه طوری؟!
دزیره:منم خوبم عشق من! بیا اینور!
بینز:تق تق تق!(صدای کوبیدن به پتو!) یالله آبجی! یالله! ما اومدیم!
دزی: اِوا اِوا! خوش اومدی قشنگم! عزیزم! نور چشمم! (من فکر نمی کنم نیازی به شکلک باشه! شما چی؟!)
بینز:فدات شم! الهی قربونت برم! ای واااای! چرا این جوری شدی؟!
دزی: فکر می کنم دیگه وقتشه!
بینز: وقت چی؟!
دزی: امروز بچه مون به دنیا میاد!
ملت:مااااااااااااااااااااااااااا
کارگردان: ماااااااااااااااااااااااااااااااا
نویسنده:ماااااااااااااااااااااااااااااااااا
من:مااااااااااااااااااااا!
بینز: ایول! مطمئنی نه ماه گذشته؟! من فکر می کنم هنوز یه دو سه روزی مونده باشه ها!!!
دزیره:نه! مطمئن باش!
بینز: اوکی! پس پاشو بریم بیمارستان!
دزیره:باشه! کمکم کن بلند شم!
کارگردان:استاپ کن! کره خر دارم می گم استاپ کن! پدر بوق مگه کری؟! میگم فیلم نگیر!
فیلم بردار: هووومک نه این صحنه عاطفیه!
کارگردان لوله رو برمیداره! فیلم بردار به طور اتومات دوربین رو خاموش می کنه!

****************************در بیمارستان! بخش زایمان!*************
کارگردان: تا تو رو اخراج نکنم آدم نمیشی نه؟! می خوای بگم گیلدی بیاد تا حساب کار دستت بیاد؟!
نویسنده:نه! غلط کردم!
کارگردان: ضبط میشه...3...2...1...حرکت!
****************************در بیمارستان، اتاق انتظار****************
بینز ناراحت و بی قرار به نظر می رسد. مدام بالا و پایین می لغزد(دیدی بلا! دیدی خیط شدی؟! روح که پا نداره! باید در هوا بلغزه!) و بی قراری می کند! گاه گاه به طور دزدکی به اتاق زایمان نگاه....آخ! نزن لامصب! نزن!... او هرگز به اتاق زایمان نگاه نمی کند! هرگز!

********************************یک ساعت بعد*******************
یک پرستار خوشگل.... یعنی یک پرستار از اتاق بیرون می آید و می گوید:مژدگونی بدین بچه تون سالم به دنیا اومد!
بینز:حتما!:bigkiss:
کارگردان:
نویسنده:عمِراً تغییرش بدم هانی!
بینز به داخل اتاق می رود. در آنجا همسر و دختر زیبایش را می بیند و دهانش هشت متر باز می ماند. نیمه ی بالایی بدن دختر الف و نیمه ی پایینی آن روح است! اما نیمه ی پایینی آن شبیه به کسی نیست جز...سر نیکلاس دومیمسی!(نیک بی سر!)....




[b][siz


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۴:۵۰ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۸۵

دزيره


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ پنجشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۲۲ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 201
آفلاین
واااه چه پسره بی جنبه ای شدی بینزی...
این چه کاریه؟؟ بجه ها اگه جدی بگیرین میکشمتونا..میدونین که من خفنم و خشن...
==========================
پدر مادر عروس و دوماد دست میزنن و میرن میشینن...

یه هو نورا کم میشه و آهنگ تانگو رو میزنن..
آوریل: یه دل میگه برم برم...یه دلم..میگه...
دزیره و بینزی::banana:

آوریل: سلطان قلبم تو هستی ...تو هستی...
بعد فورا ادی میره دستشو دوره کمره شوور گلش حلقه میکنه...

بعد این آهنگ کیک رو میارن...
دزیره: خب ببین بینزی جون رقص چاقو رو رزی میکنه..باشه؟
بینزی: نه خیر !!! رقص چاقو رو جان میکنه..
دزیره:کی گفته !!! رقص چاقو رو باید رزی کنه...
بینزی : نه ...
دزیره: نه...
دزیره و بینزی :
بینزی یه هو به خودش میاد...
بینزی: عروس قشنگم؟(!)
دزیره: بعله؟ ( وا چه لووووس)
بینزی: نمیشه دعوا نکنیم اول زندگی؟
دزیره: چشم..

اونر دراکو به آنیتا:
ببین یاد بگیر...ببین چه زنه حرف گوش کنیه...
آنیتا: ا واااه...به اون میگن شوهر ذلیل نه حرف گوش کن..

بعد بلاخره تصمیم گرفته میشه و پنی رقص چاقو میکنه..
دزیره بعد از اینکه یه چشم قره به پنی میره ...چاقو رو صاحب میشه و به همراه بینز کیک رو میبرن..
ملت همه دست...
ملت:

بعد از اونور....
......
خواهشا جشن منو خرابش نکنید...یه وقت هم جدی نگیرید...
منو بینز فقط به آنیتا و درک و همچنین آوریل و ادی حسودیمون شد


ویرایش شده توسط دزیره در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۳ ۴:۵۸:۴۲


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۴:۲۲ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۸۵

پروفسور بینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۱۸ سه شنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۴:۱۳ جمعه ۱۰ تیر ۱۴۰۱
از تالار عمومی ریون کلاو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
آقایون و خانم ها در طی یک چت و کنفرانس ...من و دزیره شدیم زن و شوهر هم...اینم مجلس عروسیمون هستش تو تالار...
------------------------------------------------------
بینز و دزیره روی دو تا صندلی کنار هم نشستن و دارن عقدشون میکنن...
عاقد: خانم دزیره کلاری فرزند ادوارد کلاری...آیا بنده وکیلم شما را به مهریه ی ذکر شده به عقد دائم آقای بینزی در بیاورم؟
دخترا بالا سره دزیره در حال قند سابیدن میگن: عروس رفته آدامس بجوه(!)
عاقد: خانم دزیره برای بار دوم میپرسم ...آیا بنده وکیلم که شمارا با موارد فوق به عقد دائم آقای بینزی در بیاورم؟
همون دخترای فوضول و حسود(!): عروس رفته پول زور بگیره(!)
دزیره یه هو با همون تشکیلات لباس عروسیش برمیگرده رو به دوستاش میگه ...: وااااه ه ه...!!!
دخترا از ترس حرفشونو تصحیح میکنن..: عروس رفته پفک بخره(!)
دزیره: آهان این شد یه چیزی..
بینز: ببین زن خوشکلم ...ضایع بازی در نیار...مثلا عروسیمونه ها!!!
دزیره : پشم...ا..نه یعنی...چشم گلم...

عاقد:برای بار آخر میپرسم...آیا بنده وکیلم؟
دزیره یه هو قاطی میکنه پا میشه میگه: چی چیو وکیلی؟ مرتیکه عوضی!!! مگه من از شوهرم شکایت دارم؟ ای حسوود ها....ولم کنین...نفس کش...
بینز: دزی جون ...عروس قشنگم...بشین ..خودتو ناراحت نکن....ارزششو نداره..
دزیره: چشم گلم...(و میشینه و عشقولانه پلک میزنه)
عاقد: حالا آره یا نه؟
دزیره: با اجازه...نه نه ..ببخشید...با اجازه پدر و مادر و خواهر و برادر و زن داداش و مادر بزرگ و پدر بزرگ و خاله هام...شوهر خاله هام...دختر خاله ها و پسر خاله هام...عمه هام...و ...بعـــــــــله!!!

ملت: لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی لی .....
عاقد : آقای بینزی؟ شما هم که اره دیگه نه؟
بینزی: آره...

ملت : مبااااارکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه...
بعد دخترا قند و تور سفید و بقیه بند و بساط رو پرت میکنن کنار(!) و میان وسط میرقصن...
آوریل: حالا دس دس دس!!
ملت:
آوریل: شله له له له...شله له له....شله له له له...شله له له...
ملت: ســــــــــــــــــــوت!!
آوریل: او او او ...او او....او او او او...او او او او او...او او ...او او
بینز هم پا میشه و دست دزیره رو میگیره شروع میکنن رقصیدن...
اوریل: عروسک شکستنی فقط بگو ماله منی...
بینز و دزیره : :banana:
هر از گاهی تور لباس بلنده دزیره زیره باهای بینز گیر میکنه و بینز میترکه رو زمین...
اکتا و جان یه جا دارن واسه خودشون گریه زاری میکنن..
الکسا و فلور و رزی و بقیه دخترا هم دارن حرص میخورن

پنه لوپه یه سری میاد با دزیره میرقصه ....
بعد خود آوریل وقتی که آهنگ به دمبله دیم دومش میرسه میاد قر میده...
بعد آوریل: حالا از مامان بابای عروس و دوماد میخوام که بیان برقصن...

پدر بینز یک جادوگره خیلی مسن و خوش لباس بود...و مادرش هم ساحره ای خانم و با وقار ( شاید پیش خودتون بپرسین چرا بینز اینجوری در اومد...)
پدر دزیره هم نایت الفی خوشتیپ بود با موهای بلند و سفید و کت فراک بلندی پوشیده بود و موقع رقصیدن مثل دزیره پوستش شفاف میشد...
مادر دزیره هم تا اونجا که ماگل تشریف دارن خیلی شیک تر از همه لباس پوشیده بودن( هیچ هم دارم پاچه خاریه مادر زنم رو نمیکنم)
مادر دزیره با چشمهای آبی روشن و لباسی آبی رنگ به همراه پدرشون اومدن روی سن..
پدر و مادر ها شروع کردن رقصیدن....دزیره و بینز هم به اونا لبخند میزدند و میچرخیدند..

آوریل: حالا بیاااا!!!
آهنگ...دی دیم دیم دیریم دیم دییم...دی دیم دیم دیریم دیم....
آوریل: ای نایت الف ایرونی که ناز و خوشکلی این پیغام آوریل بوقی رو گوش کن...و....
ملت: جیـــــغ!!
آوریل: میای از این ورا گذری...دلو هر جا بخوای میبری...یه روی خوش نشون نمیدی...منو میکشی با این دلبری...

بینز و دزی دارن هنوز با هم میرقصن و فضا کم کم میره به سمت بی ناموسی
آوریل : حالا عروس دومادو ببوس یالا عروس دومادو ببوس یالا
بینز و دزی دارن به رقصشون ادامه میدن و کم کم به هم نزدیک میشن و یه صدای ماااااااااااااچ شنیده میشه :bigkiss:
و آوریل : حالا آی بوق بوق بووووق بووووق
مادر و پدر عروس دوماد هنوز دارن میرقصن و کم کم خسته میشن ......


ویرایش شده توسط پروفسور بینز در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۳ ۵:۳۴:۳۷
ویرایش شده توسط پروفسور بینز در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۳ ۵:۴۳:۱۰
ویرایش شده توسط پروفسور بینز در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۳ ۵:۴۸:۵۴

[b][color=0000FF]بينز نام


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵

آوریل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
از کارتن!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
اه نمیخوام، من سی مین هم دی سی نبودم، بینز تو چرا زدی!
هرکی هرکدومو دوست داره ادامه بده، من نمیدونم!
_____________________________________________
یهو یه موجود پشمالو، به حالت کاملا مشکوکانه، دست در دست دختری اجنبی( کپی رایت با سرژ!) وارد میشه!
ادی با دیدن این موجود خوفناک که پشمها و شپشها دارن از سر و روش بالا میرن، از جاش میپره که متاسفانه به علت نشستن زیر طاقچه پنجره، سرش به طاق برخورد نموده و قله اورستی از کله اش میزنه بالا.

ادی : ایــــن....ایــــن....دیگه کیه؟!
دختر اجنبی : اواه! ادی؟ این پشمالوئه دیگه، مک بون پشمالو، دوست پسر جدیدم! (و تیکه ای از پشمهای اونو دور انگشتش پیچ میده)
ادی : چو؟ تو چقد زود زود دوست پسر عوض میکنی؟ مگه اسباب بازین پسرای مردم؟
چو : هووومک، اونش دیگه به خودم ربط داره! میتونم، میکنم..اهم نه ببخشید، جمله شا مورد اخلاقی داشت، بعدا سانسور کنین.....اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟ منتظر آوریلی؟
ادی: نه باب، آوریل بوق کیه! من میخوام از ریون برم، آخه این آوریل واسم طلا نمیخره...
پشمالو : خب پس زودتر برو، من و چو اینجا کار خصوصی....نه یعنی چیزه....میخوایم با هم درس بخونیم، تو مزاحمی!
ادی با ناامیدی کوله بارش رو برمیداره و به سمت آخرین امیدش حرکت میکنه.

ادی از قلعه بیرون میره و موبایل کُـتلت مانندی رو از جیبش در میاره تا زنگ بزنه به همون آخرین امیدش و اینجا یه سوال مشکوک واسه همه باید پیش بیاد که چرا ادی موبایلش رو توی قلعه از جیبش در نیاوره و ادی چون خیلی بچه باحالیه برای این سوال جواب هم داره : واسه اینکه تو قلعه آنتن نمیداد!
ادی : الو؟ سلام هانی! چطوری؟.....قربونت اره خوبم، ببین من میتونم بیام پیشت.....شب بیام؟ نه نه الان باید بیام......یه خورده بیشتر کارت ندارم، در مورد آوریله.....قربونت، لاو بوس بغل بای!

ادی با عجله به کنار درختی که روش یه دایره کشیده بودن و پایین دایره علامت صلیب برعکسی وجود داشت (!) میره و میگه : سوگند میخورم که پسربچه ها را دوست بدارم!
داخل درخت حفره ای پدید میاد که بالای اون تابلویی آویزونه : مکان مخفی برادر حمید، لطفا از پشت وارد شوید!
ادی پشتش رو به درخت میکنه و آروم اروم وارد اون مکان تاریک میشه...


[size=small]جادوگران برای همÙ


Re: شبی از شبهای ریون کلاو
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۵

پروفسور بینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۱۸ سه شنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۴:۱۳ جمعه ۱۰ تیر ۱۴۰۱
از تالار عمومی ریون کلاو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
خارج از رل یه بنده خدا رو خیلی جو گرفته دلم براش میسوزه فکر میکنه آخرشه نمیدونه که تهشه فقط اینو بگم که بوق زدن تو پست راحت ترین کاره اینم یه نمونش
یهو یه موجود پشمالو، به حالت کاملا مشکوکانه، دست در دست دختری اجنبی( کپی رایت با سرژ!) وارد میشه!
ادی :
موجود پشمالو : هوی بچه برو گمشو کنار تو خوابگاه کار دارم
ادی :
ادی که خیلی ترسیده از خوابگاه دختران فرار میکنه و میره به سمت تالار و میرسه به آوریل که الکسا رو گروگان گرفته و با دزیره داره صحبت میکنه
ادی : خوب چی شد پس این پول ؟
آوی : ای باب هر کاری میکنم کسی پول مول نمیده تازه اینم مثل زالو بهمون چسبیده
آوی به دزیره اشاره میکنه و دزیره خیلی عصبانی میشه و با یه حرکت آکروباتیک میره تو شیکم آوی و در گیری بسیار خشنی پیش میاد کم کم درگیری میرسه به گیس کشی و الکسا از اون گوشه فلنگو میبنده و ادی هم همچنان بز نگاه میکنه
دقایقی بعد
دزیره و آوی خسته نشستن و نای تکون خوردن ندارن
ادی هم داره عین بز نگاه میکنه
آوی : دیدی چی شد هر چی رشته بودیم پنبه شد گروگان فرار کرد
دزیره : تقصیر خودت بود میدونی من جوشی میشم هی چرت و پرت میگی
ادی همچنان عین بز نگاه میکنه
آوی : خوب چیکار کنم دزی جون پول لازم دارم برا این بز
دزیره : من یه راه حل دارم
آوی : چی ؟
ادی همچنان عین بز نگاه میکنه ( چیکار کنم تو این شکلکا نگاه کردن عین بز نبود )
دزیره : من آهنگسازی بلدم
آوی : خوب ؟
دزیره : خوب یه کاست جدید با هم پر میکنیم مثل قبلیه خوشکلا باید برقصن میفروشیم و حالشو میبریم
آوی به فکر فرو میره و پس از یک دقیقه
آوی : قبول میکنم بریم دنبال کاست پر کردن
ادی همچنان عین بز نگاه میکنه
آوی و دزیره به سمت نقطه ای نا معلوم رهسپار میشن
........


ویرایش شده توسط پروفسور بینز در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۱۹ ۱۵:۵۲:۳۲

[b][color=0000FF]بينز نام







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.