هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ جمعه ۲۵ خرداد ۱۳۸۶

پرد فوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۶
از در به در!خوابگاه برای من جا نداشت!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 136
آفلاین
سلام به ناظران گرامی
------------------------------------------------
هری کمی پرده را کنار زد و سپس گفت:من نمی دونم چرا هدویک 2 روزه برنگشته این جا!
هرمیون پوزخندی زد و گفت:شاید آدرس قطب جنوب بوده نه؟
رون سراسیمه درهارا به هم کوبید و وارد شد.
_رون میشه بگی داری چی کار می کنی؟مثلا الان ضیافت شام و می دونی که از همه چیز برای دامبلدور مهم تره که ما در این هنگام به طور کامل سکوت کنیم و همه با هم بیایم سر میز؟
رون رویش را به سمت هری کرد و روی نیمکت نشست.
_هری،این نامه تو رو به خانه ی شماره ی 12 خیابان گریمالد دعوت کرده و گفته که نمی تونی کسی رو با خودت بیاری و در عوض ما کسی رو برای همراهیت می فرستیم.هر لحظه اماده باش.
و از طرف محفل ققنوس اومده!!!!!!!!!
هری نامه را از دست رون قاپید.
هرمیون ران مرغ را به طرز محترمانه ای درون بششقابش گذاشت و سرش را روی نامه خم کرد.
_هری تو باید حاضر بشی.و رون هم حتما کمکت می کنه!
رون نگاهی حاکی از نفرت به هرمیون انداخت و همراه با هری روانه شد.
----------------
در راهرو......
هری سرش را پایین انداخته بود و پله ها را دوتا یکی بالا می رفت.
_رون میشه بگی این نامه رو کدوم جغد آورد؟
رون گفت:خب معلومه هدویک چه طور مگه؟
_هیچی می خاوستم مطمئن بشم که....
یکباره از درون دیوار زنی با ردای مشکی و کلاهی که روی صورتش را پوشانده بود ظاهر شد.
_اوه من چه قدر خاکی شدم.این کیه؟آها اون همون مرد جوونه.درست خدس زدم؟
رون و هری باهم گفتند:کدوممون رو می گید خانم یا..ببخشید شما آقا هستید یا خانم؟
_اوه من خانم هستم و تو رو میشناسم هری نمیخواد بگی.منظورم این مرد جوان با موهای نارنجی بود.من باید هرچه زودتر تو رو برسونم اون جا.شومینه کجاست؟
هری در جواب زن گفت:توی تالار گریفیندور داریم.
_پس این مرد جوون با موهای نارنجی میتونه بره و من و تو بریم.درسته؟
رون سرش را به علامت تایید تکان داد ورفت.
---------------------------------------
خانه ی 12 گریمالد....

صدای به هم خوردن دست ها از داخل خانه می آید.در میان آن همه سروصدا،صدایی آشنا به نظر می آید.
_هوهوهوهوهو
_هدویک اون جاست؟
_منظورت اون جغد بیچاره است؟اون راه رو گم کرده بود!تازه توی چنگال هاش خبری از ولدمورت بود.چیز جالب تر این که از طرف اون بود.
همه دور میز جمع شده بودند و فقط دو جای خالی باقی مانده بود که یکی برای هری و دیگری برای آن مرد مرموز همراهش بود.

اینیگو صدایش را صاف کرد جرعه ای اب نوشید و گفت:این پرنده که در این جاست حاوی خبرهای زیادی در مورد ولدمورت و هم چنین پیام خودشه برای ما و تمامی جادوگرها.ما باید ببینیم که...
در به شدت به هم می خورد زمین می لرزید و همه از ترس فریاد می کشیدند ارتش ولدمورت مردم را کنار میزد و درست به طرف خانه ی پنهان شماره ی 12 خیابان گریمالد می آمد.ارتش او با مشعل هایی که آتشین بودند به همراه رییسشان قدم بر زمین می کوبیدند و همه جارا به لرزه درمی آوردند.
ولدمورت کلاهش را کنار زده بود تا چهره ی فاسد و بی ارزشش نمایان باشد.

دامبلدور فریاد کشید :از هری محافظت کنید.چوب دستی هاتون رو دربیارید حتی هری!
زن لاغر اندام هری را پشت خود مخفی کرده بودو چوب دستی اش را در دست هایش می فشرد.
دست های هری عرق کرده بود و به شدت گرم شده بود.
هری:چه اتفاقی داره می افتده؟
_همون چیزی که حدس می زدم.حمله ای از طرف لرد.آروم باش مرد جوان.
ورد های رنگینی بود که رد و بدل می شد.
محفل نتوانست مقاومت کند.
پس از چندی.......

هری چوب دستی ای دور گردنش احساس کرد.نفس های سرد و تند را روی صورتش را احساس می کرد.
_اوه همون هری پاتر کثیف که نقشه های منو یارانم رو خراب کرد؟درسته پاتر؟مادر و پدرت رو کشتم بست نبود؟حالا آماده باش تا
نیروی همیشگی ام رو دوباره پس بگیرم.
ولدمورت خود را باد کرد وخودش را عقب برد تا ورد را اجرا کند و سپس با تمام نیرویش فریاد کشید:سولیانو بک مموریال
هری نگاهش را روی زن مرموز که روی زمین افتاده بود متمرکز کرد و در همان حال که ولدمورت در حال گفتن ورد بود سینی روی میز را به ارامی کشید و جلوی هری پرید و باعث شکستن ورد و برگشتن آن به طرف ولدمورت شد.
نوری خیره کننده تمام اتاق را فراگرفته بود.
ولدمورت درد می کشید و سعی داشت تا به هر روش ممکن فرار کند.
او در هنگام فرار فریادی حاکی از خشم کشید و گفت:انتقامم را خواهم گرفت پاتر!و پرددددد......
او دور شد و دیگر نه در خیابان و نه در جای دیگری نمایان بود.
اینیگو لیوانش را که در دستش شکسته بود به طرف دیگری پرت کرد.زن نحیف به اینیگو کمک کرد تا بلند شود.
_اوه من رو نگاه کنید!روی زمین با یک لیوان شکسته میان این همه آدم و البته دو قهرمان که باعث نجات جون همه ی جادوگر ها شدند.
همه بلند شده بودند و به آن زن و هری نگاه می کردند.

زن گفت:سلام هری!و سپس کلاه خود را برداشت!او فردی نبود جز پردفوت که برگشته بود و دوباره با محفل همراه شده بود.
همه ناباورانه به او می نگریستند،آیا او همانی بود که به او تهمت خیانت زده بودند؟
دامبلدور:پرد!تو دوباره برگشتی!تو وفاداری خودت رو ثابت کردی!برگشتت رو به محفل تبریک میگم.
---------------------------------------------------------
ادامه ندارد و نخواهد داشت!!!!!!!!!!!!!!!

تایید شد پرد فوت عزیز.با اینکه پستت دارای نقایص بود از جلمه فضاپردازی سریع ، عدم ارائه اطلاعات کافی به خواننده و فضاسازی ناقص ولی بهرصورت برای ورود به محفل مناسب بود.بزودی آرم شما آماده خواهد شد.موفق باشی.


ویرایش شده توسط پرد فوت در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۵ ۱۸:۵۳:۴۳
ویرایش شده توسط پرد فوت در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۶ ۱۰:۰۸:۰۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۲۳:۱۲:۱۷

تصویر کوچک شده









عضو رسمی محفل ققنوس

-------------------------------------
در مسابق


اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۹:۰۸ جمعه ۱۸ خرداد ۱۳۸۶

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
به نام او که ما را اصیل پاک آفرید!

به به، چه ناظرین جدید با حالی، روشنتون می کنم بهش میگن جدی نویسی! -18 ممنوعه !




نمایشنامه


عملیات نجات


در شبی از شب ها، اعضای محفل ققنوس، سر میز عذاخوری آشپزخانه خانه 12 گریموالد، نشسته بودند و مشغول خوردن شام بودند. با هم بگو بخند داشتند. مالی ویزلی، دائما از عادت های بد شوهرش، آرتور در جمع می گفت و به دنبال آن قهقه ها و خنده های ریمس لوپین و تانکس و الستر مودی به گوش می رسید. در آن طرف میز، سورس اسنیپ داشت با قاشق غذا را در بشقابش فقط این ور و اون ور می کرد و گویا علاقه ای به خوردن آن غذا نداشت. گاهی هم نگاه های سرد و ناخوشایندی به لوپین و مودی می کرد. کنار وی، مینروا مک گونگال، با کلاهی سبز رنگ ، با کینگزلی شکلبوت که در کنارش بود، مشغول صحبت گرم و جذابی شده بود.
همه ساکت شدند. صدای باز شدن درب خانه به گوش رسید. همه محفلی ها سر خود را چرخاندن تا ببینند کیست که داخل خانه شده است. از سایه ای که روی زمین افتاده بود و داشت همین طور نزدیک تر می آمد، به وضوح پیدا بود که نمی توانست پیکر کس دیگری جز دامبلدور باشد. و همین طور هم بود.
آلبس دامبلدور با قامت بلند خویش، در حالیکه ردا و کلاه سیاهی بر تن کرده بود، داخل آشپزخانه شد.
ریمس لوپین، در حالیکه داشت غذایش را می جوید با دهن پر گفت:
چی شد؟ شما که همین 10 دقیقه پیش رفتید! چقدر زود برگشتید!
دامبلدور نگاه پرمعنی به لوپین و سایرین کرد، سپس کم کم داشت قیافه ای عبوس به خود می گرفت، جلو آمد و روی یکی از صندلی ها نشست و شروع به صحبت کرد:
ما گرد هم نیآمده ایم تا بنشینیم تو این خونه خاک گرفته قدیمی بلک، و بعد بشینیم شام بخوریم. ما اومدیم اینجارو پایگاهی برای اهداف و همفکری های خود قرار دادیم تا چگونه جامعه جادوگری امروزه را از دست قدرت تاریکی ولدمورت نجات دهیم. نه اینکه بنشینیم و بخندیم...
تا کلمه: ولدمورت" به گوش اسنیپ رسید، او فورا رویش را از سمت دامبلدور که جلویش بود، به سمت دیوار چرخاند.
همه با تعجب دامبلدور را نگاه می کردند. یعنی او در این چند دقیقه چه دیده؟چه شنیده که اینطور میان یاران محفلی اش صحبت می کند؟!...
دامبلدور با دستمالی عرق رویص ورتش را پاک می کرد
مک گونگال: آلبس؛ چی شده؟ چیزی دیدی یا شنیدی؟ ما را هم در جریان قرار بده لطفا...
دامبلدور سرفه خفیفی کرد و از جای برخاست، سپس گفت:
آره؛ ما باید همین حالا بریم لیتل هانگتون، خانه ریدل
لیتل هانگتون؛ خانه ریدل؛ نام این منطقه موهای اندام محفلی ها را سیخ کرد...
کینگزلی شکلبوت از جایش برخاست و به داملدور اشاره ای کرد و گفت:
دامبلدور، برای چی باید بریم اونجا، مگه چی شده؟ آلبس اصلا واضح حرف نمیزنی؟ اگه این ماموریته زود بگو! بگو چه خبره اونجا، ما که از جونمون سیر نشدیم الکی بریم اونجا...
همه منتظر بودند تا جواب دامبلدور را بشنوند...
دامبلدور: استرجس پادمور، یار محفلی ما، الان مرخصی نیست، اسیر کلی مرگخواره اونم تو لیتل هانگتون تو خونه ولدمورت، و هر لحظه که میگذره خطر مرگش بیشتر میشه...
مودی چشمانش چخید و پرسید: حاالا برای چی اونو گرفتن شکنجه میدن...
دامبلدور: من هیچی نمی دونم الستور، فقط می دانم که این جدا از شرفمونه که یارمون شکنجه بشه تا سر حد مرگ و ما اینطور بی تفاوت اینجا بنشینیم... بلند شید...آماده مبارزه باشید..عازم لیتل هانگتون میشیم...


در لیتل هانگتون


همه اعضای محفل آنجا بودند. به غیر از سه چهار نفری از جمله پادمور، در خیابانی پر پیچ و خم و نسبتا تاریک، و پر از خانه های مججل و زیبا اما متروک، دامبلدور از میان جمع جلو آمد..
- افراد، آماده باشید، مدت هاست که لیتل هانگتون متروک شده، تو این تاریکی چپ و راست خودتون ا داشته باشید، هر لحظه امکان حمله مرگخوارا وجود داره...
آنها پشت سر دامبلدور قدم به قدم جلو می آمدند، دامبلدور به خانه ریدل اشاره کرد، چیزی حدود 100 متر با آن فاصله داشتند.
اکنون در 50 متری خانه بودند. دامبلدور برگشت و رو به جمع کرد و گفت:
خب اکنون زمانش رسیده که دست به کار بشید، سورس، الستور، شماها با من بیاین، ما از پشت خانه داخل میشیم. ریمس، تو با آرتور و کینگزلی و تانکس، از جلو و در اصلی داخل بشید، خیلی مراقب باشید، بقیه شماها هم همینجا بمونید، خانه رو زیر نظر داشته باشید...،مینروا لازم دیدی خودت با یه نفر دیگه داخل شو...
دو گروه عازم شدند...

گروه اول

مودی با صدای لرزان گفت:
لوموس مکسما
از نوک چوبدستی الستور مودی نوری درخشان فواره کرد، آنها به درب پشتی خانه رسیده بودند. مودی از پنجره با نوری که ایجاد کرده بود می توانست داخل خانه را ببیند، آنجا آشپزخانه...
دامبلدور با یک حرکت دست قفل درب را ناپدید ساخت و آن را باز کرد. آنها داخل شدند...
به آشپزخانه تاریک رسیدند...
تق تق
- اکسپلیارموس
- نه مودی..آروم باش..ولش کن...ببینم..
- پترفیکیوس توتالوس...
- نه....
از همه جهت افسون و صدایهای اصابت آنها به گوش می رسید.

گروه دوم

- صدای چی بود...
ریمس: زود باشید بریم تو...سریع..سریع..
گروه دوم فورا با وردی درب خانه را شکستند و همگی چوبدستی بدست به داخل خانه خیز برداشتند...
تانکس با نگرانی داد زد:
آلبس، مودی،سوروس شما کجائین...؟؟؟!!!
صدایی گفت:
اینجائیم...
بی شک با آن سردی و بی روحی صدا مشخص بود که صدای اسنیپ است...
دو گروه به هم رسیدند. استرجس پاددمور با لباسی خونین به گوشه ای مثل مجسمه ها افتاده بود، اسنیپ به دیوار تکیه داده بود و دامبلدور بالای سر مودی وحشت کرده ایستاده بود...، مودی در حال لرزیدن بود...
اکنون استرجس پادمور، نجات یافته بود اما بسیار زخمی بود، از شدت بی حالی و جراحات وارده روی مودی افتاد و او را بشدت ترساند. بار دیگر لرد سیاه موفق نشد با شکنجه دادن یکی از جنبش ها اصلی محفل از نقشه های محفلی ها باخبر گردد. ناکامی ای دیگر برای لرد سیاه و یاران خونخوارش. و این تازه ابتدای ناکامی های یک خونخوار قاتل بود.



نکته اخلاقی:

مرگخوارا، من یه پوستی ازتون بکنم!!!





خب
سوژه با اینکه کمی تکراری بود اما خوب پیشرفته بود. داستان مشکلی نداشت.
پستت خوب به اتمام رسید
بیشتر نکات پشت نوشتن رو رعایت کرده بودی و از لحاظ غلط املایی مشکل خاصی نداشتی.
فکر میکنم برای محفل عضو خوبی باشی
پس تأیید شد. منتظر آرمت باش


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۰ ۸:۵۳:۳۹

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ چهارشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۸۶

چارلی ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
بعد ظهر یک روز بارانی چارلی و استر در سالن عمومی گریفندور نشسته بودند.
بعد از صدای رعد چارلی صحبتش را شروع کرد: استر ، می دونی ... من یه بار برای ورود به محفل در خواست دادم اما تایید نشدم تو نمی تونی یه کاری بکنی؟ آخه ناسلامتی استرجس پادموری گفتن!!
استرجس بعد از چشم غره رفتن به چارلی به مبل راحتی تکیه می ده و می گه : تو باید ثابت کنی لیاقت داری همین جوری که کسی رو راه نمی دن .
چارلی که سخت به فکر رفته بود منتظر یه راهی بود که ثابت کنه بی لیاقت نیست.
یک هفته بعد هدویگ سراسیمه وارد سالن عمومی شد و گفت : استرجس ، همین الان یه جغد اومد ...
استرجس : هدویگ؟! نکته انحرافی می گی ؟!! یعنی چی یه جغد اومد؟
هدویگ با صورت سرخ فریاد زد : اهمیتی نداره . یه پیغام رسید . مرگ خوارهاچند تا اژدها رو توی کوچه دیاگون ول کردن! تقریبا هر کی توی کوچه بوده آسیب دیده. احتیاج به نیروی کمکی دارند.سریع تر راه بیفت. هرکی هم می تونی خبر کن.
استرجس که رنگش یه دفعه مثل گچ شد سریع راه افتاد .
- مریدانوس . کوچه دیاگون حادثه رخ داده سریع خودتو برسون.
- باشه ولی بی زحمت تو معصومه و نگه می داری ؟ آخه می ترسم بدتر بشه . می دونی؟ سرماخورده.
استرجس: خدایا !! کاش منم تو دیاگون بودم! چارلی یه چیزی هم درباره ی تو .
چارلی که کنار دیوار بود به سرعت سرش رو برگردوند.
- تو با ما نمی آی .این کار برای اولین ماموریت خیلی سخته و تو ممکنه بمیری برای همین بذار برای دفعات بعدی. اون موقع حتما تو رو می برم.
چارلی:اما...
استرجس در حالی که از سالن عمومی خارج می شد گفت: دیگه حرف نباشه به جز آرتور هیچ کدوم از ویزلی ها نمی آن.
بعد از گفتن این حرف در سالن رو تق بست.( نکته اینه که بعدش یه تیکه از گچ سقف روی زمین افتاد!)
چارلی بعد از این که نگاهی به دور و برش انداخت فهمید تنها است. با خودش فکر کرد : (( منو باش می خواستم برم ماموریت خطرناک!! اگه الان از پنجره بپرم بیرون... نه ! دست و پام می شکنه . اگه غیب شم... نه ! این جا که که نمی شه غیب شد. اصلا بی خیال ! هر کاری دلشون می خواد بکنن لابد به من احتیاجی ندارن دیگه. منم از این فرصت استفاده می کنم!!))
چارلی همین جور که فکر می کرد رفت و چند تا قورباغه شکلاتی ، دانه های برتی بات ، یه ظرف گنده پاپ کورن ( همون چیزه فیل خودمون!) چند تا کیک شکلاتی ، کیک کدو حلوایی و کیک خامه ای و چیپس برای خودش آماده کرد و بعد رو زمین نشست و مشغول بازی تیله سنگی شد. چند ساعت بعد ، چارلی پس از یک خمیازه به خواب رفت. وقتی چشمش رو باز کرد قیافه ی خونین و مالین استر و هدویگ رو دید و از جا بلند شد.
- استرجس ، هدویگ . چی شد؟
استرجس در حالی که داشن بال هدویگ رو باند پیچی می کرد گفت : چارلی ، زیاد خوب نبود بگذریم. راستی من فکر کردم برای این که لیاقتت رو ثابت کنی یه جوری میای دنبالمون. ولی مثل این که خیلی بهت خوش گذشته نه؟
چارلی بعد از این که قورباغه شکلاتی برای هدویگ و استرجس انداخت خندید و گفت: جای شما خالی!! فقط فکر کنم رودل کردم!!
بعد اشاره ای به پوست و باقی مانده ی چیز هایی که خورده بود کرد.


پست خوبی نبود.
برای عضویت در محفل باید پست سفید بنویسید نه یه پست که فقط اتفاقات عادی میفته.و در ضمن اگه به کتاب دقت کنی سوژه های محفل بیشتر درباره ی جنگ با مرگخوارها و گرفتن اطلاعات از مرگخوارهاست.
به هر صورت تأیید نشد!!!!


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۸ ۱۰:۱۹:۱۴

دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ یکشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۶

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
سلام
این داستان در مورد روز مرگ لیلی و چیمز پاتره .
-----------------------
سیریوس در حالی که با حسرت به میز نهار وسط اتاق تاریک نگاه کرد . همان میزی که لیلی و جیمز ظهر همان روز پشت آن به همراه بقیه ی اعضای محفل غذا خوردند . انگار تصویر اونها رو روی صندلیشان می دید . نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت . تازه از خبر مرگ جیمز و لیلی با خبر شده بود . در کنار اون هم خبر ناپدید شدن ولدمورت رو بهش داده بودن . افکارش پریشان بود . خودشو توی مرگ جیمز و لیلی مقصر می دونست ، اگه اون راز دار اونا می شد دیگه پیتر نمی تونست ... . سیریوس توی اون لحظه تنها یک تصمیم به نظرش منطقی می اومد . پبدا کردن پیتر پتی گرو . سیریوس از خانه شماره ی دوازده گریمولد بیرون آمد . به اطرافش نگاه کرد و بعد آماده ی غیب شدن شد ... شترق...
...................................................
....شترق ... شترق ...
همزمان با صدا ها دو نفر شنل پوش روبروی خانه ی دوازده گریمولد ظاهر شدند . فرد بلند قد تر به طرف در خانه شماره ی دوازده رفت و زنگ سیاه و چرکین اون رو به صدا در آورد . بعد چند لحظه صدای خشنی از پشت در گفت : اسم رمز ... مرد قد بلند با صدائی گرفته جواب داد :" جیمز ، لیلی ، هری" دربا سرعت باز شد و هر دو نفر به داخل رفتند . "مدآی مودی" به همان سرعتی که در را باز کرده بود آن را بست و رو به "دامبلدور" که حالا کلاهش را برداشته بود کرد و در حالی که چشم مصنوعی اش هنوز به طرف در بود گفت : از هری خبری دارین . دامبلدور با همان لحن گرفته گفت : آره هاگرید رفته بیارتش . قراره بیارتش جلوی خونه ی خاله و شوهر خاله هری . منیروا از صبح اونجاست . " لوپین " که تازه شنل قهوه ای اش را از تن در آورده بود با صدایی آهسته گفت : به نظر تو بهتر نیست اونو پیش خودمون نگه داریم . دامبلدور به طرف لو پین برگشت و با صدای بلندی گفت : " نه! " سپس با لحن نرمی ادامه داد : منو ببخش ریموس ، یه لحظه کنترلمو از دست دادم . لوپین در حالی که دست بر شانه های دامبلدور گذاشته بود گفت : درکت میکنم آلبوس ... درکت میکنم " وقتی صحبت لوپین تمام شد ، صدای قالیچه ی تصویر مادر سیریوس به گوش رسید : از خونه ی من گمشید بیرون ... نمی خوام ببینمتون . مودی در حالی که هنوز چشم مصنوئی اش به سمت در بود به طرف قالیچه رفت . دامبلدور با اشاره ی دست به مودی فهماند که جلو نرود . سپس رو کرد به او و گفت : راست می گه بهتره بریم . تا وقتی که خبری از سیریوس نشده ما حق نداریم از این خونه استفاده کنیم . لوپین این بار با لحنی بسیار مهربانانه پرسید : پس محفل چی میشه ؟ دامبلدور لبخندی از روی وظیفه زد و گفت : نمی دونم . اما جلسات محفل نباید تعطیل بشه ، اونم وقتی که هنوز خیلی از مرگ خوار ها بیرون دارن پرسه میزنن . بهتره دیگه بریم . بیرون اوضاع خوبه مدآی ؟ مودی در جواب گفت : از این بهتر نمیشه آلبوس .
سیریوس از دور به خانه ی شماره ی دوازده نگاه می کرد . سه نفر شنل پوش از آن خارج شدند . سیریوس آنها رو شناخت . لحظه ای بعد هر سه همزمان غیب شدند ... شترق ق ق .....
سیریوس به خانه خیره ماند . خاطره های لذت بخشش از آن خانه بسیار کم بود و بیشتر آنها به محفل برمی گشت . سیریوس برای آخرین بار به خانه نگاه کرد و بعد ... شترق...
هیچ کس نمی دانست چند روز بعد برای سیریوس چه اتفاقی خواهد افتاد.
---------------------------------------------
سعی کردم بهتر از قبلی باشه . با این حال مشکلاتش هنوز زیاده .
در ضمن من این داستان رو بر پایه این حدس لیلی اونر نوشتم .( همون که محفل مقر محفل توی زمان قبل از سقوط ولدمورت بوده )

با تشکر
فعلا...
یا علی

اولیور عزیز همان طور که گفتی پستت مشکلاتی داشت از قبیل عدم تطابق برخی از گفته هایت با داستان اصلی هری پاتر که با توجه به اینکه خودت قصد داشتی این تطابق را ایجاد کنی امتیاز منفی به چشم می خورد.مشکل دیگر آن نیز پشت سر هم نویسی ات بود یعنی عدم رعایت پاراگراف بندی که امیدوارم در پستهای بعدیت در سایت شاهدشون باشیم.ولی در کل داستان را خوب پیش برده بودی و توانسته بودی به خوبی از عهده توصیف بر آیی.پس ورودت را به محفل تبریک می گویم اولیور وود عزیز.
تایید شد.
آرم شما تا فردا در تاپیک جلسات محرمانه محفل زده خواهد شد .منتظر پستهای خوبت در محفل هستم.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۷ ۰:۲۱:۵۹

این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ یکشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۶

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۰۷ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۷
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
دهکده ی نیمه مشنگی هاوک وود نیمه شب:

هوا سوز سرد ماه دسامبر با حال و هوای همیشگی اش تمام دهکده ی
کوچک را فرا گرفته بود دود دودکش ها همچون پلکانی تا چشم کار می کرد بالا می رفت سیاهی شب همه جا را فرا گرفته بود و سوز گزنده ای می وزید زاخاریاس که مانند تمام آخر هفته های دسامبر به دیدن پدر بزرگ پیرش می رفت سوار بر جارو ی مسافرتی ای که در روز تولدش هدیه گرفته بود سوار بود و از مناظر اطراف که پوشیده
از برف بود لذت می برد که ناگهان طلسمی از جایی کمانه کردو به
نوک جارویش برخورد کرد که موجب به هم خوردن تعادل زاخاریاس
شد و زاخاریاس که سعی داشت سیر سوقتی اش را به سمت بالا تغییر دهد به درختی که در سمت راستش بود برخورد کرد و ...

هیچی نبود سیاهی پوچی......

وقتی زاخاریاس به هوش اومد فهمید که هنوز زیر همون درخت بود
ولی رنگ طلسم ها که از پشت چند ردیف درخت به چشم می خورد زاخاریاس سعی کرد از جایش بلند شود ولی احساس کرد که یکی از پا هایش شکسته بنا براین این چوبدستی اش را کشید و چند تا طلسمی که برای بهبود زخم ها و جراحات بلد بود به کار گرفت ولی اینبار تلاشش برای بلند شدن موفقیت آمیز بود او یک راست به سمت درخت ها حرکت کرد که ناگهان چشمش به جارویش افتاد :

__ عالیه چوبم نصف شده امید وارم بتونم یکی دیگه بخرم

او در حالی که تیکه های جارو یش را در کولی پشتی اش می چپاند
لنگان لنگان به سمت درختا راه افتاد او درختا رو رد کرد :

_ خدای من این جا کدوم جهنمییه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

طلسما از در و دیوار شلیک می شدند و کمانه می کردن زاخاریاس توانست با ادامه دادن دنباله ی اونا به محل شلیک طلسما رسید در یک طرف چند محفلی که شامل هدویگ و ریموس لوین و استرجس پادمور بودند ودر سمت دیگر هم چند مرگخوار نقاب دار که قابل شناسایی نبودند .
زاخاریاس که داشت دیوانه می شد فریاد زد :
__این جا چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ولی صدای فریاد ها طلسم ها جلوی پخش طنین صدای زاخاریاس را می گرفت زاخاریاس که تصمیم گرفته بود یک بار و برای همیشه شر مرگخوار ها رو کم کنه چوب دستی اش را کشید و به پشت مکانی که مرگخوار ها در آن جا سنگر گرفته بودند حرکت کرد .
سر مرگخوار ها خیلی گرم بود و زاخاریاس توانست به راحتی به محل مورد نظر رسید نقشه ی او ساده بو فقط با تمام سرعتی که در خود می شناخت داد و فریاد می کرد و طلسم نشانه می رفت تا مرگخوار ها فکر کنن از جناح پشتی هم ئبه آن ها حمله شده و بزنن به چاک .
زاخاریاس گلویش را صاف کرد و چب دستی اش را به سمت یکی از مرگخوار ها نشانه رفت و هر طلسمی به فکرش می رسید می گفت و نشانه می رفت و جاخالی و تغییر مکان می داد مرگخوار ها که یکه خورده بودند به طور کلی از سمت دیگر قافل شدند در نتیجه سه عضو محفل طی یک حرکت جانانه تمام مرگخوار ها رو بیهوش و دستگیر کردن.
زاخاریاس که دیگر رمقی نداشت از حال رفت و در رویا ها یش آرزو می کرد که از این حرکت او قدر دانی شود و او به شکل یک عضو محفل در آید........

با تشکر

زاخاریاس عزیز چند اشکال املایی در پستت به چشم می خورد که به دلیل عجله ات در پست زنی بود که قبل اغماض است.مشکل عمده پستت عدم استفاده از حروف ربط بود بطوریکه جمله هایت را گنگ و بی مفهوم می کرد.اگر سعی کنی که جمله هایت را کامل به کار ببری و حروف ربط را درست استفاده کنی و پستت را با دقت بزنی مطمئنا دفعه بعد تایید خواهی شد.
متاسفانه تایید نشد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۷ ۰:۰۷:۲۷

[i]


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ یکشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۶

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
سلام به همگی
......................
هری آرام و بدن صدا کنار لوپین راه می رفت . هنوز نمی دانستند که فنریر گری بک کجاست . چند ساعتی به غروب آفتاب مانده بود . لوپبن با اطمینان قدم برمی داشت که نا گهان صدای مهیبی به گوش رصید ...بومب ... گری بک با آن هیبت پشمالو و کثیفش روبری هری و لوپین ظاهر شد . لوپین هری را به سمتی هل داد و وردی به طرف گری بک روانه کرد . گری بک به سمتی پرید و زوزه ی وحشتناک ی کشید . هری با تمام وجود فریاد زد : اکسپلیار موس ...
پرتوی قرمز رنگ چوب دستی هری با شدت به گری بک برخورد کرد. اما او فقط چند قدم تلوتلو خوران به عقب رفت . لوپین به هری اشاره کرد و گفت : تو برو . هری حرف لوپین را ناشنیده گرفت . در همین حین گری بک با جهشی به روی لوپین پرید . هری تنها کاری که می توانست بکند ، فرستادن ورد های پی در پی بود . آخر سر یکی از ورد ها گری بک را از روی لوپین کنار انداخت . لوپین با عجله بلند شد و سمت هری آمد : باید بریم . تا بلند نشده باید بریم . هری و لوپین با عجله به سمت انتهای سالن مخروبه ی وزارت سحر و جادو رفتند . نور ماه از شیشه های شکسته ی وزارت که تا چند روز پیش پر از هیاهو و جنب و جوش بود به روی صورت هری افتاد . هری متوجه تغییر شکل لوپین نشد . فقط در انتهای سالن بود که دید گرگ عظیم الجثه ای در حال حرکت در کنارش است . گری بک با سرعت باور نکردنی در دنبال آنها بود . زوزه ای کشید . لوپین گرگینه ایستاد و به طرف صدا برگشت . صدای وحشتناکی ایجاد کرد و به سمت گری بک حمله ور شد . لوپین و گری بک به هم خوردند . روی زمین دور هم غلطیدند . ناگهان گری بک گردن لوپین را در دهان گرفت . هری نمی توانست ورد بفرستند . چون ممکن بود به لوپین برخورد کند . به خاطر همین با عجله به سمت آنها رفت و روی گری بک افتاد . گری بک با ضربه ای هری را به چند متر آن طرف تر پرتاب کرد.
هری چشم هایش را باز کرد . اسنیپ و لوپین بالای سرش در حال گفت و گو بودند . لوپین در حالی که دستمال خونی ای روی گردنش بود به هری نگاهی انداخت و لبخندی زد.

الیور عزیز متاسفانه شما تایید نشدید.پستتان فضاسازی نداشت.جریان ها را خیلی سریع پیش برده بودی.گرچه استفاده از شخصیت های هری پاتری ات خوب بود ولی به خوبی آن ها را توصیف نکرده بودی.اصولا پست جدی باید بیشتر به جزییاتش پرداخته بشه.متاسفانه تایید نشد.
موفق باشی.(میتونی یه بار دیگه با یه پست جدید تلاشتو بکنی البته با رعایت نکته های فوق)


ویرایش شده توسط الیور وود در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۶ ۱۴:۰۱:۴۶
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۶ ۱۸:۵۷:۳۱

این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
مه همه جا را فرا گرفته بود.در آن خیابان هیچ صدایی جز صدای گربه که دنبال غذا میگشت شنیده نمیشد.
نزدیک سه سال میشد که گریمالد جادوگری به خود ندیده بود.
ناگهان در سکوت و تاریکی محض نوری برای یک لحظه خیابان را روشن کرد و صدای پای کسی سکوت را شکست.
ریموس آرام به طرف پلاک ۱۳ حرکت کرد. ۳ سالی بود که به این خانه نیامده بود،۳سالی بود که در اینجا با دوستانش جمع نشده بودند تا نقشه ای جدید برای ولدمورت بکشند.
آرام کلمه رمز را زمزمه کرد، ناگهان دری قدیمی و پوسیده ظاهر شد.
در را باز کرد و داخل شد. ناگهان چیزی را دید که انتظارش را نداشت
برقهای آشپزخانه روشن بودند!!
ریموس با کمی درنگ چوبش را در آورد و با احتیاط وارد آشپز خانه شد.
هنوز کاملا وارد نشده بود که صدایی آشنا وی را صدا کرد.
ــ سلام ریموس ...
این صدا برای ریموس آشنا بود، خیلی وقت بود که آن را نشنیده بود. آرام چوبش را غلاف کرد و به صدا جواب داد:
ــ سلام آرتور،خیلی وقت که ندیدمت،خوبی؟
ــ خوبم مرسی
ــپس تو هم اومدی،مالی و بچه ها رو هم آوردی؟
ــ آره ما هم اومدم.
در صدای مالی،که از پشت شنیده میشد هیچ تغییری به وجود نیاوده بود.
ــ سلام مالی خوشحالم که میبینمت، بچه ها کجان؟
ــ منم خوشحالم ریموس، هری و بچه ها الان خوابن.
آرتور:همون وقتی که نامه مک گونگال به دستمون رسید حرکت کردیم ، نوشته بود که میخواد محفل رو دوباره راه بندازه!!
ریموس که خیلی از دیدن آنها خوشحال شده بود گفت:
آره من هم دیدمش، باید بگم خوشحالم که محفل دوباره راه قراره راه بیفته.
در همین حال بود که صدای در شنیده شد مالی لیوان چایش را روی میز گزاشت و به طرف در رفت،بعد از چند دقیقه صدای باز شدن در شنیده شد.ریموس از فرط کنجکاوی به سمط در رفت. و
هیکل بزرگ،کج و نامرتبی را از پشت در دید.
ریموس این چهره را خوب می شناخت. صورتی کج، دماغی نصفه
و چشم بسیار عجیبی که پشت هر چیزی را میتوانست ببیند.
مالی: سلام آلستور ، خوش آمدی
مودی در حالی که خانه را کنترل میکرد جواب داد:
مرسی، امید وارم کسی تعقیبم نکرده باشه
ــ بیا تو آلستور ، ولی اول کفشت رو تمیز کن.
تقریبا یک ساعت بعد تمام اعضای محفل در اتاق نشیمن بودن
که مک گونگال از جاش بلند شد و گفت:
همه خوش آمدید همان طور که همه ما میدونیم بعد از مرگ دامبلدور محفل دیگر تشکیل نشد و از هم پاشیده شد.
ولی الان ما اینجا هستیم تا یک بار دیگر اون رو تشکیل بدیم
همان طوری که من در نامه به شما گفتم دامبلدور دنبال چیزی به نام هوراکراس بود، فکر کنم همه شما میدونید این ها چی هستند.
برای همین ما هم دامبلدور رو دنبال میکنیم و دنبال هوراکراس های ولدمورت میگردیم.
من در نامه یک ماموریت به هر کدام از شما داده بودم،کی این ها را انجام داد؟
ــ من انجامشون دادم.. خیلی راحت بودن باز جوی از چند تا مرگخوار که در آزکابان اسیر بودن.
این صدای مودی بود که در کنار اتاق روی یک صندلی لم داده بود. مک گونگال با کنجکاوی از مودی پرسید:
ــ خب؟ چیزی دستگیرت شد؟
ــ آره ولدمورت قبلا دنبال چیزهای گرانبها بود و به یکی از مرگخوارها
دستور میده که بره و یکی از وسایل خانم سیبا راونکلا که نواده خود راونکلا بوده رو بدزده. ولی اون مرگخواری که من ازش بازجویی کرده بودم نمیدونست که اون وسیله چی بوده. شرم آوره.چیز دیگه ای ندارم.
مک گونگال که با دقت به مودی گوش داده بود گفت: خب خوبه کسی دیگه؟
شکلبوت آرام از جاش بلند شد و گفت: من هم یک چیزهای توی خانه گانت پیدا کردم،زیاد نیست ولی به درد میخورن.یه تیکه روزنامه درباره فنجان قدیمی که که به راونکلا مربوط میشده نوشته بود که به وارث راونکلا تحویل داده شده.
مک گونگال که آرام حرف های مودی وشکلبوت را مثا پازل به هم وسل میکرد با شک و تردید گفت:
خب حالا ما میدونیم که ممکنه یکی از هوراکراسهای ولدمورت یک فنجان باشه ولی اون کجاست؟
شکلبوت:شاید تو قبرستون پدرش
ــ ممکنه ولی از کجا بدونیم؟
تاکنس: تبق آخرین خبری که من در باره مرگخوار ها شنیدم
آخرین بار برای سر زدن به یه چیز به همان جا رفته بودن
ـ عالیه پس ما هم فردا میریم اونجا
.................فردا صبح..................
روز سردی بود و همه اعضای محفل دور میز مشغول خوردن صبحانه بودن.
رون که تخم مرغ را به زور در دهانش کرد و با دهان پر به هری و هرمیون گفت:
شنیدم امروز میریم قبرستون پدر اسمشونبر
هری: همه نمیرن قرار شده من هم برم چون من یه بار اون جا بودم
هرمیون با ترس و هیجان گفت:ما هم میایم؟
ــ آره ، من که بدون شما جای نمیرم .
رون : خوبه پس سریع بخوریم بعد بریم آماده بشیم.
یک ساعت بعد هری،هرمیون،رون،ریموس ،مودی، تانکس و آرتور
با چوب جارو در حیاط پشتی آماده حرکت بودن
مودی اول خوب به آسمان نگاه کرد و بعد گفت: میریم
و همه با فرمان او به پرواز در آمدند
در راه چیز خاصی به وجود نیامد،آسمان ابری بود و از سرما هیچ کس حرفی نمیزد.
آنها به قبرستون رسیده بودند، مه شدیدی قبرستان را در بر داشت
آرام به سمط قبر پدر ولدمورت حرکت کردند ولی قبر خالی بود
ریموس: خالیه
تانکس اون جارو ببین یه نامه
و بعد نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد:
به لرد سیاه
من دوباره این هوراکراس تو را نیز پیدا کردم تا چندی بعد من تمامی آنها را پیدا میکنم و از بین میبرم.
ریموس: حالا چی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ببخشید که بد شد و اگر غلت زیاد داره من رو ببخشید
این داستان نیاز به ادامه دادن ندارد

استر گفته بود با یکم تغییر این داستان رو دوباره بدم،چون وقت زیادی نداشتم زیاد تغییرش ندادم
امید وارم خوب باشه

باب عزیز متاسفانه پستت دارای غلط املایی زیادی بود.علاوه بر آن به نظر من با توجه به کتاب شش هیچ زمانی هری به رون و هرمیون پیشنهاد نمی کند که به پیشواز مرگ بروند بخصوص پس از مرگ من!!!(دامبلدور).بنابراین پیشنهاد می کنم بار دیگر تلاش کن منتها با یک پست جدید چون دیگر استفاده مجدد قابل قبول نیست.
موفق باشی.با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۱۲ ۰:۳۳:۴۹



Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۶

جرج  ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۵ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۶ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
حدود ساعت 5 بعدظهر بود سیریوس – لوپین و مودی در مرکز فرماندهی محفل ققنوس در حال استراحت بودند که یک پیغام از طرف دامبلدور به انها رسید.

متن پیام:
ولدمورت و چند مرگخوار به خانه ارتور که هری در ان حضور داره حمله کردن . هر چه سریعتر خودتون رو برسونید.

هرسه با نگاهی هراسان به هم نگاه کردند و با عجله به طرف بخاری حرکت کرند. اول سیریوس بعد لوپین واخرازهمه مودی داخل اتش شدند.
وقتی به بارو رسیدند از هر طرف صدای طلسمهای کوناگون به گوش میرسید. در طرفی دامبلدور داشت با ولدمورت و یک مرگخوار می جنگید در طرفی دیگر اقای ویزلی داشت با مرگخواری دیگرمبارزه می کرد. درنزدیکی باغ خانم ویزلی داشت با یک مرگخوارمی جنگید
و در کنار خانه نیز هری و رون با یک مرگخوار مبارز می کردند.
سریوس به کمک هری ورون رفت که داشتند با مر گخوار به زور مبارزه می کردند. لوپین به طرف خانم ویزلی رفت که دیگر توانی برای مقابله نداشت.مودی به موقع به اقای ویزلی کمک کرد چون روی زمین افتاده وچوبدستی از دستش خارج شده بود و دیگر کاری نمی توانست انجام دهد.
مودی فریاد زد: استوپیفای. پرتو به مرگخوار خورد و او را بیهوش کرد.
اقای ویزلی گفت : دستت در نکنه الستور به موقع رسیدی و بعد به کمک مودی از روی زمین بلند شد.
مودی به طرف مرگخواری رفت که با دامبلدور می جنگید و به او گفت: البوس من حساب این رو میرسم تو حواست به اون باشه.
هری و رون که سیریوس به کمک انها امده بود بسیارخوشحال شدند . او مشغول مبارزه با مر گخوارشد درهمین حین مرگخواری که خانم ویزلی با ان می جنگید طلسمی به سوی او فرستاد و او را به زمین انداخت. هر ورون به سرعت به طرف خانم ویزلی دویدند . او بیهوش روی زمین افتاده بود. رون چهره اش مانند گچ سفید شده بود و به مادرش خیره نگاه می کرد سپس بلند شد خشمی عجیب در چهره اش موج می زد چوب دستی اش را به طرف مر گخوار گرفت و گفت: سکتو سمپرا .
مرگخوار بر روی زمین افتاد و چهره اش در خون غرق شد.
لوپین ومودی که توانسته بودند با کسانی که مبارزه می کردند پیروزشوند به سمت انها
می امدند.
ولدمورت و مرگخوارها که توانی برای مقابله نداشتند و اوضاع را نامناسب دیدند فرار کردند.

مودی که بعد از فرارانها لبخندی بر لبانش نشسه بود گفت: به موقع رسیدیم.
سیریوس که تازه مبارزه اش را تمام کرده بود و نفس نفس می زد گفت : اره خیلی شانس اوردیم .هری حالت خوبه؟
او که داشت به خانم ویزلی نگاه می کرد با حرکت سر جواب داد.
اقای ویزلی که از ناحیه سرمجروح شده بود با کمک دامبلدور به طرف انها می امد.
لوپین که ردایش پاره و از پایش خون می امد گفت : باید هر چه زودتر مالی و ارتور رو به بیمارستان ببریم.
دامبلدور گفت: اره. حال خودتم زیاد خوب نیست وبعد به بیمارستان سنت مانگو رفتند.
وقتی اقاوخانم ویزلی در بیمارستان بستری شدند و حالشان کمی بهترشد سیریوس از دامبلدور پرسید چه طوری به شما حمله کردند و بعد اضافه کرد به خانواده ارتور خبر دادین؟
او گفت: اره برای همشون یک نامه فرستادم. من داشتم هری رو به بارو می بردم که در نزدیکی خونه به ما حمله کردن بعد ارتور و مالی اومدن به کمکمون و بقیه ما جرا رو هم که می دونید.
لوپین که جراحتش پانسمان شده بود گفت: خیلی شانس اوردیم که ما توی مرکز فرماندهی بودیم وگرنه هیچ معلوم نبود چی میشه.
هری در گوشه ای از اتاق داشت رون را دلگرمی می داد وبه او می گفت: نگران نباش حالشون خوب میشه. او که در فکر فرو رفته بود و به حرفهای هری گوش نمی کرد پرسید:
بقیه می دونن.
هری گفت: اره دامبلدور برای همشون یک نامه فرستاده.
در این هنگام فرد جرج و جینی وارد اتاق شدند. هرسه انها نگران بودند به اطراف نگاه کردن وبه طرف تخت والدین خود حر کت کردند. همین که فرد خواست بپرسد چه اتفاقی افتاده ; بیل با چهره ای هراسان وارد اتاق شد و او نیز به طرف تخت انها حرکت کرد و پس ازچند دقبقه سوال فرد را تکرار کرد.
دامبلدور تمام ماجرا را برای انها تعریف کرد.



و محفل همیشه پیروز است.


جرج شما قبلا عضو محفل نبودی ؟؟
به هر صورت ... از پستت خوشم اومد دلیل اینکه هم تایید میشی داستان پستت بود فقط !!!
فضا سازی داشتی به اندازه ی کافی ... دیالوگ هاتم بد نبود !!!
تایید شد!!!
آرم شما به زودی حاضر میشه!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۸ ۱۸:۰۵:۰۰

اگر به یک انسان فرصت پیشرفت ندهید لیاقت چندان تاثیری در پیشرفت او نخواهد داشت. ناپلئون


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸ یکشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۶

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۵ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۶ دی ۱۴۰۰
از Hogwarts
گروه:
کاربران عضو
پیام: 320
آفلاین
شب بود و فضای غم زده ای سراسر هاگوارتز را فرا گرفته بود . هیچ چیز روال عادی خود را نداشت و انگار بعد از مرگ مدیر محبوب مدرسه ، زندگی از آنجا رخت بر بسته بود . یا لااقل ، برای گودریک که بیشتر از سایرین به دامبلدور وابسته بود اینطور مینمود . به هر حال صبح آن روز هیچ چیز آن طور که همه انتظار داشتند پیش نرفته بود . و درست زمان حرکت کالسکه ها بود که اطلاع دادند . میان مأموران وزارت خانه که شب قبل مسئول حفاظت از سکوی نه و سه چهارمِ ایستگاه هاگزمید شده بودند . و چند تن از مرگ خواران ولدمورت ، جنگ سختی در گرفته است .
به گفته وزارت خانه این فقط یک حمله انتهاری برای ترساندن جامعه جادوگری بود. ولی به هر حال از والدین خواسته شده بود . یک شب را به همراه بچه ها در مدرسه بمانند . تا اوضاع کمی آرام تر شود .
و این خود گویای آن بود که هنوز کاملا خطر رفع نشده و وزارت خانه هم هنوز نتوانسته اوضاع را در دست گیرد .
و حالا هاگوارتز به اردوگاه وحشتزده ای برای خانواده ها تبدیل شده بود . که حتی حظور شش نفر از خبره ترین آرورهای وزارت هم نتوانسته بود . ذره ای از این احساس نا امنی بکاهد . و تنها جادوهای قدیمی و قدرتمندی که از آنجا محافظت میکرد . باعث شده بود تا مردم کمی احساس امنیت کنند .دسته محفل ققنوس نیز آرامش تازه ای به مردم مبخشید.
گودریک هم مانند دیگران نگران بود . و نمیدانست که دلیل حمله مرگ خواران به ایستگاه هاگزمید چه میتواند باشد . و ولدمورت چه نقشه های پلید دیگری در سر دارد . ولی خوب میدانست که مورد توجه قرار گرفتن هاگوارتز هرگز باب میل وزارت خانه و محفل نخواهد بود . چه برسد به اینکه پناهگاه مردم شود . مخصوصا حالا که وزارت خانه ضعیف تر از همیشه به نظر میرسید . و همین مسئله بهانه لازم را به آنها میداد . تا برای تعطیلی هاگوارتز ، به هر راه کاری متوسل شوند .اما مانع بزرگی که سر راه آنها بود محفل ققنوس بود...

ببین گودریک جان یک کاری بکن
این پست رو یک بار دیگه بزن ... چرا؟؟
خب ببین این پستت فضا سازی و زیبایی که من میخوام داره ولی قانون اصلی که سفید بودن پست هستش خیلی کمه !!!
یک بار دیگه اینو بزن به یک صورت دیگه ... حالا هر جور خودت میدونی میتونی سفیدش کنی ولی این پستت حتما داخل پست جدیدت باشه!!!
تایید نشد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۷ ۱۶:۵۹:۰۴

آخرین دشمنی که نابود میشود مرگ است


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
تالار تاریک و خوف انگیز بود. بوی نم در سراسر آن پیچیده بود و یک لایه خاک کف آن را فرا گرفته بود. صدای خش خش کشیده شدن چیزی بر کف تالار سکوت رعب آور با بر هم زد. پسری با لباس پاره و پاهای خون آلود خود را روی زمین می کشید تا به در خروجی تالار برسد.
دقائقی بعد پسر به سختی از در خارج شد و توانست هوای تازه را استشمام کند.
خورشید کم کم داشت به وسط آسمان می رسید و نسیم خنک بهاری صورت را نوازش می داد. رون ویزلی تمام قدرت باقی مانده در بدنش را جمع کرد و سعی کرد آپارات کند . مدتی طول کشید تا توانست به هدفش برسد. نا پدید شد و در بارو ، در حیاط خانه ظاهر شد !
آرتور ویزلی به محض ظهور پسرش در حیاط خانه فریادی از ترس و شوق زد و به سمت رون دوید. رون گفت :" پدر ، هرمیون و هری اونجان ، نزدیکی دهکده سنت ویزوئل در فرانسه ، یک تالار تاریک وجود د اره ، هری و هرمیون اونجان پدر ، اعضای محفل رو خبر کن : به کمکشون برین "

** ** ** ** ** **
هری گفت : " من نمی تونم همچین چیزی رو تحمل کنم . "
و به سمت ولدمورت هجوم برد که با یک تکان چوبدستی ولدمورت به عقب پرتاب شد !
ولدمورت گفت : " تا همین جاش هم خیلی زیاد تر از حدت جلو اومدی هری ، تو سه تا از هورکراکس های من رو نابود کردی ! "
هری گفت : " بله درسته ، انگشتر گانت ، دفترچه خاطرات و آویز اسلایترین ! "
ولدمورت پاسخ داد : " درسته هری ، اینجا فقط من هستم و تو و اون خانوم کوچولو " و به هرمیون که با دست و پای بسته یک گوشه افتاده بود اشاره کرد !
هری گفت : " منظورت چیه ؟ "
ولدمورت : " منظورم اینه که غریبه نیست ، پس من می تونم بی رودربایستی به تو بگم که وقتت رو بی خودی تلف کردی ودوستات رو بی خودی به خطر انداختی ، این کجاوه که متعلق به راونکلاوه شئ محبوب من هست ، اما هورکراکس نیست ! "
هری بی اختیار فریاد زد : " آوادا کداو ...
_ " اکسپلیار موس "
چوبدستی هری از دستش بیرون پرید و ولدمورت آن را در هوا گرفت : " دید هری ، من با ساده ترین ورد شکستت دادم ، و حالا می خوام شاهد عجیب ترین واقعه در دنیای چوبدستی های جادویی باشی ! "
ولدمورت نوک چوبدستی خودش را بر نوک چوبدستی هری گذاشت و گفت : " در دنیای جادویی یک بحثی وجود داره به نام چوبدستی های دو قلو !"
سپس چوب ها را به هم نزدیک تر کرد و گفت: " بعضی وقت ها دو چوب با یک مشخصات وجود داره که اصولا دست دو دوست صمیمی یا دو دشمن می افته : در واقع چوبدستی های دو قلو خودشون صاحبشون رو انتخاب می کنند ! "
سپس شروع به خواندن ورد هایی در زیر لبش کرد ، هری متعجب و وحشت زده به چوبدستی ها خیره شده بود.
ولدمورت ادامه داد : " بله ، این چوبدستی ها در واقع نیمه های یکدیگرند که اگر با هم تلفیق بشند قدرتی پیدا می کنند که هیچ جادوگری توان مهار کردن اون را نداره ، شاید فقط جادوگران استثنایی مثل من یا دامبلدور مرحوم ! "
سپس یک سری ورد دیگر زیر لب خواند و ناگهان دو چوبدستی را به هم چسباند . نور سفید رنگ شدیدی فضا را در بر گرفت و زمین به لرزه افتاد . در میان صدای خفیفی شده شد : آوادا کداورا.
هری فقط نوری سبز و خیره کنند دید و بعد از آن ...

هومم بحث چوب دستی های دو قلو بحث قدیمی هستش ... باید یک چیزی بنویسی که تازه باشه یعنی ایدش از خودت باشه و ساختگی ...
تایید نشد !!!
(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲۲ ۱۷:۵۲:۴۵

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.