ساعت:3/10 بعد از نیمه شب
دالاهوف کلاه شنلش را روی سرش کشیده بود و مانند یک روح بلند بالا دل شب را میشکافت و در خیابان به پیش میرفت.
شب خوبی را پشت سر گذاشته بود/کلی با مرگخوارای دیگه تفریح کرده بود و اصطلاحا محفلی سیخ زده بودند علاوه بر اون تا جائی که شکمش گنجایش داشت نوشیدنی کره ای خورده بود.
این مشکل همیشگی اش بود حتی از بچگی هم از خواب شب خوشش نمیومد اون موقع ها با رفیقاش میزدند بیرون و به تعبیر خودشون بچه مشنگارو انگولک میکردند!
امشب هم دوباره بی خوابی زده بود به سرش...بی هدف کوچه ها و خیابانها را متر میکرد...همیشه در شب خوی ستیزه جویانه اش قویتر بود/دوست داشت که دست و پنجه ای نرم کنه...ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد با خود اندیشید:حالا که اداره اماکن وزارتخونه مجوز داده و مغازه ها میتونند تا صبح فعالیت داشته باشند
برم یه سری به بستنی فروشی فلوریان فورتسکیو بزنم...اونجا همیشه جای دنج و راحتی برای انواع خلافکاری در شب بوده چون به ذهن هیچ کدوم از کاراگاههای وزارتخانه نمیرسه که ممکنه در ساعات بعد از نیمه شب در یکی از معدود بستنی فروشی های شهر که تا ان موقع هنوز باز است اتفاق خاصی رخ بده.
در واقع فلوریان فورتسکیو از نیمه شب به بعد از یک بستنی فروشی تبدیل میشد به یک کافه انچنانی که در ان خلافهای جورواجور به وفور یافت میشد.درامد اصلی مغازه هم از همین راه تامین میشد.
هوا سوز عجیبی داشت...شنلش را محکم تر به دور خودش پیچید و با گامهای بلندتر و سریعتر به سمت فلوریان فورتسکیو حرکت کرد.
نوشیدنیهای زیادی که خورده بود اثر زیادی روش گذاشته بود ولی هنوز میتونست به راحتی تعادلش را حفظ کند...سه بار به در کوبید.
مرد قوی هیکلی در استانه در ظاهر شد و گفت:سلام.از نیمه شب به اینطرف اینجا فقط افراد خاص و اشنا میایند...
دالاهوف:میدونم
_ولی قیافه شما برای من اشنا نیست...
_برای اینکه اونموقع که من اینجا میومدم هنوز تو از مادرت زاده نشده بودی...
_متاسفم نمیتونم اجازه بدم داخل شید...حالا هم برید کنار میخوام درو ببندم..
_هیچ دری هیچ وقت بروی من بسته نیست!
دالاهوف اینو گفت و با یه طلسم مرد را به داخل مغازه پرت کرد.
افرادی که توی مغازه یا بهتر بگم کافه بودند به اینجور صحنه ها عادت داشتند حالا هم منتظر بودند تا چهره شخصی را که قرار بود امشب سوژه باشه ببینند...
تا دالاهوف پاشو توی کافه گذاشت چشش افتاد به شخصی که سالهای متمادی باهاش کل کل داشت یعنی هاگرید.
_به به سلام بر جناب غول غارنشین بیابونی عزیز!
_سلام و زهرمار
_ببینم تو هنوز نتونستی ارایشگری را راضی کنی که موهاتو بزنه؟
_
_میبینم که پیشرفتم کردی!تا جائی که یادم میاد قبلا فقط یه لونه کبوتر رو سرت درست کرده بودند!حالا کلاغ و گنجشک هم که اضافه شده!البته به غیر از شپش ها و پشه ها!
_این فضولیها به تو نیومده!تو برو کج و معوجی صورتتو درست کن!
_اتفاقا خوب شد یادم اوردی یه جراح پلاستیک خوب پیدا کردم که میخوام برم پیشش ولی قبلش فقط یه سوال دیگه بپرسم:برادرت یاد گرفت تنهائی بره دستشوئی یا هنوز سر پاش میکنی؟
هاگرید که دیگه قاط زده بود با یه حرکت سریع از روی صندلیش بلند شد و خواست که به طرف دالاهوف هجوم ببره ولی با وساطت دوستانش از این کار منصرف شو و خواست سرجاش بشینه که...
...................................شترق................................
شترق خورد زمین!
دالاهوف که با طلسم صندلی را جابجا کرده بود گفت:انگار کسی صندلی را جا بجا کرده بود!
دوستان هاگرید که آب روغن قاطی کرده بودند انواع طلسمها را به سمت دالاهوف روانه کردند...ولی دالاهوف از قبل متوجه شده بود و برای این لحظه امادگی داشت او با یه حرکت سریع خودشو غیب کرد و پشت یکی از میزها ظاهر شد...ان میز را به سمت عمودی قرار داد و پشت اون سنگر گرفت.
کافه در عرض چند دقیقه تبدیل به تلی از خاک شده بود...طلسمهائی که هاگرید بهمراه دوستانش از یک طرف و دالاهوف از طرف دیگر به سمت هم پرتاب میکردند انجا را از یک کافه شیک تبدیل به یک خرابه کرده بود...در واقع انجا حالا به شیون آوارگان بیشتر شبیه بود!
بعد از 10 دقیقه که هاگرید و دوستانش به تعقیب و گریز با دالاهوف پرداختند و متوجه شدند که نمیتونند خفتش کنند رو به او کردند و گفتند:اگر مردی بیا تک به تک با هو دوئل کنیم!
دالاهوف از پشت پیشخوان که در واقع سنگرش بود بیرون امد و گفت قبوله!
هاگرید برای دوئل روبروی دالاهوف قرار گرفت و گفت:وصیتت رو بکن بچه سوسول!
دالاهوف که میدونست حتی اگر بتونه چند تا از اونها را هم در دوئل ببره بالاخره در اثر نزول توان بدنیش سوتی میده و اوضاع قمر در عقرب میشه گفت:
باشه فقط قبلش بزار بعنوان اخرین درخواستم یه سر برم دست به آب...چون شدیدا الان بهش نیاز دارم...تا سه بشماری من برگشتم
....تا هاگرید و بقیه اومدن به خودشون بجنبن کار از کار گذشته بود و دالاهوف غیب شده بود...