هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
چشمهایش را که باز کرد از دیدن آن همه چهره آشنا که می دانست همه به خونش تشنه هستند وحشت کرد. هنوز ظاهراً متوجه نبودند که بهوش آمده است چون هر یک سرگرم کار خود بودند. آرتور ویزلی با همسر و پسران بزرگش سرگرم بحثی داغ بود. ریموس لوپن در اتاق قدم بر می داشت و ظاهراً فکرش سخت مشغول بود. چوبدستی کوتاه خود را در دست هری پاتر میدید که به نقطه نامعلومی خیره شده بود. مدآی مودی با دختر جوانی که موهای صورتی رنگ کوتاهی داشت بر سر مسئله ای بحث می کرد. کینگزلی شکلبولت، سیاه پوست و تنومند مشغول نوشتن بود. سعی کرد آپارات کند و خود را از قرارگاه محفل ققنوس نجات دهد اما درست وسط کمر خود فشار یک چوبدستی را حس کرد و صدای محکم زنانه ای که فوراً فهمید متعلق به مک گوناگال است گفت: موش کوچولو به هوش اومده!
همه نگاه ها به سمت او برگشت. خشم آشکاری در چشمانشان دیده میشد. نمی دانست این بار به کی التماس کند. چشمش روی چوبش قفل شد ولی انگار هری فکر او را خوانده بود: اگه این دفه هم فکر کردی می تونی خودتو شکل موش در بیاری و بزنی به چاک باید بگم کاملاً در اشتباهی پیتر!
مدآی که چشم چرخانش کاملاً روی دستان پیتر پتی گرو قفل شده بود با صدایی خشن گفت: خودت بگو! مجازات خائن کثیفی مثل تو چیه؟!
جیرجیر کنان و جویده جویده گفت: مودی! تو نباید خودتو با من مقایسه کنی! توی قوی هستی، یکی از بهترین جادوگران حال حاضری! هیچ وقت نمی فهمی چطور لرد سیاه میتونه افراد رو تحت فرمان خودش بیاره!
لوپن با صدایی بلندتر از همیشه گفت: وقتی لیلی و جیمز رو لو دادی که کسی مجبورت نکرده بود!
- اما سیریوس هم اگه رازدار بود همین کار رو می کرد.
لوپن و هری همزمان فریاد زدند: هرگز!
کینگزلی رو به آن دو کرد و گفت: بسه دیگه! بهتره برسیم به کار خودمون!
هیکل خپل وورمتیل آشکارا لرزید. چشمانش رو محکم بست و گفت:شما منو نمی کشید! شما شریف تر از اونی هستید که دست به قتل بزنید...شما نمی..
مدآی وسط حرفش پرید: ساکت شو! مردک پست! ترو تنها به یک شرط نمی کشیم. پس بهتره از این آخرین فرصت خوب استفاده کنی.
- هر کاری بگید انجام میدم! هر کاری...قول میدم!
- تا شرایط رو نشنیدی قول نده!
- پس زودتر بگید...خواهش میکنم!
رموس پشت به او کرد و گفت: محل اختفای والده مورت رو بگو.
نفس وورمتیل بند اومده بود: چی...چی..رو بگم؟
- حداقل کاریه که میتونی برای جبران اشتباهاتت انجام بدی!
- من رازدار نیستم. نمی تونم! نمی دونم!
هری مشتهایش رو گره کرد و دوباره عصبانی شد: هرچند خیلی حقیری اما اونقدر به اربابت خدمت کردی که ترو رازدار بکنه. حالا تا بلایی سرت نیومده زودتر حرف بزن چون انگیزه کافی برای کشتن تو رو دارم!
- تو...تهدیدم می کنی؟! من... واقعاً... باشه! اون فعلاً در ملک مالفوی مستقر شده.
نگاه اطرافیان حاکی از ناباوری بود. رموس رو به آرتور کرد و گفت: با من میای؟ باید مطمئن بشم این موجود راست میگه.
- البته رموس. مالی ما به زودی بر می گردیم. اینطوری با نگرانی به من نگاه نکن.

رفتن و بازگشتن آنها زیاد طول نکشید. رموس گفت: ظاهراً پیتر راست گفته. طلسمهای زیادی اطراف ملک لوسیوس بود. برای وارد شدن به وورمتیل احتیاج داریم. هر چی باشه رازدارشونه! مالی...دورا! میخوام شما به همراه هری اینجا بمونین! هری اینطوری نگاه نکن! هنوز نمی دونیم اونجا چه خبره! مینورا! شما هم بمانید. خواهش می کنم.

وورمتیل دست و پا بسته در کنار ریموس و آرتور قرار گرفت تا آپارات موازی کنند. مدآی، کینگزلی، بیل و چارلی نیز آپارات کردند، به جایی که گفته می شد مخفیگاه لرد سیاه است.
------------------------------------
اگر باز هم به دلیل غلط تایپی و نگارشی تائید نشد لطفاً آن موراد رو جداگانه مشخص کنید چون من حداقل در مورد صحت این دو موردی که میگین مطمئنم!

باید بگم که سوژه های هری پاتری و استفاده نکردن از شخصیت خود و طی کردن عادی روند داستان باعث زیبایی بیشتر پست شده بود. همینطور سوژه به موقع به پایان رسیده بود زیرا درصورت ادامه امکان ارزشی شدن پست بود.
سعی کن پست رو قبل از ارسال با استفاده از دکمه پیش نمایش رو خونی کنی چون گاهی جا افتادگی کلمات درحالی که از نظر نویسنده ساده است خواننده رو بسیار گیج خواهد کرد. همینطور سعی کن توی پست برای هرکس بهترین نام را از کتاب برگزینی زیرا ناهماهنگی در میان نامها باعث گیجی خواننده خواهد شد.
مقداری رفتار افراد با توجه به سبک جدی داستان، با کتاب ناهماهنگ بود برای مثال:
نقل قول:
- تو...تهدیدم می کنی؟! من... واقعاً... باشه! اون فعلاً در ملک مالفوی مستقر شده.

فکر میکنم این لحن بیشتر به کسانی همانند لوسیوس و یا ولدمورت بخوره تا پیتر
منظور از آپارات موازی رو متوجه نشدم. همینطور میتونستی با استفاده از گذاشتن ...(سه نقطه) در دیالوگ ها و استفاده از علائم نگارشی مناسب و استفاده نکردن مکرر از علامت تعجب پست خود را از نظر ظاهر زیبایی ببخشی
برای مثال:
نوشته شده توسط تو:
نقل قول:
ظاهراً پیتر راست گفته. طلسمهای زیادی اطراف ملک لوسیوس بود. برای وارد شدن به وورمتیل احتیاج داریم. هر چی باشه رازدارشونه! مالی...دورا! میخوام شما به همراه هری اینجا بمونین! هری اینطوری نگاه نکن! هنوز نمی دونیم اونجا چه خبره! مینورا! شما هم بمانید. خواهش می کنم.

ویرایش شده توسط من:
نقل قول:
ظاهراً پیتر راست گفته. طلسمهای زیادی اطراف ملک لوسیوس بود. برای وارد شدن به [color=FF0000]پیتر(ناهماهنگی میان اسم ها آن هم در یک جمله یکی از نکات خراب کننده پست است) احتیاج داریم. هر چی باشه رازدارشونه. مالی...دورا! میخوام شما به همراه هری اینجا بمونین. و با دیدن نگاه هری ادامه داد: هری اینطوری نگاه نکن؛ هنوز نمی دونیم اونجا چه خبره. مینروا! شما هم بمانید. خواهش می کنم.

اما فکر میکنم با توجه به رول نوشته شده توسط شما درصورت توجه به نقد پستها و همینطور رفع ناهماهنگی ها رول نویس خوبی بشی.
تأیید شد! اما باید بیشتر تلاش کنی[/color]


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱۴ ۲۰:۵۶:۴۹

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۶

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
دامبلدور در اتاق مديريت جديدش در هاگوارتز نشسته بود و كتابي را به اسم خاندانان اصيل و كهن جادوگري كه جلد كهنه چرمي و كهنه اي داشت را ورق مي زد و گاهي چيزي را روي كاغذ پوستيش مي نوشت يا نگاهي به پنجره كه باران به شدت به آن مي خورد ، مي انداخت .
سكوت اتاق با صداي در زدن شكست .دامبلدور كه گويي از قبل منتظر بود با آرامي گفت : بفرمايين داخل ، سپس مردي كه تقريبا ظاهرش هم سن دامبلدور نشان مي داد وارد اتاق شد و با احترام به طرف ميز دامبلدور رفت و بعد رو به روي ميز او صندلي ظاهر كرد و نشست.
سپس با اشتياق گفت : آلبوس اين شايعات مبني بر ظهور جادوگر سياهي به اسم ولدومورت و گروهش درسته
دامبلدور با حالتي تاسف بار گفت : متاسفانه بله . دوج
دوج با ناراحتي گفت : حالاما مي خواهيم چي كار كنيم . من شنيدم مي گن دانش آموز تو داخل هاگوارتز بوده .
دامبلدور كه داشت كتاب خاندانان اصيل و كهن جادوگري را مي بست گفت : آره اسمش تامه و خيلي زياد با استعداد و بي رحمه
. الان هم داشتم براي مقابله با آن ها نقشه اي مي كشيدم . من قصد دارم گروهي از جادوگران سفيد كه خودشون مايل به مبارزه با ولدومورت هستند درست كنم و اسم آن را به دلايل خاصه خودم كه بعدا متوجه خواهي شد ، محفل ققنوس بگذارم .و حالا هم اگر بخواهي مي توني اولين عضو بعد ازمن باشي .البته با وجود اينكه مي دونم خيلي ها مثل مودي ، ‌آرتور ، جيمز ، سيريوس ، ريموس ، ليلي ، مالي ، كينزلگي ، مينروا ، و لانگ باتم ها حاضرن عضو بشن ولي من به خودم اجازه نميدم بدون اطلاع آن ها عضوشان كنم .
دوج با مشتاقي گفت : با كمال ميل ولي به نظرت تعداد ما كم نيست .
آلبوس دامبلدور با متانت جواب داد : تعداد ما كه قرار نيست ، همينقدر بمونه . اولين ماموريت ما اينه كه بغير از دوستان مايل كساني را هم كه با ولدومورت و نژاد پرستي مخالفند را پيدا كنيم و به آنها هم پيشنهاد بديم. قبل از اينكه تو بياي من ليستي از اصيلزادگان طرد شده بر حسب حروف الفبا جمع آوري كردم ، كه اولينشان آلفرد بلك هست .
دوج با سر موافقت خود رو اعلام كرد و دامبلدور با لبخند گفت پس راه بيفت . سپس هر دو از روي صندلي هايشان بلند شدند وبا حركت دست دامبلدورهر دو به طرف ققنوس رفتند ودستهايشان را روي بالهاي آن گذاشتند و با جرقه اي غيب شدند.

رول خوبی بود. استفاده از گذشته و چگونگی ایجاد محفل ققنوس سوژه خوبی بود و همینطور هری پاتری.
همینطور رفتار افراد و اعمال کاملا با نوشته های کتاب هماهنگ بود. جاکردن شخصیت خود با زور یکی از نکاتی است که شاید خواننده را از خواندن ادامه پست شما بازدارد.
البته فکر میکنم در هنگام به قدرت رسیدن لرد ولدمورت هنوز پرفسور آرماندو دیپت نمرده بودند. با توجه به این نقد و پست نسبتا خوب میگم تأیید شد ولی باید سعی و تلاشت بیشتر بشه و به نکاتی که در این پست و درپستهای دیگه ای که در محفل میزنی توجه کنی تا رولهای بهتری بنویسی


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱۸ ۱۵:۰۵:۱۶


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶

غزاله


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۳ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۶
از زیر زمین...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
در میدان گریمولد سکوت عجیبی حکمفرما بود.با وجود اینکه وسط فصل تابستان بود، درهوا سرمای غیر منتظره ای وجود داشت.ساکنین خانه های آن اطراف یا به درون خانه ی گرمشان پناه برده بودند و یا برای گذراندن تعطیلات به جاهای مختلف سفر کرده بودند.
در میدان تنها یک نفر دیده می شد.دخترک شنل پوشی که با بی قراری در آن اطراف قدم میزد.صدای«پاق»بلندی، هم باعث شکسته شدن سکوت شد و هم رشته ی افکار دخترک را از هم گسست.شخصی که پدیدار شده بود نیز مانند دخترک شنل به تن داشت اما ظاهرا او یک مرد بود.دختر جوان به آرامی سوی اورفت وگفت:
_ پرفسور لوپین؟
لوپین به آرامی برگشت و با دیدن دخترک آثار تعجب در چهره اش پدیدار شد:
_بله؟
_ احتمالا منو به خاطر نمی آرید ولی من در سال سوم تحصیلم دانش آموز شما بودم.من لیزا هستم،لیزا ترپین.
لوپین چهره اش را در هم کشید گویی میخواست چیزی را به خاطر بیاورد،و پس از مکثی طولانی پاسخ داد:
_آه ه ه ه ه.....البته.خوب من چیکار میتونم برات بکنم لیزا؟
به نظر میرسید لیزا هول شده است.به آرامی گفت:
_خب....راستش....من میدونم انجمنی توی این خیابون هست به نام محفل ققنوس که تحت رهبری دامبلدور ه و شما هم توش عضو هستید.راستش منم خیلی مشتاقم که با پیروان لرد...لرد...لرد ولد..مورت مبارزه کنم ومیخوام توی محفل ققنوس عضو بشم.میخواستم بدونم امکانش هست؟
_خب...تو مطمئنا تحصیلاتت تموم شده نه؟
_بله.
_یادم میاد تو گروه ریونکلا بودی پس بنابر این دختر باهوشی هستی ولی خب دست من نیست.باید با دامبلدور صحبت کنی.
_چه جوری میتونم این کارو بکنم پرفسور؟
لوپین تکه کاغذ ی را از جیبش در آوردوسه بار با چوبدستی به آن ضربه زد.در مقابل چشمان حیرت زده ی لیزا کاغذ آتش گرفت و پری چند رنگ به جا گذاشت که مشخص بود پر یک ققنوس است.سپس صدای «پاق»دیگری به گوش رسید و لیزا مدیر سابق مدرسه اش را دید که روبه لوپین میگفت:
_سلام ریموس.با من کاری داشتی؟
لوپین جواب داد:
_اوه آلبوس تازگیا خیلی حواس پرت شدی.این خانم جوان مایلند به عضویت محفل در بیاند.
دامبلدور به سمت لیزا برگشت و با دیدن او تعظیم کرد وگفت:
منو ببخشیدکه متو جهتون نشدم خانم.پس شما میخواید عضو محفل بشید....میتونم بپرسم محفل رو از کجا میشناسید؟
_راستش اگه بگم فکر نکنم بتونم عضو محفل بشم...اممم...برادر من تحت طلسم فرمان مرگخوار شده بود.من یک بار با ذهن جویی فهمیدم در یکی از جلساتشون راجع به محفل حرف میزدند.مرگخوار ها برادرم رو کشتند اما من از اون اطلاعات خوبی به دست اوردم که میتونه کمکتون کنه.
_مطمئنا با این اطلا عاتی که میگی می تونی عضو بشی.ولی قوانین سختگیرانه تر
شده.تو تحت تاثیر محلول راستی باید به هرگونه ارتباط بامرگخوار ها اعتراف کنی و پیمان ناگسستنی ببندی که به محفل وفا دار میمونی.این شرایط رو قبول داری؟
لیزا سرتکان داد.آلبوس کاغذی از جیبش در آورد و گفت:
_پس باید به قرارگاه بریم.این کاغذ رو بخون وحفظ کن.
خانه شماره 12 آرام پدیدار شدو هر سه نفر را به سمت خود فرا خواند.


خب، رول بدی نبود. میتونستی سوژه بهتری از شرح چگونگی درخواستت بنویسی و بهتر بود به رول میپرداختی تا عضویت در محفل. همینطور رولت مقداری بد تمام شده بود و دیالوگهای آن مقداری غیرقابل تصور بودن.برای مثال صحبت ریموس با آلبوس. همینطور خواندن ذهن یک مرگخوار که 100% چفت شدگی را بلد است نمیتواند انجام گرفته باشد. فضاسازی خوبی داری ولی باید بیشتر روی دیالوگها و سوژت کار کنی.
تأیید نشد!
پیشنهاد میکنم یه بار دیگه سعی کنی.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۱۸ ۱۴:۵۰:۳۰

تصویر کوچک شده


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۶

مالی ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ شنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۶
از Barrow
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 67
آفلاین
چندین تن از اعضای محفل ققنوس در آشپزخانه قرارگاه دور میز بلند چوبی نشسته بودند. سکوتی ناراحت کننده بین آنها برقرار بود. هر از گاهی تنها صدای هق هق یا پاک کردن بینی به گوش می رسید. رموس لوپن که تیرگی زیر چشمانش از همیشه بیشتر بود سرش را میان دو دست گرفته بود و به عکس پیش رویش نگاه می کرد، همان عکسی که اعضای محفل اولیه را نشان می داد و تنها چند نفر از آن جمع جان سالم به در برده بودند. در کنار او تانکس هر از گاهی بینی خود را بالا می کشید. آرتور ویزلی دستش روی شانه همسر گریانش بود و به نوشیدنی خود خیره مانده بود. مدآی نیز روبروی آتش روی صندلی همیشگی سیریوس بود. شعله های آتش زخم های روی چهره اش را عمیق تر نشان می داد. چشم جادوئیش ظاهراً به جایی بیرون از خانه خیره شده بود و بعد سری به نشانه رضایت تکان داد. صدای باز و بسته شدن در آمد و بعد از چند لحظه آلبوس دامبلدور قدم به آشپزخانه گذاشت. نگاهی به چهره های ماتم زده یارانش انداخت و روی نزدیک ترین صندلی نشست. می دانست که تنها او می تواند کمی این جمع را به خود بیاورد. بنابراین شروع به صحبت کرد:
- تانکس عزیزم! خوشحالم که از سنت مانگو مرخص شدی.
در جواب او تانکس به زور لبخندی زد و سرش را به نشانه تشکر تکان داد.
آلبوس نگاهش را مستقیم به لوپین دوخت و ادامه داد:
- می دونم برای همه از دست دادن سیریوس ماتم بزرگیه ولی کسی هست که از همه ما سوگوارتره و به تک تک شما نیاز داره.
- آلبوس تو خودت می دونی! سیریوس برای من مثل یک برادر بود.
تونکس به آرامی دست او را گرفت و فشرد و گفت:
- اون برای همه ما دوست عزیزی بود.
آلبوس بلند شد و به آرامی شروع به قدم زدن کرد و گفت :
- مالی از نامه های اخیر رون گفتی؟
مالی به بقیه نگاهی انداخت و گفت :
- خیلی نگران هریه. بعد از مرگ سیریوس یک کلمه هم در این مورد با رون و هرمیون صحبت نکرده. هرمیون به رون گفته که هری خلی تنها شده. می دونین که... سیریوس برای هری حکم همه خویشاوندانی رو داشت که هیچ وفت ندیده.
آرتور گفت :
- آلبوس فکر می کنی مشکلی باشه اگه تابستون بیاد بارو؟ نباید پیش اون موگل ها بمونه.
- از نظر من ایرادی نداره اما من یه درخواست از همه شما دارم...
و به تک تک افراد حاضر نگاهی انداخت و ادامه داد :
- ... فردا برای استقبال از هری به کینگز کراس برین. حضور شما می تونه دلگرمی بزرگی باشه.
رموس لبخند کمرنگی زد و گفت:
- من و تانکس همین برنامه رو داشتیم. تازه فکر کردیم یه گپی هم با دورسلی ها بزنیم.
- آره! اونطوری که از بچه ها شنیدم فکر کنم خاله هری از موهای صورتی من خیلی خوشش بیاد!
طنین خنده افراد آشپزخانه بعد از چند روز سوگواری و ناراحتی عجیب می نمود ولی این بحث باعث شده بود همه اندکی از فشار و ناراحتی چند روز اخیر رهایی پیدا کنند.
آلبوس با لبخند گفت:
- پس فردا همه کینگز کراس باشین. مدآی! بودن تو خیلی مهمه. حتماً بیا، حتی اگه یه لشگر آدم مشکوک به جاسوسی این اطراف پرسه میزد!
- خیالت راحت باشه آلبوس. سر ساعت همه اونجاییم.
- ممنونم. من باید برم به وزارتخونه. سیریوس باید کامل از همه اتهامات تبرئه بشه. این حداقل کاریه که می توتم انجام بدم.
سپس آهی کشید و با مردها دست داد ، بر دست تانکس و مالی خم شد و بوسه زد و قرارگاه را ترک نمود.

خب مالی عزیز ، در ابتدای پستت غلطهای تایپی دیده می شد که بهتر بود بیشتر دقت می کردی.در مورد سوژه همانطور که گفته بودیم بهتر بود در مورد سفیدی باشد ، هرچند تا حدودی مرتبط بود ولی به دلیلی اینکه فضای پست محدود بود ، بیشتر در حال توصیف و دیالوگ گذشت.بهتر است پست سفیدتری با فضاسازی بهتر بنویسید.تایید نشد.موفق باشید.با احترام.


ویرایش شده توسط مالی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۵ ۱۷:۰۵:۰۹
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۳ ۰:۴۶:۱۶

[b][size=medium][color=CC0000]جادوی عشق، قوی ترین جادوهاست


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۶

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
خورشید تازه غروب کرده بود . لی لی که ماه های اول بارداریش را می گذراند، آرام روی صندلی راحتی کنار شومینه ای که در آن آتش با سکوت می سوخت نشسته بود و کتابی قطور آبی رنگی را می خواند . جیمز هم داشت با حرکات آرام چوبدستیش درخت کریسمس را تزئین میکرد ، هنگامی که ستاره ی طلایی بالا ی درخت کریسمس را سر جایش گذاشت لی لی با صدای آرامی که در آن حالت گله ی تصنعی در آن موج می زد
گفت : جیمز خسته شدم اجازه بده که من هم کمکت کنم من که جا به جا نمیشم از همین جا جادو میکنم
جیمز با مهربانی گفت : نه عزیزم نمی خوام با جادو کردن از نیروت کم بشه خب من می تونم
لی لی که از حاضر جوابی شوهرش خوشحال بود گفت : عیبی ندا اما قبل از تمام کردن جمله اش در باز شد .
چهار جادوگر شنل پوش که دیواری شیشه مانند با چوبدستی هایشان ساخته بودند وآن را جلوی خود نگه داشته بودند وارد شدند ، جیمز از نقابی که آن ها بر چهره داشتند فهمید آن ها مرگخوارند و دو طلسم بیهوشی به سمت آنها روانه ساخت ولی هر دو طلسم به دیوار خوردند و نابود شدند . لی لی تازه از روی صندلی بلند شده بود که مرگخواری که موهای بلند وسیاهی داشت گفت : ما برای جنگ به اینجا نیومدیم و از شما هم می خواهیم مبارزه نکنید تعداد ما بیشتره و چند نفر هم جلوی در خانه ایستاده اند ، در خانه ام که نمیشه آپارات کرد .
سپس با حرکت چوبدستیش دیوار را ناپدید کرد و نقابش را بر داشت و بقیه هم از پیروی ار همین کار را کردند ، جیمز که بسیار عصبانی شده بود بسیار سریع طلسمی به سمت همان مرگخوار مو سیاه که ظاهرا بلاتریکس نام داشت روانه کرد ولی در کمال تعجب او هیچ کاری نکرد در عوض لی لی طلسم او را منحرف کرد ؛ جیمز در کمال تعجب به طرف لی لی چرخید و لی لی گفت : نمی خواهم قبل از سال نو جنگ بشه .
بلاتریکس : با حالت مسخره کننده ای خطاب به جیمز گفت : انگار همسرتون عاقل تر شماست و نمی خواد صدمه ای به بچه ی داخل شکمش برسه و خونه این جور بشه و طلسم آتش افروزی را به طرف درخت کریسمس فرستاد که قبل از اینکه به درخت بخورد ، جیمز و لی لی جادویی کردند که در اطراف تمامی وسایل خانه هاله ای قرار گرفت و طلسم بلاتریس دفع شد.
بلاتریکس با خشم گفت بهتره بریم سر اصل مطلب ؛ ما از طرف اربابمون برای شما پیغامی آوردیم.
سپس مرگخوار چهار شانه و مو بور چوبدسیش را بالا برد ( لی لی در حال تکان دادن چوبذستیش بود ) و صدای ولدومورت در اتاق پخش شد :
لی لی و جیمز پاتر من از شما دعوت می کنم که برای رفاه بشتر جامعه جادوگری و از خفا در آمدن آن ها به پیروان من بپیوندید.
لی لی هم که متوجه موضوع شده بود ، رو به بلاتریکس کرد و گفت باید با هم مشورت کنیم ؛ سپس به طرف شوهرش حرکت کرد وهنگامی که به او رسید به آرامی گفت : من برای دامبلدور پاترونوس فرستادم وکمک خواستم ، می دونی آخه به دلیل بارداری پاترونوسم نامرئی شده .
و سپس هردو به سوی مرگوارها بر گشتند ودو طلسم بیهوشی به طرف مرگخوار چهار شانه فرستادند و مرگخوارها برای اولین بار عکس العمل نشان دادند و یک طلسم را خنثی کردند ولی دیگری به مرگخوار چهار شانه خورد و او بیهوش شد و چند مرگخوار از بیرون وارد اتاق شدند که به همراه سه نفر دیگر با آن دو مبارزه کنند که ناگهان دامبلدور با ابهتی خاص از در وارد شد وترس در دل مرگخوارها انداخت و بعد به کمک جیمز سه تا از آن ها را گرفت وبقیه نیز فرار کردند

خب آلفرد عزیز بهتر بود اشکالات پست قبلی ات را در این پست برطرف می کردی ، چون همین اشتباهات در همین پست تکرار شده است.در مورد کاربرد علائم نگارشی ، بهتر بود درست تر استفاده می کردی.برای مثال پس از ذکر گوینده و دونقطه ، به خط بعد بروید و سخن گوینده را می نوشتی.یا در چند جا مانند این خط:
بلاتریکس : با حالت مسخره کننده ای خطاب به جیمز گفت :
نیازی به دو نقطه اول نبود.در مورد سوژه نیز تا تقریبا انتهای داستان خوب پیش رفته بودی ولی ناگهان در پاراگراف آخر ، داستان را بسیار سریع پیش رفته بود و با ورود دامبلدور داستان اعتبار و زیباییی خود را از دست داده بود.بهتر است بار دیگر تلاش کنی.تایید نشد.موفق باشی. با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۲ ۲۳:۴۶:۱۴


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۶

مالی ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ شنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۶
از Barrow
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 67
آفلاین
اگر کوچه دیاگون شلوغ ترین محل رفت و آمد جادوگران بود، سکوت حاکم برآن بسیار عجیب و حتی تهدید کننده به نطر می رسید. کلیه مغازه ها بسته بودند و احدی در کوچه دیده نمیشد. در تاریکی خیابان برق یک جفت چشم گربه دیده میشد و به جایی خیره شده بود که ورودی کوچه ناکترن محسوب میشد. در تاریکی میشد حرکت سایه وار چندین ردا پوش را در کوچه ناکترن دید که به سمت کوچه دیاگون می آمدند. هنگامی که رسیدند چند نفر با همدیگر زیر لب گفتند : لوموس! و بعد چهره مرگخوارن آشکار شد : بلاتریکس لسترانژ، یاکسلی، گری بک، لوسیوس مالفوی و پسرش دراکو که به وضوح از چهره اش وحشت هویدا بود. با مشخص شدن چهره ها گربه جستی زد وپشت بشکه ای مخفی شد و میو کرد. در ابتدا گروه مرگخواران متوجه چیزی غیر عادی نشدند ولی در همان لحظه از دکان شوخی ویزلی ها اعضای محفل ققنوس ظاهر شدند : تانکس با موهایی به رنگ آدامس بادکنکی در کنار رموس ایستاده بودو پشت سرشان آرتور ویزلی و کینگزلی . پیش از آنکه فرصت آپارات یا دوئل داشته باشند، مک گوناگال که از ژست گربه ای خود خلاص شده بود و درست بلاتریکس را نشانه گرفته بود فریاد زد : آچو وند!
بلا لحظه ای به دست بدون چوب خود خیره ماند و سپس وحشیانه چوب دراکو را از دستش بیرون کشید و مشغول دوئل با مک گوناگال شد. دراکو مبهوت از حرکت خاله عزیزش در حالی که اخگرهای سبز و قرمز از هر سو عبور می کردند به سرعت پشت مجسمه ای پناه گرفت و به صحنه نبرد نگاه کرد .
گری بک ظاهراً بدش نمی آمد بار دیگر رموس را زجر دهد چون کاملاً مصمم به نظر می رسید که با دندانهای کثیفش گلوی تانکس را پاره کند. رموس که مشغول دوئل با یاکسلی بود هنوز نفهمیده بود چه خطری تانکس محبوبش را تهدید می کند. آرتور ویزلی نیز به همراه کینگزلی مشغول دوئل با لوسیوس بودند. صحنه وحشتناکی بود. چوب تانکس دورتر از او روی زمین افتاده بود و او تنها با تکیه بر قدرت دستانش سعی میکرد گری بک را دور کند.
دقیقه ها می گذشتند و خوشبختانه کسی به او توجه نمی کرد تا این که سرانحام دید کینگزلی و آرتور موفق شدند پدرش را خلع سلاح کنند و رموس نیز یاکسلی را دور کرد و چرخی زد تا تانکس را پیدا کند. اندک رنگی که بر چهره رنگ پریده اش بود نیز از بین رفت. نمی توانست طلسمی بفرستد چون ممکن بود خطا رفته و به تانکس برخورد کند. بهمین دلیل از پشت به سمت گری بک رفت و با نهایت قدرتی که در خود سراغ داشت او را به عقب کشید و به گوشه ای پرت کرد. گری بک می دید که سه چوب حاضر و آماده به سمت او نشانه رفته اند و پیش از آنکه طلسمی بفرستند با تمام قوا آپارات کرد. دراکو نیز از فرصت استفاده کرده و کمر پدرش را گرفت و آپارات موازی کردند. بلاتریکس وحشیانه می خندید و طلسم به سمت مک گوناگال می فرستاد ولی ناگهان دید به جای یک نفر با سه نفر روبروست و خبری از مرگخواران دیگر نیست و در چشم بهم زدنی غیب شد.
رموس که در کنار تانکس که ظاهراً بیهوش به نظر می رسید زانو زده بود ردای کهنه و پر وصله پینه اش را روی انداخت. با دستانی لرزان دستای کوچک او را گرفت و بعد نگاهی به همرزمان خود انداخت و گفت : حالش خوبه! از بس مقاومت کرد دیگه نایی براش نمونده. امشب رو استراحت کنه کاملاً سرحال میشه.
مک گوناگال با صدایی لرزان گفت : خدا رو شکر! دیگه طاقت ندارم ببینم از اعضای محفل کسی آسیب ببینه!
آرتور ویزلی سرش را خاراند و گفت : بالاخره اونا چی میخواستن؟ این موقع شب توی این کوچه؟
کینگزلی متفکرانه در حالی که دست به سینه ایستاده بود گفت : دنبال هر چی بودن فکر نمی کنم به این زودی دوباره بیان اینجا! ولی تا اطلاع ثانوی بهتره هر شب یکی از محفلی ها اینجا کشیک بده. الانم بهتره زودتر برگردیم به قرارگاه. تانکس احتیاج به استراحت داره!
و با چندین صدای پوپ همگی آپارات کردند.

مالی ویزلی عزیز شاید مهمترین دلیل تایید نشدن شما ، اشکالات املایی و تایپی فراوان در پست ، عدم رعایت فاصله ها و علائم نگارشی و همچنین خوب پرداخته نشدن سوژه بود.بهتراست روی پستتا بیشتر کار کنید و سعی کنید که با روند خوب و متعادلی آنرا پیش ببرید و حتما هم یک بار انرا ویرایش کنید.موفق باشید.با احترام.
تایید نشد


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۲ ۲۱:۱۷:۲۲

[b][size=medium][color=CC0000]جادوی عشق، قوی ترین جادوهاست


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
ساعت دیواری نیمه شب را اعلام کرد ، اعضای محفل برای برگزاری جلسه ی این نیمه شب به دستور آلبوس دامبلدور همه اعضا محفل را دعوت کرده بودند و همینطور اجازه داده بودند هری ، رون ، هرمیون ،جرج ، فرد و جینی هم در جلسه شرکت کنند . هری در حالی که از پله ها پایین می آمد و به طرف آشپزخانه می رفت خطاب به رون هرمیون گفت معلوم نیست امشب چه خبره آخه اونا که هیچ وقت ما رو تو جلسات راه نمیدن رون که میخواست در حالی که وارد آشپزخانه می شوند جوابی به هری بدهد اما ناگهان دهانش از تعجب باز ماند زیرا آشپزخانه چندین برابر اندازه قبلی شده بود و دیگر شباهتی به آشپزخانه نداشت دور تا دور اتاق را صندلی های سلطنتی پر کرده بود و چهل چراغی قندیل مانند در وسط اتاق از سقف آویزان بود و جمعیتی نسباتا زیاد روی صندلی های خود نشسته بودند که بعضی از آن ها لباس جادوگران اشرافزادگان را پوشیده بودند و چند ساحره هم لباس ها ی حریر آبی دنباله دار زیبایی پوشیده بودند که جلب توجه می کرد وهمینطور دو هیکل بزرگ در روی دو صندلی بزرگ نشسته بودند که احتمالا مادام ماکسیم و هاگرید بودند ولی هنوز صندلی های خالی دیگری نیز بود و گفت اینجا جه اتفاقی افتاده ؟ این همه آدم از کجا اومده نمیدونستم محفا انقد عضو داره ؟ فرد که به طرف اونها میومد گفت هیچی دامبلدور با چند ورد مامانی دشوار که یکی دوتاش رو خودش ساخته اینکارا را انجام داده و آره اینا همه از اعضای محفلند که تقریبا نیمی از آن ها اهل ایرلند ، بریتانیا و ولزند همینطور که به دو گوشه ی دیگر اتاق که در دید آن ها نبود گفت دامبلدور تونست که دو تا شومینه که به شبکه ی پرواز متصلند درست کنه و مانع ار اطلاع وزارت بشه . رون که معلوم بود از تعجبش کاسته شده بود گفت : هان حالا فهمیدم و به همراه هری و هرمیون به طرفی که فرد آنها را راهنمایی می کرد به راه افتاد و هرسه آنجا نشستند .
همه مهمانان سر صندلی هایشان نشسته بودند که دامبلدور از سر صندلیش بلند شد و خطاب به همه گفت :همان طور که همه می دانید این بزرگترین گردهمایی ما در این دهه است پس لطقا به دقت به حر فهای من گوش کنید (همه ساکت شدند گویی سکوت در وجود همه رخنه کرد ) دامبلدور ادامه داد : از ظهور مجدد ولدومرت ( با گفتن اسم ولدومرت تقریبا همه به خود لرزیدند ولی هیچکس چیزی نگفت) چند سال بیشتر نمی گذرد ولی ما هیچ کار مهمی نکرده ایم به جز مقاومت ولی با این حال او میکشد ، مجازات می دهد و زندانی می کند . او در طرف خود مرگخوارها ، دیوانه سازها ، اینفری و گرگینه ها ، غول ها را دارد ولی ما فقط خودمانیم بس. من همینجا از همه ی شما همین جا می خواهم که همگی به چاره ای فکر کنید و بالا بردن دستش دیگران را دعوت به فکر کردن کرد سکوت به فضا برگشت دقیقه ها همینطور می گذشت کسی نمی دانست باید تا کی فکر میکردند که سرانجام پس از نیم ساعت تفکر دامبلدور دوباره بلند شد و گفت حا اگر کسی نظری داره دستش را بالا ببره بعد از چند لحظه دو ساحر و یک ساحره آبی پوش دستشان را بالا بردند دامبلدور گفت خب خانما مقدمترن بعد خطاب به ساحره گفت خب دوشیزه میلر ، ساحره از جایش بلند شد و گفت ما می توانیم از پریزاد ها کمک بگیریم من و دوستانم می توانیم آنها را راضی کنیم آنها می توانند مرگخوار ها را تحت تاثیر قرار بدهند و گیج کنند . دامبلدور که انگار خودش را برای این نظر آماده کرده بود گفت دوشیزه میلر مرگخوارها آنقدر در سیاهی فرو رفته اند که فکر کنم جادوی پریزاد ها روی آنها تاثیری نداره متشکرم دو شیزه میلر .در این حین رون به هرمیون گفت چرا اینقدر ساکتی مگر هنوز داری فکر میکنی .بعد دامبلدور خطاب به یکی از ان دو ساحر که هنوز دستش بالا بود گفت بفرمایین آقای کانر
ان شخص بلند شد و گفت ما می توانیم هاگوارتز را تبدیل به پادگان نظامی کنیم و به همه دانش آموزان جادو های دفاعی وحمله ای یا بدهیم و به آن ها هم میدان بدهیم که مبارزه بدهند . دامبلدور که انگار از این نظر خوشش نیامده بود گفت : آقای کانر من نمی توانم جان دانش آموزانم را به خطر بیندارم ولی بازهم ممنون از پیشنهادت . و گفت حالا شما آقای کلور و همانند دو نفر قبل بلند شد و گفت : می توانیم از جن های خانگی هاگوارتز کمک بگیریم آن ها می توانند با استفاده از جادو هایی که بلدند با مرگ خوار ها بجنگند. دامبلدور دوباره پاسخ داد جن ها ی خانگی هاگوارتز باید کار های هاگوارتز را انجام دهند ممنون . دامبلدور که داشت به جمعیت نگاه می کرد گفت کسی دیگه پیشنهادی نداره که ناگهان هرمیون دست خود را بالا برد و باعث تعجب همه شد زیرا او نسبت به دیگر پیشنهاد دهندگان بسیار جوان بود . دامبلدور که خوشحال شده بود گفت بفرمایین دوشیزه گرنجر هرمیون مانند دیگران بلند شد و گفت ما می توانیم از حیوانات جادویی کمک بگیریم و برای پیداکردن و رام کردن آنها از آقای اسکمندر کمک بگیریم حتما او به ما کمک می کند.
دامبلدور گفت : آه نیوت آره این به ظهن خودم هم رسیده ولی نمیدونیم اون کجا زندگی می کنه؟
هرمیون گفت : دقیقا نمیدونیم ولی سال ششم از طرف آقای اسکمندر برای من نامه ای امد که در
آن آقای اسکمندر برای من نوشته بودن شما استعداد زیادی نسبت به موجودات جادویی دارید و در پیوست با آن یک نسخه از کتابشان(جانوران شگفت انگیز وزیستگاه آنان ) که توسط خودشان امضا شده بود برای من فرستاده بودند .
دامبلدور با ملایمت گفت : خب
هرمیون ادامه داد: می دونید جغدش خیلی شبیه جغدهای اصیل یونانی بود من فکر می کنم ایشون به یونان رفته تا روی مانتیکو ها تحقیق کنه
دامبلدور که حس تحسین در صورتش معلوم بود گفت : هوش شما قابل شتایش دوشیزه گرنجر پس می شه پیداش کرد خیلی ممنون

خب آلفرد عزیز سوژه متوسطی بود ولی مهمترین اشکالات پستت عدم رعایت پاراگراف بندی ، علائم نکارشی و نقطه گذاری و همچنین عدم فاصله گذاری بودند.در اکثر جملات هم جمله بندی درستی نداشتی.متاسفانه تایید نشد.موفق باشید.با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۲ ۲۱:۰۸:۱۸


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
فلش بك
20 سال قبل
ويل(گرابلي پلنك) در اتاق خود نشسته و مشغول نوشتن متن كوتاهي درباره ي حيوانات جادويي بود زيرا ازبچگي علاقه ي زيادي به حيوانات داشت.پدر و مادرش هر دو جادوگر و ساحره بودند.اتاق ويل اتاق نسبتا كوچكي بود تختخواب جادوييش درون چمداني كنار اتاقش بود. اتاق مرتبي داشت ميز تحرير كوچكي در كنار تختش به چشم مي خورد.
از پنجره اي كه بالاي ميزش بود جغدي پديدار شد كه لحظه به لحظه نزديكتر مي شد تا بالاخره به اتاق ويل رسيد ويل به سرعت پنجره را باز كرد و جغد را كه فكر مي كرد از طرف دوستش جيم برايش نامه اي را آورده گرفت جغد مال جيم نبود و اسم يكي ديگر از دوستانش آلبرت روي نامه بود نوشته شده بود نامه را باز كرد.پس از مدتي كه نامه را خواند آنرا در دستش مچاله كرد و خودش به روي زمين افتاد دوباره به نامه نگاه كرد چشمش دوباره به جمله اي افتاد((شفابخشان گفته اند جيم مورد اصابت طلسم آواداكداورا قرار قرار گرفته)) باورش نمي شد كه جيم بهترين دوستش،محرم اسرارش براي هميشه او را ترك كرده و دار فاني را وداع گفته.او اكنون تنها شده بود.انگار تخته سنگ بزرگي را بر سينه اش گذاشته بودند.از ناراحتي آنقدر گريست كه خوابش برد...
پايان فلش بك
نيمه هاي شب بود . ويل طبق گفته دامبلدور در راه دفتر مدير مدرسه در حال حركت بود او نمي دانست كه دامبلدور با او چه كار دارد سرعتش را كمي بيشتر كرد.
بالاخره به دفتر آلبوس دامبلدور مدير مدرسه رسيد اسم رمز را زمزمه كرد پله هاي مارپيچ ظاهر شد و او بوسيله آنها رو به بالا حركت كرد تا درب سياه دفتر دامبلدور پيدا شد و پله ايستاد و سكوت برقرار شد از اضطرابي كه داشت فراموش كرد در بزند و در را باز كرد. ميز بزرگ دامبلدور مثل هميشه مرتب بود و اشياي نقره اي روي ميزش با سليقه چيده شده بود.كابينت قدح انديشه بسته بود و فاوكس نيز رو به روي دامبلدور نشسته بود. دامبلدور پشت به در نشسته بود و با ققنوس زيبايش سرگرم شده بود با ورود ويل فوكس پرواز كوتاهي كرد و سر جايش نشست.دامبلدور به آرامي برگشت و به ويل نگاه كرد:
_معذرت مي خوام آلبوس از شدت كنجكاوي يادم رفت در بزنم.
در تمام مدت فوكس به ويل زل زده بود.
_خواهش مي كنم.چرا نمي شيني. ويلهلمنا حتما ميدوني محفل ققنوس چيه؟
_اوه،البته اين چه سوالي
_و فكر نمي كنم بدوني كه ماداريم عضو تازه مي گيريم.
_نه نمي دونستم.
_ما به تو نياز داريم براي اينكه به همراه ما با ولدمورت بجنگي.
_چي...
_چي شد.
_هيچي شوكه شدم آخه جنگ اونم من كه فقط معلم مراقبت از حيواناتم آخه...
_ويل(با عصبانيت)اون بهترين دوستت رو ازت گرفت.
ناگهان همان ماجراي آزار دهنده از جلوي چشمانش رد شد.دو باره به ياد نامه اي افتاد كه آلبرت برايش نوشته و آن شب وهم انگيز كه تبديل به بدترين شب زنگي اش شده بود.
_آلبوس من بالاخره من يه روز انتقام جيم رو مي گيرم اما...
_اما نداره،من مي دونم تو فكر مي كني نمي توني خوب بجنگي اما سخت در اشتباهي.حالا دوست داري انتقام جيم رو بگيري؟
دامبلدور در حالي كه اين حرف را مي زد صورتي سرخ و دستاني لرزان داشت زيرا او جواب قاطع مي خواست دامبلدور مي دانست كه ويل بخوبي مي جنگد البته با شناختي كه از او داشت(وي ميدانست كه گرابلي دو مورد شركت در مبارزه اعتماد به نفس كمي دارد البته با كمي تمرين اين حالت او بر طرف مي شد) انتظار ميرفت كه چنين برخورادي كند:
_آلبوس مطمئني كه من لياقتش رو دارم؟
_اوه البته تو خيلي بهتر از اون چيزي هستي كه فكرشو ميكني
_پس من هم به همراه شما با تمام قوا مبارزه مي كنم و انتقام جيم را مي گيرم.
اين جمله را ويلهلمنا گرابلي پلنك گفته بود مردي كه به تفكر خودش استاد ساده مراقبت از حيوانات جادويي بوده اما اكنون تبديل به يكي از اعضاي محفل ققنوس شده بود كه بايد بطور قاطع با لرد سياه مبارزه ميكرد.در همين افكار بود كه ناگهان دامبلدور گفت:
_ويلهلمنا
دست دامبلدور همين طور به سمتش دراز شده بود و او آنقدر در فكر فرو رفته بود كه متوجه آن نشده بود:
_ببخشيد آلبوس حواسم پرت شد.
و آنها با هم دست دادند و در حالي كه دست يكديگر را مي فشردند دامبلدور گفت:
_به محفل ققنوس خوش آمدي ويلهلمنا گرابلي پلنك.
پايان

اگر اينبار هم تاييد نشم اينقدر پست مي زنم تا قبول شم.

گرابلی عزیز ، در بعضی قسمت ها ، علائم نگارشی را بدرستی بکار نبرده ضمن اینکه سعی کرده بودی گرابلی را متعجب زده نشان بدهی ولی چندان موفق نشده بودی.به غیر از این دو مورد مشکل دیگری نداشت و با ویرایش داستان قبلی خود و تحویل دوباره آن تقریبا موفق عمل کردی هرچند این مورد تاکنون قابل قبول نبوده و فرد باید سوژه جدیدی دهد ولی بدلیل تلاش های خوبت ، ویرایش پست قبلی ات را می پذیرم.آرم شما بزودی آماده خواهد شد.
تایید شد.
موفق باشی گرابلی عزیز.با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۲ ۱۹:۱۸:۰۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۲ ۱۹:۲۱:۱۰

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۸۶

سيموس  فينيگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۵۲ دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 392
آفلاین
آن هفته وحشتناک بود.مرگخواران به 8 مشنگ حمله کرده و آنها را کشتند و دو نفر از اعضای محفل یعنی املاین ونس و الفی یس دوج ناپدید شده بودند .
دامبلدور از همیشه ناراحت تر بود. او تنها در یکی از اتاق های خانه شماره ی 12 میدان گریمولد نشسته بود و در جستجوی تدبیری برای مبارزه با ولدمورت و مرگخوارانش بود. سایر اعضای محفل نیز در حال انجام کارهای روزانه شان بودند.
هری،رون و هرمیون در اتاقی نشسته و در حال صحبت بودند.
هری گفت:یعنی املاین مرده ...
رون گفت:اینو نمی دونم ،ولی می دونم دامبلدور داره روانی می شه. همش میگه اشتباه کردم که اونا رو برای انجام اون ماموریت فرستادم. میگه باید خودم میرفتم.
هرمیون در تایید حرف رون سرش را تکان داد و گفت:همش میگه اونا برای انجام این ماموریت آماده و مناسب نبودند.
هری گفت:هیچ کدوم از شما دوتا نمیدونین ماموریته چی بود.
رون گفت:مامان میگه اونا خودشونو مرگخوار جا زدند.
در همان لحظه سیریوس به داخل اتاق آمد و به گفتگویشان پایان داد.
هری خطاب به سیریوس از او پرسید:هنوز خبری نشده؟
سیریوس گفت:نه،ولی مثل اینکه اسنیپ میدونه که ولدمورت اونارو کجا برده و به دامبلدور گفته.برای همین دامبلدور دنبال راهی میگرده تا نجاتشون بده.میگه شاید با چند تا از محفلیا حمله کنیم.
هری دوباره در فکر فرو رفت.آیا دامبلدور به او اجازه می داد تا با آنها به نجات املاین و الفی برود.
صدای زنگ در خانه او را از افکارش بیرون آورد.
هری صدای بم و آشنایی از طبقه ی پایین را از طبقه ی پایین شنید که می گفت:همه چیز آماده ست.میتوونیم امشب بریم.
سر میز شام هیچ کس حرف نزد.تا اینکه دامبلدور گفت:سیریوس،ریموس،کینگزلی،تانکس،سیوروس و الستور شما با من میان.
ناگهان هری گفت:منم میتوونم با شما بیام؟
دامبلدور فقط گفت:نه هری. تو بهتره بمونی.
پس از شام هری از سیریوس و لوپین خداحافظی کرد و به طبقه ی بالا رفت که بخوابد.بعید می دانست که خوابش ببرد.
از اینکه سیریوس به چنین ماموریتی رفته بود ناراحت بود.اما از طرفی می دانست که آنها با دامبلدور هستند.
هری تا ساعت 3 صبح بیدار ماند و نفهمید که چگونه خوابش برد.
هری با صدای زنگ در بیدار شد. خواب آشفته ای دیده بود. خواب دید که لوپین با صورتی زخمی به خانه بازگشته و گفت که اسنیپ به آنها خیانت کرده و همه مرده اند.
لباسش را پوشید وبه طبقه ی پایین رفت.در آستانه ی در اعضای محفل همراه با دامبلدور بسیار شاد و خندان ایساده بودند.آنها توانسته بودند املاین و الفی را نجات دهند
_________________________________________________
البوس جان پست پایینمو نگاه کن ببین واقعا خوب نبود نباید تایید می شد

سیموس عزیز ، سوژه قشنگی ود.ابته کمی روند سریعی داشت ولی بخوبی توانسته بودی فضاسازی آنرا علیرغم روند سریع ان انجام دهی.از سوژه جالبی هم استفاده کرده بودی.تایید شد.در مورد نظر همکارم ، ریموس عزیز ، هم باید بگویم مطمئنا نظر ایشون محترم است.آرم شما و دیگر اعضای تازه وارد در تاپیک جلسات محرمانه محفل انتظارشان را می کشد.موفق باشید.با احترام.


ویرایش شده توسط سيموس فينيگان در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۷ ۰:۰۹:۱۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۷ ۲:۰۸:۴۸

[size=large][b]و جسم سیمو


Re: اعضــــاي محفل!........از جلو نظام!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ جمعه ۱۶ شهریور ۱۳۸۶

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
نيمه هاي شب بود . ويل(گرابلي پلنك) به دستور خود دامبلدور در راه دفتر دامبلدور در حال حركت بود او نمي دانست كه دامبلدور با او چه كار دارد سرعتش را كمي بيشتر كرد.
فلش بك
20 سال قبل
ويل در اتاق خود نشسته و مشغول نوشتن متن كوتاهي درباره ي حيوانات جادويي بود زيرا ازبچگي علاقه ي زيادي به حيوانات داشت.پدر و مادرش هر دو جادوگر و ساحره بودند.اتاق ويل اتاق نسبتا كوچكي بود تختخواب جادوييش درون چمداني كنار اتاقش بود. اتاق مرتبي داشت ميز تحرير كوچكي در كنار تختش به چشم مي خورد.از پنجره اي كه بالاي ميزش بود جغدي پديدار شد كه لحظه به لحظه نزديكتر مي شد تا بالاخره به اتاق ويل رسيد ويل به سرعت پنجره را باز كرد و جغد را كه فكر مي كرد از طرف دوستش جيم برايش نامه اي را آورده گرفت جغد مال جيم نبود و اسم يكي ديگر از دوستانش آلبرت روي نامه بود نوشته شده بود نامه را باز كرد متن نامه از اين قرار بود:
ويلهلمناي عزيز سلام
نمي دانم كه چرا اين نامه را به تو نوشته ام اما فكر مي كنم كه بهتر باشد تو هم در جريان باشي من خيلي خلاصه جريان را برايت شرح مي دهم:
ديروز عصر بود كه صداي شكستن پنجره اتاق جيم بگوش رسيد(روي نامه پر از قطرات آب بود كه خشك شده بودند)من و پدر و مادرش به بالا دويديم اما وقتي كه رسيديم جيم روي زمين افتاده بود به سرعت او را به سنت مانگو رسانديم اما شفابخش ها به ما گفتند كه جيم مورد اصابت جادوي سياه قرار گرفته و ...
همين كه به اينجاي نامه رسيد ناگهان دنيا بر سرش خراب شد.بهترين دوستش،محرم اسرارش،جيم براي هميشه رفته بود وديگر بازنخواهد گشت تصوير جيم كه روي زمين افتاده باشد دايما از جلوي چشمش مي گذشت ناگهان پاهايش سست و روي زمين افتاد.او هرگز نامه را تا انتها نخواند.
پايان فلش بك
بالاخره به دفتر آلبوس دامبلدور مدير مدرسه رسيد اسم رمز را زمزمه كرد پله هاي مارپيچ ظاهر شد و او بوسيله آنها رو به بالا حركت كرد تا درب سياه دفتر دامبلدور پيدا شد و پله ايستاد و سكوت برقرار شد از اضطرابي كه داشت فراموش كرد در بزند و در را باز كرد. ميز بزرگ دامبلدور مثل هميشه مرتب بود و اشياي نقره اي روي ميزش با سليقه چيده شده بود.كابينت قدح انديشه بسته بود و فاوكس نيز رو به روي دامبلدور نشسته بود. دامبلدور پشت به در نشسته بود و با فوكس ققنوس زيبايش سرگرم شده بود با ورود ويل فوكس پرواز كوتاهي كرد و سر جايش نشست.دامبلدور به آرامي برگشت و به چشمان ويل خيره شد:
_معذرت مي خوام آلبوس از شدت كنجكاوي يادم رفت در بزنم.
در تمام مدت فوكس به ويل زل زده بود.
_خواهش مي كنم.چرا نمي شيني. ويلهلمنا حتما ميدوني محفل ققنوس چيه؟
_اوه،البته اين چه سوالي
_ما به تو نياز داريم براي اينكه به همراه ما با ولدمورت بجنگي.
_چي...
_چي شد.
_هيچي شوكه شدم آخه جنگ اونم من كه فقط معلم مراقبت از حيواناتم آخه...
_ويل(با عصبانيت)اون بهترين دوستت رو ازت گرفت.
ناگهان همان ماجراي آزار دهنده از جلوي چشمانش رد شد.
_آلبوس من بالاخره من يه روز انتقام جيم رو مي گيرم اما...
_اما نداره،من مي دونم تو فكر مي كني نمي توني خوب بجنگي اما سخت در اشتباهي.متاسفانه يا خوشبختانه نمي تونم مجبورت كنم عضو محفل بشي عضويت در محفل دلخواهه.
دامبلدور در حالي كه اين حرف را مي زد صورتي سرخ و دستاني لرزان داشت زيرا او جواب قاطع مي خواست دامبلدور مي دانست كه ويل بخوبي مي جنگد البته با شناختي كه از او داشت انتظار ميرفت كه چنين برخورادي كند:
_آلبوس مطمئني كه من لياقتش رو دارم؟
_اوه البته تو خيلي بهتر از اون چيزي هستي كه فكرشو ميكني
_پس انتقام جيم را در محفل ققنوس مي گيريم.
اين جمله را ويلهلمنا گرابلي پلنك گفته بود مردي كه به تفكر خودش استاد ساده مراقبت از حيوانات جادويي بوده اما اكنون تبديل به يكي از اعضاي محفل ققنوس شده بود كه بايد بطور قاطع با لرد سياه مبارزه ميكرد.در همين افكار بود كه ناگهان دامبلدور گفت:
_ويلهلمنا
دست دامبلدور همين طور به سمتش دراز شده بود و او آنقدر در فكر فرو رفته بود كه متوجه آن نشده بود:
_ببخشيد آلبوس حواسم پرت شد.
و آنها با هم دست دادند و در حالي كه دست يكديگر را مي فشردند دامبلدور گفت:
_به محفل ققنوس خوش آمدي ويلهلمنا گرابلي پلنك.
پايان

خب گرابلی پلنک عزیز از لحاظ نگارشی واقعا زیبا وشته بودی ولی متاسفانه در سوژه چند اشتباه کرده بودی از جمله اینکه بهتر بود فلش بک را قبل از احضار گرابلی پلنک ذکر می کردی،در ضمن با توجه به اتفاق یعنی کشته شدن دوستش با طلسم سیاه گرالی می توانست تا حدودی موفق شود.علاوه بر آن اشکالت دیگری بود که سوژه پستت را به شدت دچار مشکل می رکد.سعی کن سوژه را با مطمئن بودن از همه جوانب بسنجی تا زیاد در سوژه توضیحات اشتباه وجود نداشته باشد.تایید نشد.امیدوارم بار دیگر که تلاش می کنی ، موفق شوی.با احترام.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۷ ۱۵:۰۳:۵۱

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.