هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
#12

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
طبقه سوم ... طبقه سوم ... طبقه سوم ...
زیر لب با خودش تکرار می کرد شاید از شرش صدای سام خلاص شود. صدایی که نمی دانست دوست دارد بشنود یا دوست ندارد.
"آفرین تام، درسته. برو طبقه سوم!"
"تو خفه شو، سام! خودم می دونم. لازم نیست هی مدام تو گوش من جیغ بزنی!"
"خفه شم؟ تو به من می گی خفه شم؟ تام، تو منو دوست نداری؟ تو نمی خوای من برگردم؟"
"چرا... چرا... می خوام ولی محض رضای خدا ساکت شو. ببین، بذار اون پرونده لعنتی رو پیدا کنم. تو بر میگردی. مگه نه سام؟ خب، صبر کن. بذار اون پرونده رو پیدا کنم!"
ظاهرا موفق شده بود. نگاهی به دور و برش انداخت. به طبقه سوم رسیده بود. در اتاق بایگانی و اتاق شکنجه روبرویش بودند و سمت راستش راهرویی سیاه و طولانی بود. می توانست سایه چند دیمنتور را در راهرو ببیندد. دیمنتور ها کور بودند ولی بویش را حس می کردند، باید فرار می کرد ولی نه، او کارمند آزکابان بود. دیمنتور ها کاری به او نداشتند. دوباره به راهرو نگاه کرد.
چهار دیمنتور دو نفر را در طول راهرو می کشیدند یا شاید یک نفر را دوبار می کشیدند! هر دو نفر کاملا مثل هم بودند، احتمالا باید دوقلو می بودند. هر دو تقریبا بیهوش بودند. نمی فهمید چطور می تواند هم در این سر راهرو ایستاده باشد و هم در راهرو بیهوش باشد. مغزش کار نمی کرد. ولی این چیز ها به او ربطی نداشت باید به اتاق بایگانی می رفت.
در اتاق بسته بود. چوبدستش را کشید.
"خطر! خطر! به آقای پرسکات حمله شده! نگهبانا رو بیشتر کنید. همه جا رو بگردید."
صدایی به صورت جادویی قوی شده و در همه آزکابان می پیچید. باید سریعتر در را باز می کرد.
"تق تق تق تق"
صدای قدم هایی را در راهپله می شنید.
"آلوهومورا!"
در اتاق بایگانی باز شد. سام جلو در ایستاده بود. با دست به طرف راهروی تاریک اشاره کرد.
سام: "نه تام، اینجا نه. توی اتاق گیر میفتی. از اونطرف برو!"
تام: "ولی اونجا می رسه به آشیونه دیمنتورها!"
سام: "دقیقا باید بری همون جا! الآن همه دیمنتورها اومدن بیرون و دارن دنبال تو می گردن. تنها جایی که گشته نمیشه همون جاست. برو تام!"
تام: "ولی... ولی..."
"تق ... تق..."
صدای قدمهای نگهبانی که از پله ها بالا می امد، نزدیک تر می شد. چاره ای نداشت. راهروی تاریک را به مقصد آشیانه دیمنتورها دوید. سام جلوتر از او می دوید و چوبدستش را که نور کوچکی منتشر می کرد بالا نگه داشته بود. با اینکه می دانست هیچ کس آن اطراف نیست، با صدای آرام گفت:
تام: "سام، بیا بی خیال شیم. خیلی خطرناکه. اونجا آشیونه دیمنتورهاست."
سام: "همه دیمنتور ها الآن بیرونن. بارتیموس کراوچ اومده و داره بهشون دستور العمل های جدید رو میده. الآن آشیانه اونا خالیه."
تام: "و می دونی که کراوچ داره چه دستوری بهشون میده؟ داره بهشون میگه از این به بعد می تونن هر مجرمی رو که با لرد سیاه ارتباط داشته باشه ببوسن!"
سام: "بس کن دیگه! نترس تام. اون لوح هزار ساله که اونجا گذاشته ولی هیچ کس تا حالا اونا نخونده. هیچ کس اصلا متوجه نمیشه که ما اونو برداشتیم."
تام: "هیچ کس به جز دیمنتورا! اونا به جای بوسیدن می خورنمون!"
سام: "احمق نشو! اونا کورن. متوجه نبود اون لوح نمیشن."
تام: "ولی بوی ما رو حس می کنن."
سام: "خب حس کنن! ما کارمند آزکابانیم. احمق نشو تام. بیا!"
سام او را به جلو هل داد و وارد اتاقی شد که بیشتر شبیه به یک غار بزرگ بود. تاریکی عجیبی در غار وجود داشت که نور چوبدست سام، و عجیب تر از آن خود سام را هم خاموش کرد.
سرش درد می کرد. صدای جیغ خودش و سام را می شنید که در اتاق شکنجه، شکنجه می شدند. سرش را با شدت به دیوار کوبید. برای لحظه ای گرمای خون خودش را احساس کرد. دچار توهم شده بود. ولی می دانست که این به خاطر حضور در آشیانه دیمنتور هاست. او کارمند آزکابان بود و با این احساس آشنا بود. پیراهنش را در آورد و آتش زد. گرما و شکلات همیشه برای مقاومت علیه دیمنتور ها مفید بودند و به لطف هسته اژدهای چوبدستش، برای ظاهر کردن آتش هیچ وقت مشکلی نداشت.
همان جا نشست و خودش را به آتشی که روشن کرده بود نزدیک کرد. ناگهان متوجه چیز عجیبی شد. کمی آن طرف تر، لوحی سنگی به دیوار تکیه داده شده بود.
تام: "این امکان نداره!!!"
مطمئن بود که آن لوح نباید آن جا باشد. خودش آن را برداشته بود. ده سال به خاطر برداشتن آن لوح در همین آزکابان زندانی شده بود. به خاطر برداشتن آن لوح برادرش، سام، را از دست داده بود. به خاطر برداشتن آن لوح ...
تام: "ریداکتو!"
اخگر سرخ رنگی که از چوبدستش خارج شد، به لوح خورد ولی بر خلاف انتظارش لوح را منفجر نکرد، بلکه باعث شد لوح به رنگ قرمز در آید. خونی که روی لوح را پوشانده بود کم کم از روی لوح پایین سرید و فقط خطوطی سرخ روی لوح باقی گذاشت.
"برادرت باز خواهد گشت، اگر قاتل من به سزای عملش برسد!"
نیروی عجیبی وجودش را پر کرد. باید آن قاتل را پیدا می کرد نه اینکه مثل ترسو در آشیانه دیمنتور ها قایم شود. بلند شد و به طرف در به راه افتاد. هر طور شده باید وارد اتاق بایگانی می شد و آن پرونده لعنتی را پیدا می کرد. در را کمی باز کرد و از لای آن بیرون را نگاه کرد. کسی را نمی دید، طبیعی هم بود، آخر چه کسی راهروی آشیانه دیمنتور ها را به نبال یک فراری می گشت؟
از آشیانه دیمنتور ها خارج شد و قبل از بستن در، نگاهی به جای خالی آن لوح انداخت.



Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
#11

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
پرونده 567 .... 567 .... 567
صدای سام در سرش طنین انداز میشه : « 567 تام ! پرونده 567 ... »
چشماش رو بی اختیار بست : تام در مقابلش لبخند زنان ، با چشم هاش عاجزانه درخواست می کنه !
چشماش رو باز کرد. خودش رو دید که داره حرف می زنه : « 567 .... »
همه دنیا به یک 567 بزرگ تبدیل شد. تام فقط این عدد رو می دید. هر لحظه ممکن بود بیان و به جرم حمله به پرسکات بگیرنش. از در خروجی رد شد. سلول مقابلش داشت چشمک می زد : سلول 567
به سمت آن رفت . صدای سام همچنان در سرش بود و داشت دیوانه اش می کرد : « 567 تام ... پرونده 567 ! »
و فریاد زد.ده ها دیمنتور از راهرو های آززکابان محافظت می کنند. حتی رویای برگشتن بردارش هم باعث میشد هر کاری بکند ! گذشتن از سد دیمنتور های آزکابان ! اما چطور ....
صدای سام بلند تر شد : « تام ! پرونده 567 ... »
تام دستانش را مشت کرد. ناخن هایش در دستش فرو می رفت. داشت دیوانه می شد . کاش آن صدای لعنتی هر چه زودتر خفه میشد : «خفه شو سام !»
و سه جوی خون از زخم هایی که ناخن سه انگشتش در کف دستش ایجاد کرده بود جاری شد. زخم روی دستش مانند الماس سرخی می درخشید .
تام فریادی دیوانه وار زد و در طول راهرویی که در پیش داشت شروع به دویدن کرد.
تق ... تق ... تق ... تق
پژواک صدای پایش در تمام طول راهرو خالی می پیچید.
تق ... تق ... 567 .... تق .... تق ....
به پایان راهرو رسید و با مشت به در روبرویش کوبید. خاطرات از برابر چشمانش می گذشت :
پرسکات گفت : « خوبه ... پس بالاخره تصمیم گرفتین اینجا کار کنین ؟ »
زمزمه تایید از زبان دو برادر بلند شد.
- « یه توضیح کوچولو در مورد محل کارتون تو آزکابان بدم ... دفتر مدیریت طبقه اوله ... نزدیک در ... دیمنتور در اطراف زندان پرسه می زنند. اتاق شکنجه طبقه سوم کنار راهرو سمت راسته که برای شکنجه استفاده میشه و بایگانی پرونده ها درست در کناریشه ...
در کناریشه .... در کناریشه ... در کناریشه ...
صدا می پیچید : طبقه سوم راهرو سمت راست ... در کناریشه ...
تام عاجزانه گریه می کرد : « ساکت ... تو رو خدا ساکت .... سا کت !!! »
فریاد تام در راهرو خالی پیچید و بعد ...
سکوت ...
در روبرویش را باز کرد. پلکان آزکابان در برابرش بود. خاطرات دوباره همچون سیلی در سرش طغیان کرد :
- بیا بالا تام
- وایسا ... موضوع رو عوض نکن ... کاری که میخوای بکنی خیانته !
- خیانت به چی ... برادر ... این وسط فقط یک چیزی گیر ما میاد و هیچ چیز از هیچکس کم نمیشه !
- اما اون لوح ...
تام دیوانه وار سرش را تکان داد تا سیل خاطرت ، شاد از گوش هایش ، به بیرون جاری شود.
تام دستش را به دیوار گرفت و به سمت طبقه سوم به راه افتاد ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۱ ۱۹:۰۱:۵۹
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۱ ۱۹:۰۷:۵۳
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۱ ۲۰:۵۸:۴۰

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
#10

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
بدنش از تماس با زمين داغ شده بود و چشمانش دو دو ميزد. دو نفر او را ميكشيدند و او با سرعت از كنار درهاي مختلف ميگذشت. همه در ها باز بود و سام بر روي تك صندلي در مركز هر اتاق نشسته بود. خون تمام بدنش را فرا گرفته بود و بي صدا ناله ميكرد.
سعي كرد دستانش را از نگهبانان جدا كند، او بايد به برادرش كمك ميكرد. اما دستش هنوز خونريزي داشت... و پيغام روي آن ميدرخشيد:
برادرت باز خوهد گشت ، اگر قاتل من به سزاي عملش برسد.

چشمانش در سرخي آن نوشته ها غرق شد. زمين و زمان سرخ شده بود و او در اين سرخي، گويا غرق بود! سام هم بود، كمك ميخواست؛ گريه ميكرد. نعره ميزد. سرخي موج ميزد و مانعي بود بين او و برادرش. تام در ميان نعره ها كمك ميخواست:
اون قاتلو به سزاي عملش برسون، تام... كمكم كن!

چشمان چسبناكش را باز كرد. پرسكات سيلي محكمي به گوشش نواخت و تام به پشت صندلي چسبيد.
- پسرم، به حرفاي من گوش كن، تو ديگه اينجا كار نميكني. تو اخراجي. حالا از اينجا برو بيرون!
اشكهايش جاري بود. برادرش به او احتياج داشت و او مثل يه استيك به صندلي چسبيده بود. بي خاصيت!

علامت روي دستش ميسوخت. پيغام گويي چشمك ميزد و عاجزانه تقاضاي توجه داشت. سرش سنگين بود. به زحمت بلندش كرد و به چهره ي پرسكات خيره شد. پشت سر او، بر روي ديوار، گويي شخصي با ناخونش ديوار را ميخراشيد. صداي ناهنجاري داشت... گوشهايش را گرفت، دردآور بود. بر روي ديوار به سرعت عددهايي شكل ميگرفت.
پرونده 567
قاتل من را به سزاي عملش برسان... برادرت باز خواهد گشت...پرونده567 ...567

او كارمند آزكابان بود. بايد به پرونده ها رسيدگي ميكرد. برادرش هم كارمند بود. آنها به شغلشان علاقه داشتند. او بايد به پرونده ها رسيدگي ميكرد. برادرش هم همينكار را ميكرد. پرسكات اينبار محكمتر گفت:
- تو ديگه بايد بري خونت. كار تو اينجا تموم شده.
- مـ... من ميخوام كار كنم.
پرسكات سري تكون داد و رو به نگهبانان گفت: شما بريد به كارتون برسيد. من خودم راش ميندازم.
نگهبانان دستهاي او را رها كرده و از در خارج شدند. پرسكات با ملايمت دستش را بر روي شانه او گذاشت. دستش سنگيني ميكرد. تام از آنطرف صندلي بر روي زمين افتاد. بر روي دست مجروهش، كه گويي با دندان بر روي آن نوشته بودند. احساس كرد از اين فشار دستش تكه پاره شد. فرياد زد!
فرياد زد و از جا بلند شد. پرسكات با لبخند گفت: آفرين پسرم. حالا بيا تا راهنماييت كنم. تو از اينجا ميري بيرون و به زندگيت ادامه ميدي، حتما سام هم خوشحال...

سام... سام... سام! به چه جرئتي اسم او را آورد؟

وحشيانه به سمت او پريد و دندانهاي سياهش را در گلويش فرو كرد. او اجازه نداشت با دهان كثيفش اسم سام را بياورد. سام برادر عزيز او بود. او بايد به پرونده ها رسيدگي ميكرد.

پرسكات بي حركت بر روي زمين افتاد. خون گلويش زمين را رنگ زد. گلويش پاره شده بود.
تام دهنش را با دستش تميز كرد و نگاهش دوباره به ديوار خراشيده افتاد...


ویرایش شده توسط دنیس در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۱ ۱۳:۴۲:۴۹

قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
#9

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
كلمات در مغزش ذوب شدن..هر چقدر زمان بيشتر ميگذشت كلمات براش مفهوم تر ميشد ولي هدف اصلي از اون رو نفهميد..مغزش به شدت گرم شده بود و هر لحظه احساس ميكرد از درون منفجر شود.حالا كه كمي آرامتر شده بود ميتونست به ياد بياره..صداي نازك زني رو كه زماني عاشقش بود..جوانا!

به راستي كه جوانا كجا بود؟آنها در اعماق آبشار هاي جادويي زندگي ميكردن كه آبش شفا بخش بود..هيچوقت از اون آب به اندازه الان نياز نداشت..دوست داشت قدرتي پيدا كنه و از اين خراب شده بيرون بره..با نااميدي به طرف در دستشوئي رفت و از اونجا خارج شد.

بيرون از دستشوئي راهروي طولاني بود كه به نظر آشنا ميومد..تابلوهاي بزرگي در اونجا قرار داشت كه حتي اونا هم حركت نميكردند.با خستگي به طرف اونها رفت و بهشون چنگ كشيد.به زمين افتاد و درمانده همانجا نشست.چجوري ميشه از اونجا رفت بيرون؟كاش پرسكات بهش اينو ميگفت.اي كاش يه كسي بود كه بتونه كمكش كنه.

صدايي در مغزش ميپيچيد.صداي مبهمي بود كه معنيش رو نمي فهميد يا اينقدر بدكيفيت بود كه قادر به فهميدنش نبود.بلند شد به حركت در اومد.بايد از آنجا خارج ميشد..بايد خيلي چيز ها رو ميفهميد..خيلي اتفاقات كه تو اين ده سال اتفاق افتاده بود.اشك از چشمانش جاري شد ولي حتي خودش هم دليل اين گريه رو نميدونست.

اتاق 3 ... اتاق 4 ... اتاق 5 ...اتاق 48 !

همه اتاق ها خالي بودند..انگار اونجا جاي زنداني هاي بيچاره اي بود كه قراره اونجا شكنجه بشن..آثار خون پراكنده اونجا ريخته بود.شايد سام برادرش هم در يكي از همين اتاق ها شكنجه شده بود و حالا ميتوانست دليل اشك هايش رو بفهماند..اونجا ياد خاطرات بدش افتاده بود..شكنجه هايي كه ميشد ولي اين خلاف قوانينه..كارمندان رو كه شكنجه نميكردن..شايد ديوانه ساز ها از كنترل خارج شدند.پس بايد به مديريت آزكابان سريعتر اطلاع بده.

به دليل پياده روي طولاني پاهاش خسته شده بود.حالا به در بزرگي رسيد كه در ته سالن قرار داشت.شايد اونجا راه فرار باشه و شايد هم دفتر مديريت.در رو به سختي باز كرد و به درون اتاق افتاد.
تالاري بزرگ و مجلل كه با نورهاي رنگارنگ و زيبا كه از دهان جيرجيرك هاي آوازه خوان بيرون مي آمد تزئين شده بود، پرده هاي بلند كه همچون آبشاري از سقف به زمين فرو مي ريخت و حتي درونشان ماهي هاي قرمز و زنده ديده مي شد، سقفي طلايي با آرايش ها ، كنده كاري ها و نقش و نگارهاي خاص شرقي و ويلاهايي كه در سن مشغول دلربايي بودند تالار را زيباتر و باشكوه تر كرده بود.قشنگي اتاق محو كننده بود و اونو به خودش جذب كرده بود.انگار توانايي حركت رو ازش گرفته بود و ديگه نميتونست هيچ كاري بكنه.حتي نفس كشيدن هم براش راحت تر شده بود..با آسودگي بر روي كف تالار دراز كشيده بود و همه چيز رو فراموش كرده بودو سعي ميكرد انرژي كسب بكنه..بهترين راه حل همينه.

دستي از خواب بيدارش كردن..دو دست گرم به زور او رو ميكشيدن رو زمين..يعني اينا ديوونه شدن؟لباسش كثيف ميشه.لباس!؟واقعا لباسي هم تنش بود؟چقدر احمق بود كه حتي قدرت حس لباس رو هم نداره.سعي كرد سرش رو خم كنه و خودشو ببينه ولي قدرتش رو نداشت.سرماي زمين زيرش باعث ميشد كه حس خوشايندي بهش دست بده.حتي ديگه براي فرار هم تقلا نميكرد.ديگه بي خيال شده بود.وقتي فهميد سام..سام!
اشكهاش با نامردي سرازير شدن و گونه هاش رو گرم كردند.دهانش به شدت خشك شده بود و زبونش به سقف دهنش چسبيده بود.آب نياز داشت.سعي كرد حرف بزنه ولي حتي زورش نميرسيد دهانش رو باز بكنه.با صداي خفه اي گفت:

-من..من آب..ميخوام!

و از هوش رفت!در خواب ديد كه در راهرويي پيش ميره و خوشحالي ميكنه..صداي برادرش رو ميشنيد كه داشت باهاش حرف ميزد.دور و ورش رو نگاه كرد ولي كسي رو نديد.همين صدا هم براش جالب بود و با انرژي بيشتر ميدوئيد.اين هم يه بازي ديگه ست كه داره با داداشش ميكنه..به زودي اونو ميبينه!به ا نتهاي راهرو كه رسيد برادرش رو ديد كه لب پرتگاه ايستاده!

-سام!؟

برادرش برگشت و به صورتش نگاهي انداخت..اشك در چشمانش حلقه زده بود.دستش رو به طرفش دراز كرد.اين كار ها چه معني ميداد؟سام چش شده بود؟يعني اينم جزي از بازي بود؟
برادرش روش رو برگردوند و خودش رو به اعماق كوهي كه روش بازي ميكرد انداخت!از تعجب هيچ كاري نميتونست بكنه..پس فقط وايستاد و نگاه كرد.نميدوست الان چه حسي داره.ناراحتي؟

و از خواب بيدار شد.هنوز در راهرو هاي پيچ در پيچ آزكابان ميكشيدنش.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۰:۲۶ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
#8

دابیold4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۲ پنجشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۷
از اين دنيا چه ميدوني؟!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 82
آفلاین
سوسك بزرگ و چندش اوري روي سنگ قبر رژه ميرفت و رد پاي تهوع اور خود را بروي گرد و خاكي كه تمام سطح قبر را پوشش داده بود بر جاي ميگذاشت.

زانوان تام روي خاك نرم قبرستان فرود امد ، تجمع اشك ديد چشمانش را تار كرده بود . با دست گرد و خاك روي قبر را به كناري هل داد .

صداي فريادهاي سام در گوشش شروع به زوزه كشيدن كرد ، و قدرت را از بازوانش ربود ؛ به عنوان تكيه گاه دستش را روي سنگ قبر كناري گذاشت ، اجازه داد اشك از چشمانش سرازير شود و به قبر كهنه برادرش جلا ببخشد.

خاك يا به عبارت بهتر سنگ قبري كه تام به ان تكيه داد بود بي اندازه نرم بود و با ولع دست او را ميبلعيد.ابتدا بي توجه به اين قضيه مشغول سوگواري براي برادرش بود اما وقتي تا مچ دستش در سنگ فرو رفت فهميد كه بايد با اين مسئله جدي برخورد كند.

تلاشهاي او براي خارج كردن دستش بيهوده بود نيرويي ماورا ي قدرت او دستش را به اعماق هدايت ميكرد ، مضطرب و وحشيانه با تكان هاي سريع سعي در نجات خود داشت اما هر چه بيشتر دست و پا ميزد دستش بيشتر در سنگ نرم فرو ميرفت.

ناگهان فرو رفتن دست در خاك متوقف شد ، تام در حالي كه اشك و عرق صورتش را خيس كرده بود لحظه اي از تلاش دست برداشت و به دستش كه حالا تا ارنج در خاك فرو رفته بود خيره ماند.

سوزشي عميق و دردي وحشتناك عصب پيام رسان دستش را تحريك كرد ، وحشت از درون به او رخنه كرده بود و تام چاره اي جز فرياد زدن برا طلب كمك نداشت.

سوزش وحشتناك همچنان ادامه داشت ، صداي باز شدن دري را در پشت سرش شنيد ، درد متوقف شد و سنگ دست او را به بيرون تف كرد با ديدن دست غرق در خونش فرياد ديگري كشيد دو نگهبان به بالينش امدند و در حالي كه وحشيانه فرياد ميزد او را از زمين بلند كردند.

چند دقيقه بعد

صداي شر شر اب روحش را به ارامش دعوت ميكرد دو نگهبان او را براي پاك كردن خوني كه دستش را در اغوش گرفته بود به توالت راهنمايي كرده بودند.

اب بيرنگ پس از برخورد با دست تام به خود رنگ قرمز ميزد ، رنگ خون.

تقريبا اماده خارج شدن بود كه ناگهان متوجه شد زخم هاي روي دستش كه باعث خونريزي شده بودند مانند كلماتي با معني به نظر ميرسيدند كه مضمون انها چنين بود:

برادرت باز خوهد گشت ، اگر قاتل من به سزاي عملش برسد.



ویرایش شده توسط دابی در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۱ ۱:۰۴:۴۲
ویرایش شده توسط دابی در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۱ ۱:۰۹:۲۲
ویرایش شده توسط دابی در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۱ ۱:۱۷:۱۴
ویرایش شده توسط دابی در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۱ ۱:۲۰:۳۲

A man is talking to God.

The man: "God, how long is a million years?"
God: "To me, it's about a minute."
The man: "God, how much is a million dollars?"
God: "To me it's a penny."
The man: "God, may I have a penny?"
God: "Wait a minute." .


Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۷
#7

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
هوا تاريك است و مه زده! مه هميشگي و اعصاب خورد كن آزكابان... آزكابان... آزكابان... جايي كه هميشه تاريك بود و سرد و نمناك.
اما گورستان به نظر آرام بود. آرامشي كه او هرگز درك نميكند. چرا كه در روح و جانش همواره درگيري و كشمكش و خشونت و عذاب را حس ميكند. همواره در ذهنش جنگي برپاست! گلوله هاي توپ جنگي دائم به در و ديوار ذهنش اثابت ميكنند...
در قبرستان، تنهاي تنها گام برميداشت و پيش ميرفت. اما نه، تنها نبود. خاطرات رهايش نميكردند. نعره! نعره! نعره! صداي نعره در جمجمه اش حبس شده بود و دائم انعكاس ميافت. به نظر هيچ راه خروجي هم پيدا نميكرد.
چشمانش هرازگاهي همچون صفحه ي تلويزيون ِ خاموش ميشد. سياه ِ سياه ِ سياه و مجددآ تلويزيون روشن ميشد! گاهي هم برفك بود. اَه! با خود فكر ميكند چقدر احمق است كه مانند تلويزيون شده. به نظر عقلش را از دست داده. ده سال در آزكابان شكنجه... شكنجه؟ اما در آزكابان كارمندان كه شكنجه نميشوند! چرا او را زنداني كرده بودند؟! چرا شكنجه ميشد؟! با گذر اين افكار از ذهنش تندتر و تندتر نفس ميكشيد.
ياد شكنجه ها افتاد! با خود فكر ميكند شايد دلش براي آزكابان تنگ شود. براي شكنجه... با اين فكر ديوانه وار ميخندد. خنده اي كه بيشتر شبيه گريه اي وحشيانه به نظر ميرسد. اما با فرو رفتن پايش در چاله و بعد از آن زمين خوردن با صورت خنده اش قطع ميشود.
همه جا ساكت است. تنها وزش باد و صداي نفس هاي سريع و خشنش.
صورتش گلي شده! اما نه. گل نيست... بقاياي بدن حشرات و جانوران موزيست كه روي صورتش له شده اند.
دقت كه ميكند متوجه ميشود تمام زمين آنجا را حشرات تشكيل داده اند. حشراتي كه اكثرآ بي حركتند. شايد هم مرده باشند! شايد دمنتورها روح آنها را هم مكيده اند.
زمين اينجا را بقاياي بد بوي اجساد مردگان تشكيل ميدهد. آري... بو! اكنون قادر به استشمام بود. پديده ي كه در ده سال گذشته بي سابقه بود! شايد به خاطر عدم حضور دمنتورهاست.
همينطور در قبرستان پيش ميرفت... به نظر هدفش را نميداند... فقط به جلو ميرود. از كنار سنگ قبر هاي مربع شكل كوچك خاكستري و يك‌شكل آنجا عبور ميكند.
آزكابان. شماره ي 791 ... آزكابان. شماره ي 792 ... آزكابان. شماره ي 793 ... آزكابان. شماره ي 794...

شبكه ي تلويزيون عوض شد! به نظر نزديك ميشود.
برفك! خودش را ميبيند... زجه ميزدند! هيچكس نيست.
صدايي خشن فرياد ميزند:
- هي! تو اونجا چيكار ميكني...
با اين فرياد چند دمنتور به سمتش مي آيند...
- نــــــــــــــه! نه! نه! نه!
سرما را حس ميكند. نيستي را... انگار همين الان دارند روحش را ميمكند! او را ميبرند...

بنگ! احساس ميكند دماغش شكسته... همانطور كه مست و ديوانه وار در خاطراتش غرق بود يا به عبارت بهتر خاطرات او را در خود غرق كرده بودند، با صورت به درختي اثابت كرده بود. درختي خشك با شاخه هاي بد قيافه. از دماغش خون جاريست... خون را با لبه ي آستين پاك ميكند. اما هنوز خون مي آيد. بي توجه پيش ميرود. به سمت همان قبري كه روي آن افتاده بود و زجه ميزد. سام آنجا بود. برادر دوقلوي عزيزش. تنها خيشاوندش.
آزكابان. شماره ي 990


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۷
#6

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
دنیا زیر پای دیمنتورهای بلند قد به عقب سر می خورد و ماه و ستاره ها و نور و امید و شادی از او دور می شدند. به عنوان تنها ساکن سیاه چاله ی ترس و درد منتظر ورود ملاقات کنندگانش نشست؛ و چه آهسته می آمدند دیمنتورها.
وحشیانه به طرف در سلولش خیز برداشت، شاید کمی زود تر اسیر چنگال های دیمنتورها شود و کمی زود تر آن روزش سپری شود. با سر به میله های در خورد، فرورفتگی ایجاد شده در میله به وسیله خونش پر شد. پاهایش سست شد و در دستان پلاسیده دیمنتورها فروافتاد.
سه متر، سی متر، سیصد متر یا شاید سه هزار متر آن طرف تر، دستان نیرومند دیمنتورها او را به سوی دیگی از مذاب پرتاب کردند و عذاب آن روز آغاز شده بود. درست مثل سه سال، سی سال، سیصد سال یا سه هزار سال گذشته که هر روز توسط دیمنتور ها حمل میشد تا سهمش را از عذاب بکشد. روی شئی فرود آمد که جنسش را فراموش کرده بود. دیگ مذاب، بلند شد و به طرف او پرواز کرد و محتویاتش را در حلق او ریخت. گرمای لذت بخشی وجودش را پر کرد.
چشمانش را بهم زد. دیگ روی میزی جلوی او فرود آمد. پلک زد. ته مانده های شکلات مذاب در لیوان بزرگی که روی میز بود، بخار می کردند و مذبوحانه سعی می کردند چهره مردی را که در آن سوی میز، چوبدست به دست نشسته بود، پنهان کنند. خسته بود. می خواست دوش آب گرمی بگیرد و بخوابد. برای همیشه. حالا که از شر آن کابوس لعنتی رها شده بود می خواست برای همیشه بخوابد. لااقل برای مدتی بخوابد. به استراحت نیاز داشت. سرش را بلند کرد و به آرامی گفت: "آقای پرسکات، قربان، می تونم درخواست چند روز مرخصی کنم؟"
آقای پرسکات، لبخند عجیبی ما بین ترحم و تمسخر زد، همچنان که به زندانی نگون بخت، که تقریبا عقلش را از دست داده بود، نگاه می کرد از جایش بلند شد و به در خروجی اشاره کرد. "تام، دیگه می تونی بری، برای همیشه. حبست تموم شده. بیا اینم چوبدستت، هنوز مثل اون موقع ها خوب کار می کنه." و چوبدستی را که در دست داشت، چرخاند و دسته آن را به طرف تام گرفت.
متوجه نمیشد منظور رئیسش از این که حبسش تمام شده چه بود یا اینکه چوبدست او مثل کی ها کار می کند، خب مسلما از روزی که در یازده سالگی ان را خریده بود، همیشه یکجور کار می کرده است و یا اصلا نمی دانست چوبدست او در دست آقای پرسکات چه کار می کند. با این حال دستش را دراز کرد و چوبدست را گرفت.
ورود نیرو و خروج ضعف از بدنش را حس می کرد. انگار اژدهای چوبدستش نفس آتشینش را در سینه او بیرون داده بود و چه گرمای لذت بخشی بود. به یاد آورد که وقتی چوبدست را بار اول در دست گرفته بود هم چنین حسی داشت. ان روز را خوب بیاد می آورد. با برادرش سام به مغازه ... . برادرش؟ بله برادرش.
سرش را چرخاند تا آقای پرسکات را که اکنون دم در ایستاده بود پیدا کند. به آرامی گفت: "ممنون آقا. میرم از برادرم خداحافظی کنم." از در خارج شد و به طرف بخش اداری به راه افتاد ولی آقای پرسکات دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت: "از این طرف نه، از اون طرف" و با دست به طرف دری که به گورستان باز میشد اشاره کرد. نمی دانست برادرش در گورستان چه کار دارد و معنی آن لبخند عجیب ما بین تمسخر و ترحم روی صورت آقای پرسکات را هم نمی فهمید.
تام با قدم هایی لرزان به سمت دری که به گورستان باز میشد، حرکت کرد. آقای پرسکات نچ نچی کرد و سرش را به نشانه تاسف تکان و با خودش گفت: "بیچاره، حسابی قاطی کرده. فک می کنه هنوز این جا کار می کنه. تمام این ده سالی رو که توی همین زندون حبس بوده یادش رفته! خب البته منم اگه ده سال شکنجه شده بودم دلم نمی خواست به یاد بیارمشون." و درون اتاقش برگشت و در را بست.
تام همچنان که به طرف گورستان پیش می رفت، صدای قدم های بی جانش که در راهروی سوت و کور طنین می انداختند را می شنید. خسته بود، به آرامی پلک زد. صدای قیژ قیژ باز شدن دری را شنید. سرش را بلند کرد، برادرش، سام، را دید که سراسیمه در گورستان را باز کرد. نه، اشتباه می کرد، برادرش را ندیده بود، خودش را دیده بود. حسابی گیج شده بود، شیطنت ذهنش به هنگام یاد آوری خاطره ها داشت کار دستش می داد. به دنبال خودش دوید و وارد محوطه گورستان شد.
باد سردی می وزید. سرد و استخوان سوز. خودش را دید که به طرف قبری می دوید ولی توسط دو نفر از نگهبانان متوقف شد. تقلا می کرد که از آن دو رد شود ولی نگهبانان به یک دیمنتور اشاره کردند و لحظه ای بعد، حتی قبل از آنکه در چنگال های نیرومند آن دیمنتور اسیر شود، امیدش برای رسیدن به جسد برادرش را از دست داد.
چند متر جلوتر، دیمنتوری جسد برادرش را مثل کیسه زباله ای که دور بیندازند، درون گودال قبر پرت کرد و با اشاره چوبدست یکی از نگهبانان، تل خاکی که کنار گودال بود، درون قبر ریخته شد و سپس سنگ قبر خاکستری رنگ کوچکی بالای قبر قرار گرفت.
دیمنتور ها، پراکنده شدند و نگهبانانی که مسئول دفن برادرش بودند، برگشتند. تام خاطره ای هنوز داشت سعی می کرد خودش را از دست دیمنتوری که او را گرفته بود رها کند، وقتی متوجه شد که توان این کار را ندارد، با عصبانیت رو به آقای پرسکات که جلوتر از بقیه نگهبانان حرکت می کرد، فریاد زد: "تو کشتیش! تو سام رو کشتی. قاتل! تو اونو زیر شکنجه کشتی!"
آقای پرسکات از بقیه نگهبانان جدا شد و به سمت او رفت. لحظه ای با عصبانیت به او خیره شد و چوبدستش را بالا آورد ولی پشیمان شد، چوبدستش را پایین آورد و به آرامی گفت: "همون کاری که تو و برادرت با عده زیادی بی گناه کردین، تام!"
کلمات پرسکات چنان در گوشش فرورفت که انگار از برنده ترین تیغ ها درسته شده بودند. احساس عجیبی در عمق قلبش داشت. درد، ترس، گناه، عذاب یا هر چیز دیگری. اسم آن احساس را نمی دانست ولی می دانست که از ناخوشایندترین احساسات آفریده شده است.
زجه ای زد و از حال رفت. در همان حال، تام که هنوز کنار در ورودی گورستان ایستاده بود هم احساس کرد پاهایش سست شدند. انگار دیمنتوری در ذهنش لانه کرده بود. خاطرات دردآوری را به یاد می اورد که گویی هزاران سال بوده آنها را از یاد برده بود. هر چند می دانست که دیشب با ورود دیمنتوری که آخرین پاس شبانه را میداد، همه انها را مرور کرده بوده است.
نفس عمیقی کشید و سینه اش را از هوای سرد و دیمنتور زده گورستان پر کرد. به طرف قبر سام به راه افتاد.



Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
#5

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
استرجس با نیشخندی موذیانه به آن دو خیره شده بود.

استرجس:«نبش قبر در گورستان آزکابان؟! اونم بدون مجوز؟! اونم توسط مرگخواران تحت تعقیب؟! نچ،نچ،نچ،نچ،نچ!»

بارتی به دور از چشمان استرجس بسته ی معجون را زیر ردایش پنهان کرد و با حالت گفت: «ا... تویی استرجس؟! سلام... ا... چیزه... ما اومدیم که... ام... اومدیم ببینیم ایگور تونسته یه قبر برای معجو...ایییی (نیشگون مروپ) ... یعنی برای مورفین پیدا کنه یا نه.»

استرجس مشکوکانه پرسید: «خب؟!»

بارتی: «هیچی دیگه! مثل اینکه ایگور نتونسته قبر خالی پیدا کنه. ما گفتیم بیایم این قبرو خالی کنیم براش!»

استرجس گفت: «عجب! خیلی خوبه. دوتا مرگخوار بلند شدین تو روز روشن، با پای خودتون اومدین قبرستون آزکابان، دارین کارای بدون مجوز می کنین، انگار نه انگار که این خراب شده هم صاحاب داره.
چوبدستی، کمربند، فندک، تیزی میزی، هرچی دارین تحویل بدین. یه شب که پیش دیوانه سازا آب خنک بخورین دیگه این دور و برا پیداتون نمی شه.»

بارتی که بغض کرده بود گفت: «بابا، جناب سروان. به مرلین ما پاک پاکیم. رفیق ناباب مارو به این روز انداخت. تورو مرلین ولمون کن بریم، این دفعه ی اولمونه گیر میفتیم. جناب سروان، جون بچه هات...»

مروپ آهی کشید و گفت: «استرجس! تو نمی تونی مارو دستگیر کنی چون هرکسی حق داره وارد گورستان بشه و یاد عزیزانشو زنده کنه.»

بارتی که ته دلش قرص شده بود گفت: «بله! حتی می تونه عزیزانشو زنده کنه.» ولی با چشم غره ی مروپ ساکت شد و حرفی نزد.

مروپ دوباره گفت:«در ضمن اگه قرار باشه هر وقت مارو می بینی دستگیرمون کنی اونوقت زندونا پر میشه و سوژه به داخل زندان کشیده می شه که هیچ ربطی هم به گورستان نداره و بعد ما هم مجبور می شیم از زندان فرار کنیم که امکان نداره بتونیم یا لرد مجبور می شه بیاد نجاتمون بده که اونم نمی تونه، اونوقت ادامه دادن سوژه سخت می شه و سوژه می میره! حالی شدی؟»

استرجس که دید مروپ چیزی نمانده از ایفای نقش خارج شود و جمله ی "حالی شدی" مروپ نیز باعث شده بود که به سختی کف کند تصمیم گرفت ایندفعه را بی خیال شود و بگوید:« باشه. ایندفعه رو بی خیال می شم ولی دفعه ی بعدی در کار نیست! حالام زودتر برین پی کارتون.»و به سمت دفتر دیوانه سازها یعنی جایی که هنوز ایگور و راجر درگیر بودند رفت.



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ پنجشنبه ۱ فروردین ۱۳۸۷
#4

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۶:۴۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
در همان حال که ایگور و راجر مشغول جروبحث بودند ، دو پیکر شنل پوش به آرامی از کنار قبرستان رد می شدند. یکی از آن دو مروپ و دیگری بارتی بود.
بارتی:حالا این محموله چی هس؟
مروپ به آهستگی پاسخ داد:تا اون جایی که من می دونم این یه معجون خاصه که می تونه هر مرده ای رو زنده کنه ، حتی اگه تبدیل به خاک شده باشه.ما الان باید اونو به ایگور برسونیم تا تو یکی از قبرا مخفیش کنه. قراره که بعدا سر فرصت مناسب ازش استفاده کنیم.
بارتی(ذوق زده): وای ی ی...چه هیجان انگیز!
مروپ و بارتی وارد قبرستان شدند. ابتدا جز صدای پیچیدن باد در محوطه ی شوم و نفرین شده ی گورستان چیزی نشنیدند. اما کمی بعد توانستند صدای ایگور را تشخیص دهند که داشت فریاد می زد.
_ به من ربطی نداره. من یه قبر می خوام . فورا!
بارتی به مروپ گفت:" خب...ظاهرا ایگور هنوز نتونسته یه جای خالی برای محموله ی فوق سکرت ما جور کنه. می گم چه طوره یه گوشه ای گیر بیاریم و امتحانش کنیم؟"
مروپ(با قاطعیت): حرفشم نزن. ما الان اجازه ی استفاده از اون رو نداریم.
بارتی دست مروپ را کشید و در حالی که او را به سمت یکی از گورها می برد ، گفت:"گوش کن مروپ! ما این شانسو داریم که اولین کسایی باشیم که این معجون استثنایی رو امتحان میکنن. چرا باید فرصتی به این خوبی رو از دست بدیم؟...معجونو بده"
مروپ با نگرانی نگاهی به اطراف انداخت و بعد با دست لرزانش بسته ای خاکستری رنگ را از زیر شنلش بیرون آورد و به بارتی داد.
بارتی: خیلی خب... حالا باید این قبرو باز کنیم.دست به کار شو مروپ! تو این جور کارا رو ترتمیزتر از من انجام میدی.
مروپ چوبدستی اش را درآورد و طلسمی را اجرا کرد که باعث شد سنگ قبر متلاشی شود. بعد تکانی مارپیچ به چوب داد تا خاک ها کنار بروند. چند لحظه بعد جمجمه ای شکسته در برابر دیدگان مروپ وبارتی ظاهر شد. درست هنگامی که آن دو تصمیم داشتند بسته را باز کنند ، صدایی از پشت سر به گوش رسید که می گفت:"خوبه!خوبه!ببین کیا اینجان.بدجوری خودتونو تو دردسر انداختین..."


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲ ۱:۰۹:۳۳


Re: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۸:۵۵ سه شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۶
#3

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
-شومپ!

مشت ایگور کارکاروف روی میز میخورد. تمامی اجسامی که روی میز با ترتیب خزی چیده شده اند، به هوا برمیخواسند(!) و به صورت عجیبی درست به همان مکان اولی که بودند برمیگردند. راجر که با حالت به ایگور نگاه میکرد عقب عقب به همراه صندلی از میز فاصله گرفت.

راجر: اممم، خب میدونید .. شما کاملا درست میگین! ولی خب من مسئول کفن و دفن نیستم! زیر سر این استرجسه!
ایگور: مردیکه اگه دروغ گفته باشیا!
راجر: نه نه.. من و دروغ؟ نه به جون تو!
ایگور: خوبه! من میخواستم بگم که من دیگه مرگخوار نیستم، میفهمی که؟ پس لازم نیست من برم ازکابان! اومدم بهت بگم که ما برای قبر مورفینمون یه جا رزرو کردیم! میدونی که؟ ولی حالا نیست!! یعنی پره!
راجر: خب من که گفتم! تقصیر استره.

و ایگور فریادی از سر خشم میکشه. باید جایی برای چال کردن ان محموله (ه؟) ی خطرناک پیدا میکرد. باید قبری به بهانه ی مورفین پیدا میکرد و بعد محموله(ه؟) را در آن جاسازی میکرد! او موفق به این کار میشد ، چراکه راجر ازش میترسید. فقط دعا دعا میکرد که استرس نیاید! ایگور استرس گرفت! البته از اون نوعش!و بعد، به سمت راجر برگشت:

-یه قبر دیگه میخوام!

---------

من سوژه هام زیاد جالب نیست ولی یه کاریش کنید دیه! من نمیدونستم میتونم پست بزنم یا نه! اگه اشتباه کردم از طرف من وکیلین که این پست رو به بوق چی چی اش کنید!
محموله (ه؟) یادتون نره! با شما..!


[b]دیگه ب







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.