آراـــــــــم،آرام برمیخیزیم!در همون لحظه، لرد و لیلی، دو تا کفتر از قفس پریده ی بوق که دست در دست عشق با هم میهن خویش را کردند آباد(چه ربطی داشت؟)به طرف در پشتیه کافه ره میسپارند. بلا رو میکنه به سمت بلیز و با حالت
به اون نگاه میکنه. و بعد به رودولف و ایگور و آنی مونی.
-چیه؟
- یه کاری کنید..اگه لیلی زن لرد بشه،تمومه!
بلیز کمی فکر میکنه ولی چون بد ضربه ای از بلا دریافت کرده،و از داشتن حتی قطره ای مفز (!) عاجز بوده،چیزی نمیگه.ایگور هم مدتی با حالت
به رودولف خیره میشه و میگه:
-هوم م م م...میگم که...چطوره که..،چطوره رودولف رو بفرستیم بره کالین و مرلینو بیاره لردو لیلی رو ارشاد کنن!؟
ملت: پیشنهاد بوقتر از این نبود؟!
ایگور:خب،یه راه دیگه هم هست...رودولف رو میفرستیم مخ لیلی رو بزنه!چطوره؟
رودولف: بلا چی؟
ولی بلا قبول میکنه که ارباب مهم تر از زندگی خودشه (از خداشم هست!)،پس در نتیجه مرگخوارا جمیعا توافق میکنن که اگه رودولف،بلیز،ایگور و آنی مونی موفق به مخ زنی نشدند،بلا رو میفرستن مخ زنی لرد و بعد،اگه از همه طرف شکست بخورن،که مجبورن به پیشنهاد ایگور عمل کنن و به دنبال مرلین اینا(یعنی حاج کالین و مرلین کبیر) برن.
در اتاق پشتیدست لرد در دست لیلی،دستاشون تو دست هم...دست در دست هم...دستی که توی دسته یکی دیگه اس...حالا هی بگید لاوندر ارزشیه!
لرد:برات یه قصر میسازم..از در و دیوارش آوداکداورا بچکه! بچه هامون...سارا و ساعدو میگم!(
) مادرت پیرتم میتونی بیاری تو قصر...
لیلی : مزاحم میشن..مرگخواراتم مزاحمن ولدی!گفته باشم..یا جای من تو خونه اس یا جای اونا!
-تو جون بخواه!جای تو اونجاعه،کدوم مرگخواری جرئت میکنه که تو زندگی ما دخالت کنه؟
در همون لحظه صدایی از سوی در به گوش میرسه که غافل از صحبت های پچ پچ مانند لرد و لیلی،میگه: من... و لرد بهش امان نمیده که جمله اشو تموم کنه و بگه که اومده خبری بده! رودولف که افسون لرد بهش خورده بوده،روی زمین می افته و تکون نمیخوره. لرد به سمت لیلی برمیگرده و بعد، نگاهی به صورت
به لیلی میندازه.
-خیلی خوشگلی!جدی دارم میگم،من فکر میکنم که ما زوج خیلی خیلی خوشبختی میشیم. بدون هیچ مرگخواری و این صحبتا...تازه،میتونم موی مصنوعی هم بکارم که هی مجبور نشم کلاه گیس بذارم!
لیلی که اصلا به لرد گوش نمیداد و در عوض به بلیز که در همون لحظه جنازه ی رودولف رو بیرون انداخت و بعد وارد شد خیره شده بود. دوربین با یه حالتی از لیلی دور میشه و دور صفحه تار نشون داده میشه.اهنگ عاشقانه ای هم پخش میشه.
در افکار لیلی...اونو بلیز،دست در دست هم دارن توی چمنزاری میدوند،لیلی میخنده و بلیز هم قهقهه میزنه.. چه خوش...بلیز دستشو رو به آسمون بلند میکنه و با یه تکون دادن دستش،اسمون آبی تبدیل به آسمون مشکیه شب میشه...ماه بسیار بزرگ و خوشگل شده و ستاره های زیادی تو آسمون هستند.
-لیلی،اگه تونستی همه ی ستاره ها رو بشماری،یعنی اینکه من دوستت ندارم!
لیلی:دو میلیونو و شیشصد و بیست و چهار هزار و صد و دو!:
مرلین : مااااااا!
بلیز: پس برم گورمو گم کنم!
و در همون لحظه بلیز در حالتی بس غمناک،با حرکاتی اهسته،قدم هایش رو روی علف های هرز میذاره و با حالت کاملا عادی در باتلاقی فرو میره...و میمیرد.(ها؟این لیلی هم با این افکارش!)
بیرون افکار لیلی...بلیز رو به لرد میکنه:اره خب، و بلا میخواست که شما...
بلیز در این لحظه پشت موهاشو با دستش عقب میندازه که می فته رو پشتش و به یه چشمش داره به لرد مستقیم و یه چشمش به لیلی از گوشه نیگا میکنه.
-اون میخواد حتما شما رو ببینه!آب پرتقال نظری هم میدن.
لرد با شنیدن کلمه ی "نظری" بلند میشه و با حالت
از در اتاق میره بیرون . بلیز روی صندلی میشینه و میخنده..خنده ای که دل لیلی رو آب میکنه.
بلیز:خوشگلم،نه؟
لیلی: درست مثل یک هیپوگریف که دماغش شکسته باشه و دندونای زردش،به طرز وحشتناکی روی لثه هاش چسبونده شده باشه!
بلیز دستی به دندوناش میکشه و میگه:
-از تو که بهترم! مو قرمز!شنل..آبیی!
بلیز که بسی بهش برخورده بود،بلند میشه و از در میره بیرون و لیلی،به در خیره میمونه تا اینکه لرد با دوتا لیوان نوشیدنی برمیگرده و یکی اشو به لیلی تعارف میکنه. لیلی برای اینکه یه مقداری کلاس بذاره میگه : من آب پرتقال دوست ندارم... و تا میاد بگه ولی چون خیلی اصرار میکنی باشه! لرد دو تا لیوانو میره بالا.
لیلی:
لرد عاروق بلندی میزنه،که در همون لحظه بلا هم دم در همین کارو انجام میده...اون برای چی اینجا اومده؟!
----------------------------------------------------
ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۲۲:۳۲:۰۵
ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۴ ۲۲:۴۰:۲۸
ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱۵ ۵:۱۹:۲۷
[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�