فردا صبحملت در دو صف جداگانه كه ساحره و جادوگر رو از هم ديگه تفكيك ميكرد ايستاده بودند.
لودو:به نام آسلام شروع ميكنيم ، از اينكه اين همه جوانان مشتاق آسلام و شريعت مرلين مابين برو بچز هافلي ميبينم به خودم ميبالم ، دستم درد نكنه چه گروه آسلام پروري تربيت كردم
، حاچ اقا وقت زيادي ندارن به ترتيب به ايشون رجوع كنيد ، البوس سورس برو تو ..
درون دفتر حاچ اقاحاچ اقا نگاهي به قد و بالاي البوس ميندازه.
حاچ آقا: به به .. به به!!
البوس:آفرين .. آفرين
_فرزندم كنترل خودتو به دست بگير
، همه اش تاثير اين سريال هاي مستهجن است كه اين شبكه هاي تلويزيوني پخش ميكنند و فرهنگ اين مرز و بوم رو زير سوال ميبرند.اسم شما چيست؟
_آلبوس سورس پاتر
_شما فرزندم سابقه اي در رابطه با خدمت به آسلام داريد؟
_بعله !! بنده مدتي در قزوين فعاليت داشتم.
_افرين ، افرين قزوين اين شهر آسلامي ، ميشه از جزئيات فعاليتتون منو آگاه كنيد.
_ البته فعاليت من در قزوين در حدود دو سه ساعت بود اما واقعا لذت زندگي رو در همين مدت كوتاه به من فهموند
:
درون خاطرات البوس-->:البوس از طرف محفل ماموريتي درون قزوين بهش محول شده و در تلاشه كه اون رو انجام بده ، با وجود اينكه خورشيد با تمام قوا در حال تابشه اما درون خونه قزوينا به شدت تاريك و خالي است (
) و اين براي البوس مشكل ايجاد كرده البوس به خونه اي كه مورد نظر محفل بوده ميرسه و چند تقه به در ميزنه ، يه سري اشعه به بدن البوس تابيده ميشه و بعد يه صداي كامپيوتري شروع به صحبت ميكنه:مورد شناسايي شد يك عدد پسر سفيد مفيد !!!
در به ناگاه باز ميشه دستي پشمالو بيرون مياد و البوسو به درون تاريكي ميكشه.
_آييييييييييييييييييييييييييييييييييييي
يكي از اهالي قزوين: هووم يه تازه وارد ديگه
چند ساعت بعدالبوس در حالي كه نشيمن گاهش باند پيچي شده سر خورده و سر شكسته در حالي كه لبخندي به لب دار از قزوين دور ميشه.
بيرون از خاطرات البوس<--:البوس:حاچ اقا بنده قبولم ديگه؟؟؟
حاچ اقا:
بيرون از دفتر عضويتصدهاي عجيبي از دال به گوش ملت ميرسه.
بنگ .. پوف .. اخ .. يا مرلين .. كروشيو .. بوق ... ديش .. دنگ.
البوس در حال كه شبيه يه كدو حلوايي له شدست و جوراب بو گندويه حاچ اقا تا ته توي حلقش فرو رفته از دفتر عضويتت به بيرون شوت ميشه.
حاچ اقا:
نفر بعدي(در اينجا حاچ اقا داد عظيمي ميزنه و حروف اين نوشته خوف ميكنن و به حالت كج در ميان)
لودو:اوه اوه .. اريكا اين دفعه تو برو تو.
در درون دفتر عضويتحاچ اقا مشغول نوش جان كردن اب قند هستند زيرا از دست البوس قند خونشون به سمت پايين ميل كرده.
حاچ اقا:خواهر اسمتون چيه؟!
اريكا:
حاچ اقا:خواهر چشماتو به اين حالت تكون نده لطفا اسمتو بگو.
_اسمم اريكاست ، حــــــــــــاچ اقـــــــا (افكت كشيده شدن صدا براي توليد اشوه و زدن مخ پسران)
_خواهر شما تجربه اي هم در ضمينه آسلام داريد.
_خير حاچ اقا انشالله زير سايه شما اونم بدست مياريم
_خواهر شما تاييد ميباشي فقط خواهشا تا ما رو به معصيت دچار نكردي از اينجا خارج شويد.
_
_عرض كردم شما تاييد شديد لطفا خارج شيد ، آسلاميوس هميشه بيدار است.
_حاچ اقا
_ده خواهر من پاشو برو بيرون تا نزدم ناكارت كنم ، عجب رويي داره ها_اوه چه خشن!!!
و بدين ترتيب اريكا نيز با سر به بيرون شوت شد و حاج اقا نيز به همراه اون از دفتر به بيرون اومد.
حاچ اقا:لودو من قند خونم اومد پايين ميرم استراحت كنم بقيه رو خودت گزينش كن.
لودو صبر ميكنه تا حاچ اقا بره بعد از وسط صف ساحران اما دابز رو صدا ميكنه:اما تو اول بيا ، ميخوام تو رو گزينش كنم.
ملت:بابا ما شش ساعته تو نوبتيم چرا اول اون بايد بياد.
لودو:حرف نباشه آسلام اين رو ميگه.اما سريعتر بيا
شونصد هزار ساعت بعدملت همچنان پشت در دفتر عضويت وايسادن و لودو نيز همچنان داره اما دابز رو گزينش ميكنه.
____
ملت من خوابم ميومد بد شد ببخشيد ، ديگه