هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ شنبه ۸ تیر ۱۳۸۷

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
به سرعت از میان درختان انبوه که به نور خورشید کمترین اجازه ی عبور را نمی دادند، حرکت کرد. تنها به دو حس خود متکی بود: شنوایی و بویایی! صدای جریان پرتلاطم آن را می شنید و در میان عطر تند درختان سوزنی برگ می توانست بوی خون را تشخیص دهد؛ حس بویایی قدرتمندی که خودش عقیده داشت علت آن گرگینه بودن پدرش بود که این صفت را در او به جا گذاشته بود.

هر چه به مقصدش نزدیک تر میشد، تراکم درختان کمتر می گردید و عاقبت پس از دقایقی در مقابل خود حاشیه ی باریکی که رود را در برگرفته بود، مشاهده کرد. نزدیک غروب بود و درختان سایه های درازی را در آن منطقه زیر نور سرخرنگ ایجاد کرده بودند، رنگ سرخی که به رودخانه هم سرایت کرده ولی منبع آن نه آخرین پرتوهای روز که خون اجساد شناور در آن بود.

صدای وحشتناکی مثل انفجار و به دنبال آن جیغ دلخراشی و خنده ای مستانه باعث شد هزاران پرنده با سر و صدای فراوان لانه های خود را ترک کنند و به پرواز در آیند. دوباره به میان درختان برگشت و در حالی که چوبدستی اش آماده ی عکس العمل بود، به سمت صدا حرکت کرد. صد متر هم نرفته بود که خود را نزدیک فضایی بدون درخت که محل کمپینگ ماگل ها بود، یافت و لحظه ای خیره به صحنه ی پیش رویش چشم دوخت.

چادرهای سفری در آتشی مهیب می سوختند و عده ای ماگل با وحشت به مردی چشم دوخته بودند که ردایی مشکی و براق بر تن داشت و با لذتی حیوانی به اجساد غرقه در خون و قربانیان بعدی خود نیشخند می زد و با صدایی که مثل کشیده شدن ناخن روی فلز بود، سخنرانی می کرد:

- یه مشت ماگل بدبخت بی عرضه این که حتی قدرت دفاع از خودتون رو ندارین، حیف که وزیر به اصالت خون وفادار نیست وگرنه یه روزه نسل خودتون و گند زاده هاتون نابود میشد؛ اما مهم نیست، هنوزم کسانی پیدا میشن که خون اصیل توی رگهاشون باشه...

چشمانش شرورانه برق می زد و همچون گرگی گرسنه به طعمه هایش نگاه می کرد. چوبدستیش را بالا گرفت و با همه ی وجود فریاد زد:

- پرات آ تی لانس
- اتکانتیس!


اشعه هایی پیاپی سرخ رنگ انگار در هوا حل می شدند و ناپدید می گشتند. تد در حالی که محکم چوبدستیش را نگه داشته بود، اکنون بین جمعیت ماگل ها و شخص مهاجم قرار داشت.

- تو؟
- دانهام... انتظار دیدن کسی رو نداشتی، نه؟
- بقیه دوستات کجان؟ پشت درختا قایم شدن و تدی کوچولو رو فرستادن جلو؟
- من کاملا" تنها هستم.

لحظه ای از این حرفش پشیمان شد؛ شاید بهتر بود او تصور می کرد که افرادی از محفل ققنوس یا وزارتخانه درهمان نزدیکی کمین کرده اند. اما او پیش از عزیمت تصمیمش را گرفته بود، باید به تنهایی به مبارزه می رفت؛ همان لحظه ای که هلنا پیش او آمد، عزم خود را جزم کرده بود.

هر دو را از زمان مدرسه می شناخت، زمانی که او و دانهام بهترین دوستان هم بودند. اما تد غرق شدن او در جادوی سیاه و افکار نژاد پرستانه دیده بود و برای همیشه مسیرش را جدا کرده بود. سالها از او بی خبر بود یا ترجیح می داد بی خبر بماند تا اینکه هلنای وحشتزده ، تد را پیدا کرده بود و خواسته بود جلوی جنایتی قریب الوقوع را بگیرد.

با صدای دانهام، از افکار خود بیرون آمد:

- تو مایه ی ننگی تد! تو با اون افکار مسخره ات در مورد برابر بودن جادوگرها و ماگل ها، با اون عقایدت درباره ی مبارزه با جادوی سیاه ، در حالی که میتونستی کنار من باشی، درست مثل قدیم!

- حداقل قدیم میشد اسم انسان روی تو گذاشت، اما حالا چی دانهام؟ به خودت نگاه کردی؟ سر تا پا به خون این آدما آلوده هستی.

دیوانه وار به حرفهای تد می خندید و سر تکان می داد:

- کسی که این موجودات حقیر رو آدم حساب کنه، خودشم فرقی با اونا نداره! میبینی؟! قبلیا رو تا لحظه ی مرگ شکنجه دادم، حتما" جسدهای پست بی ارزششون رو دیدی که تو آب انداختم. می خواستم کار اینا رو یک دفعه بسازم که تو رسیدی و قهرمان بازی در آوردی. اینا باید ببینن چجوری منجی مهربونشون زجر میکشه و به من التماس میکنه. میگن گرگ از آتیش وحشت داره، درسته؟

تد که منظور او را درک نکرده بود، تنها چوبدستیش را محکم تر در دست فشرد و خود را برای مقابله آماده کرد. دانهام نوک چوبدستی را به سمت گردن گرفت و زیر لب وردی خواند ولی درست پیش از آنکه همچون اژدهای دمان از گلوی او آتش خارج شود، این تد بود که بار دیگر فریاد زد:

- اتکانتیس!

از پشت دیوار نامرئی، حرارت را حس می کرد اما می دانست که تا وقتی این دیوار وجود دارد در امان است. خشم دانهام بی اندازه بود؛ بار دیگر چوبدستیش را بلند کرده بود، تد از نگاه او همه چیز را فهمید، باید به موقع عکس العمل نشان می داد، پیش از آنکه نفرین مرگ بطور کامل جاری شود.

- آواداکد...
- اکسپلیارموس!

انگار نیرویی قدرتمند، دانهام را چند متری به عقب کشید. چوبدستی اش هم در جهت مخالف پرواز کرد و پیش پای تد افتاد.

- اینکارسروس!

طنابهایی ضخیم از نوک چوبدستی تد خارج شدند و به دور دانهام پیچیدند. با تاسف بالای سر دوست قدیمی خود ایستاد و به چهره ای که کمترین شباهتی به دوران نوجوانی نداشت خیره شد. آهی کشید، رویش را برگرداند و سپر مدافعش را که به شکل گرگ بود ایجاد کرد؛ زمان آن بود که نیروی کمکی را از وزارت برای انتقال دانهام و پاک کردن خاطره ی آن ماگل ها خبر کند.


تصویر کوچک شده


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
موهای بلندش در باد، همچون افکارش مغشوش شده بودند. نگاهش بی حرکت روی جایی در افق دوردست خیره مانده بود. شاید روی دره گودریک، جایی که دوران بسیاری خوشی را گذرانده بود؛ شاید بهترین دوران زندگیش را ولی هر چه بیشتر به دره گودریک فکر می کرد، عصبانیتش بیشتر می شد. افکارش مشوش تر میشد و احساس عشق و نفرت همزمان در وجودش شعله می کشیدند. پنجره را با هر دو دستش گرفت و محکم به پایین کشید. شیشه خرد شد و روی زمین ریخت. صدای برخورد خرده شیشه ها با زمین مثل زنگ خطری عمل کرد که به او یادآوری می کرد کسی که به بدیدارش می آید، دیگر آن دوست دوران جوانیش نیست بلکه اکنون خطرناک ترین دشمن اوست.
چشمش را از منظره زیبای غروب خورشید برفراز جنگل گرفت و به طرف در سیاه و خشن اتاق چرخید. برای خوبی بیشتر! جمله ای که روی در اتاق هک کرده بود، اثر خود را گذاشت. عشق از وجودش رخت بست و خشم و نفرت بر او مسلط شد. خشم و نفرتی دیوانه وار. دستش را در ردایش فرو برد و دور چوبدست عزیزش حلقه کرد. ورود موجی از نیرو را در بدنش احساس کرد. آخرین ذرات ترس جای خود را با یقین به پیروزی عوض کردند. نفسش را با صدا بیرون داد و به طرف در حرکت کرد. در نیمه راه ایستاد، به طرف میزش برگشت و چوبدستی را که در کشوی میز بود را نیز برداشت.
تکانی به چوبدستش داد. در سیاه بزرگی که روبروی آن ایستاده بود با صدای ناهنجار بلندی که باعث عذاب هر انسانی می شد، باز شد. جایی که به آن وارد شده بود در تاریکی مطلق قرار داشت، با این حال صدای ناله های خسته و گاها جیغ های ترسیده شکی باقی نمی گذاشت که وارد مکان بسیار ناخوشایندی شده است. دست در جیب ردایش کرد، چوبدستش را بیرون کشید و سپس دستور داد:
- برای خوبی بیشتر؛ روشن شو!
تالار بزرگ مدور از فرمانش اطاعت کرد و بدون آنکه شمعی یا چراغی وجود داشته باشد، همه جا ناگهان روشن شد. نور از بین میله های راه راه که مثل دیوار دور تا دور تالار قرار داشتند به چشم زندانیان هجوم برد و آنان را مجبور کرد به انتهای سلول هایشان بخزند. تالار مدور بسیار بزرگ بود، کف آن نقش بزرگی از نماد یادگارهای مرگ وجود داشت. مردی بلند قد با ریش و موهای خرمایی پرپشت و بلند و پرنده ای سرخ رنگ بر شانه چپش در طرف دیگر تالار ایستاده بود.
می خواست بپرسد "چرا اومدی؟" یا اینکه بگوید "از همین راهی که اومدی برگرد!" در واقع نمی خواست چیزی بگوید فقط می خواست جلوی حرف زدن آلبوس را بگیرد اما می دانست که آلبوس به زودی شروع به حرف زدن خواهد کرد. آلبوس همیشه حرف می زد و این او را عصبانی می کرد.
آلبوس می خواست چیزی بگوید. می خواست جلوی کارهای دوستش را بگیرد. می خواست او را متوجه اشتباهاتش بکند. می خواست مثل دوران جوانی چشمکی بزند و بگوید "سلام گلرت!" ولی همین که دهانش را باز کرد، موجی از خشم را احساس کرد که از طرف گلرت به همه طرف پراکنده شد. حرف های آلبوس در موج خشم گلرت خاموش شدند. آلبوس نگاهی از سر ناامیدی به گلرت انداخت.
- به من نگاه نکن آلبوس. مبارزه رو شروع کن!
فریاد گلرت تالار را به لرزه انداخت. تمامی زندانی ها که از درون سلول هایشان در دورتادور تالار شاهد ماجرا بودند، از ترس به خود لرزیدند. آنها هم مثل تالار از گلرت گریندل والد، بزرگ ترین جادوگر سیاه دوران، می ترسیدند. آلبوس برخلاف گفته گلرت چوبدستش را پایین برد و آرام گفت:
- گلرت ... گلرت دست بردار! من احمق نیستم. من هیچ شانسی برای پیروزی ندارم. من می دونم تو چوب برتر رو داری. من احمق نیستم که فکر کنم می تونم چوب برتر رو شکست بدم.
- پس چرا اومدی؟ نکنه فک می کنی من دلم به رحم میاد و آدم خوبی میشم؟ ها؟!
با هر کلمه ای که حرف می زد، صدایش بیشتر اوج می گرفت. هر چند دیگر تالار نمی لرزید ولی صدایش چنان مرگبار بود که انگار خود مرگ فریاد می زد. در عوض صدای آلبوس آرام بود. آرام و آهسته، انگار که یک مرده حرف می زند.
- نه، اومدم که من رو بکشی. نمی تونم طاقت بیارم که مردم به من نگاه کنن و بگن حاضر نیست با دوستش مقابله کنه ولی می ذاره صدها نفر بمیرن.
- من اگه کسی رو می کشم یا اینجا زندانی می کنم، فقط و فقط برای خوبی بیشتره! خودت هم اینو می دونی و اگه نمی خوای با من مبارزه کنی به خاطر اینه، نه به خاطر این که من دوستت بودم. من و تو هیچ وقت دوست نبودیم!
صدای گلرت مثل خنجری در مغزش می نشست. دیگر طاقت نداشت. نمی خواست بیشتر از این انتظار بکشد. چرا گلرت کار را تمام نمی کرد؟ باید او را وادار می کرد که مبارزه را شروع کند.
- اومدم اینجا چون نمی تونستم بعد از مرگ با پدرم روبرو بشم. چون پدرم از من ناراحت خواهد بود که قاتل خواهرم رو رها کنم و برای مبارزه با اون نرم!
یادآوری گذشته برای گلرت دردناک بود. این که آلبوس او را قاتل آریانا می دانست برایش دردناک بود. چشم هایش را روی هم گذاشت. آلبوس که از واکنش گلرت راضی نبود، دوباره شروع کرد.
- اگه اون بار مطمئن نبودی که می تونی من رو شکست بدی و برای تضعیف من به خواهرم حمله کردی، این بار نیازی به این کار نیست. تو چوب برتر رو داری. حمله کن و منو بکش.
گلرت که ناگهان عصبانی شده بود، با صدای بلند فریاد کشید:
- واقعا فکر می کنی تو از من بهتری؟ فک می کنی نمی تونم شکستت بدم؟ بیا اینم چوب برتر!
گلرت چوبدستش را به وسط تالار پرت کرد. چوب در هوا چرخی زد و مستقیم روی خط وسط نماد یادگارهای مرگ، روی نماد چوب برتر، فرد آمد. گلرت چوب دیگری که در ردایش داشت را کشید و این بار بدون معطلی، اخگری سیاه رنگ را به سوی آلبوس روانه کرد.
نه تنها آلبوس به خواسته اش رسیده بود و دوئل شروع شده بود بلکه گلرت چوب برتر را هم انداخته بود. ققنوس از شانه آلبوس جهید و آواز سر داد. قدرت و امید همچون شعله ای درون قلب آلبوس زبانه کشید. اخگر سیاه رنگ در چند قدمی آلبوس منحرف شد، به سقف خورد و صدای مهیبی ایجاد کرد.
- تیناردیوس آلاس تاوه!
گردبادی وسط تالار به پا شد. وردهایی که گلرت می خواند در گردباد جذب می شدند و بی هیچ تاثیری بر آن جذب می شدند. گلرت پوزخندی زد و با چوبدستش باد تندی ایجاد کرد. گردباد تغییر جهت داد و به سمت آلبوس برگشت. آلبوس گردبادش را غیب کرد و بلافاصله طلسم دیگری اجرا کرد. گلرت افسون را به راحتی خنثی کرد و بار دیگر اخگر سیاه رنگش را به سمت آلبوس روانه کرد. آلبوس ضد طلسم را خواند و افسون دوباره به طرف سقف منحرف شد اما در میانه راه، دوباره به سمت آلبوس بازگشت. گلرت برای سومین بار افسونش را اجرا کرد. دو افسون با هم به سپر دفاعی دامبلدور خوردند و آن را از بین بردند. آلبوس به سمتی شیرجه زد تا از برخورد افسون ها با خودش جلوگیری کند. اخگر ها به دری که پشت سر آلبوس قرار داشت برخورد کردند. در متلاشی شد و لحظه ای تالار در تاریکی فرو رفت. تالار دوباره روشن شد در حالی که در ویران شده مثل روز اولش سالم به نظر می رسید و اثری از آلبوس نبود.
گلرت در حالی که یک چشمش به فاوکس بود، اطراف تالار را می کاوید. قهقهه ای وحشت برانگیز سرداد و گفت:
- آلبوس... آلبوس! از یه گریفیندوری بعیده که بخواد خودش رو با نامرئی کردن نجات بده!
- از گلرت گریندل والد هم بعیده که نتونه من رو پیدا کنه!
آلبوس سعی داشت قدرتش را به رخ او بکشد. می دانست که از شنل نامرئی و افسون های معمولی پنهان کاری استفاده نکرده است چون در این صورت از چشمان کسی با قدرت جادویی او مخفی نمی ماند. تمرکزش را بیشتر کرد و سعی کرد آلبوس را پیدا کند. رد تمام جادوهایی که از دویست سال قبل تا آن زمان در آن مکان اجرا شده بودند را می دید؛ ششصد و شصت و شش زندانی که در سلول هایشان دور تا دور تالار بودند را می دید؛ ققنوس دامبلدور که همچنان در هوا پر می زد را میدید؛ وجود میلیاردها موجود ریز غیرجادویی که به گفته آلبوس ماگل ها به آنها میکروب می گفتند را حس می کرد ولی اثری از آلبوس نه میدید و نه حس می کرد. فکر کرد آلبوس از آنجا آپارات کرده است، سعی کرد آپارات کند ولی افسون ضد آپارات همچنان قوی و بی نقص کار می کرد. آلبوس داشت بازی اش میداد ولی او اجازه این کار را نمی داد. ناگهان چیزی به ذهنش رسید.
- پرات آ تی لانس!
دریایی سرخ و سبز به وجود آمد. آلبوس آنچه را میداد باور نمی کرد. جدا از قدرت فراتر از تصوری که برای استفاده از چنین طلسمی در چنین مکان شلوغی احتیاج بود، امکان نداشت هیچ چوبدست معاصری بتواند آن افسون را اجرا کند. یکی از اخگرها به سمت قلب آلبوس پیش می آمد. قلبی لبریز از ترس و تعجب. فاوکس آوای سحرانگیزش را سر داد.
- اتکانتاتیس!
هاله طلایی رنگی در انتهای چوبدست آلبوس ظاهر شد. آلبوس می دانست که چوبدستش نتوانسته است ضد طلسم را به خوبی اجرا کند با این حال اخگر سرخ و سبز از حرکت باز ایستاد. آلبوس دوباره احساس شجاعت می کرد. صدای فاوکسش را با تمام وجودش می شنید. سپر طلاییش را گسترش داد. سپر در یک لحظه طلسم های گلرت محاصره کرد. برای لحظه ای فکر کرد موفق شده است ولی ناگهان سپرش ضعیف شد. آلبوس به عقب پرت شد. اخگرها سینه زندانیان را هدف گرفتند و تنها کاری که آلبوس توانست بکند این بود که قبل از برخورد اخگر با قلبش، بار دیگر ضدطلسم را بخواند و جانش را نجات دهد.
خسته و بیحال روی زمین افتاده بود. آوای دلنشین فاوکس در جایش را به صدای قهقهه مستانه گلرت داده بود. گلرت یک هیولا بود. از خودش متنفر بود که زمانی عاشق گلرت بوده است. با حرکتی ناگهانی از جا پرید. می خواست طلسمی کشنده را اجرا کند ولی ناگهان حقیقتی تلخ را متوجه شد. چوبی که در دست گلرت بود و می توانست این افسون باستانی را با چنین قدرتی ایجاد کند، بی شک چوب برتر بود!
- چوب برتر... چوب برتر گلرت!
صدایش کاملا بی احساس بود؛ شاید چون نمی توانست بین احساس ترس از ادامه نبرد با چوب برتر، احساس انزجار از گلرت برای کشتن آن همه زندانی و احساس عصبانیت به خاطر فریب خوردن در مورد چوب برتر یکی را انتخاب کند. بی اختیار ادامه داد:
- فک می کردم واقعا این قدر شجاعت داشتی که با چوبدست خودت با من بجنگی.
- حالا این چوبدست منه آلبوس. من یکی از یادگارهای مرگ رو دارم. بهترینش رو!
- لازم نبود من رو وادار به مبارزه کنی و اون همه آدم رو بکشی! می تونستی همون اول کار رو تموم کنی.
- می دونی، در واقع مدت زیادی بود دنبال بهونه ای برای خلاص شدن از دست اونها می گشتم! برای خوبی بیشتر!
گلرت حرف هایش را با قهقهه چندش آوری پایان داد. قهقهه ای که آتش خشم آلبوس را شعله ور کرد. آلبوس فریاد زد:
- خفه شو! تو هیچی نمی دونی. تو هیچی از خوبی بیشتر نمی دونی. تو پستی!
اخگر بنفش رنگ آلبوس با سرعت هوا را شکافت. به سپری که گلرت ساخت برخورد کرد و با صدای بلندی خنثی شد. گلرت با اخگری زرد رنگ جواب داد و بعد از آن اخگرهای سرخ و طلایی و صورتی و اخگرهای چند رنگ که در همه جهات در تالار پخش می شدند. در و دیوار تالار شروع به فروریختن کردند و دو مبارز با تمام توانش سعی در شکست دیگری داشتند.
گلرت چوب برتر را به گلویش نزدیک کرد و لحظه ای بعد شعله ای مهیب به سمت آلبوس حمله برد. گلرت پی به نقطه ضعف آلبوس برده بود. ممکن بود آلبوس بتواند همه طلسم هایی او را خنثی کند ولی نمی توانست طلسم های باستانی را اجرا کند. چوبدست او توانایی این کار را نداشت.
- اتکانتاتیس!
سپر طلایی رنگ آلبوس دوباره شکل گرفت. آتش متوقف شد ولی آلبوس تحلیل رفتن سپرش را حس می کرد و ضعیف شدن خودش در تلاش برای نگه داشتن سپرش. بالاخره آلبوس شکست خورد. سپرش بار دیگر از بین رفت و او به عقب پرت شد.
آتش در هوا ناگهان دوبرابر شد. ققنوس در مقابل شعله آتش قرار گرفته بود و با تمام توان بال می زد. آتشی از میان پر و بال ققنوس شعله گرفته بود و با طلسم گلرت مقابله می کرد. پیروز نبرد ققنوس بود. آتش طلسم به سمت گلرت برگشت و او مجبور شد برای مقابله با آن سپری احضار کند.
شعله در مقابل سپر گلرت خاموش شد ولی شعله ای از امید در دل آلبوس روشن شد. آلبوس به سمت چوبدست قدیمی گلرت که همچنان در میان تالار روی نماد چوب برتر افتاده بود، شیرجه زد. دست آلبوس دور چوبدست گلرت حلقه شد. نوری سرخی تابید و گلرت بیهوش روی زمین افتاد.
تالار مدور به میدان چنگی ویرانه تبدیل شده بود. آلبوس دامبلدور در حالی که شانه چپش فشاری لذت بخش را از پنجه فاوکس ققنوس دریافت می کرد، با مو و ریش بلند خرمایی رنگ آنجا ایستاده بود. چوبدست قدیمی خودش و گلرت را در جیبش داشت. چشمش بین چوب برتر که در دست دیگرش قرار داشت و گلرت گریندلوالد، دوست عزیزش، که روی زمین افتاده بود، در نوسان بود. چوب برتر را به طرف گلرت گرفت و شمرده شمرده گفت:
- گلرت کنراد گریندلوالد، تو محکوم به حبس تا پایان عمرت، در زندانی که خودت ساختی، هستی؛ برای خوبی بیشتر!
تالار لحظه ای در تاریکی مطلق فرو رفت. سپس دوباره مثل روز اولش نو و سالم روشن شد. در اتاق مدیریت زندان با صدای تقی بسته شد تا گلرت گریندلوالد را تا ابد در خود محبوس کند. آلبوس دامبلدور چوبدست قدیمی گلرت را درست وسط تالار، روی نماد چوب برتر گذاشت. چوب برتر را بلند کرد و ششصد و شصت و شش ققنوس نقره ای از انتهای چوب خارج شدند. شعله ای به وجود آمد و آلبوس و فاوکس ناپدید شدند. دوست نداشت وقتی خانواده قربانیان برای بردن اجساد می آمدند، آنجا باشد.


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۸:۳۳ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

آقای الیوندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۴ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
از دستت عصبانیم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 266
آفلاین
نمایشنامه ای بنویسید که در آن شما یا یک جادوگر سیاه هستید و یا یک جادوگر عادی( انتخابی) و اگر سیاه هستید یک یا هر دو افسون را اجرا کرده و به انتخاب خود یا در مقابل جادوگر سفید پیروز شوید و او را به قتل برسانید و یا اگر جادوگر عادی هستید با جادوگر سیاه که دو افسون را روی شما اجرا کرده با افسون ضد و مقابله دفاع کنید و در نهایت با افسون خلع سلاح او را دستگیر یا بیهوش کنید.(دوئل)/

وارد خانه می شوم. تا به حال خانه ای به این ترسناکی ندیده بودم.مبل هایی که پارچۀ رویشان پوسیده بود. تار عنکبوت هایی که همۀ گوشه های خانه را فرا گرفته بودند. گرد و خاکی که بر روی زمین نشسته بود. پنجره های شکسته که مه تاریک شب از آن ها وارد می شد. چه کسی مرا به این مکان ترسناک دعوت کرده است؟ حرکت می کنم و رد قدم های خودم را بر روی گرد و خاک های زمین می گذارم. ناگهان صدایی می شنوم :
- سر جات بایست.
بر میگردم. چهرۀ ایگور کارکاروف بر من آشکار می شود. به آرامی می گویم : تو؟
در حالی که چهره ای مغرور به خود گرفته می گوید : فکرش رو هم نمی کردی نه؟ الیواندر بدبخت! تو چه مخمصه ای گیر افتاده.
خشمم قدرت کنترل اعصابم را از من می گیرد و فریاد می زنم : من گیر نیفتادم. تو افتادی. اکسپلیارموس.
ایگور به سرعت واکنش نشان داد و فریاد زد : تو که واقعا فکر نمی کنی می تونی منو با این طلسم ها شکست بدی؟
- چرا که نه؟
- چون که تو یه آدم خوب و سفید و البته مثل همۀ سفیدا ترسویی. اما من نه.
- می تونی امتحان کنی.
- باشه. اما این رو بدون. من تمام سفیدا رو با همین روش نابود می کنم. دونه دونه. و تو هم اولیش خواهی بود. پرات آ تی لانس.
مغزم به شدت به کار افتاد. این ورد را کجا شنیده بودم؟ وقت زیادی نداشتم. طلسم که رنگ سبز و قرمزش توی چشم می زد به طرفم می آمد. پرات آ تی لانس. این ورد را کجا شنیده بودم؟ کتاب تاریخ جادوی سیاه. بله خودش بود اما ضد طلسمش چه بود. آه یادم آمد. پس فریاد می زنم :
- اتکانتیس.
هیچ اتفاقی نمی افتد. طلسم به طرفم می آید. من شکست خورده ام. چشم هایم را می بندم. اما نه احساس درد می کنم و نه احساس می کنم مرده ام.. چشم هایم را باز می کنم. اثری از طلسم نیست. ناگهان یادم می آید. ضد طلسم را نمی توان دید و لی آن مانند دیواری طلسم را می خورد. چشمم به ایگور می افتد. از خشم سرخ شده است. فریاد می زند : در برابر این یکی نمی توانی مقاومت کنی. کران پاتینز.
سپس چوبش را مقابل گلویش می گیرد. از گلویش شعله هایی به سمتم می آید. به شدت می ترسم. نمی دانم چه کار کنم. اما دیگر دیر شده است. آتش ها به من رسیده اند. اما دوار آن ها را نیز می خورد. خوشجال می شوم ولی هنوز خشمم از ایگور سر جایش است. فریاد می زنم :
- این را بگیر ای جادوگر سیاه. استیوپفای.
ایگور که هنوز در تعجب است که آن دو طلسم را چه گونه دفع کرده ام فرصت دفاع نمی کند و بیهوش می شود. بر بالای سرش می روم و به او نگاه می کنم. از جادوگران سیاه متنفرم. با وردی او را بلند می کنم. . از خانۀ ترسناک خارج می شوم. اما این بار تنها نیستم. جادوگر سیاهی همراهم است که باید مجازات شود.مجازاتی دردناک!


ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۸:۳۸:۲۷
ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۸:۴۷:۲۷
ویرایش شده توسط آقای الیواندر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۸:۵۵:۵۱

چوبدستی ساز معروف
چوب می خوای؟
تصویر کوچک شده


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۸۷

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
یه مدت بود که آنتونین دالاهوف علاقمند شده بود تا از سرنوشت آبا و اجدادش مطلع شود،بخصوص این برایش مهم بود که بداند آنها هم مثل او علاقمند به جادوی سیاه بوده اند یا خیر؟ که در صورت مثبت بودن جواب میتوانست با بازگوکردنش مایه سربلندی خود شود و در صورت منفی بودن میبایست با کتمان کردنش کسی به این موضوع پی نبرد و سرشکسته نشود.

آن روز نوبت سر زدن به اتاق اصلی خانه دالاهوف ها یعنی اتاق جد بزرگ بود،در روزهای قبل آنتونین اتاق پدر و عمویش را بدقت مشاهده و جستجو کرده بود.

از بیست پله سنگی که بصورت مارپیچ بالا میرفتند و رویشان یکی در میان علامت شوم مرگخواران و نماد گریندل والد حک شده بود به آهستگی بالا رفت و سپس درست در مقابل دیدگانش در چوبی بسیار قدیمی ای قد علم کرده بود که سالم بنظر نمیرسید و جمله ای با خط درشت و خوانا روی آن دیده میشد:"اگر تابحال جادوگر سفیدی را کشته ای اذن دخول داری!"

در را گشود و وارد اتاق جد بزرگش شد،پرده های اتاق کشیده شده بود و همه جا بشدت تاریک بود،چوبدستیش را کشید و زمزمه کرد:"لوموس"...با روشن شدن فضای اتاق آنتونین بطور قابل ملاحظه ای جا خورد!فکر میکرد چیزهای عجیب و غریب و جالبی در آنجا ببینید ولی کل محتویات اتاق از سه شیئ تشکیل شده بود:دو تابلو و یک قدح اندیشه!

تابلوها در دوطرف دیوار مقابلش جا خوش کرده بودند و قدح اندیشه روی میزی در ارتفاعی پائینتر از تابلوها درست در حد وسط فاصله دو تابلو قرار داشت.ابتدا بسمت تابلوی سمت چپ رفت و با خوشحالی مشاهده کرد شجره نامه خاندانشان روی تابلو نوشته شده.اسمهای زیادی آنجا مشاهده کرد که نمیشناختشان او فقط اسم خودش که آخرین اسم هم بود و اسم پدر و عمویش و البته اولین اسم و سرشاخه تمام خاندان را شناخت!بله او جد بزرگ،اولین دالاهوف و بنیان گذار این سلسله بود یعنی:"آنتوان دالاهوف"

با عجله و سرخوشی بسمت تابلوی سمت راست حرکت کرد تا اطلاعات ارزشمندتری بیابد و البته اینطور هم شد،او اسامی ای مشاهده کرد که درست مانند شجره نامه شان نوشته بود و یک شاخ اصلی داشت باسم:"آدمیرال مودی"...بعد از مدتی فکر کردن به یاد:"الستور مودی"افتاد و وحشت زده شد چون میترسید که آدمیرال مودی جد بزرگ الستور باشد...با خود فکر کرد در اینصورت چرا اسم آدمیرال در این تابلو نوشته شده؟آیا این بدین معناست که قسمتی از خون اصیل او از جادوگران سفید نشات گرفته؟!

با وسواس عجیبی کل تابلو را از نظر گذراند و هر لحظه بر شک و البته وحشتش افزوده میشد چون همه اسامی جادوگران سفید بودند:"آبراهام دامبلدور"،"راموس لوپین"،"آندره ویزلی"و...اما در آخر نوشته های تابلو بر خلاف تابلوی سمت چپ که فقط نام خودش دیده میشد دو نام وجود داشت:"گیدون پریوت" و "فبیان پریوت"

ناگهان ذهنش روشن شد تازه فهمید که این اسامی جادوگران سفیدی هستند که بترتیب از زمان جد بزرگش تا زمان حال خاندان آنها کشته اند.

هر لحظه کنجکاوی و اشتیاقش افزونتر میشد فکر میکرد کلید اصلی سر در آوردن از اتفاقات مهم زندگی خاندانش را یافته است،بسرعت بطرف قدح اندیشه رفت و سرش را داخل آن کرد اما خود را در خانه گیدیون ها دید سریع از قدح بیرون آمد و به اتاق بازگشت...پس چرا خاطره قتل گیدیون ها که توسط خودش انجام شده در قدح بود؟...تازه یادش افتاد که سالها قبل که پس از کشتن گیدیون ها شب به خانه آمده بود و ماجرا را برای پدرش تعریف کرده بود او قدح اندیشه ای را آورده بود و از آنتونین خواسته بود خاطره آن قتل را وارد قدح کند...پس حتما بقیه خاطره های قتل جادوگران سفید توسط خاندان او هم داخل قدح بود دوباره بسرعت سر خود را داخل قدح کرد و پس از مدتی جستجو توانست اولین خاطره قتل را مشاهده کند:

دو جوان روبروی هم داخل جنگلی ایستاده بودند،جوان سمت چپ بلند بالا و هیکل دار بود و البته صورتش هم کج و معوجی بدفرم و خاصی داشت،جوان سمت راست متوسط القد،مو بور و خوش قیافه بود.

آنتونین از شباهت قیافه جوان سمت چپ فهمید او:آنتوان دالاهوف یعنی جد بزرگش هست و از روی اسامی تابلوی سمت راست فهمید جوان سمت راست آدمیرال مودی است.

جوانها چوبهای کوچکی که بسیار بد تراش داده شده بود و به ترکه شباهت زیادی داشت و حتما چوبدستیهای آن زمان بوده است را بطرف هم نشانه گرفته بودند.

بعد از مدت کوتاهی که مستقیم بچشمهای هم نگاه کردند،آدمیرال شروع بصحبت کرد:_آنتوان ما دیگه بچه نیستیم،این کارهائی هم که تو میکنی بچه بازی نیست
_کدوم کارا؟
_مشنگ کشی
_آهان پس تو منو تعقیب میکردی؟
_آره
_همیشه از این فضولیات بدم میومده
_اینا فضولی نیست آنتوان،ما از بچگی با هم بزرگ شدیم،یار غار همدیگه بودیم،من نمیتونم ببینم روحت اینطور سیاه شده
_این مشنگها اگه دستشون میرسید منو میکشتن
_خوب حق دارن اینا هنوز اینقدر پیشرفت نکردند که درک کنن ما هم مثل اونا آدمیم منتها با یه سری خصوصیات خارق العاده،اونا فکر میکنن ماها بچه های شیطان هستیم و کارهای شیطانی میکنیم،اونا جادوگرا رو درک نمیکنن و واقعا ازمون میترسن،تو نباید اینجوری میرفتی تو جمع اونا یا حالا هم که رفته بودی باید فرار میکردی نه اینکه وایسی و با فریاد"پرات آ تی لانس"شونزده تا!!!مشنگو میکشتی
_حالا که شده و منم پیشمون نیستم بنظر من اصلا باید نسل اینا از روی زمین ریشه کن بشه
_آنتوان من متاسفم مجبورم به رئیس این قضیه رو گزارش بدم
_که اونم چوبدستیمو ازم بگیره و منم مثل مشنگا زندگی کنم؟!
_تقصیر خودته
_نه از این خبرا نیست من نمیذارم این کارو بکنی
_یعنی میخوای منو بکشی؟!!
..._جواب بده میخوای بهترین و قدیمی ترین دوستتو بکشی؟
_اگه مجبور شم آره
_آنتوان یادته رئیس چی تعریف میکرد یادته میگفت در ابتدای خلقت دو برادر باسم هابیل و قابیل بودن و قابیل با کشتن هابیل باعث شد کل نسلهای بعدی ای که ازش بوجود آمد روح سیاه و خونخواری داشته باشند؟
_آره یادمه...که چی؟
_که این که اگه منو بکشی فرزندان و نوه ها و بقیه نسلهای بعدیت هم خونخوار میشن...این سرنوشتیه که تو برای اونا میخوای؟
_من عاشق جادوی سیاهم چه بهتر که اونا هم به این سمت برن

آنتونین از قدح بیرون آمد چون میتونست حدس بزنه در ادامه چه اتفاقی میفته،حالا کاملا احساس سبکی میکرد،روند شکل گیری نسلهای دالاهوف را بخوبی شناخته بود.



Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ چهارشنبه ۵ تیر ۱۳۸۷

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
سعی کردم مقداری در موضوع ابتکار بخرج بدم . امیدوارم برای این امتیازی کم نشه .

()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()()


سرما ظالمانه هر رهگذری را مورد خشم خود قرار داده بود ؛ با اینکه برف یا باران نمی بارید ، سرما از همیشه شدیدتر بود . مه خوفناکی در فضای تاریک و خاموش کوه پیچ و تاب می خورد . فکرش از همیشه مغشوش تر بود . هیچ که نگذشته بود ، دلش برای همسر و فرزندانش تنگ شده بود . آرزوی مرگ داشت ؛ تا بار دیگر خود را کنار آن ها ببیند . خشمش را کنترل کرده بود ؛ اما تنفرش را پروش .

نمی دانست چرا ؟ اما در کوه نمی توانست آپارات کند . چند ده متری تا محل قرارش مانده بود . تصمیم داشت قبل از اینکه انتقام بگیرد ، چند کلمه ای با او صحبت کند . تمام فکرش این بود که او که می توانست باشد ؟ زیرا جادوگر سیاهی در آن زمان وجود نداشت ؛ اما بغیر از یک جادوگر سیاه چه کسی دلش می آید دو کودک و یک مادر را بکشد ؟

وقتی به خانه رسیده بود با آن صحنه مواجه شد ، همسرش و دو فرزندش روی صندلی های کنار میز شام بی جان نشسته بودند ، گویی هرسه هم زمان به قتل رسیده بودند ؛ زیرا هیچکدام هیچ فرصتی برای عکس العمل نداشته . اما این چطور ممکن بود ؟ مگر با ورد پرات آ تي لانس ؛ اما چوب های امروزی قادر به اجرای این افسون نبودند . شاید قاتل چوبی از گذشتگان را پیدا کرده بود ، اما اگر این طور بود توانایی رویارویی با آن را نداشت . ترجیح داد دیگر به این موضوع فکر نکند .

تقریبا رسیده بود . کنار خرابه ای چوبی در کنار پرتگاهی وحشت انگیز مرد جوانی ، که تقریبا هم سن و سال خودش بود و قدی بلند داشت ، ایستاده بود . احساس می کرد او را می شناسد . چوبش را از جیبش بیرون آورد و محکم گرقتش . نفرت در وجود آلفرد هر لحظه بیشتر می شد . دیگر طاقت نیاورد و پا به میدان گذاشت .

- برگرد نامرد ! فقط زورت به زن ها و بچه ها می رسه ؟

مرد که متوجه حضور او شده بود ، با آسودگی کامل به طرف او برگشت و صورت زیبایش را به نمایش گذاشت .
- بزودی متوجه می شی که فقط زورم به اونا نمی رسه ؛ بلکه ...

آلفرد که او را شناخته بود ؛ از تعجب به خشم آمد زیرا او کسی جزء تام ریدل ، دانش آموز زرنگ و خوش چهره ی اسلیترینی ، نبود . قدم دیگری برداشت و کلمه ی « تو ؟! » را با صدای بلند ادا کرد .
- بله من . شما ، یعنی تو و همسرت ، جزو اولین کسانی بودید که من بهشون پیشنهاد مرگخواریت دادم ؛ اما شما هر بار پاسخ منفی دادید . منم این کارو کردم و می کنم تا دیگران عبرت گیرند .

آلفرد لحظه ای به چوب دستی عجیب تام ریدل نگاهی انداخت و فهمید که حدسش در مورد استفاده ی او از چوبدستی قدیمی ممکن است درست باشد ؛ اما اگر درست بود ، خطری جدی همه ی جهان را تهدید می کرد . او باید آن چوب را به هر قیمتی نابود می کرد تا حداقل خانواده های دیگری از آن در امان باشند .
- اکسپلیارموس
تام ریدل به راحتی ورد را منحرف کرد و با تمسخر گفت :
- فکر می کنی بتونی منو شکست بدی ؟
آلفرد ورد دیگری به طرف او روانه کرد اما این هم مثل قبلی و همینطور افسون هایی را که پشت سر هم خنثی می شدند به طرف او می فرستاد .
ریدل که گویی از بازی کردن خسته شده بود چوب دستیش را به طرف او گرفت .
- کران پاتينز
آلفرد که این ورد را می شناخت بسرعت به پشت در خرابه رفت و پناه گرفت . از دهان ریدل آتش به طرز ترسناکی به طرفش می آمد . اما به در بر خورد کرد و آن را به آتش کشاند . خواست تا طلسم را خنثی کند پس فریاد زد :
-اتکانتيس
اما هیچ اتفاقی نیافتاد و این بدلیل نقص چوب های امروزی بود . آتش قطع شد . آلفرد از پشت در بیرون آمد ، اما نه ...
- کروشیو
درد استخوان سوزی در بدنش آغاز شد . انگار داشتند از داخل با اره ای بدنش را تکه تکه می کردند ؛ اما با فکر به خانواده اش درد بمقدار زیادی می کاست . چوبدستی خودش در دستش بود ؛ اما نمی توانست جادو کند . بیاد چوبدستی همسرش ، که در جیب چپ شلوارش بود ، افتاد . اگر می توانست به آن دست پیدا کند ؛ شاید می توانست چوبدستی ریدل را نابود کند . همچنان که درد ادامه داشت دست دیگرش را به طرف جیبش برد . می توانست چوبدستی را لمس کند .
- بزودی مرگ رو می بینی آلفرد .
و جادویش را متوقف کرد . آلفرد که از درد آسایش یافته بود . فرصت دیگری نداد . چوب دیگر را بیرون آورد و هر دو را به طرف چوبدست او گرفت .
- دیفندو
قبل از این که طلسم ها به هدف برخورد کنند ؛ تام ریدل کار خودش را کرد .
- آواداکداورا
چوب متلاشی شد و تام ریدل نعره ای بلند کشید .

طلسم سبز لحظه به لحظه نزدیک تر می شد . بالاخره به او رسید . آغوشش را برای مرگ باز کرده بود ؛ تا شاید می توانست بار دیگر خانواده اش را ببیند و به آرزویش برسد . پلک هایش را روی هم گذاشت و رفت ... اما خوش حال رفت چون حداقل چوبدست مرگبار او را نابود کرده بود .


ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۵ ۱۳:۰۳:۳۳
ویرایش شده توسط آلفرد بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۵ ۲۰:۴۹:۰۵


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
پیوز با تردید رو بروی دشمن نقره ای پوشش ایستاد. تردیدی که به عمق جانش نفوذ می کرد و روح او را مانند جسمش معلق نگاه می داشت ! تردیدی که باعث می شد دستانش نتوانند مانند همیشه پیرامون چوب جادوی شفافش حلقه شوند. تردیدی که تمرکزش را فقط معطوف به پیروزی می کرد نه مبارزه ! تردیدی که دلیلش تجربه کم بود ...

او تا به حال از چنین طلسم قدرتمندی استفاده نکرده بود و میدانست تنها راه از بین بردن رغیب نقره ای پوشش و لشکر پشت سر او ، همین طلسم است !

پیوز دوباره سرش را بالا آورد. چمنزار مقابلش در نور طلایی آفتاب برق می زد. و در این میان بازتاب این نور در ردایی نقره ای جذبه خاصی داشت. آلبوس سوروس پاتر که همچنان ردای نقره ای رنگش در باد موج می خورد به ارتش 20 نفری پشت سرش اشاره کرد و گفت : « پیوز اونها رو میبینی ؟ اونها بیست نفر از بهترین کارآگاه های وزارت و اعضای محفلن ! تو هیچ شانسی نداری ! »

سپس چوب آلبوس حرکتی کرد و نور طلایی رنگی به سمت پیوز روان شد. سیلی از ترس و تردید در پیکره بی رنگ پیوز می جوشید. حالا که بعد از مدت ها به جرگه مرگخواران بازگشته بود نمی خواست لرد را نا امید کند. او فقط یک راه داشت !

از میان پیکر بی رنگ روح ، فضای وسیعی قابل مشاهده بود ! فضایی که قرار بود دوستانش ، مرگخواران ، از آن سمت بیایند. فضایی که مانند رگ ایمان پیوز خالی بود. ایمان به هدف ، ایمان به پیروزی ، ایمان به آنچه در خود داشت و همیشه او را جلو می برد.

پیوز با خود فکر کرد که این طلسم ها بدن پوچ و بی هویتش را خواهند پیمود و رگ های خالی از هر وجود را رد خواهند کرد و به فضای خالی پشت سرش خواهند رفت. اما ارزش ریسک نداشت پس در اوج تردید فریاد زد : « پروتگو ! »
طلسم طلایی منحرف شد و کم کم بین علف های بلند گم شد ...

پیوز فریاد زد : « آلبوس ، من و تو دوست بودیم ! با هم تو هافل بود ! آلبوس ، با هم برای موفقیت اوباش جنگیدیم ! آلبوس تو میدونی که من ... »

بغضش ترکید ، بغضی که به نیروی ترس ، نا امیدی ، غم و تردید به او فشار می آورد. اشک بی رنگی از چشمان بی رنگ پیوز جاری شد و با سر خوردن بر صورت بی رنگش بر زمین افتاد.

پیوز ادامه داد : « تو میدونی که من نمی تونستم کاره دیگه ای بکنم ! من اسیرش شده بودم ، من ناتوان بودم آلبوس !»
- « تو ناتوان نبودی ! تو همون کسی بودی که با قدرتت بهترین ها رو شکست می دادی ! پیوز تو ترسیدی ، تو نا امید شدی ، و همین ضعیفت کرده ، ضعفی که در وجودت می بینم ! »

پیوز ناامیدانه برای آخرین بار به دوست عزیزش خیره شد و فریاد زد : « پرات آتی لانس»

بیست هاله قرمز و سبز از چوبدستی خارج شد و به سمت لشکر بیست نفری حمله برد. نوری قرمز با رگه های سبز درخشیدن گرفت. دستان پیوز می لرزید. همه عالم داشت می لرزید و ناگهان ! :
همه چیز تمام شد و پیوز آلبوس نقره ای پوش را دید که در میان بیست جسد ایستاده بود.

آلبوس فریاد زد : « پس اون ابتکار عمل افسانه ایت کجاست ؟ از افسون های قدیمی استفاده می کنی ؟ »

- « آلبوس من ... »

- « تو یک بزدلی پیوز ... »

پیوز اخم کرد. اشکش بند آمد. او بزدل نبود. او نیازی به دوستی آلبوس نداشت ! او دوستی لرد را داشت. تصمیم گرفت آن ابتکار عمل افسانه ایش را به کار بنند. چوبدستی اش را به سمت خورشید طلایی بالای سرش گرفت و زیر لب گفت : «کران پاتینز ... »

پیوز چوب بیرنگش را با ناراحتی به سمت آلبوس چرخاند ، شعله نه ، زبانه نه ، که طوفانی از آتش از سمت خورشید سوزان به سمت آلبوس روان شد ...

- « اتکان...»

آلبوس فرصتی برای خواندن ضدطلسم پیدا نکرد. در یک لحظه آتش شعله کشید و خاموش شد و بعد دیگر اثری از آلبوس نبود ، جز گردن بند اسکلت شکلی که روی آن نوشته شده بود : «عضو افتخاری اوباش»

پیوز سرش را پایین انداخت. خورشید رو به تاریکی می رفت و صورتش را نارنجی می کرد. پیوز اشک می ریخت. لشکر مرگخواران از میان فضای خالی پشت سرش دیده می شدند. علف ها دیگر برق نمی زدند ... و پیوز همچنان اشک می ریخت ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۲۳:۱۴:۲۵
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۲۳:۵۱:۱۰

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
نمایشنامه ای بنویسید که در آن شما یک جادوگر سیاه هستید و یک یا هر دو افسون را اجرا کرده و به انتخاب خود در مقابل یک جادوگر سفید پیروز شوید و او را به قتل برسانید!


من شخصیت اسنیپ رو سیاه در نظر گرفتم و جادوگری که باهاش مبارزه خواهد کرد رو " اولیوندر" چوب جادو ساز مشهور در نظر گرفتم که اسنیپ به دستور ولدمورت برای کشتن اون به دهکده هاگزمید میره. ساکنین این دهکده قبل از ورود اسنیپ به اونجا توسط مرگخواران ولدمورت قتل عام شدند و حالا اسنیپ برای کشتن اولیوندر به دهکده میره تا اولیوندر رو که به ولدمورت خیانت کرده بکشه ...
_______________________________

تاریکی شب بر همه جا سایه میگستراند.مه غلیظی فضا را فرا گرفته بود.سکوتی خفقان آور در فضا میپیچید و به سختی میشد وجود مردی سیاهپوش را در میان تاریکی و مه شبانگاهی حس کرد.
احساس سرمای عجیبی بدنش را به رعشه در میآورد. نیم نگاهی کوچک به زمین قرمز رنگ زیر پایش و بعد به اجساد خونین اطرافش انداخت.بی تفاوت نگاهش را از آنها بر گرفت و به راهش ادامه داد.
لحظه به لحظه مه غلیظ و غلیظ تر میشد تا جاییکه دیگر حتی نور چوب جادویش نیز کاری از پیش نمیبرد.چوب جادویش را به درون ردایش فرو برد و کور کورانه به راهش ادامه داد.
هر از گاهی پایش به یکی از جسد هایی که به طور وحشیانه ای کشته شده بودند،میخورد و تعادلش را از دست میداد.اما همچنان تلو تلو خوران به سمت جلو حرکت میکرد.
باد سردی شروع به وزیدن کرد.باد وحشیانه به صورتش چنگ میزد و او را از حرکت وا میداشت.گویی میخواست مانع از رفتن او شود.حتی باد نیز در این میان به مخالفت با او برخواسته بود!
آثار خشم در چهره زرد رنگش نمایان بود.بار دیگر نگاه خشک و سردی به اجساد خونین و بدن های تکه پاره شده شان که چندی پیش در اثر حمله مرگخواران به این شکل در آمده بودند ، انداخت. بی هیچ اندوه و تاسفی از میان خیابان های هاگزمید ، که به شکل دریاچه ای از خون در آمده بودند ، میگذشت.
باد با عصبانیت و قدرت تمام به سر و صورتش ضربه میزد. اما او غیر قابل کنترل بود.انجام دستور اربابش از هر چیزی در دنیا ، حتی جانش ، برایش با اهمیت تر بود.
با قدم هایی آرام و بلند ، همچنان کومال کورمال در حرکت بود، که ناگهان صدای ملایم مردی کهنسال از پشت سرش او را از جا پراند.
_ بالاخره اومدی سوروس !
باد با نا امیدی دست از وزیدن برداشت . زوزه ای عمیق کشید و تسلیم شد . مه غلیظی که تا آن لحظه جلوی دیدش را گرفته بود لحظه به لحظه رقیق تر میشد.
اسنیپ با خونسردی تمام به عقب بازگشت.جسدی که در جلوی پایش افتاده بود را با لگدی به کار زد و قدمی به جلو برداشت . با چشمان سیاه و بی روحش به پیرمرد خیره شد.پیرمرد با ترحم به مرد لاغر اندام و سیاه پوشی که در مقابلش ایستاده بود ، نگاه کرد.
_ هیچ فکر نمیکرم با ملحق شدن به اسمشو نبر تا این حد از انسانیت دور بشی ، اسنیپ !
لبخند کمرنگی بر گوشه لب های اسنیپ جای گرفت. بی تفاوت و خونسرد به کسی که تا به اینجا به دستور اربابش ، برای یافتنش آمده بود نزدیک تر شد .چوب جادویش را با ملایمت در دست گرفت و شروع به چرخاندن آن در میان انگشتان لاغر و زردرنگش کرد.
پیرمرد با اندوه فراوان به چشمان سرد و خالی از احساس اسنیپ خیره شد. با یِاَس و ناامیدی چوب جادویش را در دست گرفت . اضطراب و هراس سرتاسر وجودش را فرا گرفته بود.
اسنیپ پوزخند زنان ، چوب جادویش را در مقابل پیرمرد وحشت زده به رقص و حرکت در آورد.
_ دوست داری چجوری بمیری اولیوندر؟
چشمانش را از اولیوندر بر گرفت و با بی رحمی تک تک اجساد دور و ورش را از نظر گذراند.صدای خشمگین و لرزان اولیوندر او را به خود آورد.
_ استوپیف...
اسنیپ با چشمان تیره اش که از خشم گشاد شده بود به او نگاه کرد. بی هیچ مکثی فریاد زد : پرات آتی لانس !
بلافاصله نور قرمز رنگی که هاله ای از نور سبز آن را احاطه کرده بود از چوب جادویش به بیرون شلیک شد. و مستقیم به سمت قلب رئوف و مهربان اولیوندر شتافت.صدای پیرمرد در دهانش خشکید و پیکر بی جانش با صدای بلندی بر روی زمین فرود آمد.
اسنیپ با صورتی خندان به جسم خالی از حس اولیوندر نزدیک و نزدیک تر شد. با پاهای کشیده و استخوانیش لگدی را نثارش کرد.
لبخندی که روی لبانش نقش بسته بود ، رفته رفته گشاد تر شد ، تا جاییکه صدای خنده بی رحمانه اسنیپ در سراسر دهکده طنین انداخت و بی رحمانه سکوت شب را شکافت!

_______________________________

ببخشید یمی عجولانه نوشتمش ، با این حال امیدوارم ارزش حداقل یک بار خوندن رو داشته باشه


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۲۲:۲۲:۴۱

im back... again!


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
من واسه تکلیفم شخصیت ریتا اسکیتر رو عادی در نظر گرفتم
........

وسط زمستان بود، برف سختي مي باريد و دهکده ي گلوميلي غرق در پوششي سفيد شده بود؛ دانه هاي برف که پيچ و تاپ مي خوردند و به زمين نزديک ميشدند و وزش باد که انها رو روي زمين جابه جا ميکرد، باعث شد رد پاي دخترکي که دقايقي پيش از انجا گذشته بود بار ديگر محو شود. دختر توجهي نداشت؛ شنلش را به دور خود پيچيده بود، کلاه شنلش که روي صورتش انداخته بود، مانع از شناسايي چهره اش ميشد. یک دستش در جیب و دست دیگرش دور یک چوبدستی مشت شده بود. به ارامي به سمت خارج از دهکده ميرفت. قار قار کلاغي دختر رو به خودش اورد. با هواس پرتي برگشت و نگاهي به کلاغ انداخت، که روي شاخه ي لخت درختي نشسته بود. کلاه شنلش را به ارامي از روي سرش برداشت. باد تندي وزيد و موهاي دخترک را دور صورتش گره زد. کمي جلوتر رفت و به کلاغ خيره شد.
_ نگفتم دنبالم نيا؟!
کلاغ در جواب قار قار بلندي سر داد.
دخترک با دلواپسي نگاهي به دورو برش انداخت بعد رو به کلاغ گفت: نه جان... کلاغ بمون... هنوز توي اين دهکده ي کوفتيم!
کمي با ترديد به کلاغ نگاه کرد بعد انگار که تصميمش رو گرفته باشد گفت: دنبالم من هم نيا... از عهدش بر ميام. نميخوام اتفاقي واست بيفته.
بعد با قاطعيت برگشت کلاه شنلش رو دوباره روي صورتش کشيد و به راهش ادامه داد. کلاغ قار قار بلندي کرد و از روي شاخه پريد. دختر نتوانست ببيند که پرنده به کدام طرف پرواز کرد او هواسش را به مسيرش داده بود و وقتي کلاغ در حياط خانه ي خودشان تبديل به یک پسر بیست ساله با مو های لخت بور و قدی نسبتا بلند شد، ريتا کمي ديگر به قلعه ي خارج از دهکده نزديک تر شده بود.


جان به سمت شومينه ي اتاق رفت. روي صندلي گهواره اي مخصوص خودش نشست و دستانش را به سمت اتش بلند کرد که کمي گرم شوند. رقص شعله هاي درون شومينه حال او را دگرگون ميکرد. وسط شعله ها، ريتاي چهار ساله را ميديد که جلوي يک کلبه ي مخروبه نشسته و از ترس و سرما ميلرزد. جان سرش را تکان داد نمي خواست افکار مزاحم، ذهنش را مغشوش کند. از روي صندلي بلند شد و جلوي شومينه رفت، چندين قاب عکس چوبي بالاي ان چيده شده بود يکي از قاب عکس ها را برداشت و به عکس درون ان خيره شد، ريتا بود که روي ساحل دريا نشسته و پشت سرش جان برايش شاخ گذاشته بود؛ بي اراده لبخندي روي لبانش امد. فکر اينکه شايد ساعتي چند جنازه ي ريتا به خانه برگردد حالش را دگرگون کرد. قاب عکس را دوباره روی شومينه گذاشت و سمت شنلش رفت تا ان را تنش کند بعد دوباره تبديل به کلاغ شد. چوبدستيش را به منقار گرفت و از پنجره به بيرون پريد. بايد از خواهرش دفاع ميکرد!


قلعه مثل هميشه تاريک و وهمناک بود؛ سنگ هاي سخت و سياه رنگي که قلعه رو ساخته بودند، دو مجسمه خفاش جلوي در ورودي، پنجره هاي تخته کوب شده و بادي که ميان باروهاي ان ميپيچيد و صدا ميکرد همه ظاهر وحشتناکي به قلعه داده بود اما هيچ کدام از اينها دليل توقف ريتا جلوي در ورودي قلعه نبود در ان لحظه هيچ حسي رو به جز تنفر و انتقام نمي شناخت، به ارامي در را به عقب هل داد. در با ناله ي بلندي باز شد و فضاي تاريک درون قلعه رو به ريتا نشان داد رو به روي ورودي، پله کان بلندی بود که به طبقه ي بالا ميرسيد بالاي پله ها پيرمرد تکيده اي ایستاده بود که داشت با لبخند به ريتا نگاه ميکرد، موهاي سفيدش تا شانه هايش ميرسيد و روي صورتش اثر يک زخم قديمي وجود داشت.
پيرمرد_ پس بلاخره اومدي!
ريتا با خشم قدمي به جلو برداشت و گفت: اره اومدم. خودت گفتي بيست و يک سال ديگه برمي گردي.
پيرمرد در حالي که چوبدستيش را بيرون مي کشيد و از پله ها پايين مي امد گفت: و برگشتم... برگشتم تا روي اين عذاب وجدان بيست و يک ساله مرهم بزارم.
ريتا با خشم خنده اي کرد و گفت: هاه... عذاب وجدان؟! اونم تو؟!
پيرمرد لبخندي زد و گفت: منم ادمم... تو اين بيست و يک سال وجدانم منو ديوونه کرد که چرا اون موقع شرافت به خرج دادم و تو اون برادر دو ماهت رو هم نفرستادم پيش مادر پدرت.
ريتا با عصبانيت اشکي رو که توي چشماش جمع شده بود با دست پاک کرد و چوبدستيش رو به سمت پيرمرد گرفت بعد خنده اي لرزان کرد.
پيرمرد در حالي که دور ريتا به ارامي مي چرخيد گفت: بيست و يک سال پيش بود نه؟ همين موقع تو داشتي با پدرت بیرون از کلبه تون داشتی ادم برفی درست می کردی ؛ که براتون مهمون اومد.
بعد با دست به خودش اشاره کرد.
ريتا: اره يک مهمون عوضي و مزاحم!
پيرمرد در حالي که نچ نچ ميکرد گفت: اصلا از طرز صحبت کردنت خوشم نيومد.
ریتا با خشم به سمت پیرمرد برگشت و گفت: من واسه یاد خاطرات گذشتم اینجا نیومدم... اومدم باهات دوئل کنم و انتقام پدر مادر بی گناهمو ازت بگیرم.
پیرمرد سری تکان داد و رو به روی ریتا ایستاد پوزخندی زد و پرسید: این خانم عصبانی دوئل بلده یا اول باید بهش اموزش بدم؟
ریتا چوبدستیش را بیرون کشید و رو به پیرمرد گفت: تعظیم کن عوضی. وقت انتقام!
پیرمرد در حالی که خم میشد گفت: وقتشه.
بعد بلافاصله بلند شد چوبدستیش را به سمت ریتا گرفت و فریاد زد: ایمپدیمنتا
ریتا خودش را به کناری پرتاب کرد افسون به دیوار پشت سرش خورد و ان را خورد کرد.
ریتا از جایش بلند شد و فریاد زد: استیو پف...
اما پیرمرد نفرین ریتا را دفع کرد و باعث شد ریتا به عقب پرتاب شود. قبل از اینکه ریتا بخواهد عکس العملی انجام دهد پیرمرد نعره زد:
_اینسندیو
طلسم پیرمرد خطا رفت و تخته های روی پنجره را اتش زد
ریتا از جایش پرید و فریاد زد: له وی کرپوس
پیرمرد جا خالی داد و طلسم به او برخورد نکرد. در حالی که به طور جنون اسایی می خندید فریاد زد:
_ حالا وقتشه خانم کوچولو. بگیر که اومد. پرات اتی لانس
هاله هایی قرمز که به دور انها هاله هایی سبز دیده میشد به سمت ریتا پرتاب شدند در لحظه ای کوتاه، در فاصله ی بین دو ثانیه، خاطره ای در ذهن ریتا تداعی شد. پدرش که مادرش را به گوشه ای پرتاب کرد که در معرض طلسم قرار نگیرد و مادرش بلافاصله ضد طلسم ان را به کار برد و پیرمرد هر دوی انها را با طلسم مرگ بار اواکداورا از بین برد؛ سر یک دشمنی قدیمی.
ریتا چوبدستیش را به سمت طلسم گرفت و فریاد زد: اکتانتیس
طلسم خنثی شد ریتا معطل نکرد بار دیگر چوبدستیش را به سمت پیرمرد گرفت و فریاد زد: اکسپلیار موس
طلسم به پیرمرد برخورد کرد و او را به عقب پرتاب کرد سرش به نرده های کنار پله ها خورد و بیهوش روی زمین افتاد.
قلعه غرق در سکوت شد ریتا سر جای خود سر خورد و روی زمین نشست.
صدای جان که از بیرون خواهرش را صدا میزد تو قلعه پیچید.
ریتا: جان... جان... زود باش بیا. تموم شد!


ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۶:۰۴:۲۶
ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۶:۲۳:۲۷
ویرایش شده توسط ریتا اسکیتر در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۵ ۱۳:۱۶:۲۸

... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو




.:. تكليف جلسه ي اول .:.


زمان : 69 سال ق.م
مكان: پل اميلي در منطقه ي استو
شخصيت ها : من ( سياه) و امبروز كاووننت ( سفيد و خيالي )

صداي شلپ شلپ آبي كه از ناودان خانه هاي متروك اطراف روستايي كه از زمان حياتش مدت مديدي گذشته بود، شنيده مي شد. در اين ميان، روي پل سرپوشيده و فرسوده اي به نام " پل اميلي " كه به دليل شوم بودنن، ساكنين اوليه ي آن، به محض تاريكي هوا، عبور از روي آن پل را نحس و خطرناك ميدانستند، فردي با شنلي به رنگ شب و چشماني كه همچون روزه ي نوري در دل شب مي درخشيد، ايستاده بود. كلاه ردايش را روي سر نهاده و به ستون زوار در رفته اي كه غذاي چندين ساله ي موريانه ها بود، تكيه داده بود .
صداي جيرجيرك ها و حيوانات درنده ي اطراف كه فاصله ي چنداني با او نداشتند به وضوح شنيده ميشد. اما وي بي هيچ ادراكي، گويي كه منتظر كسي باشد، ساكت و خسته ايستاده بود.


كمي گذشت، موجود ريزي كه تا چندي پيش در پي غذا بود، حال پس از شكار كرمي نگون بخت، به سرعت به سوراخِ ظلماني اش فرو رفت. در همين هنگام كه چشمانِ فرد منتظر به او خشك شده بود، صداي قدم هاي فردي كه با هر گام اش آبِ باراني كه روي زمين بود را به اطراف مي پاشانيد، به گوش رسيد.


مخروبه ي ورمونت پس از سال ها، وجود دو نفر انسان را احساس ميكرد، صداي قدم ها تا نزديكي پل اميلي پايان يافت. فرد ناشناس اندكي تامل كرد، با چشمانِ نافذي كه داشت به محيط بكر و در عين حال رازآلودِ اطراف خيره شد، وجود چاه هايي متعدد در كنار رودخانه اي باريك كه بوي مشمائز كننده اي از آن مستولي بود، كمي غير عادي به نظر ميرسيد. با اين حال تكاني به ردايش داد و با صداي گرفته اي گفت:
- هوووم ... خانم پاتر ! ... تا به حال همچين جايي نيومده بودم ، كمي عجيبيه !


دختر جواني كه تا چندي پيش منتظر ايستاده بود، به محض شنيدن صدا، كلاه شنل اش را از سر برداشت. موهاي موج دارِ كوتاهش كه تا نزديكي شانه اش ميرسيد، آزاد و رها، با كنار زدن كلاه نمايان شد.
- تنها خوبي شما آدم هاي ناجي بشر اينه كه خوش قول هستين! ... آماده براي قهرمان بازي . اينطور نيست كاووننت ؟!
امبروز پوزخندي زد، و چوبدستي اش را از ردايش كه تا نيمه خيس شده بود، بيرون كشيد. قصد داشت قدم روي پل بگذارد، هنوز پاي راستش ميان آسمان و زمين معلق بود كه صداي وزوز عجيبي را در گوشش احساس كرد. امبروز به وضوح درك ميكرد كه منبع صدا، چاه هايي ايست كه بطور غير معقول در اطراف وجود داشت، گويا فردي طلسم " مافلياتو" را روي وي اجرا كرده بود. كمي تمركز كرد، وردي را زير لب خواند، صداها به همان سرعتي كه شنيده شدند از اين رفتند. به جسي خيره شد و گفت:
- حق دارم بدونم براي چي اينجام ؟!!
جسي خنده اي بلند سر داد، دور خود چرخيد و مستانه گفت:
- مسلما" براي خوردن نوشيدني دعوتت نكردم !! ... ميخوام كه وجود كثيف ت رو از اين دنيا بيرون ببري! ... يادت كه نرفته ، تو عامل زنداني شدن و مرگ تنها برادرم بودي !
كمي به وي نزديك شد و ادامه داد:
- اميدوارم وقتي به اينجا اومدي، از دوستاي خائن ت خداحافظي كرده باشي !!
رنگ از رخسارِ امبروز پريد، هيچ گاه فكر نميكرد رازي اينچنين فاش شود. يك آن خود را تهي ديد. سعي كرد افسون " دلتریوس " را روي وي اجرا كند ، اما قبل از آنكه حتي آن كلمه را در ذهنش هجا كند جسي با صدايي شبيه فرياد كه باعث پراكندگي خفاش هاي چسبيده به سقف پل بود، گفت:
- کراسیاتوس کارس ...
صداي ناله و فغان هاي امبروز كاووننت به هوا برخاست، اما حتي ضجه هايش نيز هيچ اثري بر قلب سياهِ جسي كه تنها راه تسكين آن انتقام بود، نداشت. بلكه او را شاد تر ميكرد. دختر جواني كه از وقتي به ياد داشت، با چوبدستي ديگر اعضاي خانواده اش به انجام ورد ها و طلسم ها روي حيوانات ميپرداخت. تا اينكه در جشن تولد 10 سالگي اش ، برادر بزرگش چوبدستي گران قيمت و قدرتمندي را براي اولين بار به او هديه داد.


چند لحظه گذشت، زمين به لرزه در آمد ، صداي كشيده شدن ناخن هاي متعدد بر روي ديوار به طرز فجيهي به گوش ميرسيد. در همين حال گروه گروه از ارواح ها از چاه ها و مخروبه هاي اطراف به سوي آنها هجوم آوردند.
جسي ، چوبدستي را از روي سينه ي امبروز برداشت ، چند قدمي به عقب برداشت ، پل اميلي فرياد زنان در حال فرو ريختن بود. ارواح بيدار شده بودند .


- ريديكالاس ... ريديكالاس ... اه ! لعنتيـــــــــا ... ريديكالاس ...
جسي به طور مداوم در حال مقابله با لولوخرخره هايي بود كه در ظاهر ارواح حاضر بودند. در اين ميان امبروز كه روي زمين ميلرزيد از جا برخاست، در پي يافتن چوب دستي اش به اطراف خيره شد. و سرانجام آن را نزديكي رودخانه پيدا كرد.
امبروز كه خشم در صدايش موج ميزد ، با تمام قدرت افسون " دیفیندو " را بر زبان آورد. اما اينبار نيز با شكست مواجه شد ، زيرا طلسمش به يكي از لولوخرخره هايي كه در حال نزديك شدن به وي بود اصابت كرد.
- هي پاتر ! مطمئن باش تنها عاملي كه باعث شده تا حالا زنده بموني، خوش شانس بودنته ! ... درست بر عكس برادرت ... والا تا حالا نابود مي شدي !

جسي دست از موجودات مزاحم كشيد ،او توانسته بود بيشتر آنها را از منطقه دور سازد و نابود كند، با اين حال به سمت كاووننت حركت كرد، چوبدستي اش را به گلويش نزديك ساخت ، افسون " کران پاتینز " را زير لب زمزمه كرد ، چندي نگذشت كه عطش وصف ناپذيري را احساس كرد، بدون درنگ با چوبدستي اش ، امبروز را نشانه گرفت و سپس مانند اژدها، آتشي را كه از دهانش خارج شد را به سمت او هدايت نمود.
امبروز حركتي به چوبدستي اش داد و گفت:
- اتکانتیس ... ديوار نامرئي باعث شد تا آتش به وي آسيبي نرساند. اما مانا ( قدرت بدني ) امبروز اونقدر بالا نبود كه در مقابل جسي مقاومت كند. وي بلاخره پس از چند دقيقه ، بي حال روي زمين افتاد.
جسي چكمه ي گل آلودش را روي سينه ي امبروز فشار داد، و با افتخار گفت:
- هيچ كس نميتونه تو رو پيدا كنه !... واقعا" خيلي اسفناكه كه فردي مثل تو اينجوري بميره ! ... معامله ي خوبيه مگه نه ؟! ... روح آشغال تو هم بايد براي خودش اينجا يه چاه بكنه و توش زندگي كنه !... يوهاهاها... فكر نمي كردم اينقدر ضعيف باشي !!!
آسمان دوباره شروع به باريدن كرده بود، جسي براي آخرين بار عكس برادرش را نگاه كرد ، سپس گويي جاني تازه يافته باشد، چوبدستي اش را با هر دو دستش محكم چسبيد و مقابل ديدگان امبروز، فرياد زد :
- آواداکداورا ....
نوري سبز رنگ از چوبدستي جسي خارج شد و به قلب امبروز كاووننت اصابت كرد ، حال ديگر همه چيز برابر شده بود.

نور سبز حتي لولوخرخره ها را نيز ترسانده بود، آنها به مخفي گاه خود رفته بودند، جسي كلاه شنل اش را روي سرش گذاشت و به سمتي كه مقصدش نامعلوم بود، حركت كرد ! صداي شلپ شلپ آب همچنان به گوش ميرسيد .


*^*^*^*^*^*^*^*^*^*
اميدوارم قابل تحمل باشه ...
موفق باشين!




ویرایش شده توسط [fa]جسیکا پاتر[/fa][en]JΣδδ¡СД[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۴ ۱۷:۰۶:۰۹


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷

آراگوکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۰ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۴۴ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
از خوابگاه دختران بنا به دلایلی!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 214
آفلاین
در اینجا من جادوگر سیاه رو انتخاب میکنم.
______________________________

باران قطره قطره بر روی علف های بی روح و هرز می چکید ... مهی غلیظ در اطراف گورستان پخش شده بود و صحنه ای وهم انگیز ایجاد می کرد.

هوای بی روح و خاکستری و مرده بر جو ساکت گورستان ریدل حاکم بود.

صدای قرچ قرچ کشیده شدن ردا بر روی سبزه های باران خورده به سختی قابل شنیدن بود.مردی سیاه پوش در حالی که چوب دستی اش را آنچنان محکم در دست گرفته بود که انگشتانش رو به سفیدی گراییده بود.

از دهانش نفس گرم با بخار غلیظی خارج می شد و به هوای مه گرفته می پیوست.
مرد ردا پوش ناگهان برگشت و در پشت خود جادوگری را دید که او نیز همانند وی مسلح به چوب دستی بود.
موهایش رو به سفیدی گراییده عینکی کوچک بر چشم داشت.
_ اومدی زیارت سرورت مالفوی؟اونم اینجا ؟ توی قبرستون ریدل ها؟

دراکو برگشت...دیگر در چشمانش آن دلشوره ای را که قبلاً در وی دیده می شد قابل روئیت نبود.
با صدایی گرفته ولی با نفوذ گفت :
_ آرتور ویزلی! حدس می زدم بعد از اینکه خانوادت همگی مردن به دنبال انتقام باشی...مردک بی غیرت!
و تفی را جلوی پای آرتور ویزلی انداخت.

برقی نارنجی رنگ فضای تاریک قبرستان ریدل را روشن نمود.
مالفوی با تبحری خاص چوب دستیش را تکان داد و در عرض چند ثانیه طلسمی که از جانب آرتور ویزلی فرستاده شده بود در هوای مه گرفته ناپدید شد.

ناگهان حیرتی خاص در چهره آرتور ویزلی دیده شد.
_ تو ... تو ... اون چوبدستی ای رو که تام ریدل از قبر آلبوس دامبلدور دزدیده بود پیدا کردی ؟ ولی چجوری ؟ تو چجوری .... اما ... اون نابود شده بود.

جواب مالفوی چیزی نبود جز قهقه ای شیطانی که در یک ثانیه آرتور را یاد خنده های دلهره آور تام ریدل انداخت ... آیا ممکن بود فرد دیگری ظهور کرده باشد؟ نه نه.... دراکو این چنین استعدادی را نداشت.

_ آواداکاداورا!
طلسم سبز رنگ هوا را به سرعت شکافت و به سمت سینه آرتور ویزلی شتافتت ولی آرتور بسیار ماهرانه طلسم را دفع کرد.

وقتش بود ... دراکو باید طلسم هایی را که از لرد تاریکی آموخته بود را اجرا می کرد و آنهم سریع!
تمرکز ... اولین نکته ای که باید به آن می رسید تمرکز بود.
طلسم خود به خود در ذهنش پدیدار شد ...

دراکو با فریادی سرد ، خشک و بی روح سر داد.
_پرات آ تی لانس

هاله ای بنفش و سبز همانند فوران آتش فشان فضا را در بر گرفت و در برابر چشمان خیره آرتور ویزلی به قلب وی اصابت نمود...

لبخندی از سر آرامش وجود آرتور را فرا گرفت . زیرا به فرزندانش ، به مالی و بقیه میرسید .

چند ثانیه بعد جسد بی روح آرتور ویزلی در برابر پاهای لرزان دراکو مالفوی بر روی زمین افتاد.


وقتی �







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.