Re: المپیک دیاگون!
ارسال شده در: دوشنبه 17 تیر 1387 22:10
تاریخ عضویت: 1387/03/29
آخرین ورود: چهارشنبه 27 مرداد 1395 22:51
مرحله ی اول مسابقات المپیک دیاگون:
لیلی در جنگلی تاریک جلو می رفت. دوستانش را گم کرده بود و به تنهایی در جنگل جلو می رفت. گم شده بود و نمی دانست چه طور می تواند از این جنگل تاریک بیرون برود.
بعد از گشت فراوان در جنگل ، متوجه شد که دوباره به جای اولش بازگشته است. راهی دیگر را انتخاب کرد و جلو رفت. هر چه جلوتر می رفت درختان انبوه تر می شدند. این راه را ول کرد زیرا می دانست انبوه شدن درختان به معنای نزدیک شدن به اعماق جنگل است. با نا امیدی به سمتی دیگر رفت. کمی جلوتر رفت و متوجه شد که راهی برای بیرون رفتن از جنگل پیدا کرده است. زیرا درختان کم تر می شدند و دیگر می توانست آسمان را نگاه کند.
مهتاب از لا به لای شاخه های درختان که هر لحظه کم تر و کم تر می شدند دیده می شد. با امیدواری جلو رفت و می دانست که راه خروج را پیدا کرده است.
بعد از نیم ساعت ، دیگر اثری از درختان نبود. مه همه جا را فرا گرفته بود و به سختی می توانست جلویش را نگاه کند.
- قــــرچ...
با ترس نگاهی به زمین انداخت.
- جــــــــــــــــــــیــــــــــــــــــــغ
جیغ بلندی کشید و عقب رفت. در زیر پایش استخوان های متعددی در شکل و ابعاد مختلف دیده می شد. عقب تر رفت.
- قــــــــرچ... قـــــــرچ... قـــــــــرچ...
استخوان ها در زیر پایش خرد می شدند. در حالی که از ترس اشک می ریخت سرش را با دو دستش گرفت و برگشت تا فرار کند.
- جــــــــــــــــــــیــــــــــــــــــغ
ناگهان ایستاد و جیغ بلندی کشید. عقب عقب رفت و بر روی زمین افتاد.
شخصی شنل پوش ، با هیکلی تنومند و داس به دست رو به رویش ایستاده بود. سعی کرد به صورتش نگاه کند ، اما صورتش سیاه سیاه بود. به دست هایش نگاهی انداخت ، اما دست هایش نیز درون شنلش پنهان شده بود.
در نگاه اول فکر کرد که شخص شنل پوش دیوانه ساز است. بنابراین به خاطره ای خوش فکر کرد.
- بر می گردم خونه. پیش داداش جیمز و داداش آلبوس. در کنار دوستان و پدر و مادرم.
و فریاد زد: اکسپکتو پاترونوم.
سپر مدافعی به شکل ققنوس از نوک چوبدستیش خارج شد و یکراست به سمت دیوانه ساز رفت و ... ققنوس نا پدید شد.
با ترس از زمین بلند شد. پس او دیوانه ساز نبود بنابراین هر وردی که به ذهنش رسید را بر زبان آورد.
- اکسپلیارموس ... ریکتو سمپرا ... کروشیو ... آواکداورا ...
اما هیچ تاثیری بر روی او نگذاشت. عرق سرد بر پیشانیش نشسته بود و نمی دانست باید چه کند. عقب تر رفت ... باز هم عقب تر ... و ناگهان با سرعت برگشت و دوان دوان از آن شخص دور شد.
ثانیه ای بعد ، دختر مو قرمز بدون هیچ حرکتی بر روی زمین افتاده بود. مه کنار رفته و اثری از شخص شنل پوش نبود.
بله ... مرگ به سراغ لیلی آمده بود ، این لحظه لحظه ی مرگ او بود.
------------------------------------------------------------------------
آریانا از من نمره کم نکنیا. من اولی بودم و نمی دونستم درست در چه مورد باید بنویسم برای همین فرض کردم این تصویر ، تصویری از چهره ی مرگه.