1. یک جنگ ماگل ها رو در رول توضیح بدین (15 امتیاز)-
خشكي... خشكي...ناخدا عرق پيشاني را با دستمالي كه لحظاتي پيش بيني اش را تميز كرده بود پاك كرد و با صداي سينمايي ِ خود گفت:
- اوه... بلاخره رسيديم. من دور دنيا رو با كشتي چرخيدم... آفرين به خودم. صدباريك الله به خود. دمم گرم!
-
افراد پيا شيد...كشتي پهلو گرفته بود و در كنار ساحل مانند كودكي در آغوش مادر آراميده بود.
كمك ناخدا: كريستوف... مطمئني ما دور دنيا رو چرخيديم؟
ناخدا = كريستوف كلومپ: اره بوقي. هنده ديگه اينجا. درست همونطوريه كه واسم تعريف كرده بودن رفقا.
كمك ناخدا: ولي به نظر زيادي كوتاه نبود دور دنيا؟
كريستوف: هوووم... خوب بوقي... پديده ي انبقاض ميدوني چيه؟ الان ببين هوا چه گرمه! وقتي گرمه همه چي منبقض ميشه. يعني كوچيك ميشه. دنيا هم چون هوا گرم بوده اين مدت كوچيك شده يه هوا...
كمك: بله... منقبض!
- اره همون... منبقض.
كمك: منقبض!
- باب زبونم نميچرخه! گير دادي ها!
- كريستوف... اون يارو كيه؟ چرا لخته مرتيكه ي بيناموس؟!
- اِ... جل المرلين! خوب بوقي ميبيني حجاب نداره بگو ما نيگا نكنيم... چرا با دست نشون ميدي آدم ِ لخت رو.
لابد گداست!
- ولي اين گداهه انگار يه چيزي دستشه... داره مياد سمتمون ها!
- بوقي عصاشه! اوه اوه... چه بدم هست وقتي ميدوه لباس نداره! (
) يكي از افراد رو بفرست يه پولي چيزي بده بش بره گم شه از جلو چِشَم... واي حالم داره بد ميشه!
و كمك ناخدا يكي از خدمه ي كشتي رو ميفرسته كه به آن سرخ پوست كمك كنه و سرخ پوست نيزه ي دستش رو تو شيكم ِ آن خدمه فرو ميكنه و ميگرخه! (=ميگريزه)
كريستوف كلومپ:
مادر... چقدر وحشي ان اين هنديا!
كمك ناخدا: عسناعشر ِ خدمه از پشت زد بيرون!
كريستوف: بي فرهنگ اين صحنه هاي خشن رو تكرار نكن جلو من! من ميگم اين گدا نبود. دزد بود! ... يعني ميگي اينجا بازم دزد داره؟!
كمك ناخدا: هوووم. اره، گمونم زياد داره! اونجا رو ببين. يه هزار تايي هستن! دارن ميان سمت ما!
كريستوف:
افراد.... آماده ي نبرد! بايد شر اين دزدا رو از هند كم كنيم!
- لحظاتي بعد -
و اين دل و روده و معده و مري و لوزالمعده و غده ي تيروئيد بود كه به اينطرف و آن طرف ِ ساحل پرت ميشد!
كمك ناخدا: ناخدا... به نظرت وقتش نيس كه بگرخيم(=فرار كنيم)؟ الان شونصد نفر كشته شدن!
- ماااااااااااام... حِق! (افكت ِ جدا شدن سر از بدن!
)
كمك ناخدا: شونصد و يك نفر!
ناخدا: نه! ما تا پاي جان ميجنگيم و هند را از شر اشرار و ارازل اوباش خالي ميكنيم!
يكي از خدمه: تكبير!
اما كسي باقي نمانده بود كه پاسخ دهد!
كريستوف: ميگم يعني همه مردن؟
كمك ناخدا: اهوم.
كريستوف: خوب بوقي زنگ بزن به 110 ه هند بياد كمك كنه!
كمك ناخدا: باشه الان زنگ ميزنم. موبايلتو بده.
كريستوف: بوقي نميبيني من دارم ميجنگم. دستم بنده. با موب خودت زنگ بزن ببين چند دقيقه ميشه من حساب ميكنم.
كمك ناخدا: نوچ!
تو نميدي... مثل اون سري!
كريستوف: باب ميدم... دارم شمشير ميزنم. آخخ ... خيلي خوب، موبم تو جيبمه، بردار... اِ ... نكن اونجا نيس... اِ ... بي ناموس كجا رو دست ميزني اونجا نيس! بابا من قلقلكي ام. :lol2:... نكن همچين!
و اين گونه بود كه نهايتآ كمك ناخدا موفق شد موبايل كريستوف كلوپ ناخدا را بيرون كشيده و تماس بگيرد.
" شماره مورد نظر در شبكه موجود نميباشد... the called number is not valid ... "كمك ناخدا: ميگم ناخدا... مطمئني تو هند هم پليش 110 ه!
كريستوف: نه بوقي زنگ بزن 118 شمارشو بگير.
كمك ناخدا: آها...
پس از ساعت ها تلاش...
- ناخدا... ميگم همه مردن فقط مونديم خودم و خودت. ميگم بهتر نيس فرار كنيم؟
-
بوقي فكر به اين خوبي رو چرا از اول نميگي؟ بدو.. بدو در ريم! ... پامو ول كن وحشي! برو لباس بپوش عوض اين وحشي بازيا... ول كن ميخوام فرار كنم! هوووي... كمك ناخدا بيا كمك؛ منو گرفته اين بي ناموس
... فكر كنم ميخواد بهم تجاوز كنه!
ولم كن...
....
2. یکی از جنگجویان ماگل ها (فرمانده یا ...) را در رول معرفی کنید (15 امتیاز)صدام ِ جوان در خيابان هاي عراق مشغول قدم زدن بود.
- اونقههه... اونقههه... عرررررر... عرررررررر (افك گريه!)
صدام: بوقيا ببنيد صداي چيه از تو جوب؟!
- ارباب. يه بچسه ده دوازده سالس... انگار ننه باباش ولش كردن تو جوب.
- بكشيدش بيرون ببينمش... هوووم... اون لجن رو بزن كنار از رو صورتش!... اهووومك... بياريدش به كاخ و خوب بشوريدش. اسمش رو ميزارم جعفر. براي چند جلسه كلاس خصوصي خوبه. بعدم نهار سگام ميشه!
- شب هنگام -
- به به... عجب كلاس خصوصي بود... مدت ها بود يه همچين شاگردي نداشته بودم! به به...
و صدام در حالي كه به شب مينگره با خلال لاي دندوناشو تميز ميكنه و بچه رو پرت ميكنه وسط حياط!
- بيايد... بيايد سگهاي گرسنه ي من. بيايد شامتون رو بخوريد.
سگ ها به سمت كودك حمله ميكنند. در همين لحظه كودك از ترس خودش رو خراب ميكنه (از اون درشتها
) و ناگهان سگ ها زوزه كشان دور ميشن.
- چند سال بعد -
- جعفر، جعفر، صدام... جعفر جعفر صدام...
- جعفر به گوشم... بفرماييد قربان.
- جعفر چيكار كردي؟ ملت رو قتل عام كردي؟
- بله قربان. تمام خونه ها رو تركونديم. ملتشون رو قتل عام كرديم. اين ايراني ها خيلي مقاومت ميكنن!
- زنا و بچه ها رو بكشيد تا شكنجه شن. تمام.
- چشم قربان. تمام.
- چند سال بعدتر -
- فرمانده جعفر عبدالغلام حمزه!
- بله؟
- بفرما داخل
- داخل اتاق -
همه جا تاريك بود و فقط يه لامپ ِ 40 وات از سقف آويزونه و حوالي ميز رو روشن كرده.
قاتل ِ خونخوار، صدام، پشت ميز نشسته و سيگار برگي در دستش روشنه...
صدام: جعفر جان، تو خيلي به من وفا دار بودي و خيلي خدمت كردي. البته نبايد يادت بره كه من تو رو از جوب كشيدم بيرون و آدمت كردم.
جعفر: بله قربان. شما خيلي لطف كرديد به من.
صدام: اهووم. امروز يك ماموريت فوق سري دارم برات. همين الان پيش گريمور هاي كاخ ميري و اونا تو رو شكل من ميكنن.
جعفر: بله قربان.
صدام: هنوز حرفم تموم نشده. ميدوني كه من بعد از ظهر يك سخنراني دارم. خبر رسيده كه ميخوان منو ترور كنن. پس تو به جاي من به سخنراني ميري.
جعفر كه چاره اي جز قبول نداشت بلند فرياد زد: چشم قربان.
صدام: ميتوني بري.
و جعفر از اتاق خارج شد...
صدام:
تاريخ انقضات گذشته، بلاخره بايد غذاي سگ ها ميشدي...
------------------------------------------------------------------------------------
استاد جون ديگه بهتر از اين نميشد تو رول يه نفر رو معرفي كرد.
ویرایش شده توسط [en]Ludo Bagman[/en][fa]لودو بگمن[/fa] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۰ ۱۷:۴۹:۲۰
ویرایش شده توسط [en]Ludo Bagman[/en][fa]لودو بگمن[/fa] در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۳۱ ۱۲:۰۸:۴۱