هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
رولی بنویسید که در آن فرد یا افرادی با یک یا چند جادوگر سیاه روبرو شود.

خیابان های آن بخش از لندن تاریک، خلوت و حتی کمی هولناک بودند و سکوت جاری در آن شکسته نمیشد به جز توسط صدای قدم هایی که بر سنگفرش های خیس می گذاشت و ردایی که خش خش می کرد. آسمان گرفته بود و هر لحظه امکان داشت بارندگی دوباره شروع شود؛ ماه پشت ابرهای تیره و متراکم گرفتار بود و کمترین پرتویی از نور را به زمین نمی تاباند.
تد قدم هایش را تند تر کرد و به داخل یک خیابان فرعی پیچید، نیم نگاهی به عقب انداخت و با دیدن سایه ای که همان مسیر را انتخاب کرد، تقریبا" مطمئن شد که شخصی در حال تعقیبش اشت. وارد یک کوچه ی فرعی شد و چوبدستی اش را بیرون کشید... تعقیب کننده اش هم چند لحظه بعد سر کوچه رسید. تدی با صدای بلند گفت:

- می دونم داری تعقیبم می کنی، تا طلسمت نکردم بگو کی ترو فرستاده!

آن شخص چند قدم جلو آمد و کلاه ردایش را کنار زد؛ در زیر نور اندک چوبدستی اش، تد صورت دراکو مالفوی را دید که به لبخندی شیطانی مزین شده بود. همه چیز بعد از آن خیلی سریع اتفاق افتاد: چند صدای پاق هم زمان به گوش رسید، یک نفر با صدای بلند خندید و گفت،«حالا!» و از سه جهت مختلف اخگرهای افسون خلع سلاح به طرف تد شلیک شد.
.
.
.

مزه ی خون را در دهانش حس میکرد، پلکهایش را به سختی باز کرد و درست بالای سرش سه نفر را دید... دراکو، مورگان و البته کسی که برای شناختنش نیازی به دیدن نبود؛ تنها حضور یک نفر فضا را از چنین بوی تعفن مرگباری آکنده می کرد... فنریر گری بک!

- خب خب خب... اصلا" اونطور که به نظر میاد زرنگ نیستی وگرنه وقتی فهمیدی تعقیبت می کنم، همچین جای خلوتی نمی اومدی... البته کار ما رو راحت تر کردی، پس متشکرم!

و تعظیم کوتاه و تحقیر آمیزی کرد که خنده ی دو یار همراهش را سبب شد. تد در حالی که با تنفر به گری بک چشم دوخته بود، گفت:

- روش همیشگیتون اینه که سه نفری به یک نفر حمله کنین؟ بگین از من چی می خواین؟

مرگان گفت:

- اهووو! تد کوچولو خیلی عجوله... نظرتون چیه که یه کم شکنجه اش بدیم و بعد بهش بگیم؟
- با یک گاز پدرانه چطوری؟ حیف که خودت هم مثل مایی...

تد آب دهانش را جلوی پای گری بک انداخت و با خشم آمیخته به انزجار گفت:

- من هیچوقت مثل تو نمیشم!

یک لحظه با دیدن برقی که از چشمان گری بک گذشت، احساس کرد که هر لحظه ممکن است به او حمله کند. مالفوی هم که انگار متوجه شده بود و نمی خواست نقشه ای که هفته ها روی آن برنامه ریزی کرده است، خراب شود، بین آن دو ایستاد و گفت:

- ما یک لیست لازم داریم، لیستی از کلیه ی موجودات جادویی ثبت شده در وزارتخونه، به همراه محلی که اونجا زندگی می کنند!

- واقعا" فکر کردی بهت همچین چیزی رو میدم که ارتشی از موجودات وحشی درست کنی؟
- خب مطمئنم وقتی ما از اینجا بریم، تو حتما" به تهیه ی این لیست فکر می کنی!
- حتی اگه قرار باشه بمیرم هم این کارو نمی کنم.
- کی از مرگ تو حرف زد؟ !

سپس از جیب ردا یک شیء براق در آورد و جلوی پای تد انداخت. با دیدن آنچه پیش رویش بود، احساس کرد قلبش از تپیدن باز ایستاد! دستان لرزانش را به سوی شانه ی فلزی که با صدف هایی به رنگ های گوناگون تزئین شده بود، دراز کرد و حروف حک شده ی T و V روی آن را یافت، هدیه ای که طی یک سال گذشته کمتر پیش آمده بود روی گیسوان نرم ویکتوریا نباشد! دستهایش را مشت کرد و در حالی که لبش را از خشم و نگرانی می گزید، رو به آن سه نفر که می خندیدند، گفت:

- قسم می خورم... اگه بلایی سرش اومده باشه... اگه کوچکترین خراشی برداشته باشه...
- اگه تا شنبه لیست رو به ما نرسونی، مطمئن باش روز بعدش سر زیبای دوستت رو دم در خونه تحویل میگیری!

هر دو با خشم به یکدیگر نگاه می کردند، در حالی که چشمان یکی پر از اضطراب و دیگری دارای برقی شیطانی بود. مورگان درادامه ی حرفهایش گفت:

- شنبه شب سر ساعت یازده ما همینجا منتظرت هستیم! لیست رو به ما میدی و ویکتوریا رو تحویل میگیری... تنها میای و به هیچ کس هم حرفی نمیزنی! اگه حتی به گوشم برسه که به کسی گفتی، همون لحظه اونو می کشم!

اصلا" قادر به پاسخ دادن نبود. آنها را نگاه می کرد ولی نمی دید... تنها تصویر رنجور و شکنجه شده ی ویکتوریا در برابرش بود که در جایی که از آن بی خبر بود، او را به بند کشیده بودند.
با صدای دراکو به خودش آمد:

- ما الان از اینجا میریم... به حرفهای ما خوب فکر کن تد، اگه اونطور که ادعا میکنی واقعا" دختره واست مهمه خودت می دونی که راه عاقلانه چیه! فراموش نکن که تنها پنج روز فرصت داری.

لحظه ای بعد هر سه ناپدید شدند و چوبدستی تد با صدایی مثل «تیلیک» روی زمین افتاد. حتی به آن دست هم نزد؛ خیره به شانه ی ویکتوریا نگاه کرد و آن را روی قلبش گذاشت و اجازه داد اشکهایش سرازیر شوند... جایی در قلبش می دانست که تسلیم خواسته ی آنها خواهد شد، هر چند این کار بر خلاف شخصیت واقعی اش بود... هر چند که می دانست می تواند پایه و اساس شروع جنگی تازه و خانمانسوز باشد.


تصویر کوچک شده


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۹:۴۷ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
آلبوس سوروس پاتر التماس کنان گفت : « نه ! خواهش می کنم ... آآآآآآآآآآآآآآآ !»
فریاد های دردآور او مو را به تن انسان راست می کرد. آسپ خودش را در قلعه تاریک اسیر میداد و زیر چنگال مرگخوارانی که وحشیانه او را شکنجه می دادند ...
آلبوس فریاد زد : « ولم کنید ! بی رحما ! »
اما چیزی که توجهش را جلب کرد قطع شدن درد وحشتناک درونی اش و نجوای شکافته شدن هوای داخل قلعه بود و بعد فریاد خفه یکی از مرگخواران. آلبوس می توانست یاکسلی را ببیند که کنارش ، بیهوش به زمین افتاد ، لسترنج با صدای جیغ جیغی زنانه اش گفت : « کی هستی !»

از میان تاریکی های قلعه ، پیکر شنل پوش تد ریموس لوپین کاملا مشخص بود ، در حالی که چوبدستی اش را بلند کرده بود سه مرگخوار مقابلش را نشانه رفته بود :

لسترانج با لبخند مضحکی بر لب جلودار دو نفر دیگر بود ، لوسیوس مشخص بود که ترسیده است ، نات سعی می کرد تمرکزش را بر چوبدستی و رغیب مقابلش حفظ کند.

بار دیگر صدای شکافته شدن هوا به گوش رسید و بلافاصله نبرنابرابری میانه سه جادوگر سیاه و تد ریموس آغاز شد !

تد طلسم بازدارند ای فرستاد که مستقیم به سینه مالفوی خورد و او ناشیانه به عقب پرت شد و با سر به دیواره سنگی قلعه خورد و پیکر نیمه جانش بر زمین افتاد. حالا آلبوس هم بلند شده بود ...

آسپ وحشیانه بر سر لسترانج پرید و در یک حرکت سریع چوبدستی خودش را از دست لسترانج کشید و عقب رفت ، هنوز چند قدم دور نشده بود که لسترانج طلسم قدرتمندی به سمتش فرستاده که توسط تد ریموس منحرف شد ! حالا ، نبر برابر دو به دو به شدت قدرت گرفته بود. آلبوس سعی می کرد نات را مهار کند و تدی قصد کشتن لسترانج را داشت ! در یک لحظه دو طلسم ، بر خلاف تصور همه ، به سمت هایی دیگر شلیک شد : طلسم تدی به نات خورد و آلبوس لسترانج را هدف قرار داد ...

نات دردمندانه به زمین افتاد و بیهوش شد ... تپش نبض لسترانج در گردنش که با طلسم اینکارسروس طناب پیچی شده بود بالا رفت ، صورتش سرخ شد و فریاد زد :« انتقامش رو میگیرم وزیر ابله !!! »

و تد و آلبوس در حالی که پوزخند می زدند از قلعه خارج شدند ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
رولی بنویسید که در آن فرد یا افرادی با یک یا چند جادوگر سیاه روبرو شود.



- عهه ! چرا نمیرسیم پس ؟ خسته شدم تدی !

- یک باره دیگه ... فقط یک باره دیگه حرف از رسیدن بزنی ، کاری میکنم که امشب که ماه کامل میشه به جای اون یویوی مسخرست ، به فکره دریدن گردن یه پسر بچه باشی جیمز !

- عهه ! خب چرا حالا اینطوری حرف میزنی خب ! حداقل بیا از این کوچه بریم دیه !

تد ریموس که با نزدیک تر شدن به نیمه بیشتر رنگ از رویش میپرید ، با بی میلی نگاهی به کوچه انداخت . پرتو هایی دیده میشد و هر از گاهی صدای قرچی به گوش میرسید که مشخص نبود صدای شکسته شدن شاخه درختیست یا استخوانی !!

- میگم تدی ، فکر میکنم کوچه بعدی بهتر باشه راهشا !

تد که لحظه به لحظه چشمانش باز تر میشد و نگاهش هشدار آمیز تری ، چند قدم جلوتر رفت ! و با لحن سردی گفت : به نظر میرسه اینا دارن یکی رو اذیت میکنن ! شنلشون رو ببینه ، جادوگرای سیاهه عوضی !

و با عصبانیت چوبدستی اش را بیرون کشید و به جیمز اشاره کرد که از آنجا دور شود و در جهت مخالف حرکت کرد ، سرعتش را بیشتر کرد ، وقتی نزدیک آن جمع چند نفره شد ، صدای فریادش در سراسر خیابان طنین انداز شد : کروشیووو !

یکی از آن افراد سر خوش ، به خود لرزید ، جیغی کشید ولی بعد از چند لحظه مجددا سر پا ایستاده بود و همراه سایرین به خندیدن به تد مشغول شد ! هر چقدر هم که تد ناتوان بود ، ولی توانسته بود جادوگر کهن سالی که در خون خودش غلت میزد را لحظه ای در آرامش بعد از شکنجه های مرگبار فرو ببرد .

- آفرین ! نه بابا ! جالب شده ! هر کسی که از راه میرسه میاد سراغه طلسم های خطرناک ! آو !

- آره آره ! میدونی چیا تیبریوس ؟! فکر میکنم ما دیگه باید بریم سراغه اکسپلیار موس و این حرفا ، اگه هنوزم بخوایم از طلسمای سیاه استفاده کنیم بد میشه برامون !

- حالا به نظرتون چیکار کنیم با این ؟! فکر نمیکنم کشتنش کافی باشه

هوا سرد بود و هر از گاهی وزش باد صداهای خش خش مبهمی را ایجاد میکرد و خنده های وحشیانه و زننده آن جادوگران سیاه ، بیش از هر چیزی خسته کننده و عذاب آور بود .


بوووووم

جادوگری که تا لحظاتی پیش شکنجه میشد ، تکه سنگی را به سر سردسته آنان کوبیده بود ، تد برای آخرین بار با حالت تاسف آمیزی به پیرمرد نگاه کرد و به سمت جیمز دوید ... تا اینکه آنها بتوانند متوجه غیبت او شوند ، به همراه جیمز احساس رد شدن از لوله باریکی را تجربه میکرد !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۷

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
رولی بنویسید که در آن فرد یا افرادی با یک یا چند جادوگر سیاه روبرو شود.

جادوگر درست رو به روی او ایستاده بود و پوزخند میزد.
_ بیل ویزلی! مطمئنی که میخوای انتقام برادرت رو بگیری؟
پوزخند جادوگر به قهقه ای وحشتناک و تمسخر آمیز تبدیل شد.

بیل ویزلی با چهره ای خشن و آراواره هایی درشت ، سبیل جوگندمی ،چشم های خاکستری بسیار ناقذ ، و جثه ای قوی که نیرو و تحرکت جوانی را از دست نداده بود درست رو به روی قاتل برادرش ایستاده بود وچوب دستیش را آنچنان در دست میفشرد که بند انگشتانش به سردی گراییده بود.
_ لوسیوس مالفوی ! مطمئن باش که آخرین نفس های زندگیت رو میکشی! کروشیو!

لوسیوس همچون شعبده بازی ماهر طلسم را دفع کرد .
_ اینسندیو.

این بار هم لوسیوس طلسم را دفع کرد و آتشی را که به سمتش می آمد به طرف زمین گلی و کثیف منحرف کرد.
_ ها ها ها! بیل ... تو نمی تونی منو شکست بدی! آواداکاداورا!

اخگر سبزرنگ ، همچون فرشته مرگ به طرف بیل آمد اما بیل شیرجه ای زد و طلسم به یک درخت خشک شده برخورد کرد.

آسمان تیره شب ، مدام با اخگر هایی با انواع رنگ های مختلف روشن میشد و پس از چند ثانیه دوباره به تاریکی قبلی خودش بر میگشت.

چهره بیل ویزلی درهم رفته بود و شدت تفکر در لوسیوس مالفوی باعث شده بود که خط عمیقی بر پیشانی اش بیفتد.
لوسیوس سعی کرد ورد هایی را که اربابش به وی می آموخت ، در ذهن مرور کند ، طلسمی به ذهنش رسید که اژدهایی سرکش و ساخته شده از آتش را به طرف مقابل میفرستاد ... باید این را امتحان می کرد.
_ اینفارتوم!

ناگهان شب قیرگون همانند روز درخشان روشن شد. اژدهایی سرخ رنگ با بال هایی قرمز و ساخته شده از آتش به طرف چهره متعجب و پریشان بیل ویزلی هجوم آورد و وی را در برگرفت.
لوسیوس عربده ای کشید و با چوبش اژدها را غیب کرد.
طلسمی واقعاً سنگین بود و تا به حال اجرایش نکرده بود. حال به معنی واقعی کلمه قدرت لرد سیاه را متوجه شده بود.

تنها جسد سوخته بیل ویزلی در حالیکه بر روی گودالی از گل و لای می افتاد سکوت آن شب شوم را شکست و تا ساعاتی بعد فقط صدای جیرجیرک های شب بود که از لانه های خود بیرون آمده و برای خود آواز می خواندند.


[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95


كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۷

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
سلام

------------------------------------------------

نور تیرهای چراغ برق در تاریکی شب خیابان ها و کوچه های لیتل هانگتون را روشنایی می بخشید. حتی روشنایی اندکی هم از شمع و فانوسی خانه ها در میان دهکده نبود. خانه های متروک و بدون سکنه در سکوت و خاموشی فرو رفته بودند. برف سطخ خیابان ها و بام خانه ها را سفید پوش کرده بود. برف های روی شاخ و برگ درختان کوتاه با وزش های ملایم بادی بر زمین فرو می ریختند. ردپاهای مختلفی روی برف خیابان طویل و باریک اصلی لیتل هانگتون نقش بسته بودند.

مرد بلند قامت با نهایت احتیاط و آرامی در جهت ردپاها گام بر می داشت. شنل زمستانی یکدست سیاهی بر تن داشت. صورتش به مانند گچ سفید بود، روی موهای بلوندش برف نشسته بود. وحشت و اضطراب در دیدگان ریزش جان گرفته بود. آستین شنلش چاک خورده بود و قطرات خون از میان آن به روی برف ها می ریخت. دست راستش را محکم به دور بازوی چپش حلقه کرده بود. دائما دیدگانش را از روی ردپاها به سمت خانه بزرگی و متروک انتهای خیابان می چرخاند.

با خشم در میان برف ها خود را روی زمین یخ زده رها کرد. در حالیکه دندان هایش را به هم می فشرد نعره هایی از درد سر داد. آستین چاک خورده اش را کاملا از شنل پاره کرد و به دور بازویش پیچاند. سرش را تکان داد و برف ها کنار ریخته شدند. در حالیکه می لرزید از تیر چراغ برق کنارش که دائما روشن و خاموش می شد گرفت و از روی زمین بلند شد.

در حالیکه تعادل درستی نداشت با گام هایی سریع در میان برف ها و زمین یخ زده حرکت می کرد. سرما لرزه بر اندامش انداخته بود. در حالی که نفس های عمیقی می کشید خود را در روی پیاده روی جلوی خانه بزرگ و دو طبقه پرت کرد. در حالی که از درد ناله می کرد دست درون شنلش کرد و چوبدستی اش را بیرون کشید. پشت نرده های یخ زده که میانشان برف نشسته خود نمایی می کرد، پناه گرفته بود.

شنل ضخیم و زمستانی سیاه و خیس را از روی شانه هایش پایین کشید. چوبدستی را سوی شنل گرفت و به آرامی کلماتی زمزمه کرد. شنل با سرعت از میان دستانش به حرکت در آمد و در مقابل دروازه بزرگ و میله ای به رقص انسان وار در آمد و در میان برف ها فرو رفت. با صدای انفجار مانندی اخگری سبز از میان پنجره طبقه دوم بیرون جهید وبا صدای گوشخراشی به میله های دروازه اصابت کرد. صدایی دخترانه با تمسخر از میان پنجره، در خیابان اصلی لیتل هانگتون طنین انداخت:

«هی...ایماگو..هنوز زنده ای احمق؟!...»

و به دنبالش صدای قهقهه ها و جیغ های گوشخراش دخترانه ای در گوش مردی که ایماگو نام داشت طنین انداخت. در حالیکه از درد بازویش به خود می پیچید، با سرفه هایی آرام سعی داشت گلو و صدایش را صاف کند. با صدایی لرزان گفت:

« تا تو رو دفن نکنم نمی میرم لسترانج...»

صدای خنده های گوشخراش بلاتریکس لسترانج در میان صدای انفجار دروازه خانه خفه شد. دروازه خانه با هزاران تکه آهن تقسیم شده بود و انبوه برف در مقابل ورودی خانه انباشته شده بود. دودی سرمازا در مقابل خانه، جلوی دیدگان لسترانج را گرفته بود. زن در حالیکه مضطرب نشان می داد، به آرامی سرش را از میان پنجره بیرون آورد. موهای فر و سیاهش نمایان گشتند. در حالیکه تبسمی خشک و زشت روی لب داشت، با تکان دادن سرش سعی داشت تا ایماگو را تشخیص دهد.

«خودکشی کردی اینیگو؟!..هه..»

خنده زورکی لسترانج با مشاهده سه اخگر قرمز و جرقه هایی آبی از میان دودها در میان دهانش متوقف شد. سرش را عقب کشید و خود را به داخل خانه پرت کرد. سه اخگر قرمز به طبقه دوم عمارت، جایی که بلاتریکس لسترانج در مقابل پنجره ایستاده بود، اصابت کردند. با صدای انفجار مانندی آجر و گچ های ساختمان فرو ریختند و نیمه جلویی خانه ویران شد. لسترانج عقب عقب می رفت. صدای زمزمه های مردانه و نامفهوم حداقل چهار نفر را می توانست تشخیص دهد.

صدایی رد و بدل شدن و اصابت افسون های مختلف در طبقه پایین به گوش می رسید. نعره هایی مردانه در گوش لسترانج طنین می انداختند. چوبدستی اش در لبه پنجره بود که با ویران نیمه شمالی خانه به طبق پایین سقوط کرده بود. در حالیکه دیدگانش برق می زد، نفسی عمیق کشید. لحظه ای چشمانش را بست و باز کرد. با گام هایی سریع به سوی پله ها گام برداشت. دیدگانش از روی پله ها سوی درخشش اخگرهای رنگارنگ در طبقه پایین می چرخید.

نگاهش به درب چوبی مقابل پله ها، در طبقه پایین افتاد. نگاهش به ایماگو افتاد که در حال مبارزه با پیتر پتی گروه گوژپشت بود. پیتر با لکنت زمزمه هایی می کرد و اخگرهای سبز رنگ را پشت سر هم سوی ایماگو شلیک می کرد. در سوی دیگر دیدگانش موهای ژولیده ریموس لوپین را تشخیص می داد که به همراه یک پسر جوان در حال مبارزه با دالاهوف بود. اخگر سرخ رنگ را دید که از انتهای چوبدستی دالاهوف خارج شد و بر سینه پسر جوان نشست.

ریموس لوپین دو اخگر آبی را پشت سر هم سوی دالاهوف روانه ساخت و او را نقش بر زمین کرد. در سوی دیگر اینیگو ایماگو در حالی که نعره می کشید لوستر بزرگ و طلایی را هدف گرفت، لوستر روی پیتر پتی گرو نشست.بلاتریکس لسترانج در حالیکه نفس نفس می زد، موهای فر و ژولیده اش را از مقابل صورتش کنار زد و سوی درب گام بر داشت و داخل دستشویی شد و درب آنرا بست. صدای اصابت افسون ها به دیوارهای خانه دیگر به گوش نمی رسید.

صدای ناله ها و التماس های پیتر پتی گرو در خانه طنین می انداخت:

«خواهـــ...خواهـــش می کنم...لوستر رو بکش کنـــ...کنار...خواهــ »

مرد گوژپشت پاهایش را در دست گرفته بود و به خود می پیچید. در سوی دیگر دالاهوف پیر به صورت ریموس لوپین خیره شده بود. پسر جوان در حالیکه سینه اش را با دستش می فشرد نگاه نفرت آمیزی به دالاهوف انداخت و سوی پله ها های انتهای طبقه گام بر می داشت. دیدگانش آشپزخانه کثیف را دنبال می کرد که قطرات خون در کف آن خودنمایی می کرد.

آرام آرام در حالیکه چوبدستی اش را در مقابل خود داشت از پله ها بالا می رفت. اینیگو ایماگو در حالیکه تبسمی مصنوعی روی لب داشت بر بالین پیتر پتی گروه خم شد که در حال زوزه کشیدن بود. با صدایی تمسخر آمیز گفت:

« خب پیتر...بگو ببینم...آیا آلبوس دامبلدور یک احمق بود؟»

«چی؟! »

« دامبلدور احمق بودش؟! »

«چی؟! من متوجه نمیشم... »

« پیتر یک بار دیگه بگی چی می کشمت...»

اینیگو ایماگو با نگاهی جدی، دیدگان ریزش را روی دیدگان پیتر پتی گرو متمرکز کرد. در حالی که توک چوبدستی اش را سوی پیتر پتی گرو گرفته بود با صدایی بلند تکرار کرد:

« آیا آلبوس دامبلدور قبل از مرگش یک احمق به حساب می آمد؟هان؟ آیا نمی فهمید که چه کسی، چی رو ازش دزدیده...»

«چی؟! منـــ..من.. »

صدای فرو نشست اخگری سرخ بر زانوی پیتر پتی گرو طنین انداز گشت. فواره خون، وحشت و نعره پیتر پتی گرو را برانگیخت. از درد به خود می پیچید. دستانش را به دور پایه میز چوبی ترک خورده ی کنارش حلقه زده بود. صدای پوزخندهای آرام دالاهوف دیدگان اینیگو ایماگو را سوی خود جلب کرد. فرصتی نداشت تا دستانش را جلوی صورتش بگیرد.

از گونه های چروک دالاهوف خون می چکید. اخگری سرخ بر صورتش نشسته بود. چشمانش آرام آرام در حال بسته شدن بودند. ریموس لوپین با صدایی بلند و مضطرب گفت:

«چی کار میکنی اینیگو؟ هر دو مون خوب می دونیم این دو تا کاره ای نیستن...ما موظف هستیم فقط اینارو دستگیر کنیم...»

صدای پایین آمدن جوان مو سیاه از پله ها به گوش می رسید. در حالی که شانه هایشرا بالا انداخته بود، چوبدستی اش را درون شنل سیاهش فرو برد و صدایی آرام گفت:

« نه...نبودش...لسترانج فرار کرده...»

اینیگو ایماگو در حالی که دندان هایشرا به هم می فشرد با تنفر به پیتر پتی گرو نگاه می کرد که در میان دریای خون زانویش به خود می پیچید. با صدایی خشک و بی روح گفت:

« اینا حقشون بیشتر از مرگه...وجود داشتن یا نداشتن اونا فرقی برامون نمی کنه...اون کیف دامبلدور پیش اینا نیست...مطمئنا پیش اسنیپه... »

قدمی کوتاه به سوی پیتر پتی گرو برداشت، نوک چوبدستی اش را سوی سر پیتر پتی گرو هدف گرفت. با کمی مکث ادامه داد:

« بهتری بمیری پیتر..»

ریموس لوپین با شتاب به سوی ایماگو گام برداشت و دستشرا عقب کشید، در حالی که نفس نفس می زد، با صدایی گرفته گفت:

« ما قانون رو اجرا نمی کنیم اینیگو..وزارتخونه تصمیم میگیره...دادگاه...ما مقامی نیستیم...»

با صدای اصابت محکم چیزی به دیوار درب دستشویی باز شد. پسر جوان محکم به روی پله ها پرتاب شد. ریختن قطرات خونش روی هوا به دیدگان ایماگو و لوپین آشکار بود. از میان تاریکی انتهای خانه در کنار دستشویی دو اخگر قرمز و سبز به سویشان شلیک شد. لوپین و ایماگو هر دو به عقب روی صندلی های شکسته پرتاب شدند.

صدای قهقهه های دخترانه و موذیانه بلاتریکس لسترانج چشمان ریموس لوپین را گشود. موهای قهوه ای و ژولیده اش را از مقابل صورتش کنار زد. همه چیز را تار می دید. اندک نور شمعی در غرب سرسرای خانه که روی میز طویلی قرار داشت چشمان را باز تر می کرد. لسترانج را می دید که به همراه دالاهوف و پتی گرو در مقابلش با جرقه هایی آبی غیب شدند.

درد وحشتناکی در شکم داشت. می توانست به یاد آورد که اخگری سرخ بر شکمش نشست. با وحشت به کنارش خیره شد که اینیگو ایماگو با صورتی به رنگ گچ و چشمانی باز و مات افتاده بود. در حالیکه آب دهانش را قورت می داد، روی زمین سرامیکی عقب عقب می رفت. به یاد می آورد که اخگر سبز رنگ در سینه ی اینیگو ایماگو فرو رفت.

پسر جوان به دیوار مجاور پله ها چسبیده بود. در کنارش خون نوشته هایی متحرک روی دیوار به چشمان لوپین آشکار شد:

[مرگ جویان، می میرند.]


"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
با اجازه شیوه ای جدید رو برای نوشتن امتحان کردم !

-------------
راهش را از بین بوته های خار باز کرد . جاده ی خاکی در بین دو دسته از گیاهان خاردار قرار گرفته بود . قدم هایش را بلندتر برداشت ؛ دستش به شدت می سوخت . خونی که ازدستش می آمد نیمی از پیراهنش را خیس کرده بود . درگیری سختی را پشت سر گذاشته بود ، امیدوار بود تعقیبش نکرده باشند .

به خانه ی لیلی و جیمز نزدیک می شد . بهترین دوستانش می توانستد به او پناه دهند . دیگر نمی توانست تحمل کند ، آرام روی زانو هایش افتاد ؛ رمق راه رفتن یا جادوکردن نداشت تا حتی پاترونوسی بفرستد . به آخرین چیزی که به فکرش رسید عمل کرد ... آینه ای را از جیب ردایش در آورد و جلوی روی خود گرفت و با توان باقی مانده اش فریاد زد جیمز .

دو هیکل سیاه پوش از پشت بوته های خار وارد جاده ی خاکی شدند . احتمالا از روی صدا او را پیدا کرده بودند . مرگ خوار کوتاه تر به دیگری گفت :

- بارتی پیداش کردیم ! اونجا کنار اون خونه افتاده .

با حرکت دو مرد به سمت سیریوس ، در خانه باز شد ؛ زن و مردی یکی با موهای قهوه ای بلند و دیگر موهای سیاه آشفته ، یکی با چشم سبز و دیگری با چشم سیاه . هر دو طرف به سمت یک نفر حرکت می کردند .

دو جادوگر سیاه که متوجه جیمز و لیلی شدند ، سیریوس را فراموش کردند چون هدف اصلی آن ها از تعقیب سیریوس پی بردن به مکان ان دو بود و حالا آن دو را در اختیار داشتند .

جیمز نگاهی به لیلی انداخت و گفت :
- لیلی ! سیریوس رو ببر داخل خونه بهش برس ! من کار اینا رو می سازم !
لیلی با نگاهی معنی دار به او گفت :
- اما... می تونی از پسشون بربیای ؟
- برو دیگه ، لیلی !

- اینسندیو
اولین ورد را مرگ خوار کوتاه قد به طرف جیمز فرستاد اما جیمز با وردی مناسب آن را دفع کرد و با وردی جواب آن را داد .
- استیوپیفای
- پروتگو
وردها یکی پس از دیگر فرستاده و دفع می شد . جیمز با کمال شجاعت با دو مرگخوار می جنگید . مرگخوار قد کوتاه با دیگر ورد به طرف او فرستاد .
- کانفرینگو !
جیمز با سرعت از ورد جا خالی داد چون که در حال دفع کردن طلسم مرگخوار دیگر بود . هر دو مرگخوار لحظه ای به هم نگاه کردند سپس هر دو چوبدست هایشان را به طرف او گرفتند و هر دو همزمان اخگری نارنجی به طرف او فرستادند .

جیمز طلسم اول را دفع کرد و برای دفع طلسم دیگر برگشت اما ... طلسم خیلی به او نزدیک بود . ناگهان اخگری آبی رنگ اخگر نارنجی را شکاند و آن را منحرف کرد . جیمز در کمال تعجب متوجه لیلی شد که به کمک او آمده بود .

زن و شوهر بیش از نیم ساعت با دو جادوگر سیاه جنگیدند ؛ سرانجام آن ها را در بند برای اصلاح حافظه و آزکابان در اینده ی نزدیک به انباری منتقل کردند . دیگر باید می رفتند تا به سیریوس که به خاطر آن ها گرفتار شده بود ، برسند .



Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۵ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 389
آفلاین
تکلیف جلسه ی چهارم:

رولی بنویسید که در آن فرد یا افرادی با یک یا چند جادوگر سیاه روبرو شود.

لیلی و لونا به آرامی به سمت مخفیگاه محفل می رفتند. احساس خستگی می کردند ، زیرا از یک ماموریت بسیار مهم بازگشته بودند.

هیچ حرفی نمی زدند ؛ با نگرانی کوچه ها را پس از دیگری می پیمودند و به مخفیگاه نزدیک تر می شدند. هر لحظه ممکن بود لرد از اتفاق پیش آمده با خبر شود و مرگ خوارانش را برای کشتن آن ها بفرستد.

بر سرعتشان افزودند ، وارد کوچه ای روشن و پهن شدند ، هیچ کس در آنجا نبود. کوچه را رد کردند و به خیابانی ساکت و خاموش رسیدند.
خیلی عجیب بود زیرا این خیابان همیشه رهگذران و سواری های زیادی داشت. با عجله از عرض خیابان گذشتند که ناگهان متوجه موضوعی شدند.

لیلی و لونا طوری وانمود کردند که انگار متوجه چیزی نشده اند. مطمئن بودند که اشخاصی دنبالشان هستند.
بله لرد ماجرا را فهمیده بود و مرگ خوارانش را به سراغ آن ها فرستاده بود.

بر سرعتشان افزودند و سعی کردند با پیچیدن در کوچه های مختلف ، آن ها را گیج کنند و فرصت اجرای افسون را نداشته باشند.

مرگ خواران هر لحظه به آن ها نزدیک تر می شدند ، بنابراین شروع به دویدن کردند. دو افسون سبز رنگ به سمت آن ها آمد ، اما با پیچیدن در کوچه ای دیگر افسون از پشت آن ها گذشت.

مرگ خواران با سرعت به سمت آن ها می آمدند و پشت سر هم افسون ها و طلسم هایی را اجرا می کردند.
در این وضعیت لیلی و لونا نمی توانستند به مخفیگاه بروند زیرا در آن صورت مرگ خواران و لرد از محل قرارداد آن ها با خبر می شدند.

وارد کوچه ای دیگر شدند و لیلی توانسن در هنگام عبور از کوچه نام آن کوچه را بخواند.

« کوچه ی خوشبختی »

با خوش حالی وارد کوچه شد ، دوان دوان جلوتر رفتند تا اینکه به بن بست رسیدند. با ترس برگشتند تا فرار کنند ، اما مرگ خواران به آن ها رسیده بودند.
طلسمی از بغل گوش لونا عبور کرد و به دیوار پشت سرشان خورد و از بین رفت.

هر دو با ترس به دیوار پشت سرشان تکیه داده بودند و منتظر عکس العملی از طرف مرگ خواران بودند.

- لونا مواظب باش!

لونا با فریاد لیلی سرش را خم کرد و افسون سبز رنگی از بالای سرش عبور کرد.

صدای شیطانی زنی که متعلق به بلاتریکس بود به راحتی شنیده می شد.

- باورم نمیشه که این دو نفر تونستن مارو شکست بدن ( و سپس رو به بقیه ی مرگ خواران ادامه داد ) بگیرینشون و به لرد تحویلشون بدین.

مرگ خواران به سمت لیلی و لونا حرکت کردند. لونا چوبدستیش را بلند کرد و افسونی را به سمت جلوترین مرگخوار روانه کرد و درست بعد از برخورد به قفسه ی سینه ی او ، بیهوش بر روی زمین افتاد.

هیچ راه فراری نداشتند و نمی توانستند از عهده ی هفت مرگخواری که به سمتشان می آمدند بر آیند.
لیلی و لونا پشت سر هم افسون ها و نفرین هایی را به سمت آن ها روانه می کردند ، اما فقط سه نفر آن ها گرفتار طلسم های آن ها شدند.

چهار مرگخوار دیگر در چند قدمی آن ها بودند که ناگهان ...

- فرار کنید ، محفلیا بهمون حمله کردن!

صدای بلاتریکس در کوچه تنین افکند و چهار مرگخوار برگشتند و به سه محفلی که پشت سرشان قرار داشتند نگریستند.

چنگی در گرفت و هرکس مشغول جنگ با یکی از مرگخوارها بود.
لیلی رو به روی بلاتریکس قرار گرفته بود و مشغول خنثی کردن وردهای او بود.

در گوشه ای دیگر افسونی به لونا برخورد کرد و بیهوش بر روی زمین افتاد. محفلی دیگری با فرستادن طلسمی سبزرنگ توانست کسی که با لونا می جنگید را بکشد.

بعد از گذشت زمان طولانی ، تعداد مرگخواران کم شده بود و تنها دو نفر از آن ها باقی مانده بودند که با فریاد بلاتریکس از آن جا رفتند.

لیلی با افسونی لونا را به هوش آورد ، سپس رو به بقیه گفت: شما از کجا پیداتون شد؟ از کجا می دونستید که ما اینجاییم؟!

جیمی که کوچک تر از دیگر محفلیا به نظر می آمد گفت: ما متوجه ورود شما به شهر شدیم. از اونجایی که فهمیده بودیم لرد متوجه اتفاق پیش آمده شده و مرگخواراشو برای پیدا کردن شما فرستاده ، سریع اومدیم دنبالتون و وقتی بهتون رسیدیم که دو تا مرگخوار داشتن به سمت کوچه ای که الان هستیم میومدن. اون ها رو بیهوش کردیم و سریع وارد کوچه شدیم و بقیشم خودتون می دونین.
سیریوس: باید هرچه سریع تر برگردیم ، درسته که دیگه مرگخوارا حمله نمی کنن ولی در امانم نیستیم. سر راه اون دوتا مرگخوارم با خودمون می بریم شاید بتونیم اطلاعاتی بدست بیاریم.

از کوچه خارج شدند ، دو مرگخوار سرجایشان نبودند.

جیمی آهی کشید و گفت: احتمالا بلاتریکس و اون مرگخواره موقع فرار اینارو بهوش آوردن و رفتن. می تونستیم اطلاعات زیادی بدست بیاریم.



Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
صداي رعد و برق در فضا پيچيد. گورستان تاريك و خلوت ناگهان روشن شد.
تد ريموس لوپين به طرف قبري ميرفت كه در زير درختي قرار داشت.
دوباره رعد و برق زد و لحظه اي ، قبر را روشن كرد.
تد ريموس لوپين با عجله خودش را قبر رساند و در حالي كه شنل بلندش را محكم تر از قبل به خودش پيچيده بود تا از هواي سرد در امان باشد ، روي زمين زانو زد.
كلماتي كه روي قبر نوشته شده بود ، فقط شامل دو كلمه ميشد: ريموس لوپين
تدي به آسمان نگاه كرد. داشت باران ميباريد.
تد ريموس لوپين شنلش را محكمتر كرد و در حالي كه با صداي بلند نفس ميكشيد ، به قبر پدرش زل زد.
باران بي وقفه ميباريد و تد ريموس لوپين را خيس از آب كرد. اما تدي ، بي حركت مانده بود و فقط به كلمات روي قبر نگاه ميكرد.
اما ديگر نتوانست مقاومت كند و چند قطره اشك در چشمانش جمع شد و روي گونه هاي خيس از بارانش چكيد. نميخواست گريه و زاري كند. فقط چند قطره اشك !
ناگهان صداي خنده ي مردي به گوش رسيد: هوووم...اون مرده تدي! پدرت مرده!
تد ريموس لوپين به سرعت به طرف صدا برگشت. اما كسي را نديد.
_ تا كي ميخواي اونجا بشيني و به حالش گريه كني؟ اون بي عرضه بود. يك پدر بي عرضه!
تدي از جا بلند شد و چوبدستي اش را در آورد.
_ تو بايد از داشتن چنين پدري خودتو سرزنش كني نه اينكه بشيني و به حالش گريه كني. اون قبل از مردنش هم ميترسيد كه تو راجع بهش فكر بدي كني. اون يه ترسو بود.
تدي كه تحمل اينها را نداشت فرياد زد: پدر من ترسو نبود.
_ اوه! تدي؟ تو كه نميخواي از پدرت پيروي كني؟ از يه گرگينه ي بي خاصيت؟
تدي از خشم فريادي زد و با صدايي دو رگه گفت: اون بي خاصيت نبود.
ناگهان چند نفر را ديد كه به طرفش مي آمدند ، چند مرگخوار!
لوسيوس مالفوي جلوتر از همه بود ، پشت سرش ، پسرش دراكو و در كنار آنها پيتر پتي گرو و ساير مرگخواران.
تد ريموس لوپين نگاهي به قبر پدرش انداخت و در دل گفت: پدر! نميذارم راجع به تو اين طوري حرف بزنن. حالا تاوانشو ميدن.
لوسيوس لبخندي زد و گفت: تو خيلي احمقي تدي. به من نگاه كن...من پدري عالي براي دراكو بودم. اين طور نيست دراكو؟
دراكو با جديت تمام گفت: البته! شما بهترين و بزرگوارترين هستيد.
تد ريموس لوپين گفت: اما اون بيشتر يك بدجنس ديوونه بوده.
لوسيوس چوبدستي اش را به طرف تدي گرفت: از اين حرفت پشيمون ميشي.
اما تدي هم چوبدستي اش را طرف لوسيوس گرفت و گفت: من هيچ وقت از اين حرفم پشيمون نميشم.
لوسيوس خنديد و گفت: اوه! در واقع وقتي پيدا نميكني كه بخواي پشيمون بشي. تو همين حالا ميري پيش پدر عزيزت. من تو رو ميفرستم پيش اون.
تدي هم با صداي لرزاني گفت: نه! من تو رو ميكشم لوسيوس! من ميكشمت.
لوسيوس: پس اين طور فكر ميكني؟
با علامت سر لوسيوس همه ي مرگخواران چوبدستي هايشان را در آوردند وطرف تدي گرفتند.
پتي گرو خنده اي وحشتناك كرد و گفت: عالي شد!
تد ريموس لوپين به آسمان نگاه كرد ، باران بند آمده بود و قرص كامل ماه در آسمان خود نمايي ميكرد. قرص كامل ماه؟
تد ريموس لوپين چوبدستي اش را محكم گرفت و گفت: مطمئني كه ميتوني با من دوئل كني؟
_ مطمئنم.
تدي چشمانش را بست و بعد دوباره باز كرد ، نسيم موهاي تدي را آشفته كرد. تدي چوبدستي اش را به طرف لوسيوس گرفت و فرياد زد: كروشيو.
_ آوداكداواورا!
_ اكسپليارموس!
_ سكتوم سمپرا!
تدي كه خيلي ترسيده بود به طرف درختي رفت و پشتش سنگر گرفت. حس عجيبي داشت. احساس ميكرد دارد بزرگ و بزرگتر ميشود و موهاي پر پشت و عجيبي بر بدنش ظاهرميشود.
لوسيوس خنديد و گفت: بيا بيرون تدي. بيا بيرون. از پشت اون درخت بيرون بيا و با من دوئل كن. تو هم مثل پدرتي...ترسو!
اما ناگهان گرگينه اي وحشتناك از پشت درخت بيرون پريد و به طرف لوسيوس رفت. مرگخواران كه ترسيده بودند ، فرار كردند. اما گرگينه ، به سمت آنها ميدويد. لحظه اي بعد ، مرگخواران در تاريكي شب ناپديد شدند.
گرگينه به قبري نگاه كرد كه در زير نور ماه ميدرخشيد و عبارت: ريموس لوپين ، روي آن نقش بسته بود ، گرگينه مدتي به قبر زل زد و بعد ، از آنجا دور شد.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۶ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
باران به آهستگی روی زمین می ریخت. کف آسفالت شده ی خیابان نمدار شده بود و نور ابرها را ساطع میکرد. باران شدیدی می بارید. از خانه های آن کوچه نیز اب باران سرازیر شده بود و رد آن روی دیوار های آن ها می ماند.

گابریل در کوچه حرکت میکرد. میدانست که باید زودتر از ساعت هشت به خانه برسد، چند کوچه بالاتر باید میرفت. آن وقت میتوانست آپارات کند و راحت به خانه برسد. کوچه بسیار خلوت بود، کم کم سرمایی عجیب را حس میکرد. آن هم وسط تابستان! به نظر میرسید، جبهه ی بزرگی از هوای سرد به سمت آنها می آمد.

دستانش را در جیب کتش فرو برده بود. آنقدر دستانش یخ زده بود که بی اختیار درونش جیبش آنهارا فشار میداد،طوری که نزدیک بود سوراخ شود. بی صدا قدم بر میداشت و افکارش مغشوش بود .. همان لحظه از خانه ی ریدل به چند خیابان پایینی آمده بود، آن هم با رمز تازی به شکل گردنبند لرد..

صدای وحشتناک و خشمگین او در گوشش میپیچید : " بهتر نبود به من هم خبر میدادی که چه گندی زدی ؟ " و بعد چهره ی لرد در مقابل چشمانش به وضوح دیده شد. چهره ی خشمگین او که فریاد میکشید و سپس با به یاد آوردن طلسم شکنجه گری که اجرا کرده بود از حرکت ایستاد..

دردش را هنوز حس میکرد.. تمام استخوان هایش، گویی سوراخ شده بودند و او در برابر ولدمورت همچنان نشسته بود و جرات نداشت هیچ حرکتی بکند ، تا اینکه لرد به او گفته بود . " از خونه ی ریدل گم شو بیرون، تو اخراجی ! " و سپس یادش آمد که چطور از زمین کشان کشان به سوی رمز تاز شتافته بود .

حسی بد و عجیب داشت. احساس میکرد چشمانی مراقب او هستند، و لحظه ای بعد با دیدن دو نفر که وارد کوچه شدند از ترس نفسش را در سینه حبس کرد. به نظر میرسید، افراد مستقیم به سوی او می آیند. آنقدر از درد طلسم های شکنجه گر ولدمورت خسته و شعیف شده بود ، که برای طی کردن آن کوچه حداقل یک ساعت زمان میخواست..

دو پیکر شنل پوش به سوی او می آمدند. گابریل سرش را پایین انداخت و سعی کرد سرعتش را بیشتر کند. از کنار آن دو که می گذشت، زیر چشمی به آن دو نگاه کرد. یکی از آنهارا شناخت و نفسش در سینه حبس شد. سرعتش به طور ناگهانی و محسوسی دو برابر شد. با اولین نگاه، لوسیوس مالفوی را شناخته بود.

سعی میکرد به هیچ چیز فکر نکند، حتی آن سرمای بی سابقه در آن وقت از تابستان .

ـ بزنش لوسیوس!
صدای زنانه را تشخصی داد و به سرعت برگشت.
« آوداکداورا ! »
گابریل به سرعت خودش را روی زمین انداخت. میدانست که کارش تمام خواهد شد! خودش را روی زمین کشید و به سوی میوه های یک میوه فروشی پرید. میوه فروش را در آن نمی دید. ناگهان نگاهش به جسد پیرمردی افتاد و بلافاصله، دو پیکر شنل پوش دیگر را در تاریکی تشخیص داد .

« اوری؟ .. روکوود ؟ »
« سر جات واستا دلاکور، به نفع خودت میشه. »
ورد زرد رنگی از کنار گوشش گذشت. سرش را به سرعت برگرداند و موهایش روی صورتش ریخت. برای یک لحظه نفهمید چه شد، فقط ضربه ی محکمی را حس کرد و لحظه ای بعد پشتش محکم به زمین ِ خیس و سنگی کشید.

« آخ ! »
و تنها کاری که از دستش بر آمد این بود که فریاد کمکی سر دهد. روکوود گردنش را محکم گرفت و چوبدستی اش را بلند کرد. قبل از اینکه کاری از دستش بر بیاید؛ وردی به او خورد و چوبدستی اش چند متری آن طرف تر افتاد.

شخصی دوان دوان به سوی آنها دوید ولی وردی سبز رنگ به سوی او نیز نشانه رفت و به او خورد. گابریل خودش را روی زمین به سوی آن پیکر کشید که بی حرکت روی زمین افتاده بود، و با آخرین توانی که در وجودش بود او را صدا زد ..
« بارتی! »

اما پیکرش بی حرکت همچنان افتاده بود. روکوود نز جلوی پایش بود. وردها قطع شده بود، در عوض هر سه پیکر بالای سرش ایستاده بودند. سرش را به سوی او برگرداند، لوسیوس.. به چشمانش خیره شد. هیچ ذره ای از رحم در چشمان او و بلاتریکس نبود..

با زحمت پرسید: « از من چی میخواید ؟ »
لوسیوس چوبدستی اش را به سوی گابریل گرفت و گفت:
« ما از تو جونت رو میخوایم.. !»
« من کاری نکرده ام، مالفوی! چرا میخواید من رو بکشید؟ »
« بهتره ندونی گابریل؛ استیوپفا..»
« پروتگو! »

فریاد لوسیوس ورد بلاتریکس را خنثی کرد. لوسیوس به او نگاه کرد و گفت :
« لرد خواسته بود من اون رو بکشم! »
« لوسیوس کار رو تموم کن! هیچ فرقی بین ما نیست! »

دوباره چوبدستی اش را بلند کرد؛ اما برای بار دوم با لوسیوس مواجه شد. وقتی آن دو بحث میکردند گابریل از زمین بلند شد.. دستش به چوبدستی اش گرفت. آنرا به سرعت بیرون کشید و به سوی اوری گرفت.

« استیوپفای! »
اوری نیز آماده ی حمله شده بود، اما نتوانست کاری انجام دهد و با ورد او بیهوش شد. گابریل پا یه فرار گذاشت، قبل از اینکه بفهمد لوسیوس نیز آماده ی حمله به او شده است. با تمام دردی که در بدنش بود فرار میکرد و میدوید. از کنار جسد بارتی نیز گذشت و وردهای لوسیوس و بلاتریکس را نیز پشت سر گذاشت.. باورش نمیشد؛ حالا چند کوچه بالاتر از جنازه ی بارتی بود.

به پشت سرش نگاه کرد و لوسیوس را دید که برای آخرین بار چوبدستی اش را بلند کرده بود؛ و بعد .. لحظه ای بعد او غیب شد و دم در خانه اشان ظاهر شد. به سوی در خانه دوید و در راه سکندری خورد. هنوز احساس میکرد در امنیت نیست.. و قفط، با شنیدن ِ صدای بسته شدن در قلبش آرام گرفت.


[b]دیگه ب


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۷

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
نمرات جلسه سوم دفاع در برابر جادوی سیاه!

ریونکلاو: 28 => 5.6 => 6
گابریل دلاکور: 28
نقل قول:
طراحان سوال بیماری کرم داشته اند

به خاطر این جمله دو نمره ازت کم شد!

گریفیندور: 25 => 5 => 5
پرسی ویزلی: 25

هافلپاف: 25 => 5 => 5
پیوز: 25


نمرات المپیادِ میان ترم دفاع در برابر جادوی سیاه!

گابریل دلاکور: 25

آلفرد بلک: 27

لیلی پاتر: 25

پیوز: 27

پرسی ویزلی: 26.5


با عرض معذرت به خاطر دیر کرد.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.