مرگخوار جماعت به هم نگاه می کردند و سعی می کردند تله پاتی برقرار کنند و بدون حرف زدن، مشاوره انجام بدهند که صدایی قویتر از هر صدای دیگری در ذهنشان پیچید:
- هیچ کدومتون نتونستین مث من چفت شدگی یاد بگیرین
یوهاهاهاها ... پارازیت می اندازیم
ویزززززززززززززز
مرگخوارن گوشهایشان را گرفتند و چون فایده ای نداشت (صدا از ذهنشان بیرون می ریخت!) بلیز با صدای بلند فریاد زد:
- باب، بلا! وقتی میگیم دماغشو می خوایم، یعنی می خوایم! حرف نباشه!
بلا با شنیدن صدای بلند بلیز، که برای اولین بار جرات کرده بود سرش داد بکشد، دچار شوک شد و از جنون موقتی که بر اثر عوامل سایکولوژیک ناشی از دوری از همسر عزیزش بدان دچار شده بود، خارج گردید و عقل خود به دست آورد.
بنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــگ!
بلیز بعد از اصابت صندلیی که بلا با یک حرکت چوبدستی به فرق سرش کوبیده بود، و با چشمانی که بر اثر درد پر از اشک شده بود، لبخند زد:
- بچه ها بلا دوباره خودش شده!
- خوب معلومه که خودمم معاونِ بوقیِ دست راستِ بوقیِ لردِ...
مرگخواران با تعجب به بلا زل زدند:
- می خواستی درمورد لرد چی بگی؟
-
چیز خاصی نبود! حالا چرا به من زل زدین؟ مگه قرار نبود دماغِ بوقیِ این گیلدیِ بوقی رو بکَنین بچسبونین جای دماغ ارباب؟ دِ زود باشین
کمی بعد، گیلدی بر اثر افراط در مصرف آب آناناس، در مرلینگاه بست نشسته بود. مرگخواران به نوبت در مرلینگاه را محکم می کوبیدند بلکه گیلدی از آنجا خارج شود، ولی تاثیری نداشت. سرانجام اسنیپ ناچار شد ایثار کند:
- اکسیو روغن مو! (و وقتی روغن مویش به دستش رسید) الوهومورا!
شیشه روغن مو کم کم ارتفاع گرفت و با حرکت چوبدستی بالای مرلینگاه محتوی گیلدی وارونه شد:
-
این دیگه چه زهرماری بود همه سر تا پامو به گلاب کشید؟
به محض فرار گیلدی از مرلینگاه، دستگیر و به میز وسط کافه بسته شد.
- ببینین دوستان، می تونم تو تنظیم خونواده کمکتون کنم. می تونم لبخندای جذاب یادتون بدم که تنظیم خونواده رو فراموش کنین. جامعه جادوگری به من و لبخندها و دماغم نیاز داره! نذارین یه جامعه منو از دست بده!
با وردی از هوش رفت و کمی بعد بینیش در دست بلاتریکس خودنمایی می کرد. نارسیسا که پشت میز کافه چی سنگر گرفته و پنهان شده بود، با چندش به بلا نگاه کرد:
- اونو طرف من نیاری ها! ما اینجا غذا سرو می کنیم. آب بینیش ممکنه بچکه تو ظرفای غذا!
بارتی به سراغ لرد رفته بود و او را به سالن دعوت کرده بود. لرد وارد سالن کافه شد:
- این چیه دستت گرفتی بلاتریکس؟
- ارباب این یه هدیه س به شما که بتونین زیباتر نفس بکشین
- کدوم ابلهی فکر کرده من به تنفس زیبا نیاز دارم؟؟؟
- ولی ارباب! شما به شدت افسرده بودین و همه می دونیم که آنیتا...
- چی؟ آنیتا؟ آنیتا چی؟
اگه منظورتون اون یکی دو روز پیشه که باید بگم افسردگیم بابت این بود که شنیده بودم تو مسابقه سیاه ترین جادوگر قرن، دارن گلرت گریندلوالد رو انتخاب می کنن. یه حضور کوچیک تو روزنامه پیام امروز حالیشون کرد کی از همه سیاهتره!
لرد سیاه، نسخه ای از روزنامه پیام امروز را به سمت مرگخواران پرت کرد و از سالن بیرون رفت.
مرگخواران به عکس لرد در صفحه اول نگاه کردند و بعد به بینی گیلدی که در دستان بلا همچنان چکه می کرد.
با اجازۀ مای لرد:
پایان سوژه