هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ پنجشنبه ۶ آبان ۱۳۸۹

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
سوژه جدید


- ... پس نکاتی که بهت گفتم رو فراموش نکن. باید حواست باشه که جادوگران و ساحره های زیادی از اینجا بازدید میکنن و هزاران ورد و جادو وجود داره که میتونه هر لحظه تورو شوکه کنه ...

ارنی با جدیت تمام به حرف های مردی با موهای سفید رنگ که مقابلش ایستاده بود گوش میداد و سعی میکرد تا نکته ای را از دست ندهد.

- ... با اینکه اینجا موارد امنیتی بسیار پیشرفته ای داره و نفوذ بهش خیلی سخته اما بازم باید جانب احتیاط رو رعایت کنیم.

ارنی با اطمینان گفت: من حواسم جمعه.

مرد نگاهی امیدوارانه به ارنی انداخت و پس از چندین بار به کمر وی کوبیدن سرانجام از آنجا رفت.

ارنی به چراغ قوه و دسته کلیدی که درون دستش بود نگاه کرد و در دل با خود گفت: " واقعا چه دلیلی داره که مث مشنگا چراغ قوه و کلید داشته باشم؟ "

و با بیخیالی برق اتاق را خاموش کرد و از آنجا خارج شد. نگاهی به راهروی طویل موزه انداخت و که اطراف آن را حیوانات مصنوعی گوناگونی پر کرده بود.

سوت زنان از کنار هیپوگریفی که بر روی دو پای خود ایستاده بود گذشت و وارد قسمت تاریخی موزه شد. بعد از بررسی کردن آن قسمت و صاف کردن مجسمه ی سنگی الیزابت نیانگ ، برای آخرین بار نیز نگاهی به اطراف انداخت و به سمت سالن ورودی موزه رفت.

- پق !

ارنی بلافاصله سر جایش ایستاد و با ترس به اطراف نگاه کرد. هیچ چیز عجیبی آنجا نبود ، بنابراین با این فکر که خیالاتی شده است از آنجا رفت.

بر رو صندلی پشت پیشخوان نشست و بر روی آن ولو شد. دست هایش را جلویش روی میز گذاشت و با هیجان به سقف بزرگ و زیبای موزه خیره شد.

دلش میخواست بلند شود و همه ی قسمت های موزه را ببیند اما به دلیل خستگی از این کار امتناع کرد. هرچه باشد او دیگر نگهبان موزه بود و هر شب میتوانست هر چه قدر که میخواهد در آنجا گشت و گذار کند.

خمیازه ای کشید و شروع به ور رفتن با چراغ قوه کرد اما باز هم با شنیدن صدایی از جا پرید.

...

******

سوژه میتونه ماجرای سرقت از موزه یا مثل فیلم شب در موزه ماجرای زنده شدن تمامی چیزها در شب در موزه باشه. بقیه با خودتون




Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۹

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از لرد سیاه اطاعت میکنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 388
آفلاین
مت پشت کامپیوتر نشست و مشغول کار با کیبورد شد. سپس یک صفحه مشکی باز کرد و مشغول تایپ چند تا حرف که یه چیزایی تو مایه های ping nowhere بود شد.

- Wow چه چیز توپی. دیدی؟ نوشته ظاهر شد. ااااا.

- بله خانم. الان این هک شده و این عددها نشون میده که دوربین ها غیرفعال هستن و همونطور که میبینید میگوید که درخواست انجام نشد شما میتونید بدون نگرانی وارد بشید. فقط قبلش لطفا من رو از اینجا خارج کنید.

- البته. خیلی زحمت کشیدید. ولی این چقدر راحت بودا. خاک تو سر این مشنگا. من موندم چطوری هیچی از هم نمیدزدن.

مت :

- خب با اجازتون. من رفتم. خداحافظ.

- خب دیگه ما هم بریم سر کارمون. فقط یکی باید این ریچارد رو بیهوش کنه.

- اون با من... استیوپفای.

در اتاق شنل

- خب. این هم از شنل. جریوس!


رییییییینگ ریییینگ ریییییییییییییییینگ خطر خطر سرقت از موزه سرقت از موزه


- چی شد؟ مگه این یارو مت اینجا رو تک نکرده بود؟

- ساکت. هر چی بگید در دادگاه علیه تون استفاده میشه .سریع اون شنل رو بزارید سرجاش.

- نه من نمیخوام بمیرم. نــــــه

لودو فریاد زد و به سرعت شنل رو جلوی خودش، لینی و لونا نگه داشت

ششصد صدا هماهنگ : جریوس! شوتینگ بمب هسته ای! فایرمجیک ....

پـــــــــــــــــاق

هیچ مرگخواری آنجا نبود. آنها رفته بودند.

در اطراف خانه ریدل

- چی شد؟ چرا ما هنوز زنده ایم؟

- خب چون من شنلو گرفتم جلومون.

- چــــــــی؟ نه من نمیتونم تحمل کنم. من خودم خودمو میکشم. نمیتونم شکنجه های لردو تحمل کنم. نــــــــه

- مرض! چی میگی تو؟ این خاصیت شنله که هر طلسمی رو می بلعه و هیچیش نمیشه.

- چـــی؟ پس چرا تا الان نگفته بودی؟ خب اگه اینطوری بود پس چرا ما رفتیم دنبال یکر؟

- خب آخه من همین آخر کار یادم اومد

- من تو رو میکشم لودو. وایسا. وایسا. کروشیو لودو. گفتم وای...

- بچه ها فکر کنم یکم دیره ها. لرد منتظرمونه. ما هنوز تو خانه نیستیم و الان هم 5 دقیقه بیشتر وقت نداریم. میشه بزارید بعدا؟

- فعلا میبخشمت ولی بعدا.... خیلی خب. بریم!

پایان سوژه



Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۹

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
در راه موزه ...
هر چهار نفر آنها به تندي قدم برميرداشتند و به افرادي كه در مقابلشان قرار داشتند ،‌ تنه ميزدند . آنها به خوبي ارزش وقت را درك كرده بودند و ميدانستند كه اگر در زمان معين قادر به آوردن شنل سالازار اسليترين كبير نباشند ،‌ مجازاتي سخت را بايد تحمل كنند .

پس از چند دقيقه ...
نزديكي موزه جادو و تاریخ جادوگری

هر چهار نفر آن ها ، به گونه اي تنفس ميكردند كه رهگذران در حال عبور ، اين تصور را داشتند كه آنها كيلومتر ها را دويده اند ! پس از گذشت لحظاتي مت رو كرد به سه مرگخوار و گفت : وقتي كه توي خونه ي من بوديد ، هيچ صحبتي راجع به كارتون با من نكرديد ... ميشه بگيد من بايد براتون چيكار كنم ؟

- خوب توجه كن ببين بهت چي ميگم !‌ ما ميخوايم تا تمام دوربين هاي موزه رو غيرفعال كنيم و ...

لحظاتي بعد ...

هرچهار نفر به سرعت در سالن حراست موزه قدم برميداشتند . در انتهاي سالن ، اتاقي بود كه مقصد مورد نظر مرگخواران بود . هنگامي كه به نزديكي در رسيدند ،‌ تابلويي كه برروي ديوار قرار داشت ، چشم ها را به سوي خود جلب ميكرد . تابلويي كه چنين متني بر روي آن حك شده بود ...

اتاق كنترل دوربين ها
ليني به آرامي در را باز كرد و نگاهي به داخل انداخت . طبق اطلاعاتي كه لودو به آنها در روزهاي گذشته داده بود ،‌ هيچكس در اتاق نبود و تنها كساني كه از موزه مراقبت ميكردند ، دو نفر بودند كه لحظاتي قبل ، توسط سه مرگخوار بيهوش شده بودند .

- بيايد تو ! هيچكس اينجا نيست !
هر چهار نفر وارد اتاق شدند و مرگخوار ها ، مت را به سمت كامپيوتر اصلي كه برنامه ي دستور دوربين ها درون آن قرار داشت ، هدايت كردند . پس از گذشت لحظاتي كه مت وارد برنامه شد ، نگاهي به محيط برنامه انداخت و ناگهان جيغي سر داد !
مرگخواران با نگراني به مت نگاه ميكردند ...


ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۳۰ ۲۰:۰۸:۳۴

خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۹

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
لونا ، لینی و لودو با بدبختی در خیابان های عجیب و پیچ در پیچ مشنگ ها حرکت میکردند و به دنبال بازار سیاه مشنگ ها بودند. آن سه برای اینکه مخوف به نظر برسند شنلی سیاه رنگ به تن کرده بودند و کلاه آن را تا روی چشمانشان پایین کشیده بودند.

با اشاره ی لودو ، لینی و لونا هر دو با ناامیدی سرشان را تکان دادند. لودو اینبار به سمت پیرزنی خمیده و ترسناک رفت و آهسته کنار او شروع به قدم زدن کرد.

همین طور که به قدم زدن کنار پیرزن ادامه میداد ، آهسته از او پرسید: شما میدونین بازار سیاه مشنگا کجاس؟ ما دنبال یه پکر حرفه ای که در عرض یه ساعت کارشو توپ انجام میده میگردیم.

پیرزن که متوجه مخوف بودن لودو شده بود نیشخندی زد و گفت: پلیس نیستی دیه؟

لودو با خونسردی پاسخ داد: به قیافه م میاد؟

پیرزن بدون کوچک ترین نگاهی به لودو ، دستش را درون جیبش کرد و کاغذی کوچک را از درون آن بیرون آورد و رو به لودو آهسته گفت: من کارم آشنایی مردم با این چیزای سیاه میاهه! یه پولی رد کن بیاد تا آدرسو بدم.

لودو که مستقیم به برگه ی درون دست پیرزن خیره شده بود بلافاصله ایستاد و اشاره ای به لینی کرد. لینی که متوجه منظور لودو شده بود سریع جلو آمد و تنه ای به لودو زد و از کنار او گذشت و رفت.

لودو پولی را که لینی در اثر تنه زدن درون جیب هایش گذاشته بود به پیرزن داد و در مقابل آدرس را از او گرفت.

پیرزن اینبار ایستاد و رو به لودو گفت: مواظب باش کسی بویی نبره! اسم یه فرد خیلی خبره در این کارو تو کاغذ نوشتم. پشیمون نمیشی ، اون فرد مناسبیه!

ساعتی بعد:

لینی ، لونا و لودو دور میز دایره ای شکلی ، درون اتاقی کوچک و دم کرده نشسته بودند و در مقابل آن ها مردی جوان به نام مَت نشسته بود و در حال چانه زدن با آن ها بود.

لینی دوباره با التماس گفت: ما به کمکتون نیاز داریم. مطمئن باشین بعد از این کار پول خوبی گیرتون میاد!

لودو و لونا با حرکت سرشان حرف لینی را تایید کردند. مت نگاهی به آن سه انداخت و گفت: من به شما اعتماد ندارم. باید اول اعتماد منو بدست بیارین!

لونا با درماندگی گفت: ما وقت کمی داریم. چی کار میتونیم بکنیم تا اعتمادتو بدست بیاریم؟ از قیافه مون معلوم نی که به شدت بهت نیاز داریم؟

مت سرش را به نشانه ی مخالفت تکان داد و پاسخ داد: همین قدرم که به خونه م راتون دادم خیلی اعتماد کردم بتون. از کجا معلوم که تو زد از آب در نیایـ...

اما با بلند شدن صدای فریادی از اتاق پذیرایی خانه که مرتب کلمه ی "پلیس" را تکرار میکرد ، مت حرفش را قطع کرد و با وحشت به سه فرد رو به رویش خیره شد.

لودو بلافاصله گفت: باور کن ما پلیس نیستیم! برای اثبات حرفمون فراریت میدیم!

- چه طوری میتونم بهتون اعتماد کنم؟

لینی با خونسردی تمام گفت: چاره ی دیگه ای نداری!

مت بالاخره تسلیم شد و وسایلش را که آماده درون ساکی بودند برداشت و گفت: همیشه منتظر چینن روزی که پلیس پیدام کنه بودم.

اما لحظه ای بعد همراه با لونا ، لینی و لودو از آنجا ناپدید شد. قبل از اینکه مت حرفی از این اتفاق عجیب بزند لونا طلسمی را روی او اجرا کرد و گفت: حافظه شو بازسازی کردم!

مت با خوش حالی به آن سه نگاهی کرد و گفت: وااای باورم نمیشه ، شما جلوی اون پلیس وایسادین و نذاشتین به من شلیک کنه! چه شجاعتی! من بهتون اعتماد دارم. سریع تر منو ببرین به موزه تا اطلاعاتی که میخوامو ازش بدست بیارم.

و هر چهار نفر به سمت موزه به راه افتادند.




Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۹

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
از لرد سیاه اطاعت میکنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 388
آفلاین
- اين شنل شما نيست؟

- نه نواده عزیزم. حالا خودت رو ناراحت نکن. شما بیا دنبال من. یادت رفت؟ من قایم شده بودم!

لرد سیاه :

- پدربزرگ خواهشا الان جلوی مرگخوارام یکم آبروداری کنید بعدش باهاتون گرگم به هوا بازی میکنم.

- باشه. ولی اگه بازی نکنیا .... اهم... خب نواده عزیزم بیا کمی به کارها و آموزش طلسم سیاه بپردازیم.

- باشه جد عزیزم. الان میام. کروشیو لونا، کروشیو لینی، کروشیو لودو! شماها به چه جرئتی به من دروغ گفتید و خیانت کردید. جریمه تون یک ماه غذا دادن به تسترال های عزیز منه. اما اونی که نقشه رو مطرح کرد که... میدونم خود تو بودی لودو...

- من؟ چرا من؟ مگه من چیکار کردم؟ آخه به قیافه ی معصوم من میاد؟

لرد سیاه :

- اولا کروشیو چون وسط حرف من پریدی دوما تو کجای این قیافه ی پلیدت معصومه؟ مگه مرگخوار معصوم هم داریم؟ حالا که باز هم بهم دروغ میگی غذای نجینی رو هم تو میدی.

نجینی : هی هیس هیسا هیس هیسو هیس( ترجمه : )

لودو :

- شما دوتا هم برید. ضمنا هنوز هم وقت 24 ساعته پابرجاست و طبق ساعت من از الان 18 ساعت وقت دارید.

- من میگم باید نقشه ی نبرد بریزیم.

- چی؟ بیشین بینیم باو. تو رو چه به نقشه؟

- نه باو. خودم تو همه این فیلم های ماگلی دیدم. تمام این سیستم های ماگلی نقطه ضعف دارن. بعد همه این شخصیت اصلیا که میخوان فرار کنن میشینن نقشه میریزن این یارو دزدگیر ها و... رو غیرفعال میکنن و درمیرن.

-هوووم. نقشه کشیدن چطوره؟

- خوبه.

-هان، خوب فکری کردم . خب بزار ببینم. ببین اول از همه باید کاری کنیم که دوربین ما رو نبینه.

- من تو این فیلما دیدم میرن این دوربینا رو یه کاریش میکنن. فکر کنم اسمش پک، تک یه چیزایی تو این مایه ها بود. بعد ازش یه تصویر عادی میگیرن. میندازن روش مدام همونو نشون بده.

- خب تو همین کاریو که میگی، بلدی؟

- نه. ولی تو این فیلما همیشه یه سری آدما هستن اسمشون تو مایه های پکر، تکر و ایناست. بعد باید بری خلافشونو پیدا کنی ازش بخوای بیاد باهات همکاری کنه.

-خب حالا باید کجا بریم؟

- باید بریم بازار سیاه مشنگ ها.


ویرایش شده توسط زنوفيليوس لاوگود در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۹ ۱۷:۴۲:۵۸


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۰:۲۶ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۹

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
- نه! اين كار خيانت به لرده!
- باو شما تازه مرگخوار شدين جوگيريدا! ما روزي سه بار به لرد خيانت نكنيم شب خوابمون نميبره، بعدشم اگر خيلي به لرد وفادارين چرا معطلين؟ شنلو بدزديد ديگه!
- حالا كه فكر ميكنم ميبينم حق با لودوئه! مگه نه لونا؟
- كاملا با تو موافقم ليني.
- پس دنبال من بيايد ديگه.

لونا و ليني به دنبال لودو راه افتادند و پس از تلاش هاي فراواني براي اين كه از انحراف لودو به سمت ساحره هاي اطراف بالاخره به لباس فروشي رسيدند.
لودو به سرعت وارد شد و گفت: سلام. ما يه شنل كهنه و وصله دار و دست دوم خيلي قديمي سبز رنگ ميخوايم. شما داريد؟
- حالت خوبه آقا؟ اين جا لباس فروشيه مگه؟
- من خودم هزار بار از اين جا شنلاي دست دو خريدم!
- اون مال سه ماه پيش بود، الان اين جا داروخونه شده.
- آخ جون! چه بهتر! ميشه به من يه دونه ...
- بسه ديگه لودو! ما عجله داريم! ميخواي ارباب بيچارمون كنه؟
- الان! وايسا من اينو بگيرم كه خيلي حياتيه
لونا و ليني:

- آقا دستت درد نكنه! خيل ممنون! واقعا نياز داشتما!
- لــــودو! حالا شنل از كجا بياريم؟
- بايد يه مغازه ديگه پيدا كنيم.
- تا ما مفازه پيدا كنيم كه فرصتمون تموم ميشه و لرد بيچارمون ميكنه!
- خوب صاحاب قبليه اين جا با من رفيق بود. اگر بتونيم اونو پيدا كنيم خيلي خوبه. آقا شما نميدونيد صاحاب اون شنل و ردا فروشي قبلي كجاست؟
- مغازش به طبقه پايين منتقل شده!
- ايول! بريم.

هر سه مرگخوار به سرعت به طبقه پايين رفتند.
لودو پس از احوالپرسي با دوست قديميش گفت: ما يه شنل كهنه و وصله دار و دست دوم خيلي قديمي سبز رنگ ميخوايم. داري؟
- والا قديمي و كهنه فقط زرد دارم سبزا اين قدر كهنه نيستن.
- خوب پس كهنه ترين سبز رو بده ما خودمون كهنه ش ميكنيم
- بفرماييد.
مرگخوار ها شنل را گرفتند و سپس به جانش افتادند تا كهنه كهنه شود. سپس لونا يك نشان اسليترين هم رويش ايجاد كرد كه طبيعي تر شود.

نزد لرد

همه مرگخوار ها دور لرد جمع شده بودند و او روي يك صندلي اشرافي نشسته بود.
سه مرگخوار مامور وارد شدند و پس از تعظيم بلندبالايي سرجايشان نشستند. البته به جز لودو كه نزد لرد رفت و شنل را دو دستي به او داد و گفت: تقديم به سياه ترين و لايق ترين ارباب دنيا. شنل سالازار اسليترين دزديده شده از موزه جادوگري با زحمات فراوان كه البته در راه لرد سياه وظيفه ماست و ...
- بسه ديگه لودو، كمتر پاچه خواري كن! در ضمن اين كار دزدي نبود. من ميراث جدمو پس گرفتم!
- بله ارباب! حق با شماست.
ليني و لونا كه از استرس نزديك بود سكته كنند با ديدن لبخندي كه بر دهان لرد نشست نفس راحتي كشيدند وآرام تر شدند.
لرد به طور كامل شنل را بررسي كرد و وقتي خيالش راحت شد با صداي بلندي گفت: جد بزرگوارم! تشريف بياريد و شنلتون رو تحويل بگيريد! جناب سالازار!

لود و ليني و لونا:
سالازار از يكي از اطاق ها بيرون آمد و شنل را در دست گرفت و پس از نگاهي به آن گفت: اين كه شنل من نيست نواده عزيزم!
- اين شنل شما نيست؟


ویرایش شده توسط لودو بگمن  در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۷ ۱:۲۲:۵۹

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۹

تره ور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۲ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱
از حموم مختلط وزارت !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 178
آفلاین
لینی : راستی یه سوالی برام پیش اومده ، اگه یه نفر بخواد از این جا دزدی کنه چه اتفاقی براش میفته ؟
ریچارد : اولش با این دوربینا می بینمشون ، و بعد بلافاصله زنگ خطر به صدا درمیاد و در یک صدم ثانیه شونصد تا چوبدستی بهشون نشونه میره ، اگه دزد بخواد فرار کنه در یک لحظه شونصد تا افسون جریوس بهش برخورد میکنه و بعد هم یه بمب هسته ای از طریق یکی از حفره های بدنش داخل بدنش میشه و اون تو منفجر میشه ! و بعد هم آتیشش میزنیم و بعد هم چند بار با بیل میزنیمش و بعد هم می فرستیمش آزکابان برای حبس ابد !!!

لینی و لونا و لودو با نگرانی به هم نگاه میکنن .

لینی : اممم...چیزه ، من باید برم دستشویی ، ببخشید .
و از جمع جدا میشه .

لودو : اوه مستخدم ساحره جیگر موزه از اون ور به من یه پیام بیناموسی ای داد ، من برم پیشش ببینم چه خبر شده !!
لونا : اهم ، منم باید سریع برگردم خونه ، شوهرم گفته قبل از تاریک شدن هوا خونه باشم !
ریچارد : ولی الان که سر ظهره !
لونا : هممم ؟!!! مرسی از توضیحاتتون .

-- اون طرف موزه --
لینی و لونا و لودو دور هم جمع شدن و دارن نقشه میکشن که چجوری شنل سالازار رو بدزدن .

لینی : بیاین بچه ها من یه نقشه فوق مخوف دارم ... اول باید بریم ...
لودو حرف لینی رو قطع میکنه : بوقی ! مثل این که نشنیدی چی گفت ؟ افسون جریوس و بمب هسته ای و آتیش و بیل و بعد هم حبس ابد توی آزکابان ، می ارزه واقعا ؟ من جوونم آرزو دارم ! من یه نقشه خیلی ساده تری دارم ... سر کوچه ما یه مغازه ای هست وسایل چینی دست دوم میفروشه ! یه شنل میریم ازش میخریم و میدیم به لرد ، چون کهنه هم هست مطمئنا لرد نمیفهمه که شنل واقعیه یا نه .


تصویر کوچک شده


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۹

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
ریچارد به زور آنها را تا نزدیکی مجسمه ی گودریک گریفیندور کشاند ...
- همون طور که مشاهده میکنید این مجسمه ی گودریک گریفیندور کبیر هستش که چند سال پیش به وسیله ی یک هنرمند توانا به نام برد دلسون ساخته شده ...

لینی که از عصبانیت در حال منفجر شدن بود ، رو کرد به ریچارد و گفت : آقا ! ما شنل سالازار کبیر رو میخوایم ! میفهمی ؟
- باشه بابا ! واس چی عصبانی میشی ؟ الان میبرمتون اونجا !

تالار سوم
گنجینه های سالازار اسلیترین


پس از اینکه لینی بر سر ریچارد فریاد کشیده بود ، او سعی میکرد تا آنها را راضی نگه دارد بنابراین بلافاصله آن ها را به تالار سوم رسانده بود . سپس آنها را به انتهای راهرو برد و رو کرد به شنلی که درون قفسه ای شیشه ای قرار گرفته بود ...

- بفرمایید ! این هم شنل سالازار اسلیترین ! این شنل در سال های 23 میلادی و ...
در همان لحظه لونا در میان حرف ریچارد پرید و گفت : ببخشید که حرفتون رو قطع میکنم ولی یه سوالی خیلی ذهنم رو مغشوش کرده و اون اینه که آیا موارد امنیتی زیادی برای دزدیده نشدن این شنل در نظر گرفتید ؟

ریچارد با تعجب و کنجکاوی نگاهی به آن سه نفر انداخت و گفت : منظورتون چیه ؟ مگه شما ... ؟
- نه ... نه ! اشتباه نکنید ! ما نگران دزدیده شدن این شنل هستیم . آخه توی روزنامه های خوندیم که افراد زیادی هستند که قصد داشتن این شنلو بدزدن .

ریچارد که شک اش برطرف شده بود ، نفس عمیقی کشید و گفت : آه ! ای کاش همه ی مردم هم اینقدر به فکر آثار و بقایای گذشته میبودن ! ولی باید به عرضتون برسونم که ما به وسیله ی پنجاه دوربین مداربسته که ساخت مشنگ هاست ، از این شنل مراقبت میکنیم ! البته شورای موزه موافق استفاده از این وسایل نبود ولی جناب تی بگ اصرار زیادی به استفاده از این وسایل کردند !

- هوم ! چه جالب ! ممنون که اینقدر زیاد به فکر این آثار هستید ! ما اگه اجازه بدید ما بدون همراهی شما ، بریم یه دور دیگه بزنیم !
- حتما ! حتما !


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۰:۵۲ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۹

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
- اوه اين جا رو ببينيد! مطمئنم از اين حتما خوشتون مياد! اين دمپايي حموم مرلين كبير بوده! طبق تحقيقات مرلين هرروز با اين دمپايي ...
- آقا جان ما گفتيم شنل سالازار، تو دمپايي حموم مرلين به ما نشون ميدي؟
- بله ميدونم كه به شدت مشتاق ديدنش هستيد ولي بزاريد اول چند تا چيز فوق العاده و جالب ديگه ببينيد بعد ميرسيم به اون! آهان، ايني كه ميبينيد اضافاتيه كه بعد از عمل دماغ هلگا هافلپاف از دماغش به دست اومده و نزديك 28 كيلو وزن داره!

-
- مگه هلگا عمل دماغ داشته؟ من خودم همه عكساشو تو تالار خصوصيمون ديدم دماغش قدر نخود بوده!
- خوب اونا مال بعد از عمله!
- لودو جان فكر نميكني بهتره بريم سراغ شنل؟
- اوه بله بله! حواسم پرت شده بود!
- نگران نباشين به زودي به اون هم ميرسيم! و اينك آفتابه بزرگ مرلين كه در دنيا بي نظيره!

- سلام بچه ها!
- اه تو هم اومدي ليني!؟ ايشون همراه ما هستن قربان و خيلي هم عجله دارن و ميخوان هرچه سريع تر شنل رو ببينن و برن چون كار مهمي دارن!
- اوه يك نفر ديگه هم اومد! ميبينم كه امروز با سه نفر علاقه مند به تاريخ مواجه شدم! خيلي خوبه چون خيلي ها هيچ علاقه اي به اين اشياع ندارن و نميفهمن كه چه قدر زيبا و ارزشمنده چون درك تاريخ ندارن! پس اجازه بدين اول به ايشون هم اون جوراب گودريك رو كه ديده بوديم رو نشون بدم! مطمئنم با ديدن سوراخ هاي بيشمارش خيلي لذت ميبرن و حقايق تاريخي زيادي رو ميفهمن! من كه به شخصه خيلي با اين شيء ارتباط برقرار ميكنم!
-


ویرایش شده توسط لودو بگمن  در تاریخ ۱۳۸۹/۳/۲۵ ۱:۲۴:۱۲

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۹

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
دیروز ۱۱:۴۲:۱۰
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
نگهبان با دو فنجان قهوه و در حالی که لبخندی به پهنای صورتش میزد به سمت لینی آمد و لینی هم سعی کرد لبخند اطمینان آوری به او بزند.

- بفرمایی...اینم از قهوه!

لینی پنهانی به دو سایه که از پشت مرد رد میشدند نگاهی انداخت و گفت: میشه بریم اون تو بشینیم؟ یه کم احساس سرما کردم!

نگهبان با تعجب گفت: ولی الان دیگه داره تابستون میشه که! ولی اگه تو بخوای باشه میریم تو.

سپس از جای خود برخاست و دست لینی را گرفت و با فنجان های قهوه اشان آنجا را ترک کردند.

لودو آهسته گفت: خیلی خوب شد ، حالا دیگه نگهبانه اینجا نیست که بخوایم قایمکی بریم تو...زودباش بریم.

و چند ثانیه بعد لودو و لونا سراسیمه وارد موزه شدند.

لونا که از وارد شدن به موزه احساس رهایی میکرد گفت:حالا باید کل این موزه رو بگردیم ببینیم اون شنل کجاست!

لودو خواست حرف لونا را تایید کند که ناگهان مردی با یونیفرمی که آرم موزه گوشه چپ آن خودنمایی میکرد جلوی آن ها ظاهر شد.

مرد در حالی که لبخند ابلهانه ای بر صورت داشت گفت: من ریچارد بُن هستم مسوول راهنمایی علاقه مندان به آثار باستانی جادوگری.

لودو که از این اتفاق اصلا خوشش نیامده بود گفت:بله خوشبختم آقا!

و خواست برود که مرد بلافاصله گفت: میتونید منو ریچی هم صدا بزنید! بیاید بهتون آثار باستانی رو نشون بدم و اطلاعاتی دربارش بدم واستون!

لونا که کلافه به نظر میرسید فوری گفت: امم ، ببخشید آقا ولی ما میخوایم خودمون موزه رو بگردیم!

اما مرد توجهی نکرد و دست آن ها را کشید و برد.

لونا با عصبانیت ضربه ای به پای لودو زد و گفت:یه چیزی بگو خب!
لودو آهسته گفت:اون میتونه مارو به شنل نزدیک کنه! چیزی نگو!

لونا که تازه فهمیده بود سریع گفت: آقا؟ من شنیدم اینجا آخرین شنل که متعلق به سالازار بوده نگهداری میشه ، میتونم خواهش کنم ما رو اونجا ببرید؟

- البته!

همان لحظه نزد لینی و نگهبان:

نگهبان فنجان خالی اش را روی میز گذاشت و گفت:من دیگه کار دارم فکر کنم بیشتر از این نمیتونم پیشت باشم عزیزم! من به شغلم نیاز دارم.

لینی با خوشحالی گفت:البته! منم چند تا کار دارم باید برم!
- پس منو تا دم در موزه همراهی کن.

سپس هر دو به سمت در موزه رفتند که ناگهان چشم لینی به روبانی که لونا با آن موهایش را میبست که به در موزه آویزان بود افتاد ...


Only Raven !


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.