یک روز بسیار زیبای زمستانی بود.خورشید در حال غروب کردن بود و کم کم از پشت کوه ها محو میشد.آلبوس،اعضا محفل را دور میز جلسات جمع کرد تا موضوع مهمی را مطرح کند.تمامی اعضا از این کار ناگهانی آلبوس متعجب شده بودند.
او سرفه ای به نشانه ی ساکت شدن اعضا کرد و گفت:
-موضوع مهمی برای محفل و امنیت شهر پیش اومده که باید مطرح کنم!
سیریوس دستی به نشانه ی تایید حرف آلبوس زد و گفت:
-خوبه!همه داریم گوش میدیم! لطفا ادامه بده.
آلبوس با صدای پیر و لرزانش ادامه داد و گفت:
-طبق اطلاعاتی که بدست آمده امشب قراره مرگخواران با یک حمله ی برنامه ریزی شده به شهربازی حمله کنند و من سه تا داوطلب نیاز دارم که به اونجا برن و امنیت شهربازی رو زیر نظر داشته باشن.
کمی بعد از اتمام حرف آلبوس،جیمز شروع به حرف زدن کرد و گفت:
-و اگه این اطلاعات درست نباشن؟!
آلبوس دستی بر ریش هایش کشید و گفت:
-پسرم! ما نمیتونیم ریسک کنیم و کسی رو به اونجا نفرستیم در ضمن اگه حمله ای در کار نباشه داوطلبان برمیگردن و اتفاقی نیموفته.خوب حالا کیا داوطلب هستن؟!
در همان لحظه سریعا دستان ریموس و فرانک بالا رفت و اندکی بعد دست سیریوس نیز بالا رفت.
آلبوس خوشحال شد و گفت:
-خیلی عالیه فرزندانم! حالا زودتر حرکت کنید.
شهربازیفرانک نگاهی به دور و ورش کرد و گفت:
-پس خبری از این مرگخوارا نشد؟!
ریموس خنده ای تمسخر آمیز کرد و گفت:
-بابا هممون سرکاریم! مرگخواری در کار نیست.
سیریوس تنه ای به ریموس زد و گفت:
-مثله اینکه آقایان مرگخوار پیداشون شد.
ریموس نفس عمیقی کشید و گفت:
-آروم باشید!! اول باید بفهمیم نقششون چیه! سیریوس تو برو جاسوسی کن ببین میخوان چیکار کنن.
سیریوس سرش را به نشانه ی تایید حرف ریموس تکان داد و رفت.
20 دقیقه بعد :-خب سیریوس بگو ببینم! چیزی هم دستگیرت شد؟
-آره ! مثه اینکه قراره چرخ و فلک رو منفجر کنن
-کسی که متوجه نشد داری جاسوسی میکنی؟
-فکر کنم الان همشو میدونن رفته بودم جاسوسی بکنم
فرانک میان حرف ریموس و سیریوس پرید و گفت :
-من یه نقشه ای دارم! بعد اینکه مرگخوارا بمب رو کار گذاشتن ما برین اونجا و بمب بندازیم تو دریا !!
بعد از حرف فرانک ، سیریوس و ریموس با پیشنهاد فرانک موافقت کردن و منتظر کار گذاشتن بمب شدن.
مرگخواران بمب را در یکی از کابین های چرخ و فلک کار گذاشتن و از آنجا فرار کردند.
ریموس دست خود را به نشانه ی حرکت به سمت خرچ و فلک تکان داد و به زیر خرچ و فلک رفتند.
سیریوس :
-فک کنم تو یکی از این 220 کابین باشه
ریموس:
-زحمت کشیدی
ولی اون کابینی که بمب رو توش کار گذاشتن آبی بود.
سیریوس:
-خب اینجا حدودا 50 تا کابین آبی موجود می باشد.
15 دقیقه بعد :فرانک:
-ایناهاش!! بمب رو پیداش کردم !! 53 ثانیه دیگه منفجر میشه
در همان لحظه ریموس سریعا بمب را برداشت و سوار ماشین شد و ماشین را داخل رودخانه پرتاب کرد!!
صدای انفجار تمام شهربازی را برداشت اما آسیبی به کسی نرسید.
سیریوس فریاد زد :
- نه!! ریـــــــــــــــــموس!!
پس از چند دقیقه سیریوس و فرانک نا امید بازگشتند.
محفل سیریوس وارد مقر محفل شد و سرش را پایین انداخت و گفت :
-شهربازی نجات داده شد اما ...
آلبوس با نگرانی از سیریوس پرسید :
-اما چی فرزندم؟!
سیریوس اشک های بر گونه اش را پاک کرد و گفت :
-ریموس خودشو با بمب به دریا انداخت تا مردم زنده بمونن.
بعد از این حرف سیریوس،آلبوس بسیار ناراحت شد و گوشه ای آرام نشست.
30 دقیقه بعد :ناگهان مردی از در وارد شد و آرام در دل خود گفت:چقدر سرده!!
تمامی اعضای محفل متعجب مانده بودند از اینکه آن مرد ریموس بود و سالم بازگشته بود.
ابتدا ریموس به کنار شومینه رفت و ساکت نشست.
سیریوس با تعجب از ریموس پرسید:
-مگه تو خودتو با بمب پرت نکردی تو دریا، پس چرا الان زنده ای؟!
ریموس :
-توی آخرین لحظه از ماشین خودمو پرت کردم بیرون ولی از شدت انفجار بیهوش شدم.
سپس آلبوس او را بوسید و یک مدال افتخار به سینه ی او زد و همه به طبقه بالا رفتند که استراخت کنند.
خانه ریدللرد از این اشتباه بزرگ مرگخواران بسیار عصبانی شده بود.
لرد بروی صندلی نشست و گفت:
-ای احمقا!! یک کارم نتونستین درست انجام بدین
روفوس پوز خندی زد و گفت:
- ولی فک کنم تو زندگیمون یه کارو درست انجام داده باشیم
لرد: آوداکداورا!!
مرگخواران به خاطر این شکست بزرگشان حسابی تنبیه شدند.
__پایان__