هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰

سدریک دیگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳ جمعه ۲۰ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۵
از این طرف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
خانه شماره 12 گریمولد

لرد یکدفعه از حالت خمیازه بیرون آمد چهره اش بسیار گرفته شده بود. رویش را به مرگخواران کرد و گفت:
- نجینی من کجاس؟

مرگخواران یکی یکی به هم نگاه می کردند ولی هیچ کس نمی دانست که نجینی کجاست. ولدمورت فحش های زیادی را نثار یارانش کرد و گفت:
- باید همین الان برید توی خونه من و نجینی را بیارید. اگه هم یه خش روی بدنش افتاده شده بود تک تکتون را میدم نجینی بخوره. شیر فهم شد.

همه مرگخواران از شدت ترس روی ویبره رفته بودند. آن ها باید بدون هیچ نقشه ای با بزرگترین جادوگرهای جهان می جنگیدند. ایوان در حالی که می لرزید گفت:
- اگه الان نریم ارباب خودش ما را میکشه. پس بهتره که بریم و نجینی را بیاریم.

لینی حرف ایوان را تایید کرد و گفت:
- راست میگه. بهتره همین الان آپارات کنیم به خونه ریدل.

همان موقع خانه ریدل

دامبلدور بعد از گفتن در خواستش از ریگولس منتظر جواب ماند. ریگولوس بعد از نگاهی بر چشمان پر اشک جسیکا گفت:
- باشه من قبول می کنم. فقط اصلا دوست ندارم سر نوشتم مثل سوروس باشه.

دامبلدور در حالی که شیشه عنیکش را پاک می کرد گفت:
- آفرین پسرم. من به تو افتخار می کنم بالاخره توبه کردی و روبه سفیدی آوردی. مطمئن باش که ما از تو مراقبت های ویژه می کنیم و سعی می کنیم که سر نوشتت مانند ...

صدای فش فشی حرف دامبلدور را قطع کرد. هر لحظه آن صدا بلند تر میشد. نفس در سینه تک تک محفلی ها و ریگولوس حبس شد. چند لحظه بعد ماری بزرگ در حالی که می خزید از پلکان های مارپیچی خانه ریدل پایین آمد و با چهره محفلی ها رو به رو شد.




Re: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۰

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۰ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۱
از البرز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
دامبلدور : بله اینجا الان کاملا خالیه!
جسیکا: موافقم کاملا خالیه!
گودریک: خالی خالی!

گلرت: یافتم! یافتم! یه مرگخوار یافتم! بچه ها بگیریدش!

وقتی گرد و غبار فروکش کرد... ریگولوس که پای چشم چپش کاملا بادکرده بود نالان و زاران روی زمین افتاد. جسیکا خود را روی ریگولوس انداخت و گفت: نه نه ... رحم کنید ... ریگولوس بی آزاره ریگولوس دلش پاکه!

گلرت: عمه ببخشیدا! خیلی ببخشید ولی ریگولوس ناز شما یه مرگخوار آدم کشه!
همه محفلیا به حمایت از گودریک برخاستند و خواهان محاکمه ریگولوس شدند و همه نگاه ها به سمت دامبلدور برگشت.

دامبلدور از جایش برخاست، دستی به ریش هایش کشید و بالای سر ریگولوس رفت و در حالی که سعی میکرد به جسیکا اطمینان خاطر بدهد گفت:
_ جنگجویان شجاع من کمی صبر کنید. ریگولوس الان بی خطره و به احترام جسیکا که الان بهترین عضو ماست باید به ریگولوس یه فرصت دوباره بدیم.

دامبلدور دستش را روی شانه ریگولوس گذاشت و گفت:
_ فرزند عزیزم من ازت میخوام یه کاری انجام بدی. اگه موافقت کنی مام از محاکمه تو صرفنظر میکنیم چون همه اشتباهات قبلیتو بعنوان یه مرگخوار با این کار میتونی جبران کنی!

ریگولوس که حالت تدافعی گرفته بود سریع گفت: چی میخوای دامبلدور؟!

دامبلدور: ازت میخوام همون کاری رو بکنی که سوروس میکرد!

---------

مرگخواران در خانه خالی محفل ققنوس بودند و در حال عیش و نوش بودند.

ایوان: بچه ها چه حالی میده! این خونه هه چه گنده س!
لینی: آره جون میده واسه بخور و بخواب و تفریح
آگوستوس: آرررررررررره!

در همین حال لرد ولدمورت از طبقه بالا محفل که در حال بررسی آن بود به اتاق پذیرایی و جایی که مرگخواران بودند آمد و در حالی که از خشم در حال انفجار بود گفت:
_ الان باید تک تکتونو بدم نجینی بخوره! نشستید گل میگید و گل میشنوید در حالی که محفلیا خانه ریدلو گرفتن!

ایوان: ارباب ببخشید ولی بنظر من که ما بذاریم اونا همونجا بمونن و مام همینجا بمونیم!

لرد که چوبدستیش بوضوح جرقه میزد تعره زد:
_ ببند! ببـــــــــند! () اینجا فقط میتونه محل دفن تو باشه! زود میشینید یه نقشه طرح میکنید و میرید دوباره خانه رریدلو پس میگیرید. من الان خوابم میاد و سرم شلوغه کارم زیاد دارم مزاحم من نشید!


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما


Re: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۰

گلرت گریندل  والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ یکشنبه ۱۴ آذر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۲:۴۵ سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۵
از تو خوشم میاد.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 298
آفلاین
- ای بابا... خودتو کنترل کن گلرت، برو کنار دیگه زشته.

در حالی که آلبوس در حال جدا کردن گلرت از خودش بود عله از غیب ظاهر شد و به طرف آسپ و جیمز رفت که ه صحنه ی مقابل با حالت نگاه می کردند و خودش رو با تمام هیکل و سیم سرور و باقی متعلقات روشون انداخت.

لحظاتی بعد بالاخره آلبوس موفق شد گلرت رو جدا کنه و شصت دستش رو به نشانه ی حل شدن موضوع و نه هیچ چیز دیگه به سمت عله بالا برد.

وبمستر سایت خفنز جادوگران از روی بچه هاش بلند شد و به گروه امداد اجازه داد که به وضعیت وخیم دو کودک ناکام رسیدگی کنند.

بالاخره بعد از مداوای آسپ و جیمز محفلیون به همراه رهبر تازه متولد شده ی شوفصد سالشون دور میز نشستند و شروع به خوردن غذاهایی کردند که مرگخواران براشون درست کرده بودند.

جیمز و آسپ روی ویلچر نشسته بودند و دست و پاهاشون توی گچ بود و سرشون هم کج شده بود و با نی غذا می خوردند. شباهت عجیبی به این دانشمند فیزیکه که یه کمی اسکول هم میزنه پیدا کرده بودند.

در حالی که ملت به آسپ نگاه می کردند که سعی میکرد چلو کباب سلطانی مخصوص رو با نی بخوره گودریک داد زد:

- ما الان توی خونه ی ریدلیم.

گلرت با بی وصلگی گفت:
- پـــَ نــــَ پــــَ. خونه ی عمه ی مادر توییم.

- نه. یعنی اینجا مقر ولدمورته.

- پـــَ نــــَ پــــَ، مکان من و آلبوسه.

نه. یعنی الان اینجا باید پر مرگخوار و حود ولدمورت باشه.

- پـــَ نــــَ پـــ...

در حالی که گلرت می خواست یه پـــَ نــــَ پــــَ دیگه بگه جسیکا یه پاش رو تا زانو توی حلق گلرت کرد و با ملایمت گفت:

- پـــَ نــــَ پــــَ و کوفت. پـــَ نــــَ پــــَو زهر مار. خفه شو دیگه عمه.

آلبوس با خونسردی گفت:
- حالا منظورت چیه گودریک؟

گودریک گفت:
- بابا پس چرا ولدمورت اینجا نیست؟

- آخه چیزه... من یادم رفته بود طلسم ضد غیب شدن رو بذارم و اونم غیب شد.

سیریوس گفت:
- ای خاک تو سرت آلبوس. حالا پس طلسم رو گذاشتی که بقیه ی مرگخوارا فرار نکنن دیگه؟

آلبوس چهره اش شکفت و گفت:
- ایول. چه فکر خوبی. چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟

- میگم چه خلوته اینجا!


ویرایش شده توسط گلرت گریندل والد در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۱ ۲۱:۰۶:۵۲

میون یه مشت مرگخوار/ زیر علامتی شوم
توی خ�


Re: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۰

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
ولدمورت گردنش را دراز تر می کرد تا میدان دیدش گسترده تر شود و بتواند قسمت های بیشتری از خانه ریدل را ببیند و زمانی مطمئن شد دامبلدور در اطراف نیست ، رو به مرگخواران که مات و مبهوت او را نظاره می کردند ، کرد و گفت: « اون کجاست؟ »

قبل از اینکه مرگخواری لب به سخن بگشاید ، در مرلینگاه باز و دامبلدور در حالی که دستانش را با پیراهن تمام سفیدش خشک می کرد ، بیرون آمد و گفت: « یه حوله ندارین تو این خراب شده؟ »

ولدمورت با دیدن دامبلدور بار دیگر به داخل پیانو پناه برد و تمامی مرگخواران به شکل های عجیبی درآمدند و می خواستند دامبلدور فکر کند آنها از اشیای خانه هستند. دامبلدور در حالی که به اتاق پذیرایی می رفت ، در راه نگاهی به پیانو کرد و با خود گفت: « تا حالا پیانو نزدم ... بزنم؟ »

دامبلدور به طرف پیانو رفت و بر روی صندلی پشت آن نشست و شروع کرد به زدن دکمه های آن که با زدن اولین دکمه ، صدای عجیبی از پیانو بیرون آمد. با دکمه ی دوم باز صدای عجیبی بیرون آمد و در سومین دکمه صدای طولانی تری آمد که شباهت زیادی به فحش های محلی داشت. ()

در همین هنگام ولدمورت پیانو را باز کرد و به سرعت از آن بیرون آمد و دست به فرار گذاشت اما قبل از اینکه بتواند به در خروجی برسد ، یک مانع متافیزیکی مقابلش ایستاد. ()

صدایی از پشت آمد و گفت: « داری کجا میری تامی؟ تازه داشتیم می رفتیم سراغ شام »

ولدمورت لرزان برگشت و به سختی توانست رویش را بالا بگیرد و به چهره نورانی دامبلدور نگاه کند و بعد گفت: « من میل ندارم تو بخور »

دامبلدور که توجهی به حرف او نکرده بود ، به طرف اتاق پذیرایی رفت و روی یکی از صندلی ها نشست و بعد گفت: « تامی این مرگخوارات کجان پس؟ ... از گشنگی مردم »

در این هنگام نصف وسایل خانه محرک شدند و همه به طرف اشپزخانه رفتند و هر کدام چیزی بدست آوردند و به طرف دامبلدور دراز کردند. دامبلدور که شوکه شده بود ، از روی صندلی پس افتاد و بعد از اینکه بلد شد ، گفت: « بی تربیت ها ... عفتون نمی کنم »

مرگخواران بر روی زمین افتادند و شروع به گریه زاری کردند و سرشان به این طرف و اون طرف می کوبیدند و چهره بیگناهشان را به رخ دامبلدور می کشیدند. () دامبلدور هم که بسیار ساده بود ، خیلی زود قول خورد و گفت: « باشه ... ولی هر چه زودتر یه شام درست کنین چون به زودی محفلی ها هم میایند »

مرگخواران خیلی زود شروع به اشپزی کردند و هر کدام سراغ کاری رفتند. در این میان ولدمورت نمی دانست چکار کند اما ناگهان یادش آمد که می تواند غیب و ظاهر شود ، و در لحظه ناپدید شد و بعد از او محفلیان ظاهر شدند.

آنها با دیدن دامبلدور خود را گم کردند و هر کار نمی دانستند چه کار کنند؟! گلرت روی آلبوس پریده بود و در حال ماچ کردن او بود. گودریک نیز با شمشیرش سعی می کرد ریش های او را کوتاه کند و در همین حین می گفت: « دامبی خیلی پیر شدی ها »

جسیکا نیز به طور رمانتیکانه قدم برمی داشت و به طرف آلبوس می رفت تا بغلش کند اما با نگاه ریگولوس که در حال سرخ کردن سیب زمینی بود ، متوقف شد و به طور عادی رو به آلبوس گفت: « خوش اومدی »

کیلومتر ها آنطرف تر

صدای زوزه گرگ ها از طرف شنیده می شد و نور ماه همه جا را در تاریکی مطلق درخشان کرده بود که ناگهان چیزی در تاریکی ظهور شد که تاریک را بیشتر می کرد.

ولدمورت: « من هنوز زنده ام »


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۱ ۱۹:۰۹:۲۴

تصویر کوچک شده


گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۰

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۰۱ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 304
آفلاین
همان هنگام... آنسوی ماجرا در لیتل هنگتون

لرد سیاه با تمام توان می دوید و از قبرستان دور می شد و به سمت خانه اجدادی اش می رفت اما در حین دویدن یادش آمد که می تواند همه جوره پرواز کند. لذا سنسورهای پروازش را لمسید و در حرکتی به داخل خانه ریدل سقوط کرد.

پشت سرش دامبلدور همچنان وسط قبرستان ایستاده بود و با خطکش درازای ریشش را پس از چند سال اندازه می گرفت. لینی و ایوان نیز همانند اربابشان به سمت خانه ریدل رفتند اما این لرد سیاه بود که پیش تر آنجا رسیده بود و با درب خانه را با میلیون ها قفل و زنجیر و افسون مسدود کرده بود.

لینی: «ارباب ! ارباب ! درو باز کنید... ما بیرون موندیم ! الان میاد...کمک... »

اما ایوان که امیدش به سر رسیده بود دنبال جسم نوک تیزی می گشت تا همانجا رگ خود را بزند. در این حین صدای زد و خوردهای شدیدی لز داخل خانه به گوش رسید. نور شمع ها و چراغ های خانه روشن و خاموش شدند و در یک حرکت انتحاری، ده ها مرگخوار وفادار لرد سیاه با لباس خواب هایشان همانند گوش چرخ کرده از درون لوله ناودون خانه ریدل به داخل حیاط، در نزدیکی لینی و ایوان ولو شدند...

بلاتریکس که آخرین نفر بیرون آمد و موهایش هنوز درون ناودون گیر کرده بود، با عصبانیت گفت:

«به چه حقی اینکارو میکنه ؟ اون مگه چی بود؟ سالها بهش وفادار موندیم. آخرش نمیدونیم سر چی مارو اینطوری شوت میکنه بیرون ! کروشیو ! کروشیو بر این دنیای فانی ! تف ! »

لینی: «به خاطر اون ! »

و با انگشت رکیک و فحش آلودش به ده متر آن طرف تر، جایی که دامبلدور آرام آرام و با وقار به داخل حیاط خانه می آمد، اشاره ای کرد. نیمی از مرگخواران با اشاره لینی از هوش رفتند. چند نفری همانند گوشه گیرها پایان زندگی را در آزکابان تصور کردند و شروع به نوشتن وصیت نامه نمودند.

بلاتریکس: «نترسید ! به اعصابتون مسلط باشید ! فقط یه بوگارته ! واقعیت نداره ! به مولا سالازار کبیر واقعیت نداره ! اون مُرده ! »

پیش از آن که بلاتریکس مثلا شجاعانه چوبدستی اش را از میان موهای سیم ظرفشویانه اش بیرون بکشد، دامبلدور به جرقه ای مقابلش ظاهر شد و در حرکتی سریع چوبدستی اش را قاپید و با نگاهی سرافراز به آن خیره شد...

دامبلدور: «خوشحالم که دست مالی واقعا آلوده نشد به خونت و زنده می بینمت بلا ! بزرگ شدیا ! راستی چوبدستیت رو میخوام قرض بگیرم برای مدتی کوتاه ! »

مرگخواران: « »

صحنه همانند نوحه سرایی بود. با هر کلام دامبلدور مرگخواران گریه می کردند و هق هق هایی سر می دادند. هر چه زور می زدند نمی توانستند آپارات کنند و در بروند. دامبلدور که از کارشان سر در نمی آورد به سمت درب خانه رفت و چوبدستی بلاتریکس را همانند کلید داخل سوراخ کلید نمود و مشغول بازی با آن شد.

ایوان: «ئم...پروفسور...اهه اهه اه...میخواستم بپرسم چند سال حبس به هر کدوم از ما میخوره ؟! حبس ابد که نیست. هست؟ »

دامبلدور: «اوه ! نه اشتباه نکنید ! شما همتون به دستور من عفو و عنایت رهبری...ئم...ببخشید...عنایت دامبلدوری می خورید ! »

شادی و تعجب در چهره مرگخواران پدیدار شد. اما پیش از اینکه کسی از آنها چیز دیگری بگوید، دامبلدور درب خانه را گشود و به آرامی وارد شد. یادش آمد که سالهاست خوابیده و به مرلینگاه نرفته و قطعا دل بسیار بسیار پُری دارد !

لذا به سمت مرلینگاه رفت تا دقایقی طولانی را در آنجا سپری کند. به دنبال او، مرگخواران با ترس فراوان از هجوم ناگهانی اربابشان، با احتیاط به داخل پذیرایی خانه ریدل گام برداشتند که به دو گام پیشتازانه ایوان و لینی، ناگهان بالای پیانوی گوشه پذیرایی گشوده شد و لرد سیاه با همان شنل سیاهش در حالیکه نفس نفس می زد و چوبدستی اش را در دست داشت، بیرون پرید...


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۱ ۱۱:۰۹:۲۷


Re: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ یکشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۰

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو


در سحرگاه يك روز سرد زمستاني ، كواك كواك هايي كه در هنگام كوچ از سايرين جلو افتاده بودند ، بر روي پشت بام كلبه اي چوبي فرود آمدند ، تا تا رسيدن سايرين ، خستگي اين سفر را از تن خود بربيفكنند !
در همين هنگام صداي گريه بچه اي فضاي خانه را پر كرد و پشت بام را به لرزه در آورد !!!
كواك كواك ها شروع به رقصيدن بر روي سقف كردند ، صداي رقص و پايكوبي از خانه بلند شد ، آن زن و مرد پس از سال ها صاحب فرزندي شده بودند .


:.: يك سال بعد ، دهكده گودریک هالو!
كواك كواك هايي كه به موقع رسيده بودند ، به كوچ خود ادامه دادند ...!


:.: دو سال بعد ، همان جا !
سيل شديد همه خانه ها را در هم كوبيده بود .
الوار ها و وسايل خانگي بر روي آب به چشم مي خورد ! همه اهالي دهكده جان خود را از دست داده بودند ...
سكوتي سنگين بر همه جا حكمفرما شده بود ، كه ناگهان صداي گريه اي آشنا آن را بر هم زد و توجه دسته اي از كواك كواك ها كه از كوچ عقب افتاده بودند ، به خود جلب كرد .
در گوشه اي از آب سطل قرمز رنگي را ديدند كه كودكي در آن گريه مي كند ، يكي از كواك كواك ها با نوك ، او را از پيرهنش گرفت و همراه بقيه به شمال كوچ كرد .

آن كودك در نزد صاحب كواك كواك ها ، استاد سين جينگ ناكازاكي تعليم يافت ؛ در چهار سالگي الفبا را از حفظ بود ، در پنج سالگي كونگ فو را به اتمام رساند و مقام استاديش را دريافت كرد ، در شش سالگي سبك پنجه هاي آهنين گربه همساده را به نام خودش ثبت كرد ، كمي بعد استاد مُرد و او خود را دوباره به دست آب سپرد و آب او را به سوي من آورد ، -معصومه- دخترِخوانده ی كوچكِ مرا !!!

معصومِ من کوچکترین و مظلوم ترین عضو محفل ققنوس شده بود ! ( روشی نوین برای اضافه کردن سوژه فرعی در پستها )!


.:. خانه ی شماره 12.:.

- گودریک تو مطمئنی؟
- آره باوش! می گن این جادوگره تنها کسیه که تونسته چند نفرو به زندگی برگردونه. می گن خودش تا حالا سه بار مرده! چاره ایم نیست. همه ی راه ها رو امتحان کردم! هعی.. به هر حال با این که این جادوگره یکم پریشش روان داره ولی تنها امیدمونه. آفتاب داره غروب می کنه. خودش گفت اگه موقع غروب رو به جنوب غربی وایستم و این پودر رو که ریختم تو آب، بخورم، می تونم با دامبلدور ارتباط ذهنی پیدا کنم...

ده دقیقه بعد ...
دوربین گودریک رو نشون میده که عینک آفتابیش رو بالای موهاش میذاره و با صدای زنگداری میگه:
- به همه ی اعضا بگو حاضر شن، خانه ی ریدل سقوط کرده، دامبلدور برگشته !!!





Re: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ یکشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۰

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۰ سه شنبه ۵ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۱
از البرز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
سوژه جدید

هوا سرد و گزنده بود. ایوان و لینی طبق معمول به دستور لرد ولدمورت مشغول گشتزنی شبانه در اطراف محوطه خانه ریدل بودند. ایوان در حالی که دستکش هایش را به هم میمالید و جلوی دهانش میگرفت داد سخن داده بود و از رشادت ها و دلاوری هایش برای لینی میگفت.

رفتند و رفتند تا به نزدیکی گورستان ریدل ها رسیدند. ایوان همچنان مشغول صحبت بود:
_ آره خلاصه رفتم توی مقبره گودریک و یدفعه دیدم روح گودریک بالای سرمه. آقا منو میگی یه نگاه اینور کردم یه نگاه اونور کردم...

در همین حین ناگهان صدای شترق بلندی آمد و نوری که ترکیبی از قرمز و آبی بود در وسط گورستان ریدل درخشیدن گرفت.

لینی: ایییییییم اوووووم اون چی بود ایوان؟
ایوان: ممممممن ننننننمیدونم
لینی: میگم تو که اینقد شجاع و دلیری همینجا بمون تا من برم نیروی کمکی بیارم!
ایوان: نه نه منم بات میام! امکان نداره تو این موقعیت تو رو تنها بذارم!

-------

بعد از مرگ دامبلدور و در مراسم ترحیم او ققنوس او یعنی فاوکس برای آخرین بار در هاگوارتز دیده شد و بعد از آن دیگر کسی فاوکس را ندید. بعد از سال ها فاوکس به گورستان ریدل آمده و خود را آتش زده و از خاکستر او دوباره دامبلدور زنده شده بود ...

------

لینی و ایوان سراسیمه وارد اتاق خواب لرد ولدمورت شدند و در حالی که داد و بیداد میکردند دوتایی با هم شروع به صحبت کردند:
_ داداخلخل گوگوررسستاتانن ررییددلل روروحح اواوممددهه

لرد که ناغافل از خواب پریده بود و بسیار عصبانی بود نعره ای زد و گفت:
_ ببندید جفتتون. نمیگید ارباب سکته کنه و بمیره چی میشه؟ نمیگید من دیگه هورکراکس ندارم این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست! نادان ها! کم خردها! حیف نونا!

بعد از اینکه لرد گوش لینی و ایوانو کشید بهمراه اونا راه افتاد و داخل گورستان ریدل ها شد تا به اونا ثابت کنه اینجا روح نداره. لرد همینطور میرفت و میرفت ولی لینی و ایوان در ورودی گورستان ایستاده بودند و جلو نمیامدند.

لرد رفت و رفت تا درست به وسط گورستان رسید که ناگهان پیرمرد ریش سفیدی را که لباسی شبیه کفن و یکدست سفید پوشیده بود دید و همانجا میخکوب شد. لرد بعد از چند ثانیه که توانست دهانش را باز کند گفت:
_ رررررررروح پرفسور! رووووووح دامبلدور!

دامبلدور هم گفت: سلام تام! چقد دلم برات تنگ شده بود

لرد با تمام توان به سمت ورودی گورستان دوید و از کنار لینی و ایوان رد شد و در جواب سوال اونها گفت که:
_ شما وایسید من الان میرم لباس خوابمو عوض میکنم میام!


هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما


Re: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ پنجشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
خارج از جزایر بالاک:

آنتونین که از هرگونه مجازات لرد خلاص شده بود، با خوش حالی، در حالی که آوازی را زیر لب میخواند راهروها را یکی پس از دیگری طی میکرد.

- نه نه نه! همزمان با ریختن کاهوها باید محتوای توی کاسه ت رو هم بزنی.

آنتونین همان طور که حرکت میکرد، سرش را به سمت آشپزخانه برگرداند و آنی مونی را دید که سرگرم آموزش آشپزی به رز بود.

- بچه تو چرا نمیفهمی؟ اگه بخوای این قدر نفهم بازی در بیاری در نهایت زیر شکنجه های بلا خل و چل میشی!

آنتونین لحظه ای مکث کرد و به اتاقی که تازه به آن رسیده بود خیره شد. روفوس و لودو محکم بلا را گرفته بودند تا مبادا کروشیو دیگری نثار مرگخوار جوان کند. بلا نیز برای رهایی از آن ها تلاش فراوان میکرد.

ایوان گوشه ی دیگر کنار مرگخوار ایستاده بود و دست او را که چوبدستی درونش بود را با حالت درست اجرای طلسم کروشیو تنظیم میکرد.

آنتونین پوزخندی زد و از آنجا رفت. حالا به کتابخانه رسیده بود و میتوانست به جستجو در مدارک و اسناد مورد علاقه اش بپردازد.

کتاب بزرگی را برداشت، گرد و خاک روی آن را تکاند و به سمت میزی که روز پیش اسکورپیوس روی آن نشسته بود رفت.

- این دیگه چیه؟

آنتونین خم شد و برگه ای که بین میز و قفسه ها افتاده بود را برداشت. قسمتی از برگه که نام بستالیوفیو بر روی آن نوشته شده بود توسط اسکور برآمده شده بود.

آنتونین تصمیم گرفت که برگه را سرجایش برگرداند که با دیدن نام بستالیوفیو متوقف شد.

دقایقی بعد:

- نـــــــــــــــه! جزایر بالاک رفته که چی؟ تو هم فرستادیش ایوان؟ اسکوووور!

آنتونین وسط اتاقی که بلا،لودو،روفوس و ایوان در حال آموزش مرگخوار جوان بودند ایستاده بود و از عصبانیت سرخ شده بود.

- من جلوشو میگیرم ... نمیذارم!

و به قصد رفتن به جزایر بالاک غیب شد. آنتونین فهمیده بود که برادر بزرگی دارد که در جزایر بالاک به سر میبرد. او نمیخواست که برادرش توسط انتقام اسکور کشته شود.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۲ ۱۵:۰۰:۲۲



گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۰:۴۴ دوشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۰

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۰۱ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 304
آفلاین
اسکورپیوس همچنان حیران مانده بود. دائما از یک سوی آن فضای بسته شده در حصاری شیشه مانند، به سوی دیگر نگاه می کرد. از همه نسل ها بودند. در یک سمت عده ای به فرم های مختلف راز و نیاز و دعا و نیایش می نمودند تا بلکه پیام باز شدن شناسه هایشان را از بلند گوها بشنوند. عده ای نیز با هزاران امید نامه هایی در قالب بلیت می فرستادند اما همچنان با حالت در حال بررسی رو به رو می شدند. اسکور چوبدستی اش را در هوا تکانی داد و زمزمه کرد:

«آچیو بستالیوفیو ! »

هیچ اتفاقی رخ نداد. اسکور پس از کلی فسفر سوزاندن یادش آمد که آچیو در مورد جانور صادق نیست و بستالیوفیو یک عروسک نیست. تصمیم گرفت در آن فضا پر جمعیت پیش برود و با سوال بستالیوفیو را پیدا کند. پس از روی دیوار پایین برید و به جمعیت زیادی پیوست که به هم چسبیده بودند.


در خانه ریدل ها

«آها. نه نه ! اونجا نه ! بکش سمت راست ! روفوس؟ راست با سمت چپ تفاوتش چیه ؟! »

لرد سیاه در حیاط خانه ریدل ها، مقابل درب خانه ایستاده بود و به روفوس فرمان چپ و راست می داد که پارچه ترحیم را در موقعیت درست بالای درب خانه وصل کند. لرد سیاه رو به ایوان کرد که ده ها کیلوگرم شاخه گل رز را در آغوش گرفته بود و منتظر دستور اربابش بود...

لرد: «خب ! ایوان ! مسیر تشییع پیکر مطهر رز رو که میدونی ! از لیتل هنگتون تا زیر برج ایفل در پاریس و دوباره از برج ایفل تا گورستون ریدل ها در همین حیاط پشتی خودمون ! این مسیر رفت و برگشتی رو با همین رزهای سیاه و لجن آلودی که دستته گل میچینی ! بدو بینم پسر ! »

بلاتریکس: «به عبارتی چهار هزار کیلومتر مسیر رو گل میذاری رو زمین برادر ایوان ! »

ایوان: « »

لینی که مشغول برق انداختن تابوتی آهنی بود رو به اربابش کرد و گفت:

«ارباب. فک کنم پیکر مطهر رز بدون مسئول مونده اونجا ! »

و به جنازه رز اشاره کرده بود که در گوشه حیاط خانه ریدل ها ، کنار جنازه پدر دالاهوف افتاده بود. چند عدد کرکس مشغول بیرون آوردن چشمانش بودند و تعدادی مگس و خرمگس در حال تجزیه صورت نصف شده اش بودند. سگ ولگردی هم جیگرشو بیرون آورده بود و می جوید !

لرد: «باز این اسکور غیبش زد ! خیر سرش قرار بود جنازه رو بشوره ! »

لرد با عصبانیت به سمت آنی مونی رفت که در گوشه ای از حیاط روی پاتیل بزرگی خم شده بود، دست و پایش را درون پاتیل کرده بود و مایعات رنگارنگی را با دستان ضخیمش هم می زد.

لرد: «هوی ! آنی مونی ! ناهار چی داری درست میکنی؟ زود باش دیگه ! الانه که مهمون های مراسم ختم پیداشون بشه ! »

آنی مونی: « ارباب ! سوپ تسترال به همراه کباب تک شاخ تدارک دیدم ! الان آخرشه دیگه ! »

در این حین صدای رعد و برق شکم لرد سیاه از شدت گرسنگی در حیاط خانه ریدل طنین انداخت. و اما نخستین مهمان ها محفلی ها بودند که دستمال بدست با صورت هایی گریان به سمت داخل حیاط خانه می آمدند و با مرگخواران و لرد سیاه روبوسی می کردند.

دامبلدور: «تسلیت میگم تامی ! رون و هرماینی، پدر و مادر رز رو هم آوردم ! حالا کجا بشینیم ؟ ناهار چی میدین؟ »

لرد: «نمیدونم کدوم انسان شریفی شما رو دعوت کرد دامبلدور ! صفا آوردین ! بفرمایین داخل خونه ! یه کیک و ماستی هست بزنیم با هم ! بفرمایین داخل خواهش میکنم !چوبدستی هاتون رو هم دم در لطفا تحویل دالاهوف بدین ! »


در جزایر بالاک

اسکور: « می بخشید خانم ! ئم ! شما بستالیوفیو میشناسی اینجا ؟! »

پیر زن: « بله بله که میشناسم ! ایناهاش سگ منه دیگه ! بستا جون ! سلام کن به آقا ! »

و پیر زن به مجسمه سفالی یک سگ در کنار خودش اشاره کرد که با لگد پیر زن صدایی همانند پارس محبت یک سگ از درون مجسمه بلند شد !

اسکور: « ئه ! نه خانم . این بستالیوفیو که من دنبالشم یه آدمه ! یه مرد میانساله. مجسمه یا حیوون نیست »

پیر زن: « آهان ‍! فهمیدم مادر جان ! حاج آقا رو میگی ! اوناهاش ! اون گوشه کلاس پند و اخلاق گذاشته. خدا خیرشم بده ! تمام شورشی های جزیره بالاک رو این حاجی آروم کرده ! »

و به مرد میانسال ریشویی اشاره کرد که سر کودکان بلاک شده و دل شکسته دست می کشید و به آنها امید می داد...


ویرایش شده توسط ریگـولوس بلـک در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۵ ۱۱:۴۳:۵۷
ویرایش شده توسط ریگـولوس بلـک در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۵ ۱۱:۴۷:۴۰


Re: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ جمعه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۰

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
- ببین ایوان.... میشه منو بلاک کنی؟ یا لااقل دسترسی ایفای منو بگیری؟میخوام برم جزایر بالاک. فکر نکنی یه وقت کاری دارم اونجا ها. بعد مرگ رز ناراحتم میخوام برم حال و هوایی عوض کنم.

- به یه شرط میتونی بری... باید یه قولی بهم بدی.

- بگو.

-اینکه مث مینروا جنجال به پا نکنی.

- قول میدم.

- حالا برای چی میخوای بری؟

- همین طوری.... من نه برای کار شخصی میرم نه برای انتقام رز.

- آهان.. خب برو.... اکسپلیاربلاک!

ناگهان صورت اسکورپیوس در هم رفت. کمی چرخید و ناپدید شد. صدای او به گوش می رسید. ایوان گفت:
- حالا برای برگشتن باید اول توی بازی با کلمات پست بزنی، بعدم شخصیتت رو معرفی کنی.

دیگر صدایی شنیده نشد. اسکورپیوس کاملا منتقل شده بود.

در جزایر بالاک
اسکورپیوس در ساحل زیبای جزایر بالاک ظاهر شد. موج ها زیر پایش می درخشیدند. موج ها به آرامی به ساحل میخوردند و شن ها را جا به جا میکردند. اسکورپیوس سرش را به سمت بالا گرداند و خورشید را دید که از آن سوی نخل های شاداب می تابید. نمیفهمید چرا وقتی کسی بلاک میشود به جای به این زیبایی می آید. از ساحل گذشت. به دیواری رسید که ملت بلاک شده در آن به سر می بردند. از روی دیوار پرید و ناگهان احساس خفگی کرد. او بین چندین نفر گیر کرده بود. سریع بالا پرید و دید در مکانی که 800 متر مربع بیشتر نبود چند میلیون انسان و... ایستاده اند و چنان به هم فشرده می شوند که کم مانده آب لمبو شوند. پیدا کردن بستالیوفیو در آن جا غیر ممکن بود.



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!











شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.