اسکورپیوس همچنان حیران مانده بود. دائما از یک سوی آن فضای بسته شده در حصاری شیشه مانند، به سوی دیگر نگاه می کرد. از همه نسل ها بودند. در یک سمت عده ای به فرم های مختلف راز و نیاز و دعا و نیایش می نمودند تا بلکه پیام باز شدن شناسه هایشان را از بلند گوها بشنوند. عده ای نیز با هزاران امید نامه هایی در قالب بلیت می فرستادند اما همچنان با حالت در حال بررسی رو به رو می شدند. اسکور چوبدستی اش را در هوا تکانی داد و زمزمه کرد:
«آچیو بستالیوفیو ! »
هیچ اتفاقی رخ نداد. اسکور پس از کلی فسفر سوزاندن یادش آمد که آچیو در مورد جانور صادق نیست و بستالیوفیو یک عروسک نیست. تصمیم گرفت در آن فضا پر جمعیت پیش برود و با سوال بستالیوفیو را پیدا کند. پس از روی دیوار پایین برید و به جمعیت زیادی پیوست که به هم چسبیده بودند.
در خانه ریدل ها«آها. نه نه ! اونجا نه ! بکش سمت راست ! روفوس؟ راست با سمت چپ تفاوتش چیه ؟!
»
لرد سیاه در حیاط خانه ریدل ها، مقابل درب خانه ایستاده بود و به روفوس فرمان چپ و راست می داد که پارچه ترحیم را در موقعیت درست بالای درب خانه وصل کند. لرد سیاه رو به ایوان کرد که ده ها کیلوگرم شاخه گل رز را در آغوش گرفته بود و منتظر دستور اربابش بود...
لرد: «خب ! ایوان ! مسیر تشییع پیکر مطهر رز رو که میدونی ! از لیتل هنگتون تا زیر برج ایفل در پاریس و دوباره از برج ایفل تا گورستون ریدل ها در همین حیاط پشتی خودمون ! این مسیر رفت و برگشتی رو با همین رزهای سیاه و لجن آلودی که دستته گل میچینی ! بدو بینم پسر ! »
بلاتریکس: «به عبارتی چهار هزار کیلومتر مسیر رو گل میذاری رو زمین برادر ایوان !
»
ایوان: «
»
لینی که مشغول برق انداختن تابوتی آهنی بود رو به اربابش کرد و گفت:
«ارباب. فک کنم پیکر مطهر رز بدون مسئول مونده اونجا !
»
و به جنازه رز اشاره کرده بود که در گوشه حیاط خانه ریدل ها ، کنار جنازه پدر دالاهوف افتاده بود. چند عدد کرکس مشغول بیرون آوردن چشمانش بودند و تعدادی مگس و خرمگس در حال تجزیه صورت نصف شده اش بودند. سگ ولگردی هم جیگرشو بیرون آورده بود و می جوید !
لرد: «باز این اسکور غیبش زد ! خیر سرش قرار بود جنازه رو بشوره !
»
لرد با عصبانیت به سمت آنی مونی رفت که در گوشه ای از حیاط روی پاتیل بزرگی خم شده بود، دست و پایش را درون پاتیل کرده بود و مایعات رنگارنگی را با دستان ضخیمش هم می زد.
لرد: «هوی ! آنی مونی ! ناهار چی داری درست میکنی؟ زود باش دیگه ! الانه که مهمون های مراسم ختم پیداشون بشه ! »
آنی مونی: « ارباب ! سوپ تسترال به همراه کباب تک شاخ تدارک دیدم ! الان آخرشه دیگه ! »
در این حین صدای رعد و برق شکم لرد سیاه از شدت گرسنگی در حیاط خانه ریدل طنین انداخت. و اما نخستین مهمان ها محفلی ها بودند که دستمال بدست با صورت هایی گریان به سمت داخل حیاط خانه می آمدند و با مرگخواران و لرد سیاه روبوسی می کردند.
دامبلدور: «تسلیت میگم تامی ! رون و هرماینی، پدر و مادر رز رو هم آوردم ! حالا کجا بشینیم ؟ ناهار چی میدین؟
»
لرد: «نمیدونم کدوم انسان شریفی شما رو دعوت کرد دامبلدور ! صفا آوردین ! بفرمایین داخل خونه ! یه کیک و ماستی هست بزنیم با هم ! بفرمایین داخل خواهش میکنم !چوبدستی هاتون رو هم دم در لطفا تحویل دالاهوف بدین !
»
در جزایر بالاک اسکور: « می بخشید خانم ! ئم ! شما بستالیوفیو میشناسی اینجا ؟! »
پیر زن: « بله بله که میشناسم ! ایناهاش سگ منه دیگه ! بستا جون ! سلام کن به آقا !
»
و پیر زن به مجسمه سفالی یک سگ در کنار خودش اشاره کرد که با لگد پیر زن صدایی همانند پارس محبت یک سگ از درون مجسمه بلند شد !
اسکور: « ئه ! نه خانم . این بستالیوفیو که من دنبالشم یه آدمه ! یه مرد میانساله. مجسمه یا حیوون نیست »
پیر زن: « آهان ! فهمیدم مادر جان ! حاج آقا رو میگی ! اوناهاش ! اون گوشه کلاس پند و اخلاق گذاشته. خدا خیرشم بده ! تمام شورشی های جزیره بالاک رو این حاجی آروم کرده ! »
و به مرد میانسال ریشویی اشاره کرد که سر کودکان بلاک شده و دل شکسته دست می کشید و به آنها امید می داد...