سوژه : سقوط وزارتخانهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-چه گرم، چه نرم و چه راحت!
لرد سیاه نفس عمیقی کشید و به پشتی قرمز مخملی صندلی وزارت تکیه داد.
لودو بگمن که روی صندلی کوچکی در نزدیکی لرد نشسته بود، چپ و راست آه سرد و عمیق میکشید که توجه لرد را به خود جلب کند...و بالاخره موفق شد!
-چته تو؟
-هیچی ارباب، چیزی نشده که...وزارتم سقوط کرد.تری گذاشت رفت.خودمم که ساقط شدم.الان اینجا دارم کفشای شما رو برق میندازم و از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجم!آه...
فلش بک:لودو روی تخت دیکتاتوری وزارتش نشسته بود.نسیم ملایمی در تالار اصلی وزارت میوزید.تعداد شمعهایی که بالای سر لودو شناور بودند از موهای ریش دامبلدور بیشتر به نظر میرسید.به فاصله کمی از لودو روفوس روی زمین پهن شده بود و سرگرم بررسی نقشه های مقابلش بود.
-خب...ارباب رو که اینجوری کله پا میکنیم.دامبلم که اونجوری سرنگون میکنیم.مدیرا رو هم که همینجوری واژگون میکنیم.هری پاترم به خاک سیاه مینشونیم و خودمون میشیم قدرت مطلق جامعه جادوگری!
صدایی ضعیف از جلوی پای لودو به گوش رسید.
-جناب وزیر...تر...
لودو لگدی به جادوگر بخت برگشته ای که با دو پر طاووس مشغول باد زدنش بود زد.
-خفه شو.مگه بهت نگفتم دهنتو ببندی؟اینجا فقط منم که حرف میزنم.و البته گاهی هم معاونم روفوس!دیکتاتوریم ما!
جادوگر جوان با ترس و لرز سعی کرد حرفی بزند.
-بله جناب وزیر...دیکتاتور که هستین.ولی تر...
لنگه کفش لودو با یک نشانه گیری دقیق در دهان جادوگر جا گرفت.
-تر و زهر آناکوندا...ببند!روفوس، تو که نزدیکتری یکی بزن تو سرش.این از دوره وزارت وزیر قبلی جا مونده بود.گذاشتمش این گوشه بادم بزنه.الان خفه نمیشه.
روفوس نقشه ها را جمع کرد و روی صندلی کنار تخت وزارت نشست.
-عجب بارونی میباره امشب.
صدای ضعیف جادوگر جوان دوباره به گوش رسید.
-جناب وزیر.خواهش میکنم توجه کنید...ت...
اینبار روفوس بود که کروشیویی بطرف جادوگر فرستاد.درحالیکه صدای فریاد جادوگر جوان فضای تالار را پر کرده بود، برقی ناگهانی اتاق را روشن کرد و بعد از آن صدای رعد به گوش رسید...بعد از چند ثانیه وقتی سکوت تالار را فرا گرفت سرو صدای عجیبی از دیوارها بلند شد.لودو با تعجب به صدای تیلیک تیلیکی که منشا آن داخل دیوارها بود، گوش داد.
-اینجا چه خبره؟
جادوگر جوان که هنوز در حال مالش بازوهایش بود از جا بلند شد.
-گوش نمیکنین که...دوساعته میخوام بگم این دیوارا ترک خورده بودن.با طوفان دیشب ترکاشون عمیقتر شد...الانه که بریزن روی سر...
جمله جادوگر جوان ناقص ماند...ترکها به سرعت عمیقتر شدند و ظرف چند ثانیه وزارتخانه دیکتاتوری لودو بگمن روی سرش فرو ریخت...
پایان فلش بکلودو سعی کرد دوران لذتبخش دیکتاتوری و گذشته با شکوهش را فراموش کند.لرد سیاه او را از زیر آوار بیرون کشیده بود و همه چیز عوض شده بود.لودو نگاهی به در و دیوار تالار انداخت.
--ارباب سلیقتون در دکوراسیون حرف نداره.فقط جسارتا فراموش کردین عکس این عجوزه رو از روی دیوار بردارین.
-اون عکس مادر اربابه کم خرد...همچین بزنم
...راستی...لودو؟
-بله ارباب؟
-این کلاه وزارت...
-ایرادی داره ارباب؟از رنگش خوشتون نمیاد؟میخوایین مجددا براتون قرمزش کنم؟
-نه، نه...رنگش که بد نیست...فقط...کمی...ناجوره!میفهمی؟
-نخیر ارباب!
-ای ابله...بفهم...درست روی سرم ثابت نمیشه.
-سایزش مشکل داره ارباب؟براتون کوچیکترش کنم؟مشکل چیه؟
-مشکل اینه که من کچلم!یه بارم یه چیزی رو بدون اینکه من بگم بفهمین.کچلم من...سرم خالیه.صافه!این از رو سرم سر میخوره هی.یه چسبی چیزی بیارین ثابتش کنم وسط جلسه از روی سرم نیفته.:vay:
کمی بعد، اتاق کنفرانس وزارتخانه:لرد سیاه روی صندلی مخصوصش که یک وجب از بقیه صندلیها بلندتر بود نشست و به جادوگر بی سرو پایی که مشخص نبود چگونه به کادر وزارت نفوذ کرده اشاره کرد.
-خب...گزارش بدین ببینم.امروز با روح بلند و دستان پرتوانم چه مشکلاتی رو باید حل کنم؟
جادوگر بی سرو پا پرونده قطوری را که در دست داشت باز کرد.
-سر مارلی اسپینز تو سوراخ مرلینگاه خونشون گیر کرده.ظاهرا حلقه ازدواجش تو سوراخ افتاده.اینم خم شده حلقه رو پیدا کنه که یکدفعه...اعضای خونوادش دو روزه سعی میکنن بکشنش بیرون.واقعا موقعیت بدیه.
-هوم...درسته.دلیلی نداره بقیه به خاطر اون سختی بکشن.سیفونو بکشین...مورد بعدی؟
-آلیس از سرزمین عجایب از آنتونین دالاهوف به جرم کلاهبرداری شکایت کرده.میگه دالاهوف کل موجودی صندوق گرینگوتزشو بالا کشیده.
-خب اعدامش کنین!
-ولی ارباب، دالاهوف از یاران شماست!
-هوم...درسته.خب اعدامش نکنین.
-آلیسو چیکار کنیم؟حقشو میخواد.
-وقتی اعدامش کردین دیگه نمیتونه بخواد.
-عدالت شما بی نظیره ارباب!
توجه لرد به سرو صدای خفیفی که از پشت دیوارهای بلند وزارتخانه به گوش میرسید جلب شد.
-ریگولوس؟اون بیرون چه خبره؟صدای وزوز میاد!
درست در همین لحظه در اتاق کنفرانس از جا کنده شد.ایوان روزیه که در اثر کار و تلاش بی وقفه بشدت لاغر به نظر میرسید وارد اتاق شد.لرد سیاه با لحنی تهدید آمیز گفت:
-مگه بهت یاد نداده بودم در بزنی فلوبر؟
ایوان سراسیمه تعظیمی کرد.
-ارباب الان وقت در زدن نیست!مردم شورش کردن.جلوی وزارتخونه جمع شدن و شعار میدن.چیکارشون کنیم؟
-سرکوب!
-ارباب این کارو انجام دادیم.اینورو سرکوب میکنیم از اون طرف سر بلند میکنن!شعارهای بسیار بدی درباره شما و جد و آبادتون میدن.شرمم میشه تکرارشون کنم.مخصوصا اونی رو که در وصف عمه بزرگوارتون گفته شده.یا اونی که درباره دامن مادربزرگتون...هیچی...ولش کنین اصلا.میگن دستورات شما کارساز نبوده.پرورشگاها رو که دستور دادین تعطیل کنیم.چون شما ازشون خاطرات خوبی نداشتن.این بچه ها ول شدن تو خیابون.نصفشون رفتن ور دست مورفین دچار بلای خانمانسوزی شدن.یه عده دستمال گرفتن دستشون.هی جلوی راه ملت جادوگرو میگیرن و دسته جاروشونو پاک میکنن و به زور پول میخوان.بقیه هم که دزد و خلافکار...خلاصه کلی انگل برای جامعه تولید کردین.
...اون پروژه سرشماریمون سه هفته اس متوقف شده.چون مامور سرشماریمون سه هفته پیش برای گرفتن آمار به خونه ویزلیا رفته و هنوز موفق نشده از اونجا خارج بشه.منم که مسئول مهدکودک کیدیگوارتز کردین.نمیدونم چرا بچه های یکی دو ساله دچار حمله قلبی شدن.
...الان پدرومادراشون شاکین!...طلسمهای ممنوعه رو آزاد کردین.ملت چپ و راست دارن همدیگه رو شکنجه میکنن.تو صف نون، کدو حلوایی، سه دسته جارو!صدای جیغ و دادشونم آلودگی صوتی ایجاد کرده ملت آسایش ندارن...دیوانه سازایی که مامور حفظ نظم و آرامش کرده بودین راه افتادن تو خیابون چپ و راست ملتو میبوسن!اصلا یه وضعی!
روفوس با نگرانی رو به لرد کرد.
-ارباب فرار کنیم؟بزنیم به چاک؟فلنگو ببندیم؟
لرد نگاه خشمگینی به روفوس انداخت.
-روفوس، دقت کردی که هر سه جملت یه معنی رو میداد؟و ضمنا، نخیر.بشینین سر جاتون.فقط من یه تک پا میرم بیرون ببینم چه خبره.زود برمیگردم.
روفوس فورا از ردای لرد آویزان شد.
-دِ نه دیگه ارباب.شما دارین فرار میکنین.میشناسیمتون خب.منم با خودتون ببرین!
تری بوت که تا آن لحظه شجاعانه در حال مقاومت دربرابر مخالفان بود وارد اتاق شد.
-ارباب شجاعت من تموم شد!دارن درا رو میشکنن...میخوان بیان تو شما رو به سیخ بکشن!خودم شنیدم!:worry:
اخمهای لرد سیاه در هم رفت.
-به چه جراتی؟اینا مگه نمیدونن من کی هستم؟پس یارانم کجا هستن؟طرفداران و دوستداران من؟
فلور درحالیکه داشت وسایلش را جمع میکرد جواب داد:
-ارباب، چهار پنج نفری اون پشت بودن که زیر دست و پا له شدن.ضمنا ارباب...اینا شما رو نمیشناسن.فراموش کردین؟گفته بودین تا وقتی که تصمیمات سازنده تون به نتیجه نرسیده از چهره با ابهتتون پرده برداری نخواهید کرد.الان ملت نمیدونن شما وزیر شدین.شما وزیر نامحسوسین!
سرو صداهای خارج از وزارتخانه لحظه به لحظه شدیدتر میشد.فلور بی سرو صدا چمدانش را کشان کشان با خود به خارج از وزارتخانه برد.لردسیاه به فکر فرو رفت.
-لیاقت ندارن اینا...این همه اقدامات سازنده انجام دادم.بازاعتراض میکنن.تعدادشونم چقدر زیاده.کاش همه مرگخوارا رو میاوردم اینجا.الانم احضارشون کنم نمیان که حیف نونا....فلور تو برو بهشون بگو...فلور؟!...کجایی؟...تری؟ایوان؟روفوس؟لودو؟!!!کجا غیبتون زد؟!
لرد خیلی زود متوجه شد که در وزارتخانه تنهاست.کم کم صداهای آشنایی لابلای صدای جمعیت به گوش لرد رسید که با همان خشم و جدیت شعار میدادند...صدای یاران قدیمی و وفادارش...
مدتی بعد...ساحره سالخورده گلدان پر از گلی را روی میز گذاشت.
-هنوز نمیفهمم چطور شد که اون و طرفداراش حاضر شدن به این سرعت اینجا رو ول کنن و برن.من فکر میکردم قدرت طلبتر از این حرفها باشه.کلاه وزارتشو به همراه پرچم سفید برامون فرستاد.کلید در پشتی رو هم بهمون داد که راحت مستقر بشیم.البته از وقتی رسیدیم از اون بیرون صداهایی مثل وزوز میاد.ولی مهم نیست.مهم اینه که ما اینجاییم.کلاهتو بذار رو سرت.مطمئنم مردم بی صبرانه میخوان وزیرشونو ببینن.اشتیاقشونو حس میکنم!حتی میتونم قسم بخورم که صدای فریادهای پرشورشونو از دور میشنوم.خسته شدی...بشین دیگه.
-چه گرم، چه نرم و چه راحت!
آلبوس دامبلدور نفس عمیقی کشید و به پشتی قرمز مخملی صندلی وزارت تکیه داد.