خلاصه سوژه : وزارت سحر و جادو قصد داره یکی از گروه مرگخواران و محفل ققنوس رو منحل کنه و شرایطی رو تعیین میکنه و اون این هست که هر کدوم از این دو گروه دو تا از یادگارهای مرگ ( شنل ، چوب جادو ، سنگ ) رو در اختیار داشته باشه برنده هست و گروه دیگه منحل میشه . چوب جادو در اختیار مرگخواران هست و شنل هم دست محفلی هاست ، فقط سنگ زندگی مجدد باقی مونده و هر دو گروه برای بدست آوردن این سنگ به لندن میرن و متوجه میشن که این سنگ در انگشتر سلطنتی قرار گرفته و در موزه لندن قرار نگهداری میشه و قرار هست طی جشنی که به زودی برگزار میشه تقدیم ملکه بریتانیا بشه .
- - - - - - - - - - -
فنریر گری بک با عصبانیت چند نفر رو کنار زد ، دندون هاش رو به طرز تهدید آمیزی نشون داد و غرید : ابله توی مراسم هر چقدر هم شلوغ بشه ، باز حفاظت ویژه میکنن از انگشتر . دستهاش رو بالا گرفت و ناخن هاش رو به هم سایید و خطاب به ولدمورت ادامه داد : ارباب ... اگر اجازه بدید این ماگل های بدرد نخور رو تیکه تیکه کنم ! حتی آخرین باری که گوشت ماگل ها رو خوردم یادم نمیاد !
آنتونین سری به نشانه تایید حرفهای فنریر تکان داد و گفت : من هم موافقم با گری بک ، هر چقدر هم اینجا شلوغ بشه بازم محافظت ویژه میکنن از انگشتر ، من پیشنهادم اینه که به جای اینکه خودمون رو بعنوان محافظ ها جا بزنیم ، یکی از ما بعنوانِ سرانِ نظام ماگل ها وارد این جشن بشه
ولدمورت که حرکات ماگل ها رو زیر نظر گرفته بود ، بدون اینکه به آنتونین نگاه کنه پرسید : منظورت رو واضح بگو دالاهوف ، یعنی چی یکی از ما بعنوان سران نظام وارد این جشن بشه !؟
خانواده ی ماگلی نسبتا پر جمعیتی از کنار مرگخواران رد شدند و با تمسخر آنها را بر انداز کردند ، فرزند کوچکتر خانواده که دست پدرش را گرفته بود ، ولدمورت را نشان داد و گفت : پدر پدر ! اینا برای نمایش خنده داره آخره جشن اومدن یعنی ؟ لباسای اون کچله رو ببین !
پدر لبخندی تحویل پسرش داد و جواب داد : بله ، میخوان پسر خوشگل ِ منو خوشحال کنن دیگه و از بین جمعیتی که هر لحظه بر تعدادشان افزوده میشد ، راهی را برای عبور خانواده اش باز کرد و لا به لای جمعیت ناپدید شدند . بلاتریکس که شاهد گفتگوی آن دو بود ، با عصبانیت به آنتونین گفت : یا سریعتر پیشنهادتو میگی ، یا من همه رو قتل عام میکنم :vay:
آنتونین به محافظانی که با سلاح های عجیبی که تا به حال ندیده بود و از مقابلش میگذشتند نگاه کرد و گفت : امم ... راستش یه مقدار سخته خب ... پیشنهادِ من اینه که ... پیشنهادم اینه که ارباب خودشو به جای ملکه جا بزنه ! :worry:
سوی دیگر موزهمحفلی ها که بعد از مشقت فراوان تکه های بدن دامبلدور رو به هم چسبونده بودن ، با شور و ذوق در مورد اینکه چقدر دامبلدور جوون تر به نظر میرسه صحبت میکنن ؛ دامبلدور هم که به شدت از این مسئله احساس خرسندی میکنه ، با اعتماد به نفس بیشتری به نوجوان هایی که از اطراف موزه در حال عبور هستن چشمک میزنه .
بحثِ الفیاس و مالی درباره نقشه ورودشون به موزه کماکان ادامه داره . الفیاس فریاد میزنه : همین که گفتم ، دامبلدور باید به جای ملکه وارد جشن بشه و انگشتر رو بگیره ! و با دیدن چهره ی عصبانی مالی اضافه میکنه : یعنی تنها راهمون برای بدست آوردن انگشتر همینه .