دامبلدور و هری پس از بازگشت از پیدا کردن جان پیچ و با وجود وخامت حال دامبلدور به بالای برج می روند.دامبلدور از هری میخواهد که خود را پنهان کند ودر هیچ صورتی بیرون نیاید و...در بازگشت از غاری که در آن هورکراکس بود؛ آلبوس دامبلدور بر دوش هری پاتر سواری می کرد. وقتی از آب بیرون آمدند؛ دامبلدور با مهربانی به هری گفت:«گفتم که ازت مواظبت می کنم!»
هری پاتر که در فکر این بود که اولین کوسه ماهی ای را که پیدا می کند؛ از پهنا در حلق دامبلدور فرو کند و داد بزند که "مواظب بودنش" برای خودش؛ آب ها را از روی لباس ـش چکاند و سرش را بالا کرد و با اخم به دامبلدور گفت:«سِر؟ شوما احیانا قصد پایین اومدن ندارین؟!»
دامبلدور با ناراحتی گفت:«اما پسرکم! اینجا خیلی کیف می ده. اگه فقط یخورده دیگه بذاری من پیرمرد ناتوان که نزدیکِ بمیره؛ این بالا بمونم... » حرف دامبلدور تمام نشده بود که هری ریش او را کشید و او را پایین آورد. آلبوس با خشم گفت:« اون معجون ـه داشت منو می کشت! اون وقت توی نامرد...
»
هری روی ـش را از او برگرداند و به افق خیره شد. چند دقیقه در همان حالت ماند و وقتی دید که مدیر ـش خیال شکستن سکوت و کشیدن ناز او را ندارد؛ برگشت و چیزی گفت که خودش هم به آن اعتقاد نداشت.
- شوما خوب می شین پروفسور!
دامبلدور دستش را روی شانه هری گذاشت و چشمکی به او زد و پرسید:« حالا چرا بهمون یاد نمی دی که چطوری میتونی دو نفر رو در آن واحد به یه جای دیگه ببری؟» هری با متوجه شدن منظور پروفسور دست ـش را روی شانه او گذاشت و چشمان ـش را بست تا آپارات کند.
[ قسمت سیاه مغز هری:
ولش کن. بذار همین جا بمونه. آخه یکی نیست که به تو بگه تو گالیون ـت نبود؛ پشمکـ ـت نبود؛ هورکراکس پیدا کردن ـت کجا بود؟! وللش بچه. تو خودت نمی تونی حتی یه ورد ساده بزنی. اون وقت می خوای دو نفر رو... یادت رفت که دفعه قبل کبد و ریه هات رو جا گذاشته بودی؟! بابا، اون رو رها کن؛ خودت فقط آپارات کن.خود هری:
چــــــــــی؟ من ورد بلد نیستم؟ مـــــن؟ نیست که خودت خیلی بلدی. کی هی "اکسپلیار موس" می زنه تو داستان ها؟ به علاوه... من نمی تونم یه پیرمرد رو اینجا تنها بذارم.قسمت سفید مغز هری:
آفرین اکسپلیارموس بوی! تو می تونی؛ حتی اگه قلب ـت رو هم جا گذاشتی؛ با من!
قسمت سیاه مغز هری رو می گی! :| ]
وقتی هری و دامبلدور به جلوی مدرسه هاگوارتز رسیدند؛ چند لحظه ایست کردند و هیچ کاری نکردند تا بالاخره هری سکوت را شکست.
- تو کـــــــــی دوباره رفتی اون بالا؟!
دامبلدور روی دوش هری، فقط سکوت کرد و هری فریاد کشان گفت:«بیا پایین،اکسپلیارموس... اکسپلیارموس!» دامبلدور نچ نچی کرد و با خونسری گفت:«فقط نیروی عشق ـه که می تونه من رو پایین بیاره!
» هری غرولند کنان پرسید:«اون شنل نامرئی من رو چی کار کردی؟»
دامبلدور با لبخند سرش را تکان داد. هری اخم کرد و با خنده عصبی ای گفت:«نگو که یادت رفته که ...» دامبلدور که چند وقت بود دستش لای ریش هایش بود؛ شنل نامرئی را بیرون آورد و گفت:«نــــــــه بابا! تا عشق باشه... همه چیزدرست پیش می ره!»
هری گفت:«حالا می شه پایین بیاین؛ سِر؟!
» دامبلدور سکوت معناداری کرد. هری شنل را روی خودش و دامبلدور انداخت. شنل پاهای او و ریش های پریشان و آویزان دامبلدور را نپوشاند.
هری تمنا کنان دوباره از دامبلدور درخواست کرد که که پایین بیاید که حداقل کاملا نامرئی شوند. اما دامبلدور مخالفت کرد و با خوشحالی ادامه داد:«کسی تو این تاریکی به پاهای بدون تن و سر توجه نمی کنه.
»
هری اخمی کرد و پرسید: «اصلا مگه قرار نبود ما ها الان پیش مادام رمزتاز، چیز... یعنی رزمرتاز فرود بیایم و اون هم به ما جارو بده بعد ما با دو تا جارو بریم تو هاگوارتز که همه بفهمن من با تو بودم و ...» دامبلدور با لبخند اعصاب خورد کنی جواب داد:« پسرم، تنوع چیز خوبی ـه. برای همین به شناسه بعدی منتقل شدم؛ نه! برای همین الان یه جور دیگه می ریم هاگوارتز.»
[ قسمت سیاه مغز جادویی هری:
هری، فقط یه کروشیو کافی ـه؛ فقط نباید حرص شرافتمندانه بخوری. حرص اعصاب خورد کنانه بخوری. همون طور که بلاتریکس بهت یاد داد. آفرین اکسپلیارموس گای...هری:
]
آندو به هاگوارتز وارد شدند. وقتی که کل بچه ها، مات و مبهوت به پاهای متحرک هری زل می زدند؛ هری فقط زیرلب غرولند می کرد و سعی می کرد حافظه آن ها را پاک کند.
- اکسپلـــــیارموس!
وقتی به بالای برج رسیدند؛دامبلدور به هری گفت:«پسرم، من، نــــــــه... نیروی عشق ازت می خواد که خودتو قایم کنی و بیرون نیای.»
- اما...
- قول بده.
- اما...
- قول می دی یا قول بدم؟!
- اما...
- دِ میگم قول بده پِدَ تٌسترال!
دامبلدور در همان لحظه تصمیم گرفت که هری را با ریشش شلاق بزند که هری قول داد. دامبلدور شنل را از روی سرش انداخت تا پاهای هری را بپوشاند. هری گفت:«یعنی الانم نمی خواین پایین بیاین؟
» آلبوس سرش را تکان داد و گفت:«تضمین می کنم که کسی شک نکنه. همه فکر می کنن دامن نامرئی پوشیدم!
»
هری آهی کشید و دامبلدور به دوش سوار حرکت کرد که ناگهان صدای در هردوی آن ها را میخکوب کرد. دراکو مالفوی وارد شد. دامبلدور برای این که جلوی اکسپلیارموس گفتن هری را بگیرد؛ گفت:«پسرم، اون زیر شلواری صورتی گل گلی ـه من رو ندیدی؟» دراکو که از قد بلند دامبلدور و نامرئی بودن پاهای او تعجب کرده بود؛ گفت:«من می خوام تو رو بکشم
.»
- چی می گی پسر جون. وقتی تو به اکسپلیارمیویسی می گفتی اکسپلیارمویوسی؛ من به اکسپلیارمیویسی می گفتم اکسپلیارمویسی. اهم، نه! میگفتم اکسپلیارمویوس... چی بود هری؟» هری زیر لب گفت:«من این جا نیستم؛ عاغای سوتی عاشق!
»
آلبوس دامبلدور لبش را گاز گرفت و درحالی که زیر چشمی به دراکو نگاه می کرد گفت:«اــــــــــــــی، یادم رفته بود که باید تظاهر کنیم تو اینجا نیستی. دراکو جان، اصلا فکر نکن که این زیر هری بود ها؛ من داشتم با ذهن ـم حرف می زدم که بخاطر علاقه ـم به هری پاتر، اسم ـش رو هری گذاشتم.»
دراکو مالفوی اخم کرد و با خنده ای گفت:«از کی تا حالا ذهن، می ره زیر پا؟
»
دامبلدور من منی کرد و سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت:« هری، تو جواب بده. من نمی دونم چی بگم.»
هری از پشت شنل نامرئی گفت:« من هری نیستم؛ مالفوی؛ اما از اون جایی که پروفسور دامبلدور، چیز، یعنی من... خیلی زرنگ ـه؛ مغز هاش در تمامی جاهای بدن ـش پراکنده ـن.» دراکو هم کــــــــــــــاملا باور کرد (
) و بدون هیچ شک و شبهه ای ادامه داد: «حالا، اصن به من چه که تو مغت کوجاست.
»
بعد از این حرف دراکو چوب دستی اش را بالا آورد و ادامه داد:« حالا ببین که چطور شصخ شصخی دراکو مالفوی ِ قدرتمند ِی قوی ِ بهترین مرگ خوار لرد سیاه تو رو می کشه. تو داری چی کار...»
دراکو مالفوی از این که می دید دامبلدور چقدر مزبوحانه برای پیدا کردن چیزی در لای ریش ـش تلاش می کند؛ تعجب کرد. دامبلدور با همان حال بدش که در اثر خورد معجون بود؛ چوبدستی ـش را در آورد و گفت:«بیشین سر جات، دراکو فٌکٌلی!
»
- من فکر کردم چوبدستی ـت رو گرفتم.
مـــــــامی، مــــــــــامی!
بیا، اینا دارن پارتی بازی می کنن.
دامبلدور سرفه ای کرد و بعد سرش را تکان داد و گفت:« متاسفانه این جا اثری از مامان یا بابا ـی خلافکار ِ بی شعور ِ آشغالِ کفاثتِ تو نیست. اصلا مامان بابات خجالت نمی کشن چنین بچه ای تربیت می کنن؟ ها؟ بزنم پدر و پدر بزرگ پدر سوخته تو رو در بیارم!؟
»
- هیک!
صدای سکسکه، دامبلدور را آرام کرد. او به دراکو نگاه کرد و وقتی دراکو تضمین کرد که کار او نیست؛ سرش را پایین آورد و گفت:«هـــــــــــــــری؟»
- هیک!
دامبلدور آرام به دراکو نگاه کرد و بعد به آرامی از روی شانه هری پاتر پایین آمد و شنل نامرئی هم افتاد. هری هم همان طور سکسکه کنان، با یک حرکت خفن به دراکو سلام کرد.
- پاتر بی شعور ِ کله خر ِ روانی! تمام مدت این جا بودی؟!
- یعنی... هیک... می خوای بگی... هیک... نفهمیدی؟ هیک...
- نــــــــــــه بابا! حتی شک هم نکرده بودم.... وووی، اصلن باورم نمی شه.
هری که برای اولین بار در زندگی به خودش امید وار شده بود؛ می خواست قمپز(!) در کند که در از جا کنده شد و بلاتریکس و ایوان وارد شدند. دامبلدور با دیدن آن ها شروع به احوال پرسی و سلام علیک کرد.
- بـه بـــــــه! بلاتریکس ِ گل ِ عزیز، سلـــــــام! ایوان جان عزیز رو هم که آوردی. ایوان جان، چطـــــوری؟ خانواده خوبن؟ درسا چطور ـه؟ خوش می گذره؟ علامت شوم ـت رو می بینم که مدل فشن کار کردی
- هیک!
بلاتریکس اخمی کرد و با حرکت سریع دست، موهای ـش را کنار زد و گفت:« باز هم اسطوره دامی با ادب.
» ایوان جلو آمد و با اخم یقه دراکو را گرفت و گفت:« می کشی ـش یا بکشمش؟» دراکو با ترس و لرز گفت:« آخه اون می گه که به ترحم ـش نیاز دارم!
»
هری هم چنان سکسکه می کرد. ایوان بدون ذره ای شوخی، یقه ـی دراکو را ول کرد و جلوی آلبوس دامبلدور رفت و گفت:« این چرت و پرت ها چی ـه تحویل بچه های مظلوم ِ مردم می دی؟!
»
-هیک!
دامبلدور دست ایوان را پس زد و گفت: «این کار ها رو نکن پسر جون. این لباس من سه سال پیش تو حراج دوازده هزار گالیون بود.
» ایوان به سرعت دستش را ول کرد و با شرمساری معذرت خواست.
- هیک!
این بار، بلاتریکس، ایوان و دراکو سر هری فریاد زدند.«زهر نجــــــــــــــینی!» دامبلدور هم داد زد: « زهر فـاوکـــــــــس...»
- هیک!
دامبلدور که اعصاب ـش از این "هیگ های مداوم، خورد شده بود؛ داد زد:« سوروس منگـــــل! کدوم گوری هستی؟! بیا منو از دست این روانی ها راحت کن.
» بلاتریکس اخم کرد و گفت:« ماجرا چی ـه؟»
همان لحظه، سوروس با لگد در را باز کرد. [
در ـه رو مگه نشکونده بودن؟] او داد زد:« آودا کداورا!» نورسبز لحظه به لحظه به دامبلدور نزدیک می شد.
صدای هیک های هری همچنان ادامه داشت. فریاد های دامبلدور نظیر "غلط کردم بابا... من نوموخوام بمیرم؛ هنوز جوونم؛ هزار تا برنامه دارم؛ من..." فضا را از یک نواختی در اورده بود. نور سبز یک میلیمتر با نوک بینی دامبلدور فاصله داشت که تغییر جهت داد و هری را کشت!
سوروس با چشمانی گرد شده من منی کرد و به شدت سرش را تکان داد. رو به دامبلدور نیگاه کرد و گفت:« یادم رفته بود چوبدستی ـم رو از حالت "هر کسیوس متنفریم رو بکشیوس." خارج کنم.
ببخشید.
»
همان موقع بلاتریکس از شک در آمد و فریاد زد:« سوروس پِدَسوخته! پاتر مال لرد سیاه بود؛ پاتر مال لرد سیاه بود...» دامبلدور نگاهی به سوروس انداخت و گفت:« البته این ـم بد فکری نبود ها... حداقل سکسکه ؟ـش تموم شد.
»
سوروس آهی از آسودگی کشید که دامبلدور او را سرزنش نکرد. بعد با لبخندی جوا داد.
- قابل نداشت. کاری داشت که از دست ـم بر می اومد!
بلاتریکس هم چنان داد می زد که پاتر برای لرد سیاه بود و ایوان به زور او را نگه داشته بود و به سختی تار های موی او را که در سوراخ های بینی ـش می رفت؛ تحمل می کرد.
آلبوس به اسنیپ نگاهی انداخت و گفت:« حالا بریم به ارباب سیاه درخواست مرگخواریت بدیم. الان که هری مرده؛ درسته که مشکل سکسکه حل شده؛ اما... هورکراکس هاش موندن.» دامبلدور با دیدن چهره های مات و مبهوت دور و بریان ـش لبش را گاز گرفت.
[عذاب وجدان دامبلدور:
احمق! آخه چرا این قدر سوتی می دی باو؟! الان هیشکی نمی دونه هورکراکس مور راکس چی ـه.دامبلدور:
]
سوروس با خوش حالی تایید کرد. دامبلدور پرسید:« ریش تراش جادویی ـم رو کجا گذاشتم؟
»
- والا تا جایی که من می دونم؛ تو از ریش تراش جادویی استفاده نمی کردی آلبی!
- آره! اما حالا که می خوایم مرگخوار لرد سیاه کبیر اعظم بشیم؛ زشته که با این خوار ریش بریم. تنها مشکل من این ـه که از این به بعد وسایل ـم رو کجا بذارم!
سوروس از بلاتریکس پرسید که چگونه می شود مرگخوار شد.بلاتریکس هم نقشه جادویی جایی که ولدمورت مرگخوار می پذیرفت؛ را به سوروس داد.
دامبلدور هم برای ثابت کردن وفاداری ـش، فاوکس را از لای ریش ـش در آرود و سر آن را قطع کرد تا به لرد سیاه هدیه دهد. همه چیز داشت به خوبی و خوشی تمام می شد که ناگهان صدایی آمد.
- هیک!
همه به دامبلدور نگاه کردند...
...
و این مشکلات ادامه دارند.
تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟