گرد و خاکی اطرافشون ایجاد شد و گاهآ دست و پایی از درون آن بیرون میاومد و دوباره غیب میشد...
- بینـــــــــامـ...ـووس!
- مگه خودت خـــــــــــار مادر نیستی؟!
- آی نفــــ...ـس کـــِـــــــــــش!
گاها صدای ضعیفی از گرد و خاک بیرون میاومد و به سختی شنیده میشد...
- به خـ.....ـدا... من ... کاریشـــون... آدرسـ...
النور و هانا که نگران پسر جوان با موهای فشن و لباسای از اون فشن تر بودند به سرعت، بعد از نیم ساعت به کمک پسرک شتافتند و دست و پای مرلین را گرفتند و به زور از روی پسرک کنار کشیدنش. هانا که با بعض به جنازهی پهن شده روی زمین خیره شده بود، گفت:
- خیلی بیشخصیتی مرلـــــــــــــــــین! پسر به این با شخصیتی رو تلف کردی! خـــــــــــــــــــدا ازت نگذره! بدبخت داشت آدرس میپرسید! میفهمی؟! یه شماره هم داد که اگه گم شدیم زنگ بزنیم بهش! الـــــــــــــــــــاهی قنباد بگیری بیوفتی بمیری!

مرلین که کمی آرامتر شده بود، کتش را پایین کشید و با رگِ باد کرده گفت:
- من غیریتم اجازه نمیده کسی به دخترای هافلپاف چشم داشته باشه...
زیر چشمی به النور نگاهی کرد و آرام گفت:
- اصل غیرتم برای النوره.

بعد بلند گفت:
- یارو فشن مشن، فکر کرده اینجا بیصاحابه!
هانا نگاهی به النور کرد و متوجه شد النور سرخ شده و زیر چشمی به مرلین نگاه میکند؛ همین قضیه کافی بود هانا منفجر شود؛ با عصبانیت فریاد زد:
- ایــــــــــش! حالم ازتون بهم خورد! اینجا بیصاحابه؟! اصن اینجا کجا هست؟!

و گریه کنان کنار پسرک جنازه نشست.
رز که قیافهی آدمهای متفکر را به خود گرفته بود، به اطراف نگاه کرد و گفت:
- راست میگوید؛ به راستی اینجا کجاست؟!

آرگوس با ترس از رز پرسید:
- حالا چرا اینجوری صحبت میکنی؟ :worry:
رز ناگهان از این رو به اون رو شد و با خوشحالی گفت:
- همین جوری! آخ جــــــــــون بالاخره یکی به من توجه کرد!

و بعد آرگوس را بغل کرد و هر دو به زمین افتادند.
کمی آنطرفتر...هانا کنار پسر جوان با موهای فشن و لباسای از اون فشنتر نشسته بود و اشکریزان آرام زمزمه میکرد:
- نترس! پاشو این آقــــــــاهه عموئه! پاشو اشکاتو پاک کن! مرد که گریه نمیکنه! ما باهم خوشبخت میشیم؛ پاشــــــو!
کمی اینطرفتر...آرگوس همانطور که سعی میکرد از دست رز خلاص شود رو به پیوز کرد و گفت:
- تو رو خدا کمک کن! نجاتم بده! نخنــــــــــــد! آی ملت کمــــــــــــــک!
رز که محکم آرگوس را در آغوش گرفته بود با ذوق تکرار میکرد:
- وااااااااااای! که چقدر تو ادم با شعوری هستی! چقــــــــــدر با درک! عزیـــــــــــــــــــــزم!
کمی دورتر...النور آرام و با خجالت گفت:
- آقا مرلین، شما همیـــــــشه اینجورید؟!
مرلین سینهی خود را جلو داد، کتش را پایین کشید و با غرور گفت:
- نه اتفاقا من خیلی مرد آرومیم النور خانم! ولی وقتی یکی به ناموسم نگاهی چپ بکنه رگِ غیرتم باد میکنه...
النور ناگهان سرخ شد و با دستپاچگی گفت:
- ای وای؛ من ناموستونم...؟
کمی وسطتر... و کسی به صدای ظریف و زیبایی که در گوش ارنی زنگ میزد توجهی نداشت:
- ارنـــــ...ـی، ارنـ......ـی، ارنـــــــــــــــــــــــــــــــی! ارنــــــــــــــــــــی!
ارنی:

> :worry: >
