ترنسیلوانیا و اتحاد ارغوانی
پست سوم- آخر
حالا به همین ترتیب تمرینات پیگیری بشو و کی نشو. اینقَدَر پیگیریش کردن که به پایان رسید! حد ِ وسط قائل نمی شن؛ همینه دیگه. بی جنبه ها اِنقَدَر خوب پیگیری کردن؛ تموم شد.

بعد، از این که تمرین تموم شد؛ لینی بدو و کی ندو؛ خوار خوار بازیکن ِ ژولیده ِ در حال ِ جنگ برای نوبت حموم هم به دنبالش!
دامبلدور باز هم به وجد نیومده و با چشم های پر نفوذ، پر انژی و بدون هیچ قصد ِ بدی (!) به بازیکن های در حال ِ دور شدن، نگاه می کنه.
خلاصه، جونم برات بگه؛ همین جوری دور میشن و دور تر و دور تر... تا این که در افق ِ دور، زیر طلوع ِ آفتاب و مهتاب، در نور ِ کمسوی توآیلایت (از نوع وسط روز و شبی؛ نه فیلمش!

) و خورشید راه میرن.
یک دفعه، یادشون میاد که دامبلدوری و آلبوسی و پرسیوالی از نوع ِ والفریک براین هم وجود داره. همه با گام های مساوی با نیش ِ باز تا بناگوش و حالت "ما دامبل رو فراموش کردیم؟ نــــع!

" بر می گردن.
فَرسیدن (پس رسیدن) به دامبلدور و او را بلند کردن و در حالی که ریش ِ نازنین او به زمین کشیده می شد؛ همراه خودشون بردن.
لینی که قسمت دست دامبلدور رو گرفته؛ سرش رو می خارونه و میگه:
- شپش از راه انتشار منتقل میشه؟ آخه، بر طبق این پدیده، شپش ها، از جایی که شپش بیشتر وجود داره؛ به جایی می رن که شپش کم تری وجود داره و...
- باشه... باشه...
لینی وارنر به تری خیره می شه و می گه:
- تو مگه تو رول دامبل محل رو ترک نکرده بودی؟

- واقعا؟ من نمی دونستم. شاید دوباره برگشتم!

- شاید!
تری از ملهکه دور میشه و دنبال مادر حقیقیش می گرده تا بالاخره جنسیتش رو بفهمه. بعد، مادرش رو پیدا می کنه و می فهمه که اونا بچه نداشتن. بعد گفتن حتی اگه ندونیم بچه مون پسره یا دختر؛ باز هم می خوایمش و بعدف خدا بهشون همین بچه رو داد و اونا تا آخر عمر ... بهرحال!

هیمن موقع، بالاخره پیاده روی طولانی ِ بازیکنان تموم میشه و به قلعه می رسن و یخورده عرقشون رو خشک می کنن و حموم.. خب، حموم که نمیرن.

دامبلدور رو دم پله پیاده کرده بودن و هنوز هم بچه بیچاره همون جا مونده بود. حتی براش رفتن سیب خریدن. یکی رو دم در، یکی رو توی خونه و یکی رو روی تختش گذاشتن. اما، دامبل توجهی نکرد.
الان باید چی می شد؟ لیــــــــــــــــــنی؟ یادم رفت سوژه رو. چی؟ ده دقیقه بیشتر وقت نداریم؟ آها! چی؟ رفتن گلرت و مینروا رو آوردن؟
شنیدین چی شد دیگه؟ همه بهار، دسته جمعی، رفتن دنبال گلرت و مینروا. گلرت که نمی اومد و لوس می کرد و می گفت من علامت یادگاران مرگ می خوام و مینروا هم که... خو، سلستینا شده بود.
هر جوری شد آوردنشون. یعنی امکان داشت دوست جون جونی ِ پیرمرد روزگار، خوش حالش کنه؟
مینروا، خیلی از سوژه ها به ماجرای عشق این دو پرداخته بودن؛ اما چون متاسفانه لرد ولدمورت از ماجرای خواستگاری خوشش نمی اومد؛ دیگه همین جوری مخفی موند!
هم انتظار داشتن دامبلدور از خوشحالی پشتک ِ واروو بزنه. تری گفت:
- پیرمرد ِ تنهای ما! فکر کنم الان وقتشه که اون انگشتر خواستگاری مینروا رو که داده بودی به بز ابرفورث، رو کنی!

اما دامبلدور چیزی نگفت. لن هم که تقریبا حوصله ـش سر رفته بود؛ در گوشی [که توی جمع کار ِ بسیار زشتی هست] به لودو گفت:
- بابا، بیخیال! آلبوس ِ سوژه ـت خیلی سمجه. خودتم که کنکور داشتی نیومدی؛ اینم سمج کردی رفت؟

لودو با دهن باز به لینی خیره شد. به خودش اشاره کرد.
- الان این کیه این جا وایستاده؟
- ریحانای جادویی؟!
وقتی گلرت و مینروا رو آوردن و آلبوس بدون هیچ ذوق و شوقی سرش رو اونور کرد؛ دیگه تری فهمید که مشکل، خیلی مهم تر از این چیزاست. مینروا و گلرت رو فرستاد پی کارشون و رفت و با کاپیتان، رابطه eye to eye و face to face برقرار کرد و با لحن دختر/ پسر ونه ـش پرسید:
- چته تو؟
آلبوس چیزی نگفت...
یک ساعت به شروع مسابقه:هیچ اثری از تیم اتحاد ارغوانی دیده نمی شه. خبر نداشتن بازیکن ِ این تیم رو همه شنیده بودن. اما راست بودنش رو، کسی نمی دونست.
ترنسلیون توی زمین پرسه می زدن و استیکر هایی که روی آن نوشته بود "من خر جادویی هستم!" رو به پشت لودر می چسبوندن. اما اون بیچاره، اونقدر درس داشت که حتی حس نمی کرد چسبش رو.

عقربه های روی ساعت جادویی، به سرعت حرکت می کردن و حرکت و حرکت. 15 دقیقه گذشته بود. کمی بیشتر تا مسابقه نمونده بود و هنوز، هیچ اتحادی دیده نمی شد. نه ارغوانی و نه بنفش...

ترنسلیون، این بار، کمتر در حال وول خوردن دیده میشدن و بیشتر نشسته بودن. چسب ِ استیکر پشت لودو خاصیت چسبناکیش رو از دست داده بود و افتاده بود.
کلا همه علاف بودن واسه خودشون! ثانیه ها گذشتن و تا این که همه، به فتوای کاپیتان، شروع به لباس پوشیدن کردن (لباس کوییدیچ؛ منحرف!

). کاپیتان و سایر اعضا به دور و بر نگاه کردن.. هیچ اثری نبود ز ِ تیم حریف. مسابقه در حال شروع بود...
بالاخره مسابقه شروع شد و اتحاد ارغوانی نیومد. برف و بارون هم کاملا به صورت اتفاقی به محض شروع مسابقه شروع شد و گزارشگر ها و عوامل اجرا هم یخ زدن؛ مردن.
تنها ترنسلیون موندند با یک دستگاه اتوماتیک جادویی که تعداد گل ها رو میشمرد و امتیاز ها رو ثبت می کرد.
دافنه که همون اول کاری، با باد به اعماق آسمان ِ بیکران رفت و گم شد.
تری و لودو هم که وقت نداشتن و روشون حساب باز نمی کردن که بیان بازی کنن. داشتن درس می خوندن. انتظار نداشتی که بشینن بازی کنن و مسابقه بدن وقتی کنکور دارن؟ مثلا الگوی جامعه هستن.
خلاصه، موند یه عدد پیری ریشو یک لن و عوامل خارجی با بولدوزر.
دامبلدور که ناراحت و اخمو و گریان بود و قدر دنیا رو نمی دونست. اخم می کرد اون؛ گریه می کرد اون؛ ناله می کرد اون؛ قدر دنیا رو نمی دونست اون...
هی آه می کشید و ناله می کرد. یک دفعه، منفجر شد! نــــع! ریشش نــــه؛ خودش. همه عوامل دهنشون باز موند. کسی هم نرفت ببینه این دامبلدور که منفجر شد؛ چه بلایی سرش اومد.
- چی شد؟

- چه خفنز بود!

سومین فرد هم این جا ترجیح داد که سکوت رو برگزینه! یک دفعه، لینی گفت:
- دیدین داشت به چی نیگا می کرد؟
- چــــــــــــــــــی؟
- نمی دونم!
حرف لن تموم نشده بود که بولدوزر، سوار بر جاروی پرنده، با یک عالمه توانایی های منحصر بفرد، به مدل رباتی گفت:
- دامبلدور! جوزَ رازَ بزَ پزَ شزَ میزَ! اون... جوراب پشمی!
-
لودو اولین کسی بود که فهمید. دامبلدور همه ی این مدت جوراب پشمی می خواست و برای همین ناراحت بود؟ الان دیدتدتش (اون دید اون چیز رو) و از ذوق ترکید؟
همون موقع، چشم هایش سیاه می شه. سرش رو رو به بالا می گیره و میگه:
-
انفجار ِ ما، انقلاب ِ نور بود... !دامبلدور ِ ترکیده، نگاهی عاقلانه که تا به حال به لودو نیانداخته؛ بهش می ندازه و میگه:
- ترکیدن و این جمله تو، همانا و آخر و پایان مسابقه همانا!

همه مات و مبهوت به هم خیره می شن و کسی چیزی نمی گه.
وقتی همه به خودشون اومدن؛ نصف وقت بازی رفته بود و امتیاز ها مساوی بود. لودو داد زد:
- عجله کنید! هجوم القریبٌ! وای... :no:
همه دوباره به سمت پست های خودشون می رن و حتی تکه های دامبلدور هم هب صوت معلق پشت جارو می مونن. حالا این که نمی تونست اسنیچ رو بگیره؛ مهم نبود.

باد شدید می وزه. تیکه های زیادی از دامبلدور گم شده. دافنه رو باد برده و حتی 20 صفحه درس تری و لودو گم شده و اونا عصبانی ان. جاروی لینی کثیف شده و بولدوزر از بس بازی کرده لاغر شده. چه رقیب ِ سختی هست این باد...
تکه های دامبلدور همین جوری دنبال همون جوراب پشمی ای هستن که اون دیده بودتدش و می خواستدتش و نتونست بگیردتش و ناراحت کردتدش!

خیلی گل زدن سخت بود. هرچقدر سعی می کردی تا گل بزنی؛ باد گلت رو می برد.

همه نا امید شده بودن. چجوری می شد چنین مسابقه ی نا عادلانه ای رو برد؟ بالاخره هر جوری که شده بود؛ همه رفتن جلوی باد و بالاخره یک گل رو زدن و همین طور گل های بعدی و بعدی و بعدی...
قبل از این که 16 مین گل به ثمر برسه؛ تیکه های گم نشده اش، اسنیچ رو دیدن و به طرز عجیبی اون رو بدون این که بهش دست بزنن؛ گرفتن. بازی تموم شد و رسما، اون ها برنده اعلام شدن!

همون موقع بود که همه در مورد جمله "انفجار ما، انقلاب نور بود؛ تفکر کردند!
تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش.
چرا ایمان نمی آورید؟