We're a Team!
آلــیــس لانگ باتم به سـخـتی می توانـسـت نگاهش را از پــســرش بردارد... صدای شیاطین برایش قابل تشخیص نبود، گـویی آب بر روی گوش های می ریختند... تپش قلبش را بلند تر تمام آن فریاد های نامفهوم می شنید!
چشــمـــانــش حــتــی چیزی جز او را نـمـی دید. تمام بی خیالیش ناشی از سال ها دیوانگی آرام آرام دود و خاکستر می شد...
دردنــاک است که بالاخره پـــس از بیست ســال بــتــوانی پِـسـرت، پاره ی تنت، قسمتی از وجودت کسی که به تازگـــی طعم عشق مادرانه را چشیده، ببینی. او را در آغـوش بگیری و پس از مدتی... او را در خـطـر بلایی که سر خودت آمد قرار دهی...
ناگهانی سـر یک بازی، او را ببازی!
نــویــل خیره به او نگاه می کرد، بــا بــرقی در چشمانــش! درخششی از ســر تسلیم... صــدایــش شنیده نمی شد ولی حرکت لــب هــایــش را خواند:
-مــامــان، اشکال نداره...
آلــیس خــم شــد. انگار انعطافش را نـاگـهانی از دست داده باشد؛ شــکـست! هیچ کاری از دستش بر نمی آمد!
جمله های حاصل از نا امیدی محض، مغزش را با اتوبــان اشتباه گرفته بودنـــد.
-یــک بازی در جــهــانی دور از دنیــای خودت...
-بـــدون هیچ شانسی برای بــرنــده شدن...
و در آخـــر صـــدایی بــا لحنی تـــلــخ و تمسخر آمـــیز، صدایی که سالیان سال در پشت مغزش پنهان شده بود تا دوباره امروز خود را نشان بدهد. پرسید:
-آلــیس.. چــه کاری از دستت بر میاد؟! مقاومـــت تا کی؟! گل نزدن تا کـی؟!
در مــغــزش کلمات اکــو می شدند...
-بـــدون هــیــچ امیدی...-
-بــدون هـیچ امیدی...-
-بدون هیچ امیدی...-
صدای شیطانی از میان سیل افکارش به درون مغزش رسوخ کرد.
-اگه تا سه ثانیه ی دیگه بازی شروع نشه چی میشه؟تـمـامی جملاتی که در مغز او جولان می دادند ناگهــــان خاموش شدند.
- شکنجه ی همگانی گروگان ها شروع میشه.
بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)