هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
برای تکلیفتون باید یک رول 15 یاخطی یا اگه دلتون خواست بیشتر، از افسانه ادم و حوای جادویی رو بنویسید. ینی جریان شکل گیری جادو رو. مثلا همونطور که ادم و حوا به زمین هبوط کردن، زوج جادوگر چرا به زمین اومدن چطور فهمیدن جادوگرن و چیزایی شبیه این. طبیعتا چیزی که امتیاز بیشتر داره خلاقیت شماست.

هزاران هزاران سال پیش هنگامی که آدم و حوا-دیان و آلانا و یا مرلین و مورگانا- به این دنیا نیامده بودند در سیاره ی دیگری زندگی می کردند اسم این سیاره جادولیوس بود و ده میلیون سال نوری با خورشید فاصله داشت. در این سیاره اجداد ما زندگی می کردند.

آنها بی آنکه خود بدانند از انرژی سیاره استفاده می کردند و به همین خاطر پس از دو قرن در زمانی که آدم و حوا نوجوانانی 16 ساله بودند، سیاره نور و گرمای خود را از دست داد و سرد و تاریک شد و در یک روز صبح که فرقی با شب نداشت از شدت سرما منفجر شد و تکه هایش با آخرین ذره ی انرژی سیاره که به صورت منجمد درون سنگ ها وجود داشت به کهکشان پیوستند.

در این بین همه ی انسان ها ی سیاره از بین رفتند ... به جز زوج معرف! آنها خیلی خوش شانس بودند زیرا در قسمتی از سیاره زندگی می کردند که به هسته ی آن بسیار نزدیک بود و بیشترین مقدار انرژی را داشت. این انرژی مانند سپر محافظ دور آدم و حوا را گرفت و در طول سفر از آن دو محافظت کرد.

با اینکه سرعت زیادی داشتند ولی سفر آنها طولانی شد و آدم و حوا که تا قبل از این اتفاق چند بار بیشتر همدیگر را ندیده بودند ، شروع به شناخت بیشتر هم کردند. در همان جا آدم از حوا خواستگاری کرد و به او گفت که چه انتظاری از او دارد و حوا با اجازه گرفتن از روح پدر و مادرش بله را گفت.

بله گفتن حوا مصادف شد با افتادن تکه سیاره ی جادولیوس در سیاره ی دیگر در منظومه ی شمسی به نام زمین. تکه ی سیاره ی جادولیوس در برخورد با زمین ترکید و نیرو یش را به آدم و حوا داد و این شکلی شد که اولین انسان های جادو گر و ساحره پدید آمدند.




پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
عجیب بودکه درب کلاس مورگانا بسته باشد، اما ظواهر اینطور نشان می دادند. البته تا قبل از اینکه جلوی در بایستید. چون اگر به جلوی در کلاس می رفتید متوجه یادداشت مورگانا روی در کلاس می شدید

نقل قول:
کلاس شما در حاشیه شرقی جنگل ممنوعه و زیر درختان کاج برگزار می شود.....


نارضایتی در چهره شاگردان مشخص بود. بعضی معتقد بودند همین که ساعت 5 صبح از خوابشان زده و حاضر شده اند در کلاسی مثل دینی شرکت کنند باید برای پیغمبره کافی باشد. ولی خب، مدرسه و کلاس و اساتید در اختیار آنها نبود. پس غرولند کنان به جایی که استادشان خواسته بود رفتند.
جایی که مورگانا برای کلاسش تعیین کرده بود، پشت دریاچه و زیر انبوهی از درختان کاج قرار داشت و اگر شاگردان بر میگشتند کوهی از دور قابل رویت بود. صندلی های کلاس از چوب درخت تشکیل شده بود. حتی بعضی هاشان شبیه تاب به نظر می رسیدند. زیبایی مکان کلاس، کمی از غرغرها کم کرد. به نظر می رسید ارزش پنج دقیقه پیاده روی را داشته باشد.

- به اطرافتون نگاه کنید. این زیبایی ها. این نعمت ها. این شکوه و عظمت... بچرخید و طلوع خورشید رو ببینید.

کسی نتوانسته بود مورگانا را ببیند، با این حال به حرفش عمل کرده و چرخیدند. طلوع آفتاب واقعا با شکوه بود. آنقدری که کسی نتواند چشم از آن بردارد. خواه سیاه یا سپید!
- این تنها گوشه ای از چیزیه که عالم بالا به این مردم اعطا کرد. گوشه ای از هزاران نعمت و رحمت مهم! که بهترینشون جادو بود. جادو موهبته! هدیه اس. عطیه اس. و به هر کسی داده نمیشه! تنها برای کسانیه که لیاقتش رو داشته باشن.و در عوض..... مردم در مقابل این همه نعمت چکار کردن؟ فکر میکنین پاسخ این همه لطف چی بود؟

سوال چالش برانگیزی بود. دانش آموزان به طرف صدا چرخیدند . مورگانا روی یک تاب باریک از رز سیاه نشسته بود. تا حدی باریک که باعث این پرسش میشد " اصلا چطوری روش نشسته" مورگانا سوالش را تکرار کرد.
- پاسخ بندگان به این همه لطف عالم بالا چی بود؟

یک دانش آموز کوچک هافلپافی پاسخ داد.
- ازش تشکر کردن؟
- کاش این کارو کرده بودن فرزند.

دانش آموزان به فکر فرو رفتند و یک ریونکلاوی با تردید گفت:
- بیشتر خواستن؟
- تا حد زیادی درسته دوشیزه بوت! بیشاتر خواستند... خیلی بیشتر.

یک نفر ارامش کلاس را به هم ریخت و پرید وسط
-اینا اومدن گاومیشا رِ ندید گرفتن و هیچی... کفر ورزیدن و هیچی... به خاطر بودن گاومیش عالم بالا رِ شکر نکردن و هیچی... تهشم هیچی به هیچی!

مورگانا خنده ای سر داد.
- حالا نه تا این حد! گاومیش ها هیچ نفع و ضرری برای عالم بالا نداشتن. ولی اره! این مردم ناسپاسی کردن. به قدرت جادویی که از مرحمت عالم بالا نثارشون شده بود، مغرور شدن و اصل خودشون رو فراموش کردن. عالم بالا به جبران این کار، تصمیم گرفت مجازاتشون کنه. خیلی از جادوگرها و ساحره ها، در آتش خشم و وحشت ماگل ها سوختن. اما این براشون عبرت نشد. نه تنها به یاد خالقشون نیافتدن، بلکه بیشتر به سحر و جادو وابسته شدن. این اشتباهه که فکر کنیم چون جادوگریم پس همه چیز باید جادویی باشه. گاهی باید چوبدستی رو کنار گذاشت و با دست به کارها رسید.

صدای غرولندی شنیده شد.
- پس جادو به چه درد می خوره!

مورگانا کمی به تابش سرعت داد.
- جادو نباید باعث بشه اصلمون رو فراموش کنیم. همین مردم قدیم رو زمین زد. اونا به جادو وابسته شدن. مغرور شدن و ناسپاس شدن. عالم بالا اما بزرگوارانه تصمیم گرفت بهشون فرصت دوم بده! اینجا بود که پیغمبران پا به عرصه هستی گذاشتن. سیاه و سپید. پیغمبران عصر حاضر، پیغمبران برگزیده و انتخاب شده اند. پیغمبران باقی مانده از جنگ!

یکی از دانش آموزان گریفندور، تمشک به دست پرسید:
- یعنی پیش از شما هم پیغمبر بوده؟
- البته که بوده اقای ویزلی. اولین بودن و تنها بودن و ظاهرا یکتا بودن نیس که مهمه! مهمه که وظیفه ات رو درست انجام بدی. شاید تعجب کنید اما ما پیغمبران سفید هم داشتیم. پیغمبرانی که می خواستن با صلح و در آرامش جهان رو هدایت کنن که خب ممکن نیست.... سخته که مردمی رو که خودشون علاقه دارن در سیاهی غوطه بخورن، به سمت سپیدی ببری. منظورم جنگ با لرد سیاه نیست. سیاه و سفید در هر زمان معنای مشخص خودش رو داشته. سیاهی و سپیدی از ازل بوده و تا ابد خواهد بود. این مهمه که شما چی رو انتخاب می کنین. اما بعضی چیزا تکرار نشدنی هستن مثل پیغمبران زن!

غرولند ساتین که روی پاهای مورگانا نشسته بود، به نوعی خبر از پایان کلاس می داد. مورگانا با لبخند گفت:

1- ازتون می خوام در یک رول، مبعوث شدن یک پیغمبر سیاه و یک پیغمبر سپید رو شرح بدین. طول و عرضش هم مهم نیست. مهم اینه که شما صحنه انتخاب شدن رو بنویسید.

2- ازتون می خوام در یک رول، مصائب پیغمبران در دعوت های نخستین بنویسید. پیغمبرانی که در راه دعوتشون سوزانده شدن یا هر اتفاق دیگه ای. طول وعرضش مهم نیست.


مورگانا به شاگردانش نگاه کرد. اگه اینجا رو دوست دارید می تونیم صبحانه رو همینجا صرف کنیم.
میزهایی از انواع گل ها، از زمین شروع به روییدن کردند.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
جلسه ی اول کلاس بینی و دینش داجویی


برای تکلیفتون باید یک رول 15 یاخطی یا اگه دلتون خواست بیشتر، از افسانه ادم و حوای جادویی رو بنویسید. ینی جریان شکل گیری جادو رو. مثلا همونطور که ادم و حوا به زمین هبوط کردن، زوج جادوگر چرا به زمین اومدن چطور فهمیدن جادوگرن و چیزایی شبیه این. طبیعتا چیزی که امتیاز بیشتر داره خلاقیت شماست.

رون که با اعصابی خراب از کلاس دینی و بینش جادویی بیرون می امد، زیر لب ناسزایی به استاد دینی و بینش داد و او را همچون سایر استادان نفرین کرد و از مرلین کمک طلبید. واقعا نمی دانست که چرا خدای خدایان این استادان را خلق کرده است؟ گویا تنها برای تکلیف دادن و سخت گرفتن به دانش اموزان افریده شده اند.

تحملش از صفرهم گذشته بود. باور نمی کرد که به این زودی خوشحالی اغاز ترم جدید تبدیل به بدبختی های نوشتن تکالیف تبدیل شده بود.

با عصبانیت همیشگی اش وارد تالار گریفیندور شد و کتاب هایش را به گوشه ای پرت کرد تا یاداور بدبختی های همیشگی نوشتن تکالیفش نباشد. به سوی اتش خاموش تالار رفت و بر روی مبل همیشگی اش نشست و از خستگی، خود را رها کرد.

چشمهایش را بست و سعی کرد فراموش کند که بار دیگر سختی های اخر هفته هایش اغاز شده است و دیگر فرصت استراحت های خوش تابستانی را ندارد.

دقایقی بعد، رون چنان درخواب عمیقی غرق شده بود که گویا سالیان سال است که نخوابیده است و درچنان رویایی غرق شد که بدون اینکه بداند، راهی برای داشتن اخر هفته ای بهتر را در مقابلش قرار می داد.

در ان رویا ی زیبا، جنگل های بیکران و سر به فلک کشیده همه جا را پر کرده بود و صدای پرندگان همچون موسیقی ای دلپذیر فضا را پر کرده بودند. گلهای رنگارنگی که در هر گوشه ای به چشم می خورد، فضا را عطر اگین می کرده بود.

در میان ان درختان سر به فلک کشیده، سه کودک بازیگوش، که در حال بازی و سرگرمی بودند، به چشم می خوردند و چنان لبخندی بر روی لبانشان به چشم می خورد که گویا خوشحالترین لحظه ی عمرشان را تجربه می کردند. سه پسر به نام های «قابیل»، «هابیل» و «زابیل». برادران همراه و همدلی که لحظه ای تحمل فراق یکدیگر را نداشتند.

در بین این سه پسر، یکی از دیگران متفاوت تر بود و ان پسر کسی جز «زابیل» نبود. اوکه قدرت هایی داشت که برادرانش نداشتند گاهی باعث حسادت انها می شد اما با این حال این قدرت باعث جدایی او از برادرانش نشد بلکه مایه ی سرگرمی و تفریح انها بود.

زابیل از داشتن چنین برادرانی بسیار خرسند و شکرگزار بود، بارها و بارها به خاطر این خوشبختی از خدای خود سپاسگزاری می کرد و خواستار این رابطه برادرانه بود اما نمی دانست که این رابطه به زودی به پایان می سرانجامد.
یکی از روزهایی که سه برادر همچون همیشه به بازی و سر گرمی مشغول بودند، دعوایی در بین انها بر سر چگونگی انجام بازی رخ داد.

زابیل که از عصبانیت و خشم برادرانش ترسیده بود، در جنگل پا به فرار گذاشت.

فرسنگ ها بدون اینکه بداند از خانواده و برادرانش دور شده همچنان در اعماق جنگل پیش می رفت و زمانی که به خود امد، خود را با چشمان گریان در محلی بیگانه دید.
غصه اش گرفت، پس در گوشه ای بر روی تنه ی افتاده ی درخت تنومندی نشست و سرش را در میان زانوانش گذاشت و از غصه و ناراحتی گریست. ساعت ها به همین منوال گذشت تا صدایی او را مجبور کرد که سر سنگینش را بلند کند و به اطرافش نگاهی دقیق تر بیندازد.

مردی مهربان و کهن سال، با ردایی بلند، به وسیله عصای بلندی که در دست داشت، ایستاده بود. و به او لبخند می زد. مرلین کبیر با قدم های اهسته و نرم به زابیل نزدیک شد و دستش را برای او دراز کرد و گفت:
-بیا می خوام چیزی را بهت نشون بدم.

زابیل که مرلین را نمی شناخت، ابتدا از این کار امتناع کرد، اما کمی که فکر کرد و به مهربانی و خلوص نیت او پی برد، دست او را گرفت و به کمک او از جا بلند شد.

مرلین که همچنان لبخند بر لب داشت، گوشه ی لباسش را بالا اورد و به وسیله ی آن چشمان تر زابیل را خشک کرد، سپس او را به دنبال خود کشید تا با آینده ای تازه رو به رویش کند.

زابیل در تمام مدت به گلها و گیاهان موجود در اطرافش چشم دوخته بود، او درطول عمر کوتاه خود هرگز مشابه آنها را ندیده بود و در همان حال به دیدار عجیب و غریب خود با مرلین فکر می کرد و هر از چند گاهی به مرلین نگاهی می انداخت، اما مرلین در تمام مسیر ساکت بود و لبخند بر لب داشت.

مرلین بعد از مدتی طولانی راه رفتن، ایستاد و زابیل را نیز مجبور به ایستادن کرد. سپس با روی خندانی که زابیل در ابتدای دیدار ان را دیده بود، به سوی زابیل بازگشت و گفت:
-می خوام خانم بسیار زیبایی را بهت معرفی کنم.
-مگر در دنیا کسی غیر از ما هم هست؟
-او انسان نیست یک پری است...
-پری؟

زابیل که مفهوم سخنان مردی که در مقابلش بود را نفهمیده بود، با چشمانی متعجب برای دقایقی به او خیره شد اما صدایی از نزدیک ترین درخت اطرافششان، توجهش را جلب کرد.

دختری بسیار زیبا که جهان همچون او را به خود ندیده بود، با نرمی تمام از پایین ترین شاخه ی درخت سر سبز، پایین امد و در مقابل ان دو قرار گرفت .

زابیل که در یک نگاه شیفته و عاشق دختر زیبا شده بود، به سوی او رفت اما مرلین دستش را گرفت و او را متوقف کرد.

دختر پری نیز که برای اولین بار درطول عمرش پسری از نسل ادم را می دید که هم سن و سال خودش باشد، به پسر نگاهی کرد و گویا احساسی همچون احساس زابیل در چشمانش موج زد.


مرلین که چشمان دو عاشق مقابلش را می دید، لب به سخن باز کرد و گفت:
-خب مثل اینکه اشنا کردن شما کار درستی بوده ...

سپس کمی مکث کرد و ادامه داد:
- شما با هم جامعه ای را می سازید که توانایی هایی بالاتر از توانایی انسان هایی چون ادم را دارند...شما والدین اولین جادوگر جهان خواهید بود...

سپس بار روی پاشنه ی پا چرخید و ارام ارام از ان دو عاشق دور شد و انها را به حال خود رها کرد.

رویا که لحظه به لحظه روشنایی و شفافیت خود را از دست می داد، با تکان های شدید هرمیون، که سعی می کرد رون را از خواب بیدار کند، از بین رفت و رون به دنیای واقعی باز گشت.

-تو نمی خوای پاشی؟ کلاس داری تنبل آقا... پاشو هیکل گندتو تکون بده... پاشو...

هرمیون که با چهره ای خشک و کمی عصبی به رون خیره شده بود، منتظر بود که رون از جای خود بر خیزد و همچون شاگردان خوب به سر کلاس درسش برود.

-باشه، اما باید چیزی بنویسم ...
و چنان از جای خود برخاست که نزدیک بود هرمیون را بر زمین بیندازد. بر روی کاغذ هرچه را که دیده بود، نوشت تا برای اولین بار در طول عمر تحصیلی اش تکالیفش را به موقع تحویل داده باشد و اخر هفته ای شاد تر را تجربه کند...


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۰ ۱۲:۵۷:۳۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۹:۲۵ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴

باروفیو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۲ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
از محصولات لبنی میش استفاده کنید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 191
آفلاین
ارشد یا شایدم تازه وارد ریون! هر کی یه چیزی منه میگه :| طبق آخرین بخش نامه همون ارشده ره در نظر بگیرید ایشالا که عوض نشه باز!


خورشید با بی رحمی تمام حرارت ناجوانمردانه ای را نثار زمین میکرد. هنوز چند ساعتی بیشتر از خلقتش نگذشته بود و داغ بود و جوگیر و نمیفهمید که خوب بابا خبری هم نیست یواش تر! استهلاکی هم نداشت با چند ساعت تابش، حتا آورده اند که به مرور زمان آب رفته و اینی که الان میبینیم چند سایز کوچک تر از نسخه اولیه است. ... آبی هم بخار نشده بود که تبدیل به ابر بشود و اندکی جلوی تابش را بگیرد. با این اوصاف زمین رقابت تنگاتنگی با جهنم داشت.

«آدمیو» و «حواییو» از لبه‌ی بهشت خم شده و با وحشت به این سیاره داغ خیره بودند.

- میبینید؟ خعلی گرمه ناموسا! دهن ساکنینش آسفالته! مث بچه آدم همینجا بمونید و بخورید و بیاشامید ... فقط حواستون باشه؛ از اون گاومیش مقدس حضر کنید اگر بفهمم لب به شیر ممنوعه زدین خداشاهده تبعیدتون میکنم به همین زمینی که میبینید. فهمیدید بچه ها؟

آدمیو و حواییو با صدای قابل توجهی آب دهانشان را قورت دادند و در پاسخ گفتند:

- بله ای خدا!

- نشنیدم صداتونو!

- بله ای خدا!

- میاد پیشتون با خوشحالی ... نه چیزه ... همین دیگه! بدویین دنبال بازیتون.

آدمیو و حواییو بارگاه الهی را ترک کردند که بروند دنبال بازیشان اما درست در مقابل درب بود که «باروفیو» فرشته ی رانده شده از درگاه الهی که دشمن قسم خورده انسان بود ظاهر شد. البته نه در ظاهر عادی اش، او خود را به شکل بره ای سخنگو درآورده بود. [این که شکل بره سخنگو چه تفاوتی با بره غیرسخنگو دارد در کتب تاریخی ذکر نشده اما این طور به نظر میرسد که آدمیو و حواییو تفاوت این دو را میدانستند چون از سخن گفتن بره مذکور تعجب نکردند.]

بره سخنگو به آن دو نزدیک شد و گفت:

- هلو مای فرندزززز! آی ام ببعی ... بــــــــع! :baaa:

- هلو ببعی! نایس تو میت یو.

- کام آن گایز! اسکوییز می ... درینک مای میلک! اوه یس بیبی کامان!

- استفرالمرلین من متاهلم خانوم مزاحم نشو

حواییو با کیف دستی اش محکم به صورت آدمیو کوبید و گفت:

- جز جیگر زده چرا به خودت میگیری؟ سرتو بنداز پایین برو اون طرف ... من خودم میدوشم!

آدمیو که از ابتدا بسیار زن زلیل بود و این امر از نسل کنونی او نیز مشخص است رفت پشت بوته ها و چشم هایش را بست و به ندای "اوه یس بیبی" بره گوش جان سپرد و چیزی نمانده بود با این ندای آسمانی جان از تنش به پرواز درآید که کیف دستی حواییو بار دیگر نثارش شد! در حالی که برگش را سفت چسبیده بود گفت:

- چی شد؟ دوشیدی؟

حواییو دبه شیر را نشان آدمیو داد و آن دو به نوبت دبه را دوشیدند و برای اولین بار شیر به دهان بشر راه یافت و بشر نیز به غایت از طعم آن ملذوذ شد و در حال به به چه چه کردن بود که این بار باروفیو در ظاهر اصلی اش نزد آن ها آمد.

- به به ... چقدر خوشمزه اس! دستت درد نکنه خانوم.

- تو قابله پلین دوشیدمش ... تازه تنتاک هم پام بود!

- این که چیزی نیست!

نگاه اولین زوج بشر به سمت منشا صدا برگشت.

- شیر بره ره انقدر تعریف میکنین شیر گاومیشه ره چی میگین؟ خوش خوراکیشه هیچ شیری نداره!

آدمیو و حواییو لحظه ای به یکدیگر خیره شدند ... «اگه شیر به انقد خوشمزس ... شیر گاومیش چیه؟» جمله ای بود که از ذهن هر دوی آن ها گذشت. طعم شیر حسابی به دهانشان مزه کرده بود. همین ارتباط چشمی کافی بود تا از تصمیم یکدیگر با خبر شوند و به سمت گاومیش ممنوعه بدوند.

بدین ترتیب باروفیو موفق به فریب آن ها شد تا شیر ممنوعه‌ی گاومیش که همانا منشا نیروی جادویی بود را بنوشند و خدا نیز بابت دستیابی آن ها به جادو به زمین تبعیدشان کرد. به نقطه ای که امروزه روستایی به نام «لیتل میش‌آباد سفلا» در آن قرار دارد و نوادگان جادوگران نخستین در آن جا میزیند!


ویرایش شده توسط بارفیو در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۹ ۲۱:۲۸:۴۷

I'm sick of psychotic society somebody save me




پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
نقل قول:
برای تکلیفتون باید یک رول 15 یاخطی یا اگه دلتون خواست بیشتر، از افسانه ادم و حوای جادویی رو بنویسید. ینی جریان شکل گیری جادو رو. مثلا همونطور که ادم و حوا به زمین هبوط کردن، زوج جادوگر چرا به زمین اومدن چطور فهمیدن جادوگرن و چیزایی شبیه این. طبیعتا چیزی که امتیاز بیشتر داره خلاقیت شماست. موفق باشید.


فیلییوس با قیافه ای نه چندان خشنود از کلاس بیرون آمد. به نظر او تکلیفی که به او داده بود، سخت بود. به کتابخانه رفت. پس از مطالعه زیاد، بالاخره موضوع مورد نظرش را در کتابی پیدا کرد. لبخندی زد و شروع به نوشتن کرد.
نقل قول:
شبی سرد و طوفانی بود، باران دیوانه وار میبارید. ناگهان صدای عجیبی از سمت کلبه ای آمد. همه مردم دهکده از ترس و سرما به کلبه های کوچکشان رفته بودند. شایعات زیادی درباره کلبه ی مخروبه شنیده بودند. هرگز کسی به آن کلبه نرفته بود. آن شب شخصی که بسیار شجاع، باهوش، قدرت طلب و سخت کوشی به نام دیان تصمیم گرفت وارد کلبه شود. پس از نیمه شب، وقتی همه خواب بودند، دزدکی وارد کلبه شد. صداهای عجیبی میشنید، کلبه از آنچه که از بیرون دیده میشد، بزرگتر بود. چند قدم به جلو رفت، دیواری با چند نقش مختلف که روی آن به زیبایی کنده کاری شده بود دید. ناگهان نیرویی عجیب و بسیار قدرتمند، دست او را به طرف دیوار کشید. دیان به اطرافش نگاه کرد، تصاویر مبهمی را دید که در هوا پدید آمدند. با دست دیگرش قطرات عرق را که روی پیشانیش شکل گرفته بود پاک کرد. اشکالی را که میدید کمی واضح تر شد؛ اما باز هم شفاف بودند درست مثل ارواح. سعی کرد حرف بزند اما صدایی از گلویش بیرون نیامد. صدایی گغت:
-من در درون تو هر چهار عنصر، یعنی شجاعت، قدرت، هوش و پشتکار را میبینم. آیا تحمل شنیدن چیز عجیبی را داری؟
دیان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. باز روح شروع به حرف زدن کرد:
-من میتونم کاری بکنم که تو و فرزندان تو از نیروی بسیار خارق العاده به نام جادو برخوردار باشید. من میتونم تو رو جادوگر کنم، آیا میپذیری؟
ایان به یاد خواب های عجیب کودکی خود افتاد. همیشه با همه فرق داشت. پس لبخندی زد و ارواح دور ایوان چرخیدند و زیر لب چیز هایی زمزمه کردند. سپس به او چوبی دادند و گفتند که با این چوب میتواند جادو کند. روحی به ایوان گفت:
-تو باید با زنی مثل خودت ازدواج کنی. چند کیلیومتر بالاتر، دختری جادوگر وجود دارد، با اون ازدواج کن و فرزندان جادوگر به دنیا بیاور.
ایوان لبخندی زد و رفت. بعد از آن کسی ایوان را در آن دهکده ندید. همه فکر میکردند ایوان مرده است. ایوان توانست آن دختر جادوگر را پیدا کند و با او ازدواج کند. و اینگونه اولین زوج جادویی شکل گرفت.

با لبخندی قلم را زمین گذاشت و به خوابگاه رفت.


Only Raven


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۴

گریک الیواندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۴۰ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۲۱ چهارشنبه ۴ آذر ۱۳۹۴
از بچه های اهواز بترس ...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 31
آفلاین
داستان ما از موقع کشته شدن هابیل توسط قابیل شروع میشه! ولی یه نیم ساعت قبلش.

دوتاشون دارن برای مرلین قربانی میفرستن که قابیل میبینه چون مرلین با اون چپه، قربانی هابیلو قبول میکنه و مال اونو نه!

برای همین از عصبانیت میره یکی از گوسفندای داداششو آتش میزنه. هابیل سر میرسه و میخواد گوسفندشو نجات بده که برادرش با انگشت بهش اشاره میکنه و میگه: بزار اون گوسفند نابود شده. از اونجایی که به زبان های آرامی و لاتین با برادرش صحبت میکرده، به صورت آواداکداورا شنیده میشه. نور سبزی از نوک انگشتش خارج میشه و برادرش به همون حالت میمیره.

بعد میفهمه که به جز این عبارت، عبارت های دیگه ای هم هستن که با گفتنشون اتفاق عجیبی میفته. مثلا پدرش بهش میگه میتونی آتش درست کنی؟ و اونم میگه آتش؟ (اینسندیو؟) و از نوک انگشتش جرقه خارج میشه و آتش درست میشه.

با خودش فکر می کنه که اگه همینطور پیش بره انگشت براش نمی مونه، میگه باید از یه وسیله برای این کار (که اسمش رو جادو میزاره) استفاده میکنه و به این نتیجه میرسه که باید از یک وسیله نوک تیز برای این کار استفاده کنه که جهتش مشخص باشه و برای این کار از یک تکه شاخه درخت استفاده می کنه و از عباراتی که باعث اتفاقات عجیب میشن (و اسم اونا رو ورد میزاره) استفاده میکنه؛ اما هیچ اتفاقی نمی افته؛ پس به این نتیجه میرسه که حتما باید از یکی از اعضای بدن یک جانور استفاده کنه. پس از تلاش های فراوان به این نتیجه میرسه که اون موجود باید یه موجود افسانه ای باشه. پس از چیز هایی مثل موی تکشاخ و پر ققنوس استفاده میکنه.

یک روز که به شکار رفته بوده، خیلی خسته بوده و توان راه رفتن و حمل شکارشو نداشته. همونطور که دستش به شکارش بوده، چشماشو میبنده و خونشو تصور میکنه. همون لحظه چشمشو باز میکنه و میبینه جلوی در خونشه. میفهمه که این هم احتمالا باید جزئی از جادو باشه. اون اسم این پدیده رو آپارات کردن میذاره.

بعد از گذشت سالها درست کردن وسیله ی انتقال جادو که اسم اونو چوبدستی گذاشته بودن، به عهده ی افراد خاصی گذاشته میشه. اون افراد مهارت درست کردن چوبدستی رو به فرزندانشون انتقال میدن و آخرین نواده ی اون افراد بنده در خدمت شما هستم.


چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها...برگ بی درختمُ در مسیر باد ها
نیشها و نوشها چشیده ام...بس روا و نا روا شنیده ام
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در مسیر باد ها....
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در عبور سال ها.....
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی...نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی

تصویر کوچک شده




باسیلیسک ها می آیند...





پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
یک رول 15خطی یا اگه دلتون خواست بیشتر، از افسانه ادم و حوای جادویی رو بنویسید. ینی جریان شکل گیری جادو رو. مثلا همونطور که ادم و حوا به زمین هبوط کردن، زوج جادوگر چرا به زمین اومدن چطور فهمیدن جادوگرن و چیزایی شبیه این. طبیعتا چیزی که امتیاز بیشتر داره خلاقیت شماست.

از روزگاری که در بهشت عدن همیشه بهار بود تا این روزها که اغلب زمستان است دنیای انسان در جهتی جز عشق پیش نرفته بود و دنیای "آن ها"نیز فرقی با سایر آیندگانشان نداشت.
پسرک روی کلفت ترین شاخه درخت نشسته بود و به زمزمه درختان گوش میداد.منظره رو به رویش زیبا بود...پرنده ها که در آسمان اوج میگرفتند...کوهی که دردوردست ها قد اعلم کرده بود...پروانه های رنگارنگ و زیبا و بهشت گل های صورتی رنگی که خودنمایی میکردند،همه و همه زیبا بودند اما نه برای پسرک شرور و گندمگون کوهستان!
در افکارش غوطه ور بود که بوی گل رز در بینیش پیچید و گرمای دستان ظریف و نرمی را روی بازوانش احساس کرد.
-چه جای دبشی...قشنگه!نه؟
-نه به اندازه ی تو!

دختری که حال کنارش نشسته بود موهایی بلوطی داشت و پیشانی زیبایش را گویی از مرمر تراشیده بودند.گونه های سرخ رنگش از خجالت سرخ تر شدند و از دهان زیبایش لبخندی همچون تلالو خورشید تراوید.از چهره هردویشان معلوم بود که پری هستند.پسرک بدون این که نگاهی به دختر بیندازد ادامه داد:
-پدرت هنوز سر حرفش هست؟
-آم...خوب راستش اون با ازدواجمون مخالفه...فکر میکنه با این کار خدایان خشمگین میشن..اون فکر میکنه...
-که من یه احمقم!

دخترک چشمانش را که حال از یاقوت های اشک میدرخشید تنگ کرد و معترضانه جواب داد:
-برای من فکر اون مهم نیست!
-بچه که بودم از پدرم پرسیدم گل هفت رنگ واقعا اهریمنیه و هرکس که اون رو به کس دیگه ای تقدیم کنه آدم بدی میشه؟!اون هم گفت که اهریمن درون آدم ها شکل میگیره..یجایی تو قلب...اگه قلبت پاک باشه گل میتونه تو و اون شخص رو خوشبخت کنه!

سپس از روی شاخه پایین پرید و ادامه داد:
-پس ازت خواهش میکنم از من قبولش کن!

و بعد در میان چهره متحیر دخترک گل هفت رنگ و خوشبویی را تکان داد.دخترک که به شدت جا خورده بود خودش را عقب کشید و فریاد زد:
-دیوونه شدی؟!این گل اهرمینیه...نیروهای ترسناک و ویران کننده ای رو به وجود میاره...دنیات نابود میشه!
-اگر نگیریش هم دنیامو از دست میدم...کاری به افسانه ها و این باورهای مسخره ندارم...ازت خواهش میکنم!
و بعد در مقابل دخترک زانو زد و اشک هایش روان شد.پس از ثانیه ای تردید دخترک گل را از او گرفت و همه چیز تار شد....
وقتی چشمانشان را گشودند دیگر خبری از آن بهشت زیبا نبود و تا چشم کار میکرد دشت و جنگل بود.آن ها حس عجیبی داشتند...حس قدرتی که بر جثه کوچکشان سنگینی میکرد...حس جادو!
حال آدم و حوا روی زمین بودند و زمین اولین هایش را تجربه میکرد...اولین قطره باران که از شوق بر زمین افتاد...اولین دانه گل که از مهر در خاک کاشته شد... و اولین قدم ها که بر سطح زمین برداشته شد...قدم هایی از آغاز تا پایانی ناپیدا!


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۳ ۱۷:۳۶:۳۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴

جروشا مون old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۰ شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴
از شبنم عشق، خاک آدم گل شد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 67
آفلاین
براي تکليفتون بايد يک رول 15 خطي يا اگه دلتون خواست بيشتر، از افسانه ادم و حواي جادويي رو بنويسيد. يني جريان شکل گيري جادو رو. مثلا همونطور که ادم و حوا به زمين هبوط کردن، زوج جادوگر چرا به زمين اومدن چطور فهميدن جادوگرن و چيزايي شبيه اين. طبيعتا چيزي که امتياز بيشتر داره خلاقيت شماست.

اسب با سرعتی غیرطبیعی يورتمه مي‌رفت. مرد سوارکار به مناظر اطراف توجهی نداشت، اصلا متوجه زيبايي‌هاي اطرافش نبود. دشت وسيع و پرگلي که در دو طرف مسير خاکي‌اش قرار داشت، با درخت‌هاي پراکنده‌اش دست کمي از بهشت موعود نداشت. اما مرد فکرش جاي ديگري بود.

به خانواده‌اش فکر مي‌کرد که چطور اورا طرد کردند! قبيله‌اي که از آن رانده شده بود و آشنايان و دوستاني که حتي قصد کشت او را داشتند. تنها به یک دلیل؛ او عجیب و غریب بود! "خاص" بود! توانایی‌هایی داشت که دیگران نداشتند. او نمي‌خواست خاص باشد! نمي‌خواست‌ توانايي‌هايي داشته باشد که ديگران ندارند... توانايي‌هايي که او را از خانواده‌اش جدا مي‌کردند.

مسيری که بی هدف در آن پیش می رفت گويي بي‌انتها بود. تابش آفتاب ظهرگاهی تشنه‌ و تشنه‌ترش می کرد. چشمان تيزبينش برق بازتاب نور را در ميان علف‌هاي دشت ديد؛ برقي حاکي از وجود يک چشمه. با حرکت دادن افسار، کمي از سرعتش کاست و مسيرش را به سمت چشمه‌ي ميان دشت تغيير داد. وقتي از باريکه‌ي شني وارد علف‌ها شد اسبش تا زانو در آنها فرو رفت. کمي پيشرفت و به چشمه نزديک‌تر شد.

صداي غريبي متوقفش کرد! صداي آواز... از چشمه صداي ترانه‌خواني يک دختر مي‌آمد! چشم‌هايش را تنگ کرد و با دقت بيشتري اطراف را تحت نظر گرفت. اندکي دورتر درميان علف‌ها فرورفتگي کوچکي ديده مي‌شد؛ کسي آن‌جا دراز کشيده بود. از اسبش پياده شد و آهسته به سمت دختر آوازخوان خزيد. صداي غريب و غمگين دخترک او را مجذوب خود کرده بود. اما... جالبتر از آن هم بود! گل‌هايي که اطراف دختر بودند بي‌هيچ واسطه‌اي با آواز او به رقص در مي‌آمدند. گلبرگ‌هايشان باز و بسته مي‌شد و خم و راست مي‌شدند. رقص گلها!

مرد با دریافت‌هایی ناگهانی مواجه شد. اندیشید: "این گل‌ها.. امکان نداره! یعنی.. یعنی ممکنه این دختر هم.. ممکنه من تنها کسی نباشم که اینجوریه؟"

همچنان بی‌صدا و بی‌حرکت ماند و صحنه‌ی پیش رویش را نظاره کرد. چه نتیجه‌ای غیر از اینکه آن دختر هم خارق‌العاده و غیرعادی بود می‌شد گرفت؟ تنها يک فکر به ذهن مرد خطور کرد؛ آن دختر هم مثل خودش بود! چیزی در دلش به او جرأت بخشید. گلويش را صاف کرد و گفت:
- سلام!

دختر با وحشت از جا پرید و با چشماني گرد شده آماده ی فرار شد. مرد فوراً با دستپاچگي گفت:
- من.. من.. نگران نباشيد! من.. ديدم شما چيکار مي..

همان اندک رنگي هم که بر چهره ي دختر بود پريد. معلوم بود نمی‌خواست کسی آن اتفاق را ببیند. با لکنت گفت:
- مـ.. مـ.. من هيچ کاري نکردم آقا. من فقط آواز مي‌خوندم.. من.. من نمي‌دونم..
- نه نه! خواهش مي کنم نترسيد..

مرد با خود فکر کرد: "دختر میترسد که کسی اتفاقات عجیب پیرامونش را ببیند؟" این همان چیزی بود که لازم داشت تا همه چیز را بفهمد! دختر جوان هم مثل خودش ویژگی‌ها و توانایی‌هایی خارق‌العاده داشت... و همین کافی بود تا از قوم و قبیله‌اش اخراج شود.
مرد چشمانش را بست و دلش را به دريا زد. پرسید:
- شما هم طرد شديد؟
- چي؟!
- شما.. شما رو هم بيرونتون کردن؟ به خاطر همين.. کارا؟

"همین کارا"! انگشت اشاره‌اش را به سمت بوته‌ی گل رزی که اندکی دورتر بود گرفت. گل‌ها فرمانبردارانه با حرکت دست مرد از ساقه جدا شدند و به سمت دخترجوان حیرت‌زده پرواز کردند.

هر دو -حتی خود مرد- ماتشان برد. گویی دو آشنای قدیمی بودند که همدیگر را پیدا کرده بودند. مرد و زنی که به دلایلی مشترک خانه و خانواده‌شان را از دست داد بودند، حالا در بهت و حیرت به هم خیره شدند. تا لحظاتی قبل، هریک گمان می کردند که تنها انسان‌هایی هستند که چنین ظالمانه محکوم به بی‌خانمانی شده‌اند و حالا...

- با من ازدواج می‌کنید؟

بهت دختر دو چندان شد! قدمی به عقب برداشت و گفت:
- من؟! من.. حتی اسم شما رو هم نمی‌دونم!

مرد اما به چیزهای دیگری فکر می‌کرد... دستانش را بالا برد و با صدای بلندی گفت:
- اهمیتی نداره! به خدایان قسم که اسم من اهمیتی نداره! من.. ما.. ما مثل هم هستیم! ما غیرعادی نیستیم، شیاطین در ما حلول نکردن! قسم به خدایان که این خواست خودشون بوده که من.. ما.. همدیگه رو پیدا کنیم!

مکثی کرد و به اسبش نگاه کرد با فریاد صاحبش خودش را به آن جا رسانده بود. لبخندی زد و ادامه داد:
- ما توانایی‌هایی داریم که "اونا" ندارن! ما.. ما نسل خودمون رو خواهیم داشت.. ما برای هم ساخته شدیم.. به خاطر زئوس که بی‌شک خودش خواسته ما به هم برسیم با من ازدواج کن!

نطق قاطع مرد جادوگر، تا اعماق وجود دختر ساحره نفوذ کرد و رضایت را بر ذهنش مسلط کرد. حق با مرد بود! آنها برای هم ساخته شده بودند. دختر جوان خندید و گفت:
- ولی من که هنوز اسم شما رو نمی دونم!

این بار مرد جادوگر قهقهه زد! رضایتی که در صدای زن بود به او فهمانده بود که حالا او بار دیگر می‌تواند خانواده‌ای داشته باشد، خانواده‌‌ای که به آن تعلق داشته باشد... خانواده، همسر و نسلی از جنس خودش!

***


چیزی که مسلمه اینه که اولین زوج جادوگر و ساحره، اولین انسان‌ها نبودن؛ چون در این صورت همه‌ی انسان‌ها یا لااقل اکثریتشون جادوگر می‌شدن. اولین جادوگرها و ساحره‌ها افرادی بودن از نسل همون آدم و حوای واقعی و از قبیله‌های مشنگ که اتفاقی متوجه توانایی‌های خاص جادویی‌شون می‌شدن.
اما اولین نسل جادوگری وقتی به وجود اومد که اولین بار یه جادوگر و یه ساحره همدیگه رو پیدا کردن و باهم ازدواج کردن. در واقع میشه گفت اونا همون آدم و حوای جادویی بودن...

"آدم و حوای جادویی درمیان تمدن‌های باستانی مشنگی به هم رسیدن!"


"عمه ریتا پاره ی تن من است! دوستش بدارید! ... فقط باهاش مصاحبه نرین، خطرناکه! "

***

تصویر کوچک شده
رستاخیز ققنوس!

***

تصویر کوچک شده
کاراگاه ارشد
ریاست دایره‌ی کاراگاهان


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
بهــ نام آنکه مورانامه را نوشت...


کیفش را از این شانه به آن شانه انداخت.دستی در موهای کوتاهش کشید و آنها را آشفته تر از آنچه بود کرد.صدای دو دانش آموزان هافلپاف که جلو تر از او بودند، توجه سوزان را جلب کرد.

-به نظرم یکم عجیب و غریب بود.من نصف حرفهاشو نمی فهمیدم!
-دیدی چه طوری اون نیمکت رو به وجود آورد؟
-ببخشید که پیغمبره است!معلومه با ما فرق داره.
-پیغمبره ی سیاه؟به حق چیزهای ندیده و نشنیده!

اخمی بر روی صورتش ظاهر شد.دوست نداشت راجب سیاهان بد بشنود.راهش را کج کرد و داخل راهرویی رفت که میدانست در اخر به جلوی کتابخانه خواهد رسید.بهتر بود هرچه زودتر تکالیفش را انجام میداد تا دیرتر از مواقع عادی رو هم تلنبار شوند.

30 دقیقه بعد در بین انبوهی کتاب


-افسانه خلقت...افسانه خلقت...افسانه خلقت...اه!من کتابی با موضوع افسانه خلقت رو از کجا بیارم اخه؟

با حرص لگدی به یکی از صندلی های چوبی پشت میز زد که نتیجه اش چیزی جز لگد خوردن از پایه های همان صندلی نبود.در حالی که ساق پای چپش را میمالید و از درد لبش را میگزید سعی کرد از آن صندلی لعنتی دور شود.

ناگهان نگاهش به در میله ای افتاد که لای قفسه های کتابهای بخش پیغمبران ماگل قرار داشت.از پشت میله های سیاه و زنگ زده ی در، راهروی تاریکی نمایان بود.در بالای در، روی تابلویی شکسته و کثیف با خط پیوسته نوشته شده بود:بخش ممنوعه.چشمان تیره سوزان درخشید.

-تو هم شنیدی؟
-چی رو؟
-صدا رو.انگار صدای بال زدن یک پرنده بود.
-پرنده؟اونم تو کتابخونه با وجود پینس؟غیر ممکنه!
-ولی...
-اه!چه قدر حرف میزنی بابا.بشین تکلیفتو بنویس.
-واقعا هم چه قدر حرف میزنی!

سوزان وقتی که به شکل عادی اش برگشته بود، از پشت میله های در بخش ممنوعه این را ارام زمزمه کرد.پرش که روی زمین افتاده بود را نادیده گرفت و چوبدستی اش را روشن کرد و در راهروی تاریک و نمور به پیش رفت.در دو طرف راهرو قفسه های کتاب بود.کتابهایی که مانند آنها جایی نبود.کتابهایی که گاهی آنقدر بزرگ بودند که مجبور میشدند خارج از قفسه قرارشان دهند و کتابهایی که گاهی اینقدر کوچک بودند که فلشی جادویی به رنگ طلایی بالای سرشان وجودشان را نمایان میکرد.چشمانش را تنگ تر کرد.این بخش از هر گونه طبقه بندی مبرا بود.مثلا کتابهای گیاه شناسی و نجوم در کنار هم بودند.

اینقدر گشت تا بالاخره به آن چیزی که باید میرسید رسید.کتاب با جلدی از چیزی به شکل خزه که کلمه ای مانند خلقت بر روی قفسه زیرش حک شده بود.کتاب را به آرامی از قفسه خارج کرد و روی میز گذاشت و خود پشت صندلی نشست.نور چوبدستی را روی کتاب انداخت.روی جلد که واقعا هم از خزه بود چند گل جور و واجور سفید ریز روییده بود و نقش فرشته هایی با چهره های نورانی که دارای بالهای بزرگ و زیبایی بودند نمایان بود.فرشتگان که ردایی طلایی به رنگ داشتند از این سمت جلد به ان سمت میرفتند.ناگهان از میان خزه ها کلماتی سفید و نورانی پدیدار شد.

آغاز


جلد را با احتیاط لمس کرد و صفحه ی اول را دید که با خط پیوسته و زیبایی در آن فقط نوشته شده بود:

از آغاز می آییم.


قلبش شروع به تپش که نه،کوبش کرد.برگه ها را هر کدام طوری در دست میگرفت گویی چیز شکننده ای است که ممکن است در آن خرد شود.البته از آن برگه های ظریف و کاهی و قدیمی که معلوم بود سالهاست ورق نخورده انتظار دیگری نیز نبود.در صفحه دوم برخلاف انتظار سوزان هیچ فهرستی وجود نداشت.یعنی در حقیقت هیچ چیز وجود نداشت.
سوزان اهسته زمزمه کرد:پس بقیه اش کو؟
ناگهان کلمات یکی پس از دیگری پشت سر هم نمایان شدند...

و ندا آمد.


سوزان که همچنان نگاهش به کلمات بود متوجه صدای جیرینگ جیرینگ زنجیرهای بعضی قفسه ها نشد.ولی صدای ورق خوردن بعضی کتابهایی که باز رها شده بودند و افتادن بعضی کتابها از قفسه هایشان او را به حال اورد و باعث شد برگردند و پشت سرش را نگاه کند.عرق سردی بر روی پیشانی اش نشسته بود.دستش را به پشت صندلی گرفته و چوبدستی اش در دست چپش در حال شکستن بود.صدایی آهنگین از پشت سرش آمد:

و خداوند فرمان داد گِل را بسازند.


به سرعت برگشت و با دیدن کتاب چشمانش بیشتر از حد عادی گرد شد.در صفحه کتاب نورها رنگین در هم مخلوط شده چون جوهر در آب غوطه ور بودند.هر از گاهی شکلهایی به شدت نامفهوم پدیدار میشد.صدا دوباره با همان لحن دلنشین و با ضرب آهنگی اهسته که باعث خالی شدن ته دل آدم می شد، گفت: در آن هنگام روحش را از دامانش گرفت و درونشان قرار داد تا پاک باشند. نورها همچنان در هم می پیچیدند.

ناگاه سوزان توانست دو اندام گلی را تشخیص دهد که از سوراخ چشمانشان چیزی بین مایع و گاز وارد بدنشان میشد و آنها را پر میکرد.و او به خوبی میدانست این روح پاک خداوند است.دوباره تصویر ناپدید شد ولی این سری هر رنگ به یک سو رفت و از صفحه خارج شد.سوزان که به ادامه رنگ آبی چشم دوخته بود به ارامی به برگه نگاه کرد. وقتی دید این نوشته های نانوشته این صفحه تمام شده، برگه را ورق زد.

صفحه دوم شبیه صفحه اول پاک و تمیز نبود.بر عکس پر از نوشته بود.با دستخطی ریز و ناخوانا که خط خوردگی های فراوانی هم داشت.نور چوبدستی را بر روی برگه انداخت و سعی کرد با خط گرفتن انگشتان باریک و بلندش ادامه داستان را بخواند.

-در آن هنگام...در آن هنگام چی؟اهان! در آن هنگام خداوند فرمان داد که بیاورند جام تبرک را.و وقتی فرشته کوچک که از حیرت شکوه بارگاه ملکوت می لرزید...می لرزید...اهان...می لرزید جام را در هوا گذاشت، لبخندش عالم را روشن کرد.نفس پر برکتش را بیرون داد و درون جام فوت کرد.فرشته که نفسش از ترس در سینه حبس شده بود، جام را گرفت و بر روی دو مجسمه....مجسمه...مجسمه ی چی؟قابل خواندن نیست.خوب حالا...دو مجسمه پاشید.اعه!بقیه اش چی شد؟

سوزان با چشمانی که از تعجب گشاد شده بود به صفحه نگاه کرد.او مطمئن بود که آن برگه کاملا پر است ولی حالا میدید که از اخر صفحه کلمات یکی پس از دیگری در حال پاک شدن اند!نزدیک بود از ترس و ناراحتی فریادی بزند.دستش را بر روی صفحه گرفت و سعی کرد به صورت احمقانه ای با محافظ کردن دستش از پاک شدن تنها امید باقی مانده اش جلوگیری کنید.ولی اثری نکرد.تمام صفحه پاک شد و هیچ نقطه ای نماند.

سرش را بین دو دستش گرفت و فشارش داد.پس از این همه گشتن این امیدش هم از دست رفته بود! تازه شاید ان کتاب به جز جوابی برای استاد لی فای جوابی برای سوالات بی پایان خودش درباره جهان بالا نیز می بود!ولی حالا هرچه که بود داستان نصفه و نیمه از دست رفت.با ناراحتی برگه ها را ورق زد و دقایقی را با سکوت به آنها خیره شد بلکه اتفاقی بیافتد ولی هیچ نشد!قطره ای اشک که از سر ناامیدی به وجود آمده بود پایین آمد و از روی نوک بینی اش بر روی کاغذ جاری شد.چشمان اشک آلودش را پاک کرد و چوبدستی اش را برداشت و به سمت دررفت. که چند قدم از صندلی دور نشده دوباره صدایی شنید:

-همه از شکوه اهی کشیدند...همه جز یک فرشته!شیطانــــ...او با خشم فریاد بر آورده بود که خداوندا این کاری نبود که قرار بود انجام بشود! روح را بخشیدی و تنم لرزید.خواستم سکوت را بشکنم ولی نگذاشتی.حالا چرا جادو را دادی؟ این موجود گلی از همین الان هم نامتعادل و پرخاشگر به نظر می آید! جادو را هم دادی که بدتر کند؟
و خدا لبخند زد و ندایی آمد که عرش لرزید. من میدانم چیزی را که شما نمیدانید.

سوزان که حالا پشت صندلی اش ایستاده بود و به صفحه ای که خالی و در حال ورق زدنش بود نگاه میکرد، آهسته زمزمه کرد.
-چی رو میدونست؟

کلمات پشت هم پدیدار شدند و رفتند.سوزان با بیشترین سرعت بلند بلند میخواند.نمیخواست این سری شانسش را از دست بدهد.تازه کمی هم در این میان سعی میکرد لحن اهنگین کتاب را تقلید کند!

-آدام و آدلین جان گرفتند.هر چند که شیطان برای سجده نکردن تبعید شد ولی قسم خورد که جادو را از آنها بگیرد.فرشتگان تک تک از پشت درختان و بوته ها به آدام و آدلینی نظرداشتند، که با لذت به غنچه هایی که در دستشان می شکفت و نوری که از رد پاهایشان ساطح میشد نگاه میکردند.و هیچ کس نمیدانست که روزی میرسد که آدلین از شعر خوانی و آدام از پرواز با قوهای جوان خسته شود. کم کمک سکوت آزاردهنده ای تمام باغ کائنات را فرا گرفت.صدای غش غش خنده های آدلین خاموش شده بود و آدام هم دیگر دست از بازی با حیوانات کشیده بود.گویی همه چیز تمام شده بود.فرشتگان مشغول کارهای خود بودند و هر از چندی به انسانهای کلافه و پریشان نگاه می انداختند.با افسوس سر تکان میدادند و پچ پچی در گوش هم میکردند که خدا چه را میدانست؟

دخترک اخمی کرد.واقعا این بود آن خلقت پر شکوه؟خلقتی که خدا آن را با همه عظمت ممکن انجام داده بود.خلقتی که همه در عالم بالا به آن مینازیدند، همین بود؟قسمتی از موهای کوتاهش را از جلوی چشمانش کنار زد و ادامه داد.

- و در این هنگام او وارد شد.شیطان در همان شکل و قیافه.نیازی به تغییر ظاهر نداشت چرا که در روز خلقت هیچ کدام از آن دو گل شکل گرفته، چشمی در حدقه نداشتند که او را ببینند.لازم نبود پیش از این جلو برود.آدام و آدلین خود به ارامی به سمت بدن شلعه ورش حرکت کردند.خواستند لمسش کنند ولی شیطان با لبخندی شیطانی آنها را منع کرد.سپس دستانش را از دو طرف باز کرد و سرش را بالا گرفت و به آسمان بی انتها چشم دوخت.زمزمه کرد:"متاسفم که پیشمانت می کنند ولی من قسم خورده بودم.نه؟"سپس دستانش را به سمت جلو آورد و باری بهم زد.نور سیاه رنگی از کف دستانش خارج شد و دور تا دور آدام و آدلین را گرفت.آن دو با تعجب به آن جادوی دود مانند نگاه میکردند و سعی می کردند که آن را بین دستانشان حبس کنند.جادویی که حقیقتا اولین جادوی سیاه بود.اولین و خالص ترین جادوی سیاه عالم...

سوزان توقف کرد.انتظار داشت دوباره کلمه ای ظاهر شود و او ادامه دهد ولی هیچ اتفاقی نافتاد.پس برگه را به آرامی گرفت و ورق زد و در آن از ترس جیغ کشید!آنی فکر کرده بود شیطان است که خود از کتاب خارج میشود!

ماده ای بین مایع و جامد و به سیاهی شب و چرا شب به سیاهی چشمان خود سوزان،از درون کتاب به بیرون سرازیر شد.سوزان ترسیده عقب رفت.ماده بوی خاصی میداد.یک نوع بوی وسوسه برانگیز.بویی که شبیه هیچ بویی نبود ولی به شدت آشنا میبود.بویی شیرین و در عین حال تلخ...ماده شناور در هوا بین موهای سوزان رفت و آن موهای قهوه ای براق کوتاه را به پرواز درآورد.در بین ردایش رفت و پوستش را غلغلک داد.دیری نپاید که همه طرفش آن ماده بود.سوزان که از زیبایی و خوش بویی و حس خوبی که ماده به او میداد زبانش بند آمده بود دستانش را بالا برد و سعی کرد که مشتی از آن را برای خود بگیرد....ولی همین که دستانش را قفل کرد همه ی ماده محو شد و از بین رفت.موهایش از حرکت ایستادند و ثابت شدند.ردایش دیگر پر از ماده ای عجیب و لیز نبود.دیگر بوی خاصی تا ته وجودش نمی پیچید.

همچنان گیج و منگ مانده بود و نمی دانست باید چه کار انجام دهد.یک قدم به سمت کتاب برداشت که ناگهان فریادی سراسر وجودش را به لرز انداخت!دیگر آن صدا دلنشین، آهنگین و شمرده شمرده سخن نمیگفت.این سری از عصبانیت و ناراحتی فریاد میزد.فریادی که سوزان فکر نمیکرد صدایش به نصف آن هم برسد.

وقتی صدا خاموش شد جلد کتاب با شدت زیادی بر روی برگه ها کوبیده شد.سوزان بعید میدانست که کتاب دیگر باز شود.گویی مهر و موم شده بود.دستی در موهایش کشید و وقتی دید آشفته تر از آن نمیشود دست از بهم ریختنشان برداشت.با بهت و حیرتی که همچنان به خاطر فریاد در وجودش بود چوبدستی اش را برداشت.کتاب را با وحشت و ترس و لرز سرجایش گذاشت و در حالی که به سمت در میله ای میرفت تا از پشت آن کیفش را بردارد آخرین کلماتی که شنیده بود را زیر لب تکرار کرد: و هبوط شد و او این را میدانست.

نمیدانست این داستان را باید چگونه بنویسد یا حتی اگر بتواند آن را مکتوب کند، آیا استادش آن را میپذیرد یا نه؟
و دوباره صدای پر و بال پرنده ای در کتابخانه پیچید.

-ببین بازم صداش اومدا!
-اه! بس کن تو رو به ریش موخوره گرفته ی مرلین.اگه همین طوری ادامه بدی مجبور میشم با همین کتاب افسانه خلقت بزنم تو سرت!

و هبوط شد و او این را میدانست...


پ.ن: استاد لی فای، این تمام اتفاقاتی بود که افتاد.امیدوارم آنها را باور کرده از این بنده حقیر عالم بالا بپذیرید.


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۵:۲۰ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۹۴

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
ارشد ریونکلاو

1.

لوسیفر کمی عطر به خودش زد. موهایش را شانه کرد و بال هایش را مرتب. در حالی که به تصویر خودش در آب نگاه می کرد؛ کفش های تن تاکش را پوشید و شروع به راه رفتن کرد. راه خانه آدم و حوا دور بود ولی به لطف تن تاک این راه چند روزه 2 ساعته طی می شد. در راه، مقداری پول از عابر بانک برداشت و یک پشمک برای خودش خرید.

وسط راه، مسیرش را کج کرد و روبروی درخت ممنوعه متوقف شد. دور و برش را نگاه کرد و تا دید اثری از هیچ جک و جانوری نیست؛ جلوتر رفت و یک سیب چید. آن را سریع در همزن همراهش گذاشت. به لطف حقه های شیطانی او سیب به پای سیب تبدیل شد. لوسی فورا آن را درون کیفش چپاند. به راهش ادامه داد.

لوسیفر در خانه حوا اینا را زد.

تق تق


- کیه کیه در می زنه؟
قبل از این که لوسیفر جواب دهد؛ حوا در را باز و با خوشرویی سلام کرد.
- شما کجا اینجا کجا! از ما یاد کردی!
- حوا جان. زیاد مزاحم نمی شم. اِ... آدم که خونه نیست؟

حوا چشمانش را تنگ کرد و گفت: نه! چطور؟
لوسیفر جواب داد: چون... تو یه جادوگری، هــــــری... حوا... حوا منظورم بود.
حوا گفت: چی؟ امکان نداره!
لوسیفر گفت: یخورده فک کن. وقتایی که عصبانی یا هیجان زده می شی، هیچ اتفاق خاصی نمی افته؟

حوا به آن موقع فکر کرد که رفته بودند به یک باغ وحش او تصافی کاری کرد که قفس آن مار ناپدید شود. چند وقت پیش هم که با آدم سر این دعوا کرده بود که چرا اینقدر به ان حوری نگاه می کرد و کاری کرده بود که موهای آدم بریزد. برای همین به آرامی حرف هاگریــ... یعنی لوسیفر را تایید کرد.

لوسیفر پای سیبی را از جیبش در آورد و گفت: تقریبا داشت یادم می رفت. تولدتم مبارک. ببخشید روش نشستم له شد. :pretty:
حوا نگاه تعجب آوری به لوسیفر کرد و گفت: از درخت ممنوعه سیب آوردی؟
لوسیفر خنده شیطانی ای سر داد و گفت: خدا گفت سیب نکنین نگفت پای سیب درست نکنین.

در نتیجه نشستند و دولپی پای سیب خوردند و خدا هم عصبانی شد و آن ها را از بهشت انداخت بیرون. آأم هم که نمی توانست دوری حوا جانش را تحمل کند هم یک آژانس کرایه کرد و برگشت به زمین و همه به خوبی و خوشی تا آخر عمرشان زندگی کردند. خب، همه تا آخر عمرشون زندگی می کنن ولی من منورم این بود که... مهم نیست اصلا.

2.

هرمیون: اونا هرمیون دارن و ازش کمک می گیرن و باهاش دوست می شن ولی ما فقط در موردش داستان می خونیم.
وزغ: حیوون خونگی اونا وزغه ولی ما تنها استفاده مون از وزغ یادگرفتن املای درستش کلمش و فرقش با قورباغه ـست.


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.