بهــ نام آنکه مورانامه را نوشت...
کیفش را از این شانه به آن شانه انداخت.دستی در موهای کوتاهش کشید و آنها را آشفته تر از آنچه بود کرد.صدای دو دانش آموزان هافلپاف که جلو تر از او بودند، توجه سوزان را جلب کرد.
-به نظرم یکم عجیب و غریب بود.من نصف حرفهاشو نمی فهمیدم!
-دیدی چه طوری اون نیمکت رو به وجود آورد؟
-ببخشید که پیغمبره است!معلومه با ما فرق داره.
-پیغمبره ی سیاه؟به حق چیزهای ندیده و نشنیده!
اخمی بر روی صورتش ظاهر شد.دوست نداشت راجب سیاهان بد بشنود.راهش را کج کرد و داخل راهرویی رفت که میدانست در اخر به جلوی کتابخانه خواهد رسید.بهتر بود هرچه زودتر تکالیفش را انجام میداد تا دیرتر از مواقع عادی رو هم تلنبار شوند.
30 دقیقه بعد در بین انبوهی کتاب-افسانه خلقت...افسانه خلقت...افسانه خلقت...اه!من کتابی با موضوع افسانه خلقت رو از کجا بیارم اخه؟
با حرص لگدی به یکی از صندلی های چوبی پشت میز زد که نتیجه اش چیزی جز لگد خوردن از پایه های همان صندلی نبود.در حالی که ساق پای چپش را میمالید و از درد لبش را میگزید سعی کرد از آن صندلی لعنتی دور شود.
ناگهان نگاهش به در میله ای افتاد که لای قفسه های کتابهای بخش پیغمبران ماگل قرار داشت.از پشت میله های سیاه و زنگ زده ی در، راهروی تاریکی نمایان بود.در بالای در، روی تابلویی شکسته و کثیف با خط پیوسته نوشته شده بود:
بخش ممنوعه.چشمان تیره سوزان درخشید.
-تو هم شنیدی؟
-چی رو؟
-صدا رو.انگار صدای بال زدن یک پرنده بود.
-پرنده؟اونم تو کتابخونه با وجود پینس؟غیر ممکنه!
-ولی...
-اه!چه قدر حرف میزنی بابا.بشین تکلیفتو بنویس.
-واقعا هم چه قدر حرف میزنی!
سوزان وقتی که به شکل عادی اش برگشته بود، از پشت میله های در بخش ممنوعه این را ارام زمزمه کرد.پرش که روی زمین افتاده بود را نادیده گرفت و چوبدستی اش را روشن کرد و در راهروی تاریک و نمور به پیش رفت.در دو طرف راهرو قفسه های کتاب بود.کتابهایی که مانند آنها جایی نبود.کتابهایی که گاهی آنقدر بزرگ بودند که مجبور میشدند خارج از قفسه قرارشان دهند و کتابهایی که گاهی اینقدر کوچک بودند که فلشی جادویی به رنگ طلایی بالای سرشان وجودشان را نمایان میکرد.چشمانش را تنگ تر کرد.این بخش از هر گونه طبقه بندی مبرا بود.مثلا کتابهای گیاه شناسی و نجوم در کنار هم بودند.
اینقدر گشت تا بالاخره به آن چیزی که باید میرسید رسید.کتاب با جلدی از چیزی به شکل خزه که کلمه ای مانند خلقت بر روی قفسه زیرش حک شده بود.کتاب را به آرامی از قفسه خارج کرد و روی میز گذاشت و خود پشت صندلی نشست.نور چوبدستی را روی کتاب انداخت.روی جلد که واقعا هم از خزه بود چند گل جور و واجور سفید ریز روییده بود و نقش فرشته هایی با چهره های نورانی که دارای بالهای بزرگ و زیبایی بودند نمایان بود.فرشتگان که ردایی طلایی به رنگ داشتند از این سمت جلد به ان سمت میرفتند.ناگهان از میان خزه ها کلماتی سفید و نورانی پدیدار شد.
آغاز
جلد را با احتیاط لمس کرد و صفحه ی اول را دید که با خط پیوسته و زیبایی در آن فقط نوشته شده بود:
از آغاز می آییم.
قلبش شروع به تپش که نه،کوبش کرد.برگه ها را هر کدام طوری در دست میگرفت گویی چیز شکننده ای است که ممکن است در آن خرد شود.البته از آن برگه های ظریف و کاهی و قدیمی که معلوم بود سالهاست ورق نخورده انتظار دیگری نیز نبود.در صفحه دوم برخلاف انتظار سوزان هیچ فهرستی وجود نداشت.یعنی در حقیقت هیچ چیز وجود نداشت.
سوزان اهسته زمزمه کرد:پس بقیه اش کو؟
ناگهان کلمات یکی پس از دیگری پشت سر هم نمایان شدند...
و ندا آمد.
سوزان که همچنان نگاهش به کلمات بود متوجه صدای جیرینگ جیرینگ زنجیرهای بعضی قفسه ها نشد.ولی صدای ورق خوردن بعضی کتابهایی که باز رها شده بودند و افتادن بعضی کتابها از قفسه هایشان او را به حال اورد و باعث شد برگردند و پشت سرش را نگاه کند.عرق سردی بر روی پیشانی اش نشسته بود.دستش را به پشت صندلی گرفته و چوبدستی اش در دست چپش در حال شکستن بود.صدایی آهنگین از پشت سرش آمد:
و خداوند فرمان داد گِل را بسازند.
به سرعت برگشت و با دیدن کتاب چشمانش بیشتر از حد عادی گرد شد.در صفحه کتاب نورها رنگین در هم مخلوط شده چون جوهر در آب غوطه ور بودند.هر از گاهی شکلهایی به شدت نامفهوم پدیدار میشد.صدا دوباره با همان لحن دلنشین و با ضرب آهنگی اهسته که باعث خالی شدن ته دل آدم می شد، گفت: در آن هنگام روحش را از دامانش گرفت و درونشان قرار داد تا پاک باشند. نورها همچنان در هم می پیچیدند.
ناگاه سوزان توانست دو اندام گلی را تشخیص دهد که از سوراخ چشمانشان چیزی بین مایع و گاز وارد بدنشان میشد و آنها را پر میکرد.و او به خوبی میدانست این روح پاک خداوند است.دوباره تصویر ناپدید شد ولی این سری هر رنگ به یک سو رفت و از صفحه خارج شد.سوزان که به ادامه رنگ آبی چشم دوخته بود به ارامی به برگه نگاه کرد. وقتی دید این نوشته های نانوشته این صفحه تمام شده، برگه را ورق زد.
صفحه دوم شبیه صفحه اول پاک و تمیز نبود.بر عکس پر از نوشته بود.با دستخطی ریز و ناخوانا که خط خوردگی های فراوانی هم داشت.نور چوبدستی را بر روی برگه انداخت و سعی کرد با خط گرفتن انگشتان باریک و بلندش ادامه داستان را بخواند.
-در آن هنگام...در آن هنگام چی؟اهان! در آن هنگام خداوند فرمان داد که بیاورند جام تبرک را.و وقتی فرشته کوچک که از حیرت شکوه بارگاه ملکوت می لرزید...می لرزید...اهان...می لرزید جام را در هوا گذاشت، لبخندش عالم را روشن کرد.نفس پر برکتش را بیرون داد و درون جام فوت کرد.فرشته که نفسش از ترس در سینه حبس شده بود، جام را گرفت و بر روی دو مجسمه....مجسمه...مجسمه ی چی؟قابل خواندن نیست.خوب حالا...دو مجسمه پاشید.اعه!بقیه اش چی شد؟
سوزان با چشمانی که از تعجب گشاد شده بود به صفحه نگاه کرد.او مطمئن بود که آن برگه کاملا پر است ولی حالا میدید که از اخر صفحه کلمات یکی پس از دیگری در حال پاک شدن اند!نزدیک بود از ترس و ناراحتی فریادی بزند.دستش را بر روی صفحه گرفت و سعی کرد به صورت احمقانه ای با محافظ کردن دستش از پاک شدن تنها امید باقی مانده اش جلوگیری کنید.ولی اثری نکرد.تمام صفحه پاک شد و هیچ نقطه ای نماند.
سرش را بین دو دستش گرفت و فشارش داد.پس از این همه گشتن این امیدش هم از دست رفته بود! تازه شاید ان کتاب به جز جوابی برای استاد لی فای جوابی برای سوالات بی پایان خودش درباره جهان بالا نیز می بود!ولی حالا هرچه که بود داستان نصفه و نیمه از دست رفت.با ناراحتی برگه ها را ورق زد و دقایقی را با سکوت به آنها خیره شد بلکه اتفاقی بیافتد ولی هیچ نشد!قطره ای اشک که از سر ناامیدی به وجود آمده بود پایین آمد و از روی نوک بینی اش بر روی کاغذ جاری شد.چشمان اشک آلودش را پاک کرد و چوبدستی اش را برداشت و به سمت دررفت. که چند قدم از صندلی دور نشده دوباره صدایی شنید:
-همه از شکوه اهی کشیدند...همه جز یک فرشته!شیطانــــ...او با خشم فریاد بر آورده بود که خداوندا این کاری نبود که قرار بود انجام بشود! روح را بخشیدی و تنم لرزید.خواستم سکوت را بشکنم ولی نگذاشتی.حالا چرا جادو را دادی؟ این موجود گلی از همین الان هم نامتعادل و پرخاشگر به نظر می آید! جادو را هم دادی که بدتر کند؟
و خدا لبخند زد و ندایی آمد که عرش لرزید.
من میدانم چیزی را که شما نمیدانید.سوزان که حالا پشت صندلی اش ایستاده بود و به صفحه ای که خالی و در حال ورق زدنش بود نگاه میکرد، آهسته زمزمه کرد.
-چی رو میدونست؟
کلمات پشت هم پدیدار شدند و رفتند.سوزان با بیشترین سرعت بلند بلند میخواند.نمیخواست این سری شانسش را از دست بدهد.تازه کمی هم در این میان سعی میکرد لحن اهنگین کتاب را تقلید کند!
-آدام و آدلین جان گرفتند.هر چند که شیطان برای سجده نکردن تبعید شد ولی قسم خورد که جادو را از آنها بگیرد.فرشتگان تک تک از پشت درختان و بوته ها به آدام و آدلینی نظرداشتند، که با لذت به غنچه هایی که در دستشان می شکفت و نوری که از رد پاهایشان ساطح میشد نگاه میکردند.و هیچ کس نمیدانست که روزی میرسد که آدلین از شعر خوانی و آدام از پرواز با قوهای جوان خسته شود. کم کمک سکوت آزاردهنده ای تمام باغ کائنات را فرا گرفت.صدای غش غش خنده های آدلین خاموش شده بود و آدام هم دیگر دست از بازی با حیوانات کشیده بود.گویی همه چیز تمام شده بود.فرشتگان مشغول کارهای خود بودند و هر از چندی به انسانهای کلافه و پریشان نگاه می انداختند.با افسوس سر تکان میدادند و پچ پچی در گوش هم میکردند که خدا چه را میدانست؟
دخترک اخمی کرد.واقعا این بود آن خلقت پر شکوه؟خلقتی که خدا آن را با همه عظمت ممکن انجام داده بود.خلقتی که همه در عالم بالا به آن مینازیدند، همین بود؟قسمتی از موهای کوتاهش را از جلوی چشمانش کنار زد و ادامه داد.
- و در این هنگام او وارد شد.شیطان در همان شکل و قیافه.نیازی به تغییر ظاهر نداشت چرا که در روز خلقت هیچ کدام از آن دو گل شکل گرفته، چشمی در حدقه نداشتند که او را ببینند.لازم نبود پیش از این جلو برود.آدام و آدلین خود به ارامی به سمت بدن شلعه ورش حرکت کردند.خواستند لمسش کنند ولی شیطان با لبخندی شیطانی آنها را منع کرد.سپس دستانش را از دو طرف باز کرد و سرش را بالا گرفت و به آسمان بی انتها چشم دوخت.زمزمه کرد:"متاسفم که پیشمانت می کنند ولی من قسم خورده بودم.نه؟"سپس دستانش را به سمت جلو آورد و باری بهم زد.نور سیاه رنگی از کف دستانش خارج شد و دور تا دور آدام و آدلین را گرفت.آن دو با تعجب به آن جادوی دود مانند نگاه میکردند و سعی می کردند که آن را بین دستانشان حبس کنند.جادویی که حقیقتا اولین جادوی سیاه بود.اولین و خالص ترین جادوی سیاه عالم...
سوزان توقف کرد.انتظار داشت دوباره کلمه ای ظاهر شود و او ادامه دهد ولی هیچ اتفاقی نافتاد.پس برگه را به آرامی گرفت و ورق زد و در آن از ترس جیغ کشید!آنی فکر کرده بود شیطان است که خود از کتاب خارج میشود!
ماده ای بین مایع و جامد و به سیاهی شب و چرا شب به سیاهی چشمان خود سوزان،از درون کتاب به بیرون سرازیر شد.سوزان ترسیده عقب رفت.ماده بوی خاصی میداد.یک نوع بوی وسوسه برانگیز.بویی که شبیه هیچ بویی نبود ولی به شدت آشنا میبود.بویی شیرین و در عین حال تلخ...ماده شناور در هوا بین موهای سوزان رفت و آن موهای قهوه ای براق کوتاه را به پرواز درآورد.در بین ردایش رفت و پوستش را غلغلک داد.دیری نپاید که همه طرفش آن ماده بود.سوزان که از زیبایی و خوش بویی و حس خوبی که ماده به او میداد زبانش بند آمده بود دستانش را بالا برد و سعی کرد که مشتی از آن را برای خود بگیرد....ولی همین که دستانش را قفل کرد همه ی ماده محو شد و از بین رفت.موهایش از حرکت ایستادند و ثابت شدند.ردایش دیگر پر از ماده ای عجیب و لیز نبود.دیگر بوی خاصی تا ته وجودش نمی پیچید.
همچنان گیج و منگ مانده بود و نمی دانست باید چه کار انجام دهد.یک قدم به سمت کتاب برداشت که ناگهان فریادی سراسر وجودش را به لرز انداخت!دیگر آن صدا دلنشین، آهنگین و شمرده شمرده سخن نمیگفت.این سری از عصبانیت و ناراحتی فریاد میزد.فریادی که سوزان فکر نمیکرد صدایش به نصف آن هم برسد.
وقتی صدا خاموش شد جلد کتاب با شدت زیادی بر روی برگه ها کوبیده شد.سوزان بعید میدانست که کتاب دیگر باز شود.گویی مهر و موم شده بود.دستی در موهایش کشید و وقتی دید آشفته تر از آن نمیشود دست از بهم ریختنشان برداشت.با بهت و حیرتی که همچنان به خاطر فریاد در وجودش بود چوبدستی اش را برداشت.کتاب را با وحشت و ترس و لرز سرجایش گذاشت و در حالی که به سمت در میله ای میرفت تا از پشت آن کیفش را بردارد آخرین کلماتی که شنیده بود را زیر لب تکرار کرد: و هبوط شد و او این را میدانست.
نمیدانست این داستان را باید چگونه بنویسد یا حتی اگر بتواند آن را مکتوب کند، آیا استادش آن را میپذیرد یا نه؟
و دوباره صدای پر و بال پرنده ای در کتابخانه پیچید.
-ببین بازم صداش اومدا!
-اه! بس کن تو رو به ریش موخوره گرفته ی مرلین.اگه همین طوری ادامه بدی مجبور میشم با همین کتاب افسانه خلقت بزنم تو سرت!
و هبوط شد و او این را میدانست...
پ.ن: استاد لی فای، این تمام اتفاقاتی بود که افتاد.امیدوارم آنها را باور کرده از این بنده حقیر عالم بالا بپذیرید.