کلیسای گودریگز هالو :کریچر جن خانگی، فین پر سر و صدایی توی دستمالش کرد و بالاخره به حرف آمد:
- کریچر می دید که ارباب پاتر، همیشه قبل از تد ریموس لوپین غذاشو تموم می کرد، حتی اگر اون روز نوبت هر دوشون بود که میز رو تمیز کنن..اونطوری به کریچر نگاه نکنین!.. میز با اون ها بود، نظارت با کریچر!..کریچر یه جن آزاد بود! نظام برده داری جن های خونگی سرنگون شده بود!..الان کلی بعدتر از 19 سال بعد بود!...تهوع!.. ادا در نیار رون ویزلی وگرنه کریچر کله ی تو را هم کند و وصل کرد کنار کله ی دامبلدور!.. بله.. کریچر می دید که ارباب پاتر همیشه قبل از تد ریموس لوپین آپارات می کرد. حتی اگر مقصدشون یک جا بود!.. ارباب پاتر همیشه قبل از تد ریموس لوپین میخوابید، چون طاقت سکوت تد ریموس لوپین رو نداشت! طاقت بلند شدنش از روی صندلی و طاقت جای خالی و طاقت صدای پاق آپارات تد ریموس لوپین رو نداشت..
بغض، جمله ی کریچر را برید. اشک در چشم های بزرگش حلقه زده بود. آرام از روی سکو پایین آمد و به طرف تابوت رفت. گل رز سرخی را که در جیب جلوی کتش خودنمایی می کرد برداشت و آن را میان دسته گلی که بین انگشتان گره کرده ی جیمز قرار داشت، جای داد.
***
فلش بک - جنگ محفل و مرگخواران :وقتی آخرین طناب نامرئی را هم دور بازوی آرسینوس پیچید، چوبدستی اش را پایین آورد و نفس عمیقی کشید. به اطرافش نگاه کرد. حریف های مرگخواران را یکی پس از دیگری از نظر گذراند.
هری، ویکی، مایکل، رکسان، هرمیون، رون، ویولت..تدی..تدی کجا بود؟
جیمز آرام قدم برمیداشت. چشم های نگرانش گوشه و کنار میدان نبرد را می کاویدند.
صدای نخراشیده ی رودولف لسترنج را از پشت سرش شناخت:
-
آواداکداورا! با عجله برگشت تا قربانی را ببیند.
تدی.
تدی با چهره ای رنگ پریده درست روبروی لسترنج ایستاده بود.
زمان متوقف شد. تمام عضلات جیمز فلج بودند.
نه..نمی توانست تدی باشد.
نه..نه قبل از جیمز.
قلبش کند می زد.
خیلی کند.
چشم هایش را بست.
طاقت تماشای سقوط برادر را نداشت.
اشتباه کرده بود.
تد ریموس لوپین هدف رودولف نبود. سقوط نکرد، با فریادش حتی مرگخوارهاهم لحظه ای از نبرد دست کشیدند اما قلب جیمز سیریوس پاتر، از کار افتاده بود.
خیلی پیش تر از آن که طلسم مرگ لسترنج به سینه اش اصابت کند.
پایان فلش بک- جیمز؟
با شنیدن نامش، چشم هایش را باز کرد.
جز سپیدی هیچ چیز نمی دید. به خودش لرزید. سرد بود.
باید می خوابید. ماموریت سختی را گذرانده بودند. به پهلو غلتید تا موهای فیروزه ای برادرخوانده اش را ببیند که حتما کمی آن طرف تر، روی تخت خودش، باز هم از زیر پتو بیرون زده بود.
اما تنها چیزی که دید، یک جفت چشم آبی بود.
- بیدار شدی!
جیمز با فریادی از جا پرید.
روی یک نیمکت خوابیده بود.
ناگهان دلیل سرمای ناخوشایند را فهمید. هیچ ردایی به تن نداشت. کاملا برهنه بود.
با این فکر از روی نیمکت پایین پرید و دوباره فریاد زد. اینبار رو به پیرمرد:
- درویش کن پیری!
آلبوس دامبلدور لبخندی زد و چشم هایش را بست. زیرلب گفت:
- بابات خیلی بهتر برخورد کرد..
جیمز به پیرمرد گوش نمی داد. کلافه به اطرافش نگاه کرد، چیزی برای پوشیدن پیدا نمی کرد. همه ی آنچه می دید سفیدی بود، با پیرمردی که ردایی فاخر به تن داشت و نیمکتی که لحظاتی قبل روی آن خوابیده بود.
صدای گریه ی یک نوزاد.
جیمز سرش را خم کرد. نوزاد ِ چیزی که جیمز شک داشت انسان باشد، میان تکه پارچه ی خاکستری رنگی ناله می کرد.
آلبوس دامبلدور همچنان ادامه می داد: بعدشم که ریتا اونطوری توی اون کتاب شلوغش کرد!.. باور کن جیمز قضیه اصلا انقدر جدی نبود!.. حالا شاید من یکمی...
- خب میتونی وا کنی چشاتو.
با صدای جیمز، دامبلدور جمله اش را نیمه تمام گذاشت و چشم هایش را باز کرد.
هرچند که گونه های پاتر ارشد هنوز سرخ بود، اما با وجود پارچه ی خاکستری رنگی که به کمرش بسته بود، حالا می توانست صاف بایستد.
- اون چیزه کو؟
- کدوم چیزه؟
دامبلدور با چشم های از حدقه درآمده به نیمکت اشاره کرد و به تته پته افتاد:
- همون چیزه که زیر این بود! کوش!؟
جیمز انگار تازه به یاد آورده باشد، جواب داد:
- هاااا اونو میگی! هیچی قنداقشو قرض گرفتم خودشو پرت کردم اونور.
جیمز با انگشت شست به پشت سرش اشاره کرد.
دامبلدور با دهانی نیمه باز مسیر اشاره ی جیمز را دنبال کرد و بعد درحالیکه به همان سو می دوید، جیغ زد : چرا دکور لوکیشنو به هم میریزی آخه؟!
جیمز در سکوت، آنقدر به دور شدن دامبلدور نگه کرد تا پیرمرد میان نور سفید گم شد.
دوباره روی نیمکت نشست. سعی کرد به یاد بیاورد. ماموریتشان را به خاطر می آورد. مرگخوارها غافلگیرشان کرده بودند. جیمز حریف آرسینوس شد و بیهوشش کرد و بعد.. تدی.. تدی!
چیزی در سینه اش فرو ریخت. آخرین صحنه ای که به یاد داشت چهره ی رنگ پریده ی تد ریموس لوپین بود بعد از اینکه طلسم مرگ لسترنج را شنید.
صدای سوت یک قطار رشته ی افکارش را پاره کرد.
جیمز سرش را برگرداند. دودی خاکستری رنگ، مه سپید را آشفته بود.
لحظه ای بعد جثه ی قطار سریع السیر هاگوارتز را تشخیص داد که نور را می شکافت و روی ریلی نادیدنی پیش می آمد.
قطار پیش پایش ایستاد.
- میای پس؟
این صدای کسی بود که جیمز نمی دید.
سردرگم چند قدم به طرف قطار برداشت و درحالیکه با کنجکاوی به درون پنجره های مات قطار سرک می کشید، جواب داد:
- ها؟ کجا؟
- میریم جلو. وقتی پیرمرد برت نگردونده یعنی باید بریم.
جیمز مقابل ورودی واگن ایستاد. مردی بی چهره با یونیفرم روبرویش ایستاده بود. هولناک بود.
صدای مرد توی سرش پیچید:
- تدی حالش خوبه جیمز.. اما در مورد تو... وقتشه که بریم.
همین برای جیمز کافی بود تا همه ی آنچه باید را، بداند.
نگاهش دیگر بهت زده نبود و از مامور قطار هم که حالا دستش را به سمت او دراز کرده بود، نمی ترسید.
تدی حالش خوب بود.
جیمز لبخند زد.
ردای هاگوارتز روی شانه هایش ظاهر شد.
دست مرد را گرفت و پاهایش از زمین، دل کندند.
***
فلش بک - میدان جنگ:تد ریموس لوپین لوسیوس مالفوی بیهوش را با طناب های نامرئی بست و گوشه ای رهایش کرد. با یک نظر به اطراف، جیمز را دید که آرسینوس را خلع سلاح کرده بود و او را می بست.
لبخند زد. به نظر میرسید همه حریف دارند. هیچ مرگخواری بیکار نبود و روی زمین هم، هم رزمی نیفتاده بود.
که این یعنی جنگ داشت به سود آن ها پیش می رفت.
دوباره جیمز را دید که پشت به او، میان میدان قدم میزد و احتمالا با نگرانی دنبال او می گشت. دهانش را برای صدا کردنش باز کرد.
-
آواداکداورا!رودولف لسترنج از ناکجا ظاهر شد.
درست پیش چشمان تدی چوبدستی اش را به سمت جیمز نشانه گرفت و از پشت حمله کرد. تدی یخ زد. جیمز برگشت و نگاه وحشتزده اش روی نگاه تدی قفل شد.
و بعد، بدنش میان نوری سبز رنگ، آرام بر زمین افتاد.
تدی فریاد زد.
تدی با تمام وجودش فریاد زد.
آسمان بالای سر گرگینه لرزید.
سرش گیج می رفت. زمین دور سرش می چرخید و انگار رودولف را با سرعتی باورنکردنی به سمت لوپین جوان می راند.
- کروشیو!
لسترنج روی زمین افتاد و از درد جیغ کشید. رنگ به چهره نداشت.
چوبدستی اش زیر پای تد خرد شد.
ماه آسمان کامل نبود.
ولی گرگی خودش را روی رودولف انداخت، گوش مرگخوار را به دندان گرفت و کند. شوری خون قربانی و اشک خودش را تف کرد. صدای فریاد های لسترنج را نمی شنید. هیچ چیز نمی شنید. صورت مرگخوار غرق خون بود. چیزی ردایش را پاره کرده بود و سینه اش را شکافته بود.
اما تدی نمی دید. چشم های تدی را نور سبزی کور کرده بود. نور سبزی که جیمز را بلعید. لسترنج دیگر دست و پا نمی زد. گرگ، تکه گوشتی را که از سینه ی مرد بیرون کشیده بود دور انداخت و از روی جسد سلاخی شده بلند شد.
جلوتر رفت. پاهایش یارای راه رفتن نداشت.
مرگخوارها می خندیدند. فریاد خشمگین همسنگرهایش بغض آلود بود.
روی زانوانش افتاد. تاب نگاه جیمز را نداشت. پلک های پسرک را بست. کنار برادرکوچکش دراز کشید. پیشانی اش را به قفسه ی سینه ی جیمز چسباند و در آغوش جسد، گم شد.
پایان فلش بک***
- توی مسیر دوتا ایستگاه داریم.
جیمز نفس عمیقی کشید و با دقت به صدایی که در سرش می پیچید گوش کرد:
- اولیش ایستگاه روح هاست. اگه پیاده شی، این حق رو داری که به شکل روح برگردی.
- ینی مث نیک تقریبا بی سر؟
- آره.
جیمز از پنجره ی کوپه ی خالی اش به بیرون نگاه کرد. جز سپیدی چیزی نمی دید. زیرلب جواب داد:
- نه.
صدا ادامه داد:
- ایستگاه دوم، ایستگاه لولوخورخوره هاست.
- چه باحال! یعنی..
هنوز جمله اش تمام نشده بود که پنجره ی کوپه باز شد و نیرویی نامرئی جیمز را به بیرون پرتاب کرد، درحالیکه می گفت:
- ما دستور داریم هرکی به این ایستگاه گفت "باحال" رو بی بروبرگرد لولو کنیم!
جیمز فرصت عکس العمل نداشت.
تاریکی مطلق جای مه سپید را گرفته بود.
بوی چوب کهنه را احساس می کرد. خیلی زود فهمید که میان یک کمد قدیمی گیر افتاده .
- منو از اینجا بیارین بیرون! هی!
مشت هایش را به در می کوبید. صدای زمزمه هایی از آن سوی در به گوشش می رسید.
تیلیک!قفل در شکست.
جیمز از تقلا کردن دست برداشت و در را آرام هل داد. لولاهایش با صدای آزاردهنده ای جیرجیر می کردند.
هوس قدرتمندی در جیمز بیدار شد. گرسنه تر از گرسنگی و تشنه تر از تشنگی، تمایل شدیدی که جیمز یارای مقابله با آن را نداشت. تمام سلول های بدنش به او فرمان می دادند که تغییر کند. که کوچک شود، که دم دربیاورد، که بخزد.
- جییییییییییغ! مارمولک!!
جیمز از کنار پای آدم هایی که هیچکدامشان چوبدستی نداشتند دوید. با تمام سرعتی که در توان داشت از نزدیک ترین دیوار بالا رفت و بعد، ایستاد.
انگار چیزی را فراموش کرده باشد.
ایستاد و مثل هر مارمولک خوب دیگری، بی هدف به یک گوشه چشم دوخت.
- زنگ بزن بابات بیاد بگیرتش! چشم برندار ازش وگرنه فرار میکنه! گیری افتادیم ما با این خونه تکونی!
جیمز پوزخند زد. یعنی چه که اگر چشم بردارند ازش فرار می کند. همین حالا هم اگر می خواست، می توانست حرکت کند.
کرد.
- جیییییییییغ! مامان! وول خورد! رفت پشت میز تلویزیون!
پشت میز تلویزیون متوقف شد. خودش هم نمی دانست چرا. فقط متوقف شد.
ساعتی گذشت. صدای یک مرد، مزاحم توقفش شده بود.
- از دست شما زن ها. آخه یه مارمولک کوچیک مگه چقدر ترس داره؟
میل "بزرگ شدن" در دل جیمز شعله کشید.
لحظه ای بعد یک کروکودیل آفریقایی از پشت میز تلویزیون بیرون آمد و میان جیغ های مردی که از ترس به صورتش چنگ می زد، از در نیمه باز خانه بیرون دوید.
جیمز آن مردم را نمی شناخت.
قیافه ها برایش ناآشنا بودند. لباس ها غیرمعمول بودند. خیابان ها را نمی شناخت. همینقدر می دانست که در شهری مشنگی است اما کجای دنیا؟
خودش را میان درختان نزدیک ترین پارک پنهان کرد.
نمی توانست کروکودیل بماند!
باید مرد می شد!
آن هم نه یک مرد معمولی، باید یک مرد کت شلواری میشد با یقه ی بسته و یک بیسیم. بله. یک بیسیم و کمی هم ریش.
- گشت ارشاده سهیل!!
دختر جوانی این را گفت و دست پسر همراهش را رها کرد و از پارک بیرون دوید. پسر هم با دیدن جیمز، کوله پشتی اش را برداشت و از روی اولین پرچین پرید و پا به فرار گذاشت.
جیمز ریش هایش را دوست داشت.
او قبل از اینکه فرصت بلوغ پیدا کند، مرده بود، حالا حق داشت کمی ریش داشته باشد.
میان محوطه ی پارکی قدم میزد که پر از دختر و پسرهای جوان بود، تا زمان خروج از پارک، هیچ میلی به تغییر نداشت.
باید از این شهر می رفت. از این کشور. از این هرجا که بود. باید کسی را پیدا می کرد که از یک پرنده بترسد. یا هواپیما، یا جت جنگی، یا از توریست های انگلیسی. باید به گریمولد برمیگشت. باید با چشم های خودش خوب بودن تدی را می دید.
جیمز خوش شانس بود. بعد از اینکه به شکل و شمایل مار، دبیر هندسه، مربی جودو، پلیس و فرشته ی مرگ درآمده بود، بالاخره به عابری برخورد که او را به دختر شدن تشویق کرد.
دختر جوانی، چمدان به دست، که ویزای انگلستان را به رخ پسرک می کشید و می گفت: من دارم میرم جواد. انقد دست دست کردی پریدم!
جیمز بی توجه به خون گریه های جواد، سوار هواپیما شد و پرید و بعد،
در لندن بود.
میان میدان گریمولد.
در زد.
کریچر در را باز کرد و با دیدن لردولدمورت پشت آن، بدون جیغ و داد، غش کرد.
جیمز از منافذی که به جای بینی روی صورتش داشت نفس عمیقی کشید و وارد راهرو شد.
دستی به سر کچلش کشید و سعی کرد بدون سر و صدا از پله ها بالا برود.
- تو کی هستی؟
جیمز ناخواسته تبدیل به تدی شد و با نفرت به سمت ویکتوریا برگشت: تنهام بذار شاهزاده خانوم!
ویکتوریا چشم هایش را بست. نفس عمیقی کشید و چوبدستی اش را بالا آورد.
قبل از اینکه وردش را ادا کند، جیمز رفته بود.
سراسیمه میان راهروها می دوید. بالاخره به اتاقشان رسید.
هنوز دستنوشته شان روی در بود.
جیمزتدیا :
ورود هرگونه ویولت بودلر ننگ راونا اکیدا ممنوع می باشد.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به اتفاقی که ممکن بود بیفتد فکر نکند.
تنها چیزی که برایش مهم بود این بود که تدی را ببیند. که حرف بزند.
دستگیره ی در را چرخاند و آرام بازش کرد.
اتاق نیمه تاریک بود.
سایه ی برادرخوانده اش را دید که کنار پنجره روی صندلی اش نشسته و بی حرکت به آسمان شب چشم دوخته بود.
در را پشت سرش بست.
لوپین جوان از جایش تکان نخورد.
مامور قطار دروغ گفته بود. حال تدی خوب نبود. این را می شد از موهای شانه نکرده اش فهمید که دیگر فیروزه ای نبودند. از سینی غذای دست نخورده ای که روی میزش سرد شده بود و از تاریکی ای که بر اتاق حاکم بود.
تدی به تاریکی عادت نداشت. عاشق روشنایی بود و جز هنگام خواب، اتاق نیمه تاریک را تحمل نمی کرد.
اما خواب نبود. جیمز انعکاس چشم های بیدار و بی فروغش را روی شیشه ی پنجره می دید.
تمام توانش را به کار گرفت. لب های خشکیده اش را باز کرد:
- تدی؟
تدی ناگهان برگشت. از آخرین باری که جیمز به خاطر می آورد لاغرتر شده بود. چشم هایش را تنگ کرد و به جیمز خیره شد. بعد ناگهان از جا پرید و چند قدم عقب رفت.
جیمز انعکاس تصویر خودش را در پنجره دید. دیگر تدی نبود. ولدمورت هم نبود. کهن سالی و مرگ هم نبود.
جیمز، خودش بود.
تدی ترسید. نفس هایش به شماره افتادند. جیمز با قدم های بلند به او نزدیک شد. باید در آغوشش می گرفت. باید می گفت که برگشته. که می ماند. که همه چیز روبراه است. اما این ها جملاتی نبودند که جیمز به زبان آورد.
- تو میتونستی جلوشو بگیری تدی.
تدی به کنج دیوار تکیه داد.
- چطور ندیدیش؟ درست روبروی تو بود.
چشم های لوپین جوان خیس شد. با دست هایش صورتش را پوشاند.
جیمز می خواست اشک هایش را پاک کند. دست هایش را گرفت و کنار زد.
- میتونستی خلع سلاحش کنی. میتونستی نجاتم بدی!
تدی هق هق خفه ای کرد و آرام روی زمین نشست.
- جیمز..
- تو قول داده بودی مراقبم باشی.
- جیمز.. خواهش میکنم..
لولوخورخوره بغض کرده بود.
نباید می گفت. نباید می گفت. نباید می گفت. نباید می گفت.
اما گفت:
- تو باعثش شدی تدی.
نه!
نه! این حقیقت نداشت!
تدی دست هایش را میان موهای خاکستری اش فرو برده بود و از گریه می لرزید.
جیمز کلافه بود. نمی فهمید.
نمی فهمید چرا حالا که خودش بود، نمی توانست خودش باشد؟
-
ریدیکلیوس! جیمز برگشت، هیچوقت از دیدن ویولت بودلر تا این حد خوشحال نشده بود.
حالا تبدیل به یک جن خاکی شده بود که یک لنگه پا از دستی نامرئی آویزان بود.
- تدی..
ویولت زانو زد و تد ریموس لوپین را در آغوش کشید.
بغض چند روزه ی لوپین جوان روی شانه های دخترک شکست.
جیمز در سکوت به دوستانش خیره شد.
قلب کوچک جن خاکی، تاب این درد را نداشت.
ویولت زیر بازوی تدی را گرفت.
- بیا بریم تدی، الان یک هفته س توی این اتاق خودتو حبس کردی.. اصلا نمی فهمم این لولوخورخوره ی لعنتی از کجا اومده.. باید کلکشو..
جیمز برای رهایی تقلا می کرد.
نمی توانست به همین راحتی دود شود. نه حالا که تدی را پیدا کرده بود.
چرا جن های خاکی نمی توانستند حرف بزنند؟ چرا فقط کلمات نامفهوم را بلغور می کردند و دست و پایشان را تکان می دادند؟
ویولت بودلر چوبدستی اش را به سمت جیمز نشانه رفت.
- خن!!
تدی سرش را بلند کرد.
جن خاکی با هیجان سرش را تکان داد و دوباره گفت:
- خن!!..
ویولت با تعجب به او خیره شد.
- کمتر پیش میاد لولوخورخوره ها انقدر تقلا کنن.
بعد شانه هایش را بالا انداخت و دهانش را برای ادای ورد باز کرد.
جیمز التماس کرد:
- خن!!...نخ!!
تدی با یک حرکت دست ویولت را کنار زد. طلسم کمانه کرد و یک گلدان شکست.
- چیکار داری میکنی تدی!؟
جن خاکی با امیدواری برای تدی سر تکان داد.
تد ریموس لوپین بدون اینکه از لولوخورخوره چشم بردارد، جواب ویولت را داد:
- میشه لطفا تنهام بذاری؟
- تدی اگه من برم، اون..
- خودم از پسش برمیام ویولت.
لبخند کمرنگی که بعد از مدتها روی لب های لوپین جوان نشست، ویولت را دلگرم کرد.
- پس.. من همین بیرون منتظر میمونم.
تدی سرش را به علامت تایید تکان داد.
ویولت عقب عقب رفت و از اتاق خارج شد.
به محض بسته شدن در، جیمز، دوباره جیمز بود.
تدی چوبدستی اش را پایین آورد. جیمز به چشم های کهربایی برادر بزرگترش چشم دوخت.
حالا که نمی توانست حرف های خودش را بزند، اصلا مجبور نبود حرف بزند.
- جیمز؟..
تدی چند قدم نزدیک تر شد.
- خودتی؟
لولوخورخوره به پهنای صورتش خندید و باران خنده هایش، خاکستر را از گندم زار فیروزه ای موهای تدی زدود..
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۳ ۱۶:۱۴:۵۵