هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ چهارشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
می‌دانید، راستش را بخواهید، لرد سیاه همیشه فکر می‌کرد رودولف لسترنج یک‌جورهایی "گل به خودی" محسوب می‌شود. این مختص به زمان یا شرایط خاصی نبود، رودولف لسترنج در سرتاسر زندگی‌ش گل به خودی ِ لرد محسوب می‌شد و او بارها و بارها فرم عضویت قمه‌کش ِ خانه‌ی ریدل‌ها را مورد بررسی قرار داد، اما نفهمید چرا و چگونه او را به عضویت پذیرفت. احتمالاً آن شب یکی از معجون‌های هکتور را خورده بود. هکتور هم یکی دیگر از گل به خودی‌های لرد به حساب می‌آمد.

ولی، خب، این رول ارتباطی به گل‌به‌خودی های لرد ولدمورت ندارد. این رول ارتباطی به رودولف لسترنج یا هکتور دگورث گرنجر هم ندارد و پاراگراف بالایی، تنها برای توضیح ِ این بود که چرا وقتی ویولت بودلر به یک‌باره از پنجره وسط اتاق لرد شیرجه زد و هوار کشید:
- لــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردک!!

لرد و صندلی‌ش هم‌زمان چند سانتی‌متری از روی زمین بلند شدند و بعد، فریاد او در خانه‌ی ریدل پیچید:
- هکتــــــــــــــــــور!! رودولـــــــــــــــف!!

در حقیقت، وسط اتاق لرد شیرجه زدن ویولت، چیزی شبیه به نفس کشیدنش بود: غیر قابل پیشگیری و ناخودآگاه. اما در نظر لرد هر افتضاحی در خانه‌ی ریدل باید علی‌القاعده زیر سر یکی از این دو نفر باشد.

و مگر قرار نبود یک نفر یک دیوار ِ کوفتی پشت پنجره‌ش..
- لردک لردک! بیا بریم یه چیزی نشونت بدم!
- ما لردک نیستیم! ما..

ادامه‌ی جملات ِ قطع به یقین بسیار قصار ِ "لردک" ِ ویولت، در صدای پاقی ناپدید شد.
خودش هم!
*****


پاق!

و سکوت.

باد خنک شبانگاهی، میان ردای هر دو نفر وزید و لرد، با این که هنوز می‌کوشید عصبانی باشد، نفس عمیقی کشید. گاهی.. در بعضی هواها.. در کنار بعضی آدم‌ها.. عصبانی بودن یک‌جورهایی سخت می‌شود.
- ما رو..
- هیسسس.. نگا کن فقط..

لرد نگاهی به اطرافش انداخت. در تاریکی، همین را تشخیص می‌داد که روی تپه‌ای در میان ِ جنگلی ایستاده و ویولت، با چشمانی درخشان و سرحال، به چیزی زیر پایشان نگاه می‌کرد.
- خوابه..

لرد با بی‌توجهی نگاهی به زیر پایش انداخت:
- این دیگه ما روی پشت یه اژدها ایستادیم؟!!

ویولت سرش را عقب برد و با صدای بلند خندید. به شکل عجیبی هیجان‌زده به نظر می‌رسید.
- می‌بینی‌ش لردک؟! خعلی محشره! نه؟!

لرد مفاهیم و معانی "محشر" را در ذهنش مرور کرد.
بیشتر.
و بیشتر.
.
.
.
ولی ایستادن روی پشت ِ یک اژدهای خفته هیچ‌جایشان نمی‌گنجید!!

ویولت چرخی زد و بی‌خیال از پشت اژدها پایین پرید:
- بیا لردک!
- ما از جامون تکون نمی‌خوریم.
- نترس!
- ما.. نمی‌ترسیم. ما فقط.. اراده کردیم تا ابد همین جا بمونیم!

ویولت دستش را در جیبش کرد و کج به لرد نگاه کرد.
- نیگا!

جست و خیز کنان به سمت جایی که سر اژدها قرار داشت، رفت. چشمان کهربایی اژدهای نیمه‌خواب برای لحظه‌ای باز شد، به موجود کوچکی که کنار سرش با هیجان می‌چرخید و تماشایش می‌کرد نگریست و بعد، بی‌توجه چشمانش را بار دیگر بست. شبیه به آن جمله‌ی معروف ِ «با بی‌اعتنایی ِ نزدیک به تنفر نادیده‌ت می‌گیرم.» بود.

- اون ضرب‌المثل معروفو شنیدی لردک؟!
- ما تمام ضرب‌المثل‌های معروف و حتی غیر معروف رو شنیدیم!

ویولت خندید. دستش را جلو برد و با چشمانی که از علاقه می‌درخشیدند، سر اژدها را نوازش کرد.
- "اژدها هیچوقت دمشو برای تکون دادن مگس بلند نمی‌کنه."

لرد کمی چرخید. اگر اژدها به جنگولک‌بازی‌های ویولت واکنشی نشان نداده بود، قطعاً به او هم..
اگر واکنشی نشان می‌داد چه؟!

- اژدها هیچ‌وقت حتی چشمشو هم برای دیدن مگس باز نمی‌کنه لردک. ولی..

هنوز دو قدم هم به سمت تخم‌های بزرگ و سخت ِ اژدها برنداشته بود که صدای غرّش خفیفی، سطح ِ زیر پای لرد را لرزاند. اژدها بیدار شده بود!

- می‌بینی؟ حتی نزدیکشون هم نشدم.. ولی بهم تشر زد. اگه دستم بهشون بخوره، احتمالاً یه چی بدتر از این سرم میاد.

با خنده اشاره‌ای به زخم سوختگی روی صورتش کرد و محتاطانه، از گنجینه‌ی ارزشمند اژدهای ماده‌ی مجارستانی فاصله گرفت. چیزهایی وجود دارند که نباید به آنها نزدیک شد.

مثلاً.. دلبستگی‌های پنهان ِ یک اژدهای خفته..!

سرش را به سمت آسمان چرخاند و لرد، زیر نور ماه، جای خط و خراش‌های جدیدی را بر چهره‌ی نه چندان دلچسب او دید. همیشه همین بود. می‌رفت و می‌آمد و زخم‌های جدید برای خودش دست و پا می‌کرد!

- در واقع شغلی بی‌معناتر و بیهوده‌تر از شغل تو تا به حال ندیدیم بنفش. محافظت از اژدها؟!

کسی در ذهن لرد جیغ می‌کشید: «این به محافظت احتیاج داره آخه؟! » و لرد، بی‌توجه، آب دهانش را نامحسوس قورت داد و آرام آرام سعی کرد از پشت اژدها پایین بیاید.

- اونا.. خیلی بزرگن، می‌دونی؟

"بله. داریم می‌بینیم."

- و.. به نظر خطرناک میان. انگار که خودشون بلدن از خودشون محافظت کنن. و آتیش دارن. و همه اینا.. ولی می‌دونی لردک؟

"نه نمی‌دونیم. لردک هم نیستیم ضمناً! "

- خیلی ارزشمندن. خیلی کمن. وختی یکی‌شونو پیدا می‌کنی، باس مواظبش باشی. حتی اگه خودش بلده از خودش مراقبت کنه، بازم تو نمی‌تونی الماس بندازی زیر پات چون نمی‌شکنه. می‌دونی لردک؟!

در واقع لرد اگر آن‌قدر درگیر پایین آمدن و بعد از آن تکاندن ردایش و بعد از آن حاضر غایب کردن از جان‌پیچ‌هایش به صورت ذهنی نبود، متوجه نگاه خیره‌ی ویولت به خودش می‌شد. ولی علاوه بر تمام این‌ها، ولدمورت عادت داشت که او را در حال زل زدن به خودش ببیند.

- شبیه توئه.

"از ناگت خیلی بهتره. "

و همان‌طور که آه می‌کشید، به ویولت نگاه کرد. مدتی طولانی می‌شد که دست از اصلاح او کشیده بود. در واقع، امیدش به اصلاح او را از دست داده بود. به خصوص از زمانی که با هکتور و ریگولوس می‌چرخید. دیگر امیدی به هیچ‌کدامشان نبود.. تمامشان از دست رفته بودند.

و او لبخند زد. از آن لبخندهای گل و گشاد ِ همیشگی.
- توام گنده‌ای. و خفنی. و آتیش داری.. ولی.. نباس ولت کرد. می‌دونی؟

سپس با همان لبخند ِ بی‌خیال، برگشت و به اژدهای خفته نگریست. بی‌آزار به نظر می‌رسید. در واقع آن مدلی که خم می‌شد و با چشمان قهوه‌ای‌ش به آدم خیره می‌شد، بی‌آزار به نظر می‌رسید.

- خعلی دوسِت دارم لردک!

لرد عقب عقب رفت. می‌دانست بعدش چه اتفاقی قرار بود بیفتد! نه! نه!

- بیا بغلــــــــــــــــــــــــــــــــم!!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۳۳ سه شنبه ۲۹ دی ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
ایلین،دختر کنجکاوی بود.
از اعماق قصر پرینس ها گرفته تا رموز و اسرار قصر ارباب را چنان نا محسوس میافت،که روح سالازار اسلیترین هم از آن خبردار نمیشد!

هیچگاه از آنچه در ذهن زیرکش میگذشت،احد الناسی خبردار نبود...حتی حقیقت آنچیزی را که در آیینه نفاق انگیز میدید را هیچکس به جز خودش و خدای خودش نمیدانست...

به قول معروف:ظرفیت ها تا حدی اند!تقریبا اکثر افرادی که ایلین میشناخت،افکار پیچیده اش را درک نمیکردند.

ایلین به یاد یکی از استادانش افتاد که میگفت:یکه تکه لعل ارزشمند را جلوی یک جوجه مرغ بینداز...به جز نگاه کردن و نوک زدن های نا اگاهانه و بی هدف به ان،چه عکس العملی نشان میدهد؟اما همین لعل را به یک زرگر بده...خودت میبینی که با چه وسواس و شوقی آنرا زیر ذره بینش قرار میدهد و برای هریک از خصوصیات ارزشمندش قیمت میزند.

اما اکنون در میان تمام تفکرات پیچیده اش،فکری مجهول در ذهنش معلق بود.
فکری که مدام در ذهنش از او میپرسید:پشت آن در بسته...چه چیزی میتواند وجود داشته باشد؟

برایش اسراری شده بود که نمیتوانست مجهول ماندنش را تحمل کند.اما هیچ اسراری از او پنهان نمیماند.
در خانه ریدل ها...درست در اخرین طبقه، یک اتاق وجود داشت.

اتاقی که در ان کلید نداشت.دری بود همیشه قفل.جای انداختن کلید نداشت.چوبی بود اما محکم بودن عجیب آن بیشتر شبیه فولاد بود.

به محض انکه ایلین دستی بر روی در کشید،گرد و خاکی ضخیم بر انگشتانش نشست.
به نظر می امد مدت هاست کسی آنرا نگشوده در حالی که اینطور نبود.

ایلین دوباره همه چیز را در ذهنش مرور کرد...اینکه چگونه به سختی توانسته بود ان افسون گشاینده را بیابد.
نفس اهسته ای کشید و افسون را بر روی در اجرا کرد.
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که در به آرامی گشوده شد.

آنجا یک اتاق بود.درحقیقت یک انباری بود.پر از اشیاء قدیمی ریز و درشت.از کتاب های باطله گرفته تا تابلو ها و مجسمه هایی شکسته که به نظر با ارزش نمی امدند.
ایلین جلو تر رفت،صدای خفه ای از برخورد کفش هایش با زمین چوبی شنیده میشد.

همانطور بی هدف اتاق را از نظر میگذراند که ناخود اگاه چشمانش به کمدی جلب شد که بر روی جسمی در بالای آن،پارچه ی سفیدی کشیده بودند.
چوبدستی اش را کشید و با طلسم فراخوانی،جسم را به سمت خود هدایت کرد.
جسم از زیر پارچه سفید کاملا به شکل یک صندوقچه بود.

ایلین جسم را گرفت و پارچه روی آنرا کشید.همانطور که تصور میکرد،یک صندوقچه قدیمی زیر پارچه بود.صندوقچه ای که به نظر نمی امد برای اشیاء ارزشمندی آنرا ساخته باشند.
حدسش هم درست بود.

به محض انکه در بدون قفلش را باز کرد،تنها چیز هایی که دید یک شیشه معجون خالی،یک سنگ چخماق قرمز رنگ،یک دستمال کثیف و کهنه ی ابی رنگ و در ته صندوقچه یک تابلو قرار داشت.

ایلین تابلو را از ته صندوقچه بیرون کشید.آن تابلو،تابلویی بود با نقش یک گل بنفشه که با وجود قدیمی بودنش،ظاهرا هنوز زیبایی اش را از دست نداده بود.
قاب طلایی رنگی که داشت،نور ماه را از خود انعکاس میداد و میدرخشید.
نگاه ایلین بر روی تابلو متمرکز شد.تابلوی زیبایی بود.

او لحظه ای آنرا برداشت و روبه روی نور ماه بیرون پنجره گرفت تا آنرا بهتر ببیند.

در همان لحظه بادی شدید وسردی از هوای زمستانی بیرون پنجره ی باز،به داخل اتاق وزیدن گرفت.

به محض آنکه باد به صفحه پارچه ای تابلو برخورد کرد،در کمال شگفتی و تعجب و در حالی که اصلا انتظار نمیرفت،صفحه پارچه ای همچون چوب پوچ و موریانه خورده ای ترک خورد و تکه های پاره شده ی پارچه ای اش در هوا پراکنده شد و نقش گل بنفشه ی به ظاهر زیبا،به تکه های بی ارزشی تبدیل گشته و به زیر پای ایلین ریخت.

ایلین هنوز متعجب بود.انتظار نداشت آن تابلوی به ظاهر زیبا به حدی پوچ و توخالی باشد که با وزش بادی،خود را بشکند و تمام زیبایی هایش را در جلوی دیدگانش نابود کند.

لحظه ای تامل کرد.آن اتفاق کوچک اورا ناخود اگاه به یاد چیز هایی می انداخت.
به یاد اشخاصی که در ظاهر چنان زیباخوی و نیک پندار مینمودند که با قدیسه اشتباه گرفته میشدند،تا حدی که ستایندگانی پیدا میکردند که همچو سپر مدافعی از آنها دفاع میشد و خود انها نیز پشتیبان بی چون و چرای آنها میشدند.

ظاهر نماهایی که به محض آنکه شخص رودر رویشان برخلاف میلشان رفتار میکرد،با پوزخند هایی (از نظر خودشان)کمر شکن،چنان خود را به مظلومیت میزدند و با تهدید و تهمت ها و قضاوت های زود شخص را متهم معرفی میکردند،که هیچ راهی برای آنها باقی نمیگذاشتند به جز انکه با زبان خودشان با آنها برخورد شود.

اینها کسانی اند،همچون کودکانی که هنگامی که در مقابل یک حرف،حرفی برای گفتن ندارند،به پیش والدین خود رفته و نزد انها گله میکنند.
کاری که نه تنها قدرت و به قول خودشان،گرم بودن پشتشان را نشان نمیدهد،بلکه کوته فکری و رفتار کودکانه انها را به اشخاص گوشزد میکند.

کسانی که نام تهدید های خود را حرف های ناچیز و عادی می نامند و نام گوشزد کردن یک عاقبت را که اگر قبول نکنند به ضرر خودشان تمام میشود را تهدید!
نام یک پیمان منطقی و انسانی برای صلح را معامله مینامند و نام معامله های خود را سخنان منطقی.

چشمان خود را میبندند،گوش های خود را میگیرند و تنها حرف میزنند.هیچ حرفی را قبول نمیکنند و دلیل قانع کننده انها این است که:شخص حرف هایشان را نمیفهمد!

با تفکر آنکه شخص از (حرف)میترسد،جوری حامیان خود را تحریک به تهدید های پوچ و توخالی میکنند که آنها بدون دانستن و قضاوت زود از هرچه که میان ان شخص و شخص مقابل هست،به تهدید او میپردازند.
ایکاش کسی بود که به آن حامیان میگفت:اگر توانایی گفتن حق را ندارید،برای حرف نا حق تشویق نکنید...

اشخاصی که تمام نیش سخنانشان را نادیده میگیرند و تنها کافی است شخصی (به قول معروف:بگوید بالای چشمت ابروست)که کل قوانین را با دستان خودشان نابود کرده و نام خود را به بهانه های بیهوده و بی دلیل و بی اعتبار(البته از نظر خودشان کاملا با اعتبار)قانونمند بگذارند.
در حالی که کسی به جز خود و حامیانشان نمیداند که این قانون را در کدام کتاب نوشته اند!

اینها شخص را نمیشناسند.البته حق هم دارند،یک لیوان کوچک هیچگاه نمیتواند دریا را در خود جای دهد.به همین دلیل درمقابل یک گوشزد،تهدید هایی را به سمت او سرازیر میکنند تا نوعی ضربه ی ذهنی ایجاد کنند در حالی که نمیدانند گاهی اشخاص از خود جهنم هم نمیترسند...انها را از شعله کبریت میترسانند؟...

ایلین رشته تفکراتش را قطع کرد.پوزخند تلخی زد و به تابلوی دردستش که تنها یک قاب طلایی از آن مانده بود نگریست.قاب گویی همچون محافظ و مکمل نقاشی بود که بدون نقاشی هیچ بود.گویی نوعی تعصب ویژه در قاب نسبت به نقاشی وجود داشت،چهره ی مجازی قاب گویی پس از تکه تکه شدن نقاشی خشمگین شده بود.
همانطور که دستانش را بر دور قاب میکشید،قاب ناخود اگاه مانند انکه بخواهد انتقام نقاشی را بگیرد،با لبه ی تیزش که دست ایلین ناخود اگاه بر ان کشیده شد را برید.

خیلی زود خون گرمی از قسمت بریده شدی دست ایلین جاری شد.
ایلین همانطور که رد خون را با چشمانش بر دستش دنبال میکرد لبخندی زد.
قبلا تا این حد به زخم ها بی تفاوت نبود.دلیل ان نبود که او نسبت به خودش بی تفاوت بود،شاید دلیل آن بود که برای بستن این زخم ها دیگر حتی به چشم باز هم نیازی نداشت!

ایلین چوبدستی خود را کشید و پیش از انکه یک قطره خون با ارزشش بر زمین بریزد،خون را به زخم بازگرداند و بریدگی را بست.خیلی اسان و راحت...جوری که انگار هیچوقت نبریده بود.

قاب را بر کف زمین انداخت.به محض برخورد با زمین،به چند تکه تقسیم شد.

نگاهش را از قاب برگرداند و باری دیگر به صندوق معطوف کرد.بقیه اجسام در ان بودند که ایلین با انها کاری نداشت.
به اسمان نگاه کرد.از نیمه شب گذشته بود اما سر و کله ی آن الهه جوان هنوز پیدا نشده بود.

ذهنش هنوز استدلالی برای تاخیر مورگانا نیافته بود که صدای در او را متوجه خود ساخت.
بی اختیار چوبدستی اش را کشید و به طرف در گرفت که اندک اندک گشوده میشد.

اما شخص پشت در،مورگانا بود.
ایلین نفس اهسته ای از اسودگی کشید.
مورگانا به سرعت داخل شد و در را بست و بلافاصله گفت:
اوه ایلین...نفس نکش!

ایلین با نگاه سردرگمی به او نگریست.
ـ منظورت چیه؟
ـ میترسم اسم اینو هم تقلید بذارن!

ایلین باخود خندید.گاهی مورگانا در 1 ثانیه سخنی میگفت که ساعت ها معنا داشت.

مورگانا همانطور که با کنجکاوی اتاق را از نظر میگذراند گفت:
متاسفم که دیر کردم...باورت نمیشه! مجبور شدم با یه چیز پرفل* قرمز رنگ درگیر شم که سعی داشت لابه لای موهای ساتین جاخوش کنه!که البته...الان حتی یه استخون هم ازش نمونده.

ایلین خندید.

ـ اوه،موجودات پست کوچولوی بیچاره.

ایلین این را گفت اما لحظه ای مانند انکه چیزی را به خاطر اورده باشد سکوت کرد و سپس گفت:
بذار ببینم...این چیز پرفل همونی نبود که من چند بار سعی کردم مادرشو که تو وسایل سیوروس میپلکید رو بکشم؟

مورگانا خندید و گفت:
نمیدونم شاید داره انتقام میگیره!
ـ اوه آره شاید!

خنده مورگانا با دیدن صندوقچه در دست ایلین قطع شد.
ـ ببینم اون چیه تو دستت؟
ـ تنها چیزی که توجه منو به خوش جلب کرد.

آنگاه صندوق را به دست مورگانا داد و ادامه داد:
اینجا هیچی نیست...آخرین چیزی که برام مجهول مونده بود همین صندوق بود که اخرش فهمیدم تنها ظاهر فریبنده ای داشته...مثل اون نقاشی.
انگاه به خورده و تکه های نقاشی و قاب شکسته ی روی زمین اشاره کرد.

مورگانا پوزخندی زد،در صندوق را بست و انرا به سر جای اولش برگرداند.
ـ بذار ببینم،ما اینهمه کنجکاو بودیم که داخل این اتاق بی ارزش رو ببینیم در حالی که درش قفل بود؟
ـ ظاهرا...

مورگانا به ماه بیرون پنجره خیره شد.
ـ این وضعیت چیز هایی رو به خاطرم میاره...مثل یه طبل تو خالی میمونه.میتونه هدف باشه یا حتی شخص...بعد از تمام تلاشی که میکنی آخرش به این نتیجه میرسی که هیچ ارزشی نداشته!

ـ اما یه چیز هایی هیچوقت بی ارزش نمیمونن...
ـ مثلا؟
ایلین لبخندی زد و گفت:
بعضی چیز ها باید ناگفته بمونن مورگانا...

ـ اوه ایلین...من هیچوقت از تو سر در نمیارم!
ـ مغرور نیستم اما من هیچوقت اونی نیستم که به نظر میام...اسم منو ادم بد هم نمیتونن بذارن اما انتقام من از پشت خنجر زدنه...من تا خود جهنم رفتم...جهنم رفته رو که نمیشه از شعله کبریت ترسوند...میشه؟

مورگانا لبخندی زد و در فکر فرو رفت.
لحظه ای همه جا را سکوت اسرار امیزی فرا گرفت.
ـ خب خب خب!بیا پیش از اینکه یخ بزنیم ازاینجا بریم!
ـ موافقم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چیز پرفل:برای یافتن اطلاعات،به کتاب جانوران شگفت انگیز و زیستگاه انها-صفحه 29-طبقه بندی(چ)مراجعه کنید.



ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۹ ۰:۴۵:۱۳

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ یکشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۴

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
" مَردی که بازیچه ی هیـچ بود،هیـــچ مُرد! "


تصویر کوچک شده


نقل قول:
- تام زمانی مروپ رو به حال خودش گذاشت که اون حامله بود .. باور دارم که مروپ اونقدری تام رو دوست داشت که دیگه تحمل اینکه ببینه اون تحت تاثیر معجون عشقه رو نداشت.با خودش فکر میکرد اگه تام بفهمه که مروپ ازش حامله شده،هرگز رهاش نخواهد کرد.اما درهرصورت اشتباه میکرد! تام نه تنها رهاش کرد،بلکه مروپ هرگز دوباره تام رو ندید و تام هم هرگز برای اینکه بفهمه چه بلایی سر پسرش اومده،برنگشت!

آلبوس دامبلدور


هـرگــز گرمای آفتاب درخشانی که آن روز احساس میکردم را از یاد و خاطره ام نبردم.هنگامی که از کنار بیشه‌زار عبور می کردیم،دستان زیبا و دخترانه ی سیسیلیا را محکم فشرده بودم و لبخند نگاهش می کردم.با یکی از دستانش به سمت کلبه ای بزرگ در دوردست اشاره کرد و با لحن کنجکاوانه و شیرین همیشگی اش،پرسید:

- خدای من، عجب کلبه ی بی ریختی! تام، پدرت نمی تونه یه جوری این کلبه رو خراب کنه و یه قصر کوچیک به جاش بسازه؟

همچنان که نگاهش می کردم،به خاطر سادگی بیش از حدش،لبخند روی لبانم تبدیل به قهقهه ای تمسخرآمیز شد.البته او هم این خنده را بی جواب نگذاشت و با مشت محکم به بازویم کوبید.در جواب سوال احمقانه و البته دوست داشتنی اش،گفتم:

- اونجا ماله ما نیست! تموم چیزایی که این طرف دره قرار داره،جزو اموال ماست ولی اون کلبه متعلق به خاندانیه که بهشون میگن گانـت! حتما باید داستانهایی که مردم درباره پسراش میگن رو شنیده باشی .. نمیخواد بهش نگاه کنی عزیزم!

---


نقل قول:
- مروپ مدام دوست داره که به اون ماگل نگاه کنه.همیشه وقتی که در حال عبور کردن از باغِ،مروپ یواشکی نگاهش میکنه! حتی دیشب از پنجره منتظر بود تا اون ماگل لعنتی با اسبش از جلوی خونه ی ما رد بشه.تازه فکر می کنم اونقدر ها هم خوشتیپ نیست!

مورفین گانت


به عنوان تنها پسر یک خانواده ثروتمند،مردم دهکده هنگلتون منو یک آدم افاده ای و بی عاطفه تصور میکردند.خُب حداقل پدر و مادرم میان مردم احترام خاصی داشتند اما من همیشه چهره ای مغرور و بی ادب از دیدگاه مردم داشتم.همین موضوع باعث شد تا مردم دهکده، چندان هم از "مــرگ" من ناراحت نشن!

با اینکه آنچه تصور عموم بود را قبول نداشتم اما چندان هم بیراه نمی گفتند.باب آگدن بیـچاره! یادمه زمانی که همراه با سیسیلیا سوار بر اسب به سمت کلبه ی گانت ها می رفتم،چنان با شیهه اسبم اون مرد رو ترسوندم که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند بلند قهقهه میزدم!

اما زمانی که تحث تاثیر معجون عشق قرار گرفتم،تموم اون روزای خوش پایان یافت! و حال من مُرده ای هستم که بازیچه ی یک عشق خودخواهانه شدم .. اما اگر روزی از مرگ بازگردم،چه خواهم کرد؟! انتقام یا ..؟!!

پایان قسمت اول!


-Based on Book True events-


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۷ ۲۲:۲۵:۴۷
ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۷ ۲۲:۳۰:۵۵



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۴

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
ﻣﺎﻩ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﮔﻮﻱ ﻋﻆﻴﻢ ﺑﺮﻕ ﻣﻴﺰﺩ. ﻧﺴﻴﻢ ﺳﺮﺩ ﺑﺮﮒ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺧﺸﻜﻴﺪﻩ ﺭا ﺑﻪ ﺭﻗﺺ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺁﺭاﻡ ﺑﻮﺩ.
ﺁﺭاﻣﺶ ﺩﺭ ﻓﻀﺎ ﻣﻮﺝ ﻣﻴﺰﺩ.
"ﺁﺭاﻣﺸﻲ ﻣﻮﻗﺘﻲ"
ﺁﺭاﻣﺸﻲ ﭘﻴﺶ اﺯ ﻳﻚ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﻋﻆﻴﻢ...
ﺯﻥ ﺳﺎﺣﺮﻩ ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﺸﻜﻲ ﺭﻧﮕﺶ ﭘﺸﺖ ﻣﻴﺰ ﻣﻂﺎﻟﻌﻪ اﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ و ﻛﺘﺎﺏ ﻫﺎﻱ ﻗﻂﻮﺭﺵ ﺭا ﻣﺮﺗﺐ ﻣﻴﻜﺮﺩ. ﻛﺘﺎﺏ ﻫﺎﻱ ﺗﺎﺭﻳﺨﻲ و ﺳﺮﺷﺎﺭ اﺯ ﺣﻜﻤﺖ و ﺁﻳﻪ ﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ... ﺷﺎﻳﺪ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﻧﻮﺭ ﺷﻤﻊ ﻟﺮﺯاﻥ ﺭﻭﻱ ﻛﺎﻏﺬ ﻫﺎﻱ ﻛﻬﻨﻪ ﻣﻴﻠﺮﺯﻳﺪ. ﮔﺮﺑﻪ ي ﺳﻔﻴﺪ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺭﻭﻱ ﺗﺨﺖ ﻟﻤﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ و ﮔﻪ ﮔﺎﻫﻲ ﺑﺮاﻱ ﺟﻠﺐ ﺗﻮﺟﻪ ﺩﻡ ﭘﺸﻤﺎﻟﻮﻳﺶ ﺭا ﺗﻜﺎﻥ ﻣﻴﺪاﺩ.

ﺯﻥ ﺳﺎﺣﺮﻩ ﭼﻨﺪ ﻛﺘﺎﺏ ﻋﻆﻴﻢ ﺭا ﺭﻭﻱ ﻫﻢ ﭼﻴﺪ و اﺯ ﭘﺸﺖ ﻣﻴﺰﺵ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. ﺧﻂﺎﺏ ﺑﻪ ﮔﺮﺑﻪ ي ﺑﺎﺷﻜﻮﻩ, ﺑﺎ ﺁﺭاﻣﺶ ﻧﺠﻮا ﻛﺮﺩ :
-ﺑﺎﻳﺪ ﻛﺘﺎﺏ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺗﻮﻱ ﻛﺘﺎﺑﺨﻮﻧﻪ ﻟﺮﺩ ﺑﺬاﺭﻳﻢ. ﺗﻮ اﻳﻨﺠﺎ ﺑﻤﻮﻥ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ!

ﮔﺮﺑﻪ ي ﺳﻔﻴﺪ ﺑﺎ ﺑﻴﺨﻴﺎﻟﻲ و ﺭﺿﺎﻳﺖ ﺧﺮﺧﺮ ﻛﺮﺩ و ﺑﻌﺪ ﺯﻥ ﺟﻮاﻥ اﺯ اﺗﺎﻗﺶ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ.

ﺑﺎ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺻﺪاﻱ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ اﺗﺎﻕ, ﺳﺎﻳﻪ اﻱ اﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﻗﻂﻮﺭ ﺩﺭ ﺣﻴﺎﻁ ﺧﺎﻧﻪ ي ﺭﻳﺪﻝ ﻫﺎ, ﺟﺪا ﺷﺪ. ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﺁﻫﺴﺘﻪ و ﺁﺭاﻡ اﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﻛﻪ ﮔﻮﻳﻲ ﻗﺒﻼ ﺑﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﻳﻜﻲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.

ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ اﺗﺎﻕ ﺳﺎﺣﺮﻩ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ و ﺑﻌﺪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﻳﻮاﺭ ﭼﻨﮓ ﺯﺩ و ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻦ اﺯ ﺁﻥ ﺷﺪ.
ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﻛﻮﺩﻛﻲ اﺵ...

ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺖ.
و ﺑﺎﻻﺗﺮ...
ﺗﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﺳﺮ اﻧﺠﺎﻡ اﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﻪ ﺩاﺧﻞ ﺧﺰﻳﺪ و ﺑﺎ اﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﮔﺮﻡ ﮔﺮﺑﻪ, ﻣﻮاﺟﻪ ﺷﺪ.
ﮔﺮﺑﻪ اﻱ ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﺑﺮاﻕ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ و ﺧﻴﻠﻲ "ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ "ﭘﻨﺠﻪ ﻫﺎﻳﺶ ﺭا ﺑﻪ ﺭﺥ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪ و ﺧﺮ ﺧﺮ ﻣﻴﻜﺮﺩ.

ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﻮﻧﺎ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﺯﺩ و ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﻲ ﺑﺎﺭﻳﻜﺶ ﺭا ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺣﻴﻮاﻥ "ﻭﺣﺸﻲ" ﮔﺮﻓﺖ و ﻟﺤﻆﻪ اﻱ ﺑﻌﺪ ﮔﺮﺑﻪ ﺑﻴﻬﻮﺵ ﺭﻭﻱ ﺗﺨﺖ ﻭﻟﻮ ﺷﺪ.
ﺩﺧﺘﺮ ﺳﺮﺥ ﻣﻮ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﻧﻪ ﭼﻨﺪاﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﻧﺠﻮا ﻛﺮﺩ :
-اﺧﻂﺎﺭ اﻭﻝ ﻋﺰﻳﺰﻡ...!

ﺧﻨﺠﺮ ﺑﺎﺭﻳﻜﻲ ﺭﻭ ﺁﻫﺴﺘﻪ اﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﻛﻴﻔﺶ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻛﺸﻴﺪ. ﺧﻨﺠﺮﻱ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﻥ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩ و ﻳﺎﻗﻮﺕ ﻫﺎﻱ ﺳﺮﺧﻲ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺗﺰﻳﻴﻦ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ, ﺑﻪ ﻃﺮﺯﻱ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﺮﻕ ﻣﻴﺰﺩﻧﺪ.

ﺧﻨﺠﺮ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺭﻭﻱ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﻛﺘﺎﺏ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﮔﺬاﺷﺖ و ﺧﻮﻥ ﺻﻔﺤﺎﺕ ﻛﺘﺎﺏ ﺭﻭ ﺭﻧﮕﻲ ﻛﺮﺩ. ﺑﻪ ﻗﻠﻢ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﭼﻨﮓ ﺯﺩ و ﺭﻭﻱ ﺻﻔﺤﻪ ﻛﺎﻏﺬﻱ ﻛﻪ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻧﻮﺷﺖ :
-ﺗﻮﻱ ﺳﺎﻳﻪ ﻫﺎ ﻣﺨﻔﻲ ﺷﺪﻡ اﻣﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﻨﻢ. ﻣﻮاﻇﺒﻢ. ﻓﻜﺮ ﻧﻜﻦ ﻛﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪاﺭﻡ... ﻫﺴﺘﻢ و ﺑﻪ ﻣﺤﺾ اﻳﻨﻜﻪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﺑﻬﻢ ﻧﻴﺎﺯ ﺩاﺭﻩ... ﻭاﺭﺩ ﻋﻤﻞ ﻣﻴﺸﻢ. ﻧﻴﺎﺯﻱ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﻔﻬﻤﻲ اﮔﻪ ﺷﻌﻠﻪ ﻭﺭ ﺑﺸﻢ ﭼﻪ اﺗﻔﺎﻗﻲ ﻣﻴﻔﺘﻪ, ﻓﻘﻄ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﺭ اﻭﻥ ﺻﻮﺭﺕ, ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﻣﻦ ﺭﻭ ﻣﺘﻮﻗﻒ و ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﻪ. ﻣﻮاﻇﺐ ﺑﺎﺵ, ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭﻱ ﺗﻮ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪﻥ.

ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ﻭﺳﻄ ﻛﺎﻏﺬ ﭘﻮﺳﺘﻲ ﺭﻫﺎ ﻛﺮﺩ و ﺑﺎ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺻﺪاﻱ ﭼﺮﺧﺶ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻩ ﺩﺭ, ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﻭ ﺑﺴﺖ.

ﺳﺎﺣﺮﻩ ﻣﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻭاﺭﺩ اﺗﺎﻕ ﺷﺪ و ﺑﺎ ﺩﻳﺪﻥ ﺟﺴﻢ ﺑﻴﻬﻮﺵ ﮔﺮﺑﻪ ﺳﻔﻴﺪﺵ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﻥ ﻫﺠﻮﻡ ﺑﺮﺩ.

ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﻮﻧﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺎﭘﺪﻳﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ و ﺁﻫﺴﺘﻪ ﻫﻤﺮاﻩ ﺑﺎ ﺟﻴﻎ و ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺳﺎﺣﺮﻩ, ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﺁﻫﻨﮕﻲ ﺭﻭ ﻧﺠﻮا ﻣﻴﻜﺮﺩ :
-ﺗﻮ ﻣﻨﻮ ﻧﻤﻴﺒﻴﻨﻲ... اﻣﺎ ﻣﻨﻮ ﺣﺲ ﻣﻴﻜﻨﻲ! ﺣﺪاﻗﻞ اﺯ اﻳﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺣﺲ ﻣﻴﻜﻨﻲ.



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
زل زده بود به سنگ سیاه براق جلوی پایش.
سیاه.... مثل موهای او... مثل چشم هایش... مثل همه زندگی اش ....



وسط نبردی که دوست را نمیشد از دشمن تشخیص داد، طبیعی بود که هر کسی در گوشه ای مشغول باشد. دور از دیگران و تقریباً بی توجه به هر کسی جز حریفش! طبیعی بود که آنقدر چرخ بزنی و از طلسم ها فرار کنی که جز نگرانی برای برخورد انواع طلسم ها، سرگیجه هم به مشکلاتت اضافه شود. و باز طبیعی بود که حواست را بدهی به آدم های مهم زندگی ات که در نبرد حضور دارند.
و سوروس اسنیپ، هرقدر خشن، هر قدر جدی و هر قدر بی تفاوت، دور از این طبیعیات نبود. شاید حتی کمی حساس تر!
وقتی همه مشغول خلاصی از دست حریفشان بودند، سوروس اسنیپ اولین کسی بود که متوجه طلسم سریعی شد که به سمت اربابش منحرف شده بود. و فرصت آنقدر کم بود که حتی اگر ولدمورت هم می فهمید، شاید فرصت گریز نداشت. و حتی ممکن بود سوروس با فریاد زدن، او را شوکه کند.
در واقع، هیچ راهی برایش نمانده بود.

خیلی طبیعی بود که شنل سوروس اسنیپ در هوا چرخ بخورد و در کمتر از ثانیه ای، برقش محو شود. ولی اینکه سوروس زمین بخورد. اینکه موهای سیاه و روغنی اش، به کناری بخزد و صورت رنگ پریده اش را نمایش دهد، اینکه از درد روی زمین خم شود، اصلا طبیعی نبود.
ترسناک بود...
خیلی ترسناک ...

آنقدر ترسناک که همه جنگ را متوقف کنند. آنقدر ترسناک که مورگانا یادش رفت می تواند بدون نیاز به طلسم کردن، از جلوی لونا رد شود. آنقدر ترسناک که ایلین را میخکوب زمین کرد و آنقدر ترسناک که باعث شد لرد برای چند لحظه نبرد را متوقف کند.
مورگانا نفهمید اول خود و همقطارانش بالای سر سوروس رسیدند یا اول غیب شدند یا اول محفلیون را جایی در آنسوی سرش, جایی که نمی دانست کجاست، جا گذاشتند. فقط می دانست که بیرون اتاق سوروس ایستاده و شفادهنده ها مثل یویو دائم در رفت و آمدند.
آنقدر گیج بود که نفهمیده بود, تمام این مدت یا بازوی رودولف را گرفته بود یا کنار ریگولوس نشسته بود یا به سختی خودش را سرپا نگه داشته بود و حتی نفهمیده بود چند بار مانع زمین خوردنش شده اند.
هرگز باور نمی کرد به خاطر سوروس تا این حد تحت تاثیر قرار گرفته باشد.
مورگانا نفهمیده بود، چند ساعت گذشته.نفهمیده بود راهرو چند بار از آدم ها, پر و خالی شده.و نفهمیده بود چند بار سوروس را معاینه کرده بودند.
مورگانا اشک های ایلین را می دید... زانوهای لرزان خودش را و لردی که حاضر بود همه آدم های دنیا را قتل عام کند.

- مرگ تدریجی!

مرگ تدریجی!!! این چه مصیبتی بود؟ مغز مورگانا انگار قفل کرده بود. انگار برای فهم ساده ترین کلمات نیاز به کمک داشت و انگار چشم هایش چیزی را نمی دید.


*************

مورگانا نمی دانست چند نفر بالای سر سوروس هستند. و هیچ اهمیتی هم برایش نداشت. دیگر هیچ چیز به نظرش اهمیت نداشت. نه وقتی که چشم های شب رنگ سوروس داشت بسته می شد. نه وقتی که....
لرد کنار تخت او ایستاده بود.
آخرین چیزی که در ذهن مورگانا ثبت شد لبخند نایاب و آخرین درخشش برق چشم های سوروس توبیاس اسنیپ بود.
و اشک های ایلین و مورگانا که اصلا قطع نمی شدند!
.
.
.
زانوی مورگانا جلوی قبر سیاه رنگی خم شده و صدای گریه دو زن در قبرستان پیچیده بود. هیچکس متوجه سایه ای با چشم های سرخ و صورتی مارگونه، پشت بوته های روبروی قبر سوروس اسنیپ نبود!






به یاد آلن ریکمن....


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۷ ۱۹:۲۶:۳۴

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۴

اوتو بگمن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۲۵ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴
از آنجا که عقاب پر بریزد...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 212
آفلاین
هوا بسی ناجوان مردانه سرد بود. بعد از امتحانی با چنان شدت فشاری(حدودا ۱۰-۱۵ ریشتر)، حال بچه های ریون به سوی مزارع اطراف در حرکت بودند. نسیم صبحگاهی از هر سو موهای زیبای ساحره های جوان را می رقصاند و لباس های زیبایشان را زیر نور طلایی خورشید به نمایش می گذاشت.(مرتیکه هیز بوقی!)

دریاچه، طبق معمول رول ها، ساکت و آرام به همراه موج هایی کوچک در آن میان خودنمایی می کرد. صدای چهچهه بلبل و قار قار افتضاح کلاغ با هم آمیخته شده بود و ویالون زندگی را بر سر مشکلات می کوباند.

ریتا، اوتو و یه بنده خدای دیگر که اسمش را فراموش کرده ایم و حال در این رول می گذاریم ایسک، قدم زنان به سویی که معلوم نبود کدام سویی، می رفتند. در آن سوی دریاچه هم بر و بچ اسکی یعنی اسلی یورتمه کنان و شیحه(همین مدلیه دیه؟) کشان، در این میان نما را به کل به بوق فنا می دادند. اوتو که ظاهرا امتحان ادبیات جادویی را که از بیخ و بن قهوه ای-مشکی متمایل به سبز داده بود، رو به ریتا کرد و گفت:
- قرچ!

ریتا همچنان که پوکر می نمود، جواب داد:
- قارچ؟!
- نه قرچ!

آقای ایسک به میان آمده، فرمودند:
- باد آمد و بوی سوسن آورد!
- بینم باز رفتی تو نخ ادبیات؟! آخه مرد مومن بکش بیرون بابا. بیا با هم برقصیم از ریتا هم نترسیم؟! چطوره؟!
- نوچ، حسش نی!
- په چه کنیم؟!
- بریم بینیم می تونیم هاگریدو بچیپونیم!
- هستم.
- هستم.
- خوب بریم کلبش بینیم اندر خم کدوم کوچس!

کلبه هاگرید، کلبه که نه ویرانه ای بس باشکوه با نمایی اریب در پایین تپه، نگاه ها را به خود خیره می کرد. سه دسته بیل باهم به پایین رفتند و آرام در زدند.

تق توق تیق

- هاپ هوپ هاپ هاپ هاپ!
- واق واق ووق!
- احمخ این چه مدل حرف زدنه؟!
- مگه نمی بینی داره پارس می کنه؟!
- هاگرید؟!
- نه بابا سگشو میگم مومن!

در آهسته باز شد غول بی شاخ و دم ولی ریش دار دوان دوان اوتو را در آغوش کشید. اوتو قبل از اینکه در میان دستان تنومند آن ژنده فیل قرچ شود نمایی بسته از مشخصات هاگرید را نظاره کرده بود که شامل: ریشی تا زیر ناف، قدی دو سه برابر من، بازووانی آه(!) و صورتی دفتر نقاشی شده از زخم! به سراغ سر و وضعش نمی رویم که از پشت صحنه اشاره به ناکار کردن بنده!
- سلام هری!
- من..‌ هری... نیستم!... خفه!
- هاگرید... کشتیش!

هاگرید دستانش را باز کرد و لش اوتو را در آن میان یافت! اوتو آش و لاش شده، آب از دهان جاری، اشک در چشمان، استخوان های آرد شده، لبخند کم رنکی نثار آن جان نثار کرده در افق های محو آفرینش به سیر پرداخت.
- عزیزم چرا وقتی داشتم بغلت می کردم نگفتی اوتو ام؟
- من... غلط... کردم!
- خوب بی خیال حالا که هیچی نشده، خسارتشم که بیمه پرداخت می کنه! بریم داخل؟!
- اصن تو بی نظیری! اوه یادم رفت بفرمایین!

و با دست در نیمه باز را تا خرخره باز نمود. خانه ای نقلی بود با یک تخت فنر در رفته، شلواری بر روی اجاق که خشتکش متاسفانه... جوراب هایی در لیوان آب، پاره گوشتی گندیده در یخچال و... بی خیال!
- به کاخ من خوش اومدید!

ریتا که اعتماد به سقف کاذب هاگرید را می دید، سری از روی تاسف تکان داد و گفت:
- یاد حادثه غم انگیز هیروشیما افتادم! بینم اورانیوم غنی می کنی اینجوری ترکیده؟!
-نه به مرلین ریش بزی! فقط بعضی وقتا میشینیم با بر و بچ میریم فضا!

در این هنگام بود که ناگهان زنگ به صدا در آمد و همه به از جمله سه دسته بیل به تاخت به سوی قلعه روانه شدند و حتی جواب خداحافظ های هاگرید را هم ندادند...

درک بنمایید زیادی زیاد شده...


Only Raven

تصویر کوچک شده



.:.بالاتر از مرگ را هم تجربه خواهم کرد.:.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۳۸ شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۰:۰۴:۰۷
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
- نیست، نیست، نیییییییییست!

هکتور برای بار نود و پنجم لیست مرگخواران خانه ریدل را در جستجوی نام خودش زیر و رو کرده و باز هم ناکام مانده بود.

- اسم من نیست! کی این لیست رو نوشته؟

رودولف که به تازگی حیات مجدد یافته و با روش های ناشناخته به خانه ریدل راه پیدا کرده بود، اسمش در صدر مرگخواران و در بین مرگخوار های تازه وارد دیده میشد. او بدون توجه به سوال هکتور، سوال خودش را مطرح کرد:
- یعنی الان میتونم بلاخره رنک بهترین مرگخوار تازه وارد رو بگیرم؟ من هیچوقت نتونسستم این رنک رو بگیرم!

- بوقیا! اردک ها! من پرستار نجینی بودم! من هر روز میومدم یه چرخ تو اتاق ها میزدم! اردک تو دماغتون! اردک، تک تک تو دماغتون!

- اسم من چرا نیست؟ من همه رو با معجون هام مسموم میکنم!


لرد که از شنیدن این همه سر و صدا آن هم درست در زمان استراحت عصرانه نجینی و بر هم خوردن آرامش خود و دخترش عصبانی شده بود، با صدایی ملایم که حتی از فریاد هایش هم خطرناک تر و ترسناک تر بود، گفت:
- کافیه!

- اردک ماهیا! لک لک ها! اردک پرست ها! برید لیست فعالیت های منو ببینید؛ من همه جا بودم! من فعال ترینم. تو تالار خصوصی...


بوق، بوق، بوق... (افکت قطع شدن ارتباط با مشترک مورد نظر)


از آنجایی که فرد مورد نظر سر و صدای بسیاری می کرد و آرامش نجینی را بر هم ریخته بود، ایشان وی را که پرستار سابقشان بودند و بسیار خوشمزه به نظر میرسیدند، یک لقمه فرمودند.

پس از مشاهده این صحنه سایر مرگخواران همه سکوت کردند. ولی پس از دقایقی بلاخره هکتور تاب نیاورد و قدمی جلو رفت:
- ارباب! اسم من تو لیست نیست!
- خودمون میدونیم که نیست!
- چرا نیست ارباب؟
- چون ما فرمودیم!

هکتور در حالی که به شکل خطرناکی به یک بطری بزرگ پر از معجونی زرد رنگ چنگ زده بود، گفت:
- اما اخه چرا ارباب؟ از معجون هاتون راضی نبودید؟
- شما مگه در طول این مدت معجونی هم برای ما درست کردی اقای دگورث گرنجر؟
- من... اخه...
- بهانه نیار دگورث. تو فعال نبودی حالا هم چتر و پاتیلمونو تحویل بده و زود از جلو چشممون دور شو! دیگه نبینیمت!

مرگخواران بهت زده گفت و گویی که بین هکتور و لرد رد و بدل میشد را گوش میکردند. هیچکدامشان تا به آن روز ندیده بودند لرد هکتور را دگورث گرنجر خطاب کند، آن هم با پیشوند! در میان آن جمع تنها دو نفر بودند که یا از موضوع تعجب نکرده بودند یا موضوع مهم تری برای توجه یافته بودند.

نفر اول رودولف لسترنج بود که حتی در آن شرابط هم دست از نوشتن نامه های متعدد به لرد برای ابراز بخشش بر نداشته بود و نفر دوم آریانا بود که چشمش به بطریِ در دستِ هکتور دوخته شده بود که چگونه چوب پنبه سر آن، آرام آرام رو به بیرون متمایل می شد.
- الان میترکه! الان همه جا معجونی میشه! الان هممون میمیریم! اکسپلیارموس!

پس از ادای این کلمات توسط آریانا، پرتو نور قرمز رنگی از چوبدستیش خارج می شود و به معجون در دست هکتور برخورد میکند. از آن به بعد همه چیز به سرعت اتفاق می افتد. ملت مرگخوار که از شنیدن فریاد آریانا پیش از اجرای طلسم جا خورده بودند، همگی چند گام عقب رفته بودند. خرده های شیشه در فضا پخش شده بود و از سرتا پای هکتور معجون می چکید.

در کسری از ثانیه اتفاق عجیبی رخ داد و هکتور تبدیل به دوهکتور... سه هکتور... چهار... پنج...

دو دقیقه ی بعد هفتصد و بیست و پنج هکتور مقابل لرد ایستاده بودند و با اشتیاق به او خیره شده بودند. گویی تمایل داشتند درست در همان لحظه شروع به ویبره زدن کنند و اگر شروع میکردند...

***


لرد چشمانش را باز کرد و رو به نجینی گفت:
- اسم این مزخرف رو حذف نمیکنیم. اصلا دلمون نمیخواد مثل کابوس دیشبمون هفتصد و بیست و پنج هکتور داشته باشیم ما همین یه دونه رو هم به زور تحمل میکنیم!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۳۲ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
فی‌الواقع آدم‌ها قبل از این که ریگولوس بلک برای اولین بار دسته‌بندی‌شان کند و مورگانا لی‌فای به دنبال او گند ِ دسته‌بندی و ملحقات آن را در بیاورد، دسته‌ی خاصی نداشتند. ولی از آنجا که ریگولوس بلک دسته‌بندی کردن را به راه انداخت و مورگانا لی‌فای هم اجداد دسته‌بندی‌ها را پیش چشمانشان آورد، می‌شود حالا این پست را با چنین پاراگرافی آغاز کرد:

آدم‌ها به طور کلی دو دسته‌اند:

دسته‌ی اول، آنهایی که متوجه نمی‌شوند. متوجه نمی‌شوند شما با آنها چه خصومتی دارید. متوجه نمی‌شوند شما با دوست آنها چه خصومتی دارید. نمی‌دانند چه اتفاقی افتاده‌است. ندیده‌اند چه ایده‌ی نویی پیش از آنها داده شده و به طور کلی، در جهانی تاریک و ظلمانی، سرشار از نادانسته‌ها و نادیده‌ها غوطه‌ورند طفلکی‌ها! عَخی!

دسته‌ی دوم اما.. متأسفانه..
آنهایی‌ند که خیلی خوب متوجهند!
****

ویولت بودلر از آن مدل‌هایی بود که زیاد روی پشت بام خانه‌ی ریدل‌ها، خانه‌ی گریمولد، خانه‌ی خانواده‌ی محترم آقای رجبی حتی، دیده می‌شد. لطفاً توجه داشته باشید که کپی‌رایت پشت ِ بام‌ها به کلی متعلق به ویولت بودلر است و هرگونه زیراکس، فتوکپی، اسکی، اسنوبرد، دوچرخه‌سواری و امثالهم بر روی پشت‌بام‌ها، تا اطلاع ثانوی تحت پیگرد قانونی قرار خواهد گرفت. والا به مرلین! در روزگاری زندگی می‌کنیم که سر بچرخانیم ممکن است کل‌یوم شناسه‌مان را بزنند زیر بغلشان و بردارند ببرند و صادقانه بگویند ندیده‌اند که کسی در حال استفاده از این شناسه است!!

به هر حال، ویولت بودلر در آن لحظه روی پشت بام خانه‌ی ریدل بود. در محوطه‌ی بی در و پیکر پشت خانه‌ی ریدل، مرگخوارها برای مسابقات فرار از آزکابان تمرین می‌کردند. آرسینوس جیگر در غیاب لرد، موقتاً بر تمرینات نظاره داشت تا مطمئن شود مشکلی برای کسی پیش نمی‌آید و احیاناً، یک گروه از قدرتمندترین جادوگران و ساحرگان دنیای جادویی در زمینه‌ی استفاده از جادوی سیاه، طلسم‌های ناخوشایندی بر روی حریف‌های آتی‌شان اجرا نمی‌کنند.

آرسینوس البته ناظر خوبی بود..
جذبه‌ی لرد البته حضور نادیدنی‌ش را القاء می‌کرد..
ولی هیچ‌کس به خوبی کسی که روی پشت بام نشسته، نمی‌تواند ببیند.

- بیا بزنیم قدش!

هکتور، هم‌تیمی مرگخوار ویولت، بر اثر هیجان ناشی از برتری‌ش بر حریف، به سمت ریگولوس دوید.
- عاقا ناموساً من نخوام بزنم قدش باید کی رو ببینم؟
- چک می‌خوری!!

ریگولوس با قیافه‌ای که بیچارگی از آن می‌بارید، دستانش را به نشانه‌ی صلح بالا گرفت و عقب‌نشینی کرد.
- هکتور عزیزم..

عقب عقب می‌رفت و پشتش را نمی‌دید. سوروس اسنیپ و وینکی ِ در حال دوئل، مسیر دید ِ آرسینوس ِ ناظر را بسته بودند. لرد آنجا حضور نداشت..

و ویولت بودلر دید!

طلسم سبز درخشانی چون ماری تشنه به خون، سمت ریگولوس خیز برداشته بود و او حتی فرصت اخطار دادن نمی‌یافت! برای یک لحظه، زمان پیش چشمانش یخ زد. ریگولوس حواسش نبود! اگر او را کنار می‌کشید، طلسم به هکتور می‌خورد!

- پروته‌گو!!

فریاد ویولت گویی انجماد زمان را برای تک تک مرگخواران به ارمغان آورد. نگاه‌ همه به سمت ویولت چرخید. شراره‌های خشم چنان از چشمانش شعله می‌کشید که از همان فاصله هم دیده می‌شدند.
- داری..

خشمگین از روی پشت بام، ابتدا بر درخت و سپس روی زمین فرود آمد.
- چه غلطی..

غضبناک پیش رفت. با آرنجش هکتور و ریگولوس ِ از همه جا بی خبر را کنار زد. جلو رفت. جلوتر.. و سرانجام ایستاد.
- می‌کنی؟!!

صاحب طلسم ِ مرگ، لبخند کوچک و اغواگری بر لب آورد.
- اوه.. من ندیده بودم..

داشت دروغ می‌گفت! ویولت خیلی دلش می‌خواست مشتی نثار آن چهره‌ی زیبای بدون عیب و نقص کند، و راستش را اگر بخواهید، هیچ ایده‌ای نداشت که چه چیز او را از فوران ِ غضبش باز می‌دارد.
- یعنی چی که ندیده بودی؟! اون دو تا دقیقاً جلوی روت بودن!! تو هدف گرفتی و.. و..

هجوم خشم زبانش را بند آورد. مخاطبش پشت چشمی نازک کرد.
- گفتم که. متوجه نشده بودم. من ندیدمشـ..
- پس چشاتو وا کن!!

دستان ویولت مشت شدند. آیا خدایان به پاس این خودداری شایان تقدیر، او را به مقام اولیاء و انبیاء نائل می‌آوردند؟! سؤال اصلی برای او این بود که آیا پس از نیل به این مقام ِ والا، می‌توانست با مُشتی جلوبندی ِ زن ِ "غیر متوجّه" پیش رویش را پایین بیاورد!؟ جرقه‌های بنفش از نوک چوبدستی‌ش بیرون پریدند.
- چون.. من.. بر خلاف ِ تو.. خیلی خوب می‌بینم!

روی پاشنه‌ی پایش چرخید و بدون توجه به چهره‌های متحیر از این گستاخی به آستان مقدس آن مرگخوار ِ والامقام، دور شد.

گرچه..

نه خیلی دور..

همان اطراف..

تا خیلی خوب ببیند..!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۹۴

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
- دای...

فکری به سرش زد. به سمت قوطی های پر از خون هجوم برد. با یک حرکت همه ی قوطی ها را در آغوش گرفت و به سمت در ورودی حرکت کرد.

- سوزان. کجا میری؟
- میرم حال یکیو بگیرم.

و از خانه بیرون رفت.

پــــــــــاق


☺☺☺☺☺☺


چند ساعت بعد.

دای در خانه اش را باز کرد و وارد شد. به سمت اتاقش حرکت کرد. خیلی خسته بود. شکار کردن کار لذت بخشی بود، ولی نیرو و انرژی زیادی را از او می گرفت.
دستگیره ی در اتاق را گرفت و در را باز کرد. هنوز در کاملا باز نشده بود که...
- بله؟!

همه چیز قرمز و...خونی بود!

وارد اتاق شد. در محیط قرمز رنگ اتاق، تکه کاغذ سبز رنگی که بر روی میز کنار تخت بود، می درخشید.
به سمت میز رفت و تکه کاغذ را برداشت.
روی کاغذ نوشته شده بود:

تقدیم به دوست خون آشام عزیزم. امیدوارم از دکور جدید اتاقت خوشت بیاد.

امضا: سوزان







ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۱۵ ۱۳:۵۷:۱۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۹۴

دای لوولین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲:۲۹ جمعه ۲۰ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
-
-
-
-
- حالا چیکار کنم مامان؟

فلش بک

سوزان با سرخوشی به سمت انبار رنگ هایش به راه افتاد. روز آفتابی و خوبی بود. چه چیزی بهتر از یک اختراع جدید با رنگ هایش؟

در انبار را باز کرد. بوی عجیبی می آمد اما اهمیت نداد. به سمت قفسه رنگ های سبز راه افتاد. رنگ مورد علاقه اش!
- چی؟

چیزی را که می دید را باور نمی کرد. در قوطی دیگری را باز کرد.
- چی؟ مگه می شه؟ امکان نداره!

در رنگ های دیگرش را هم باز کرد.
- همشون!

- سوزان! سوزان! داری چی کار می کنی؟ برا چی انقد جیغ می زنی؟
- مامان... همه رنگام... قرمز شده!
- چی؟
- من از قرمز متنفرم!

مادرش باور نمی کرد. به سمت رنگ ها دوید.
- سوزان... این...بوی خون می ده!
-

به سمت میز کارش رفت. یک تکه کاغذ روی آن افتاده بود:

هیچ وقت با یه خون آشام کل کل نکن.
:)


این بدترین شکنجه دنیاس، اینکه صبر کنی و بدونی هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

the hunger game | 2012 | Gary Ross


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.