-تاااااااار صوووووووووتی!ملت درازکشیده که تازه جایشان گرم شده بود با شنیدن این فریاد بلند از جا پریدند،البته گاو باروفیو که حالا سمش در هوا بود نمیتوانست از جا بپرد بنابراین به آوای روح نواز و دل انگیز
(مااااااا) رضایت داد.
گیبن که از این فریاد ناگهانی خشمگین شده بود جدول بتنی را به سمت گوینده پرت کرد و گوینده که قطعا سلستینا واربک بود، درحالی که به آسمان چشم دوخته و آب از دهانش آویزان بود از جدول بتنی جای خالی داد و جدول مستقیم بر سر فلیت ویک فرو آمد و آه از نهاد او برخواست.
-به به تارصوتی خرس بزرگ!
ملت با شنیدن کلمه خرس بزرگ خرسی را تصور کردند که به سوی آنها می آمد بنابراین به فکر نجات خود افتادند.
-ها...خرس دشمن گاو هسته.
باروفیو با تلاشی وصف ناپذیر سعی داشت گاوی را در جیبش بگذارد اما تلاشش نتیجه چندانی نداشت و او تنها توانست سم جلویی گاو را در جیبش قرار دهد.در حالی که میدوید گاو بی نوا نیز روی دو پای عقب دنبالش کشیده میشد.
سلستینا نگاهش را از آسمان به زمین دوخت و با دیدن ملت در حال فرار گفت:
-منظورم صورت فلکی خرس بزرگ تو آسمون بود.
مرگخوارها به آسمان نگاهی کردند تا خرس بزرگ را پیدا کنند اما هیچ چیزی که شبیه خرس باشد در آسمان پیدا نکردند.
دای که نمیخواست ملت فکر کنند او فرمانده مستعدی نیست و به عبارتی دیگر مقام فرماندهی خود را در خطر میدید،عینکی را از جیبش در آورد و برعکس روی بینی اش گذاشت و گفت:
-می دونید؟به دلیل پدیده آلودگی نوریه که من نمیتونم آسمانو ببینم و جهتو پیدا کنم ولی به هر حال من فرمانده و ستاره شناس مستعدی هستم.
ملت به آسمان و ستاره هایی که به وضوع می درخشیدند نگاهی کردند.
ملت:
دای فکری به ذهنش رسید.
-مگه هاگرید به کله زخمی نگفت اگر کسی بخواد چیزی پیدا کنه کافیه دنبال عنکبوتا راه بیوفته؟خب پس ماهم برای پیدا کردن آزکابان باید دنبال عنکبوتا راه بیوفتیم.
تراورز به شدت با خود درگیر بود، زیرا تسبیحش دور دستش گره خورده بود و حالا او سعی داشت آن را باز کند.
-حاجی دقت کردی این حرف هاگرید مال یه موضوع دیگه و یه جای دیگه بود؟
-هیس...شما منطق ظریف این قضیه رو درک نمیکنید.یا میرید دنبال عنکبوتا یا لاله میاد دنبال شما و خونتونو نوش جان میکنه.
۱ساعت بعد-نیست...حتی یک عنکبوتم نیست.
-عه نبود؟
سوزان که بالای یک درخت را میگشت و درخت صورتی شده بود، گفت:
-نخیرم نبود جناب منطق ظریف!
-عجب...خب حالا که عنکبوت نیست دنبال مورچه ها میگردیم.
ملت:
دای که مبلی را ظاهر کرده بود و روی آن نشسته بود و هات چاکلت می نوشید به مرگخوارانی چشم دوخت که هرکدام به یک طرف میرفتند.
-دای این مورچه داره سمت راست میره.
-این یکیم به شغل آبرومند نعش کشی مشغوله...داره یه مورچه دیگه رو سمت چپ میبره.
چهره ی سلستینا بر اثر تمرکز زیاد درهم رفته بود و با سنگی مورچه هارا میکشت.
-اینا چرا تارصوتیشون انقدر ریزه!؟
دای از مبل برخاست و با ده بیست سی چهل ،مورچه ای را انتخاب کرد و دنبالش راه افتاد.
-خب دنبال این میریم.